eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_سی_و_یڪم حرفش  فقط  اين  بود: زير يك  سقف ،روي  گليم ، ولي ... ولي  خوشبخت ! ا
🌷🍃🍂 رو به  ليلا مي كند كه  امين  را همچنان  در بغل  داشت  و نوازش  مي كرد مقابل  ليلا مي نشيند و با اصرار مي گويد: - ليلا! با من  بيا! حرفمو گوش  كن ! بيا با هم  بريم ... ليلا نگاهي  به  پدر و نