eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
❁﷽❁ در حسرت فتح آسمانها ماندیم پابندزمین شدیم واینجا ماندیم از آخر مجلس شــــهدا رفتند و مائیم که دسته جمع،تنها ماندیم @AhmadMashlab1995
جان تمام طولِ هفته را به انتظار جمعه ام دوباره صبح، ظهر، نه! غروب شد، نیامدی عالیجناب عشق چرا غایبی هنوز؟!!! @AhmadMashlab1995
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️ ❤ #امام_زمان❤ 🍃🌹گر مرا هیچ نباشد نه به دُنیا نه به عُقبی؛ 🌹🍃چون تو دارم، همه دارم دگرم هیچ نباید 💚تعجیل درفرج #صلوات💚 @AhmadMashlab1995
💠⚜️💠 💠شب نیمه شعبان هر خواسته‌ای جز گناه اجابت می‌شود 🌷امام صادق (ع) از زبان پدر بزرگوارشان فرمودند: این شب برترین شب‌ها بعد از شب قدر است، خداوند در این شب فضلش را بر بندگان جارى مى سازد و از منّت خویش گناهان آنان را مى بخشد، پس تلاش كنید كه در این شب به خدا نزدیك شوید. ⚜همانا این شب، شبى است كه خداوند به وجود خود سوگند یاد كرده كه در آن درخواست كننده اى را، مادام كه درخواست گناه نداشته باشد، از درگاه خود نراند.⚜ ⚜این شب، شبى است كه خداوند آن را براى ما خاندان قرار داده است، همچنان كه شب قدر را براى پیامبر ما قرار داده است.⚜ ✅پس بر دعا و ثناى بر خداوند تعالى بكوشید، هر كس در این شب: 🔹صد مرتبه سبحان‌الله، 🔹صد مرتبه الحمدلله، 🔹صد مرتبه الله اکبر 🔹و صد مرتبه لا اله الا اللّه بگوید: خداوند همه گناهانى را كه او انجام داده بیامرزد، و درخواست‌هاى دنیوى و اخروى او را برآورده سازد، چه درخواست‌هایى كه بر خداوند اظهار كرده و چه درخواست‌هایى كه اظهار نكرده و خداوند با علم خود بر آنها واقف است. 📕اقبال الاعمال سیدبن طاوس ص 209 @ahmadmashlab1995
#شهیدانه 💔 من هنوز دلم تنگ شماست... زمینی میشوم... اما شما... آسمانی ام کنید... نگاهت را مگیر که دلم خوش است به برق چشمانت... 💔 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_88 دیدنِ حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نهایت عاشقانه
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا به هتل رفتیم و بعد از کمی استراحت ساعت یازده شب درست در مکانی که امیرمهدی گفته بود حاضر شدیم... آسمان تاریک اما گنبدِ طلایی رنگِ ح سین میدرخشید.. قیامت برپا بود و من با چشمم میدیدم دویدن و بر سر و سینه کوبیدنهایِ عاشقانه را.. پرچمهای عظیم و قرمز رنگ منقش به نام حسین در آسمان میچرخید و انگار فرشتگان با بالهایی گرفتارِ آتش به این خاک هجوم آورده بودند.. مسیحی اشک میریخت.. خاخام یهودی می بارید.. دانیال سنی حیران ودلباخته میشد .. و شیعه ی علی، میسوخت و جنون وار خاکستر میشد..  خدایا بهشت را بخشیدم، این ساعت را به نامم بزن.. گیج و گنگ سر میچرخاندم و تماشا میکردم.. زمین طاقتِ این همه زیبایی را یکجا داشت؟؟ اشک، دیدم را تار میکرد و من لجوجانه پرده میگرفتم محضِ عشق بازی دل، چشم وگوش..  باید ظرف نگاه پر میشد .. پر از ندیده هایی که دیده بودم و شاید هیچ وقت دیگر نمیدیدم. حسام نفس نفس زنان آمد. حالمِ پریشانم از صد فرسنگی نمایان بود.. دانیال و حسام کمی حرف زدند و امیرمهدی دستام را در انگشتان قفل کرد و به دنبال خود کشید. قدم به قدم همراهیش میکردم و او کنار گوشم نجوا کرد ( حال خوبتو میخرم بانو..) و مگر میفروختمش؟ حتی به این تمامِ دنیام.. (من  مفاتیح الجنان را  زیرو رویش کرده ام نیست.. یک حرزو دعا اندر دوامِ وصلِ تو...) دستم را محکم گرفته بود و به دنبال خود میکشاند. البته حق داشت، هجوم جمعیت انقدر زیاد بود که لحظه ایی غفلت، گم ات میکرد. من در مکانی قرار داشتم که 24 میلیون عاشق را یکجا میمهانی میداد.  حسام به طرف گروهی از جوانان رفت و دستم را به نرمی رها کرد.  چند مرد جوانان حسام را به آغوش کشیدند و با لهجه ایی خاص سلام و احوالپرسی کردند. حسام، من را که با یک قدم فاصله پشتش ایستاده بودم به آنها معرفی کرد و رو به من گفت ( این برادرا از موکب علی بن موسی الرضان.. از مشهد اومدن.. بچه هایِ گلِ روزگارن..) پس مشهدی بودند. آرام سلام کردم و شال و چادرم را کمی جلو کشیدم. پیراهن حسام خاکی رنگ بود و شلوارش نظامی. از کم وکیف کارها پرسید و یکی از پسرها با ادب و صمیمیتی خاص برایش توضیح میداد ( سید جان.. همه چی ردیفه.. ساعت یازده و نیم حرکت میکنیم.. خانوما رو اونور جمع کردیم تا برادرا دورشون حلقه بزنن.. انشالله شما و خانمتون هم تشریف میارین دیگه..؟؟) چقدر لذت داشت، خانم امیرمهدیِ سید بودن.. حسام سری به نشانه ی تایید تکان داد و ما حرکت کردیم. امیرمهدی جمعیتی از خانومها را نشانم داد. کمی تردید در چشمانش بود (ساراجان.. خانوومم.. مطمئنی که میتونی بری داخل؟؟ یه وقت حالت بد نشه.. فشار جمعیت خیلی زیاده هاا..) و من با روی هم گذاشتن پلکهایم، اطمینان را به قلبش تزریق کردم. خانومها در چند صف چسبیده به هم ایستادند.. طنابی به دورشان کشیده شد و زنجیره ایی ازآقایان اطرافشان را گرفتند. یکی از آن مردها حسام بود که پشت سرم ایستاد. و مجددا زنجیره ایی جدید از مردهای جوان پشت سر حلقه ی امیر مهدی و دوستانش تشکیل شد. شور عجیبی بود. هیچ چشمی، جز حرم یار را نمیدید و دلبری نمیکرد.. تمام نفسها عطر خدا میدادند و بس.. میلیمتر به میلیمتر حرکت میکردیم و به جلو میرفتیم. حسی ملسی داشتم..  حسام نفس به نفس حالم را جویا میشد و من اشک به اشک عشق میدیدم و حضورِ پروردگار را.. سیل مشتاقان و دلدادگان به حدی زیاد بود که مسیر چند دقیقه ایی را چند ساعته طی کردیم.. ساعت یازده و نیم به سمت داخل حرم حرکت کردیم و ساعت سه نیمه شب پا در حریم گذاشتیم. چشمم که به ضریح افتاد، نفسم بند آمد.. بیچاره پدر که تمام هستی اش را کور کرد.. مگر میشد انسان بودو از فرزند علی متنفر؟؟ اشک امانم را بریده بود و صدایِ ناله و زاری زوار؛ موسیقی میشد در گوشم .. اینجا دیگر انتهایِ دنیا بود.. من ملوانی را در عرشه ی کشتی دیدم که طوفان را رام میکرد و دریا را بستر آسایش.. اینجا همه حکم ماهیانِ طالبِ توری را داشتند که سینه میکوبند محضِ صید شدن.. و حسین، رئوف ترین شکارچیِ دنیا بود..  ماندنمان به دقیقه هم نکشید که در مسیر گام برداشتنهایِ آرام ومورچه ایی مان به طرف خروجی دیگر حرم متمایل شد.. چند مرتبه فشار جمعیت، قصد از هم پاشیدنِ دیوارِمردانِ نگهبانِ اطرافمان را داشت و موفق نشد.. دیواری که اجازه ی حتی یک تنه برخورد به خانومهای حفاظت شده اش را نداد.. دیواری از سربازانِ غیرت.. آنهم غیرتی حسینی.. کاروان گوشه ایی ایستاد و بعد از تشکرو دعایی جانانه ، عزم جدا شدن کرد.. حسام با دوستانش خداحافظی کرد و مرا به گوشه ایی از سرایِ  حسین برد.. کنارِ یکدیگر رو به گنبد چسبیده به زمین نشستیم. ( حالت خوبه بانو؟؟ اذیت نشدی؟؟ اونجا همه ی حواسم پی تو بود که یه وقت مشکلی پیش نیاد.. ) مگر میشد، کربلا باشد.. حسین باشد.. اربعین باشد و حالِ کسی باشد؟ ( حسام بازم میاریم ک
ربلا؟) لبخند زد ( نه اینکه این دفعه من آوردمت.. آقا بطلبه دنیا هم نمیتونه جلودار بشه..  همونطور که بنده تمام زورمو زدم تا دانیال برتگردونه و شما افتخار هم صحبتی ندادی.. حالا بیا یه زیارت عاشورا بخوونیم.. شمام یه دعایی بکنی واسه ما.. بلکه حاجت روا شیم..) حسام زیارت عاشورایی بین هر دویمان گرفت و با صدایی بلند شروع به خواندن کرد. هر چند که نوایش در آن همهمه ی جمعیت به وضوح شنیده نمیشد ، اما صوتش دل میبرد و اسیرترم میکرد. و من سرا پا گوش، جان سپردم به شنیدنش.. موجِ آوازش پر بغض بود و گریه.. حسام چه آرزویی داشت که این گونه پتک میشد بر سرم.. پا به پایِ گریه هایِ قورت داده اش اشک شدم و زار زدم.. چقدر این مرد هوایش ملیح بود. زیارت که تمام شد دستانش را رو به گنبد، بالا برد و با چشمانی بسته چیزی را زیر لب نجوا کرد.  پر از حزن صدایم زدم ( سارا خانوم.. شما پیش آقا خیلی عزیزی.. پس حاجتمو ازش بگیر..) با صدایی که از فرط ناله، بم  شده بود پرسیدم ( من؟؟ چجوری آخه؟؟ ) اشکِ روان شده از کنار صورتش را دیدم ( سخت نیست..  فقط یه آمین از ته ته دلت بگو..) پلک روی هم گذاشتم، و با تمام وجودم "آمین"  گفتمو دعا کردم بهره برآورده شدنِ آرزوی این مرد.. مردی که عشق.. آرامش.. زندگی وآسایش را با دو دستش هدیه ام کرد. چشم که باز کردم با لبخندی مهربان ، خیره ی صورتم ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست @AhmadMashlab1995 فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا شده بود ( شک ندارم که گرفتیش..) اشک پس زدم( نمیخوای بگی چه چیزی از امام حسین میخوای..) سرش را پایین انداخت و با انگشتر عقیقی دستش مشغولِ بازی شد ( بانو.. میدونی چقدر دوستت دارم؟؟) ساکت ماندم.. اولین بار بود که این جمله را از دهانش میشنیدم.. ناگاه فراری اش به صورتم انداخت ( اونقدر زیاد که گاهی میترسم.. اونوقدر عمیق که وقت دعا و خواستن از خدا، آمینِ آرزمو با صدایِ لرزون و کم جوون میگم..  اما مُهر خلوصِ امشبِ شما، کارمو راه انداخت..) پر از سوال شدم و ترس در جانم دوید ( مگه چی میخوای از خدا.. آرزوت چیه حسام؟؟) لبخند زد.. مکث کرد.. چشم به چشمانم دوخت (شهید شم..) زبانم خشک شد. نفسم یکی در میان بالا میآمد..  من دعایِ شهادتِ معشوقم را آمین گفته بودم؟؟؟ این بچه سید چه به روزم آورده بود؟؟ من دعا کردم.. با ذره ذره ی وجودم..  آمین گفتم با آه به آهِ قلبِ شکسته ام.. کاش زمان میایستاد.. دوست داشتم تا توان در دست دارم، حسام را زیرِ بادِ سیلی بگیرم و جیغ زنان تا خودِ خدا بِدَوَم..  که غلط کردم.. که نکند  برآورده شود دعایِ شهادتش.. که او برود، من هم میروم... آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمیشوم.. وقتی الله اکبرِ اذان صبح، همه را ساکت کرد، چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس میگیرم و عهد بستم با فقیرنوازِ کربلا ، که اگر امیرمهدیم به سلامت راهی ایران شود بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم، بزم عروسی بپا کنم و رخت سفیدش را به تن. حس گول خورده ایی را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته و آنقدر زار زدم که حسام، پشیمان از آمینی که خواسته بود پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد. اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد، لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدمو بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را.. بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند. خواستم بی توجه به حضورش راه رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید ( سارا خانوم.. میدونم دلخوری.. قهری..  اما فقط یه دقیقه صبر کن ، بعد برو..) دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ایی کوچک درآورد. ( پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم..  یه انگشتره.. همه جا تبرکش کردم.. ) چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بود؟؟ انگشتر را از جعبه خارج کرد.. یک نگین سبز و خوش رنگ روی  آن میدرخشید.. دستم را بلند کرد و انگشتر را روی انگشتم نشاند (  وقتی فهمید م دارین میاین کربلا، دادم اسممو پشتِ نگینش بکنن.. تا همین جا بهتون بدم.. یادگاری منو شب اربعین..) دستم را میانِ پنجه اش فشرد و سر به زیر انداخت ( حلالم کن بانو.. ) جملاتش سینه ام را سنگین میکرد و نفسم را سنگین تر.. نمیتوانستم پاسخ بدهم.. خشمی پر از دوست داشتن وجودم را میسوزاند.. دانیال آمد و من عصبی از تنها مردِ نا تمامِ روزهایِ عاشقیم به سردی خداحافظی کردم و از او جدا شدم.. وقت رفتن، چشمانش غم داشت و با حبابی پر از آه نگاهم میکرد.. اما نه.. حقش بود که تنبیه شود.. باید یاد میگرفت، هرگز با عاشقانه هایِ یک زن بازی نکند. رویِ پله های ورودی هتل ایستادم، سر چرخاندم تا یکبار دیگر ببینمش. صورتش مثه همیشه زیبا و معصوم بود. با ته ریشی که حالا بلندتر از قبل، موها
یِ آشفته اش را به رقص درمیآورد..  خستگی در مویرگ به مویرگِ سفیدیِ پنهان شده در خونِ چشمانش جیغ میزند و من دلم لرزید برایِ لبخندِ تلخ و مظلومِ لبهایش که آوار شد بر سوزشِ دلم و خرابه هایِ قلبم.. توجهش به من بود.. تبسم صورتش عمیقتر شد و پا جفت کرد برایِ احترامی نظامی.. اما من ظالم شدم و رو گرفتم از دلبریهایش..  دانیال به محض ورودمان به اتاق روبه رویم ایستاد و چشمانش را ریز کرد ( دعواتون شده؟؟) و من با "نه" ایی کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب هایی آشفته سپردم.. روز بعد اربعین بود و من دریایِ طوفان زده را در زمین عراق تجربه کرد.. سیلی که هیچ شناگری، یارایِ پیمودنش را نداشت و همه را غرق شده در خود، به ساحل میرساند.. آن روز در هجومِ عزدارانِ اربعین هیچ خبری از حسام نشد.. نه حضوری.. نه تماسی..  آتش به وجودم افتاده بود که نکند دعایم به عرش خدا میخ شده باشد و مردِ جنون زده ام راهی.. چند باری سراغش را از برادرم گرفتم و او بی خبر از همه جا، از ندانستن گفت.. و وقتی متوجه بی قراریم شد ، بی وقفه تماس گرفت و مضطرب تماشایم کرد. نبضِ نگاهِ مظلوم و پر خواهشِ حسام در برابر دیده و قلبم رژه میرفت..  کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سر تقصیرش میگذشتم و عطرِ جنگ زده ی پیراهنش را به ریه میکشیدم.. دلشوره موج شد و به جانم افتاد.. خورشیدِ غروب زده آمده بود اما حسام نه.. دیگر ماندن و منتظر بودن، جوابِ نا آرامی ام را نمیداد... ↩️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚مژده ای دل که #نیمه_شعبان آمد ‌ 💖بر تن مُرده و بی جانِ جهان جان آمد ‌ ❤بانگِ تکبير نِگَر در همه عالم بر پاست ‌ 💙همه گويند مگر جلوه يزدان آمد ‌ 💛از زمين نور به بالا رود آری زيرا ‌ ❣نور خورشيد #امامت همه تابان آمد ‌ 💜قائمِ آل محمد گلِ گلزارِ رسول ‌ 💗حجت بن الحسن، آن مظهر ايمان آمد ‌ 🍃🌹 تعجیل در #ظهور #امام_زمان (ع) سه صلوات 🌹🍃 #پروفایل @AhmadMashlab1995
44.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💿🎥نماهنگ زیبای فارسی ،عربی بیا آقای من 🎙با صدای محمد سلمان تدوین و تنظیم👇👇👇 "ماه علقمـ🌙ــه" 🌸💐انتشار به مناسبت ولادت منجی عالم بشریت حضرت حجة ابن الحسن مهدی صاحب الزمان (عجل الله)💐🌸 #پیشدامتاmadMashlab1995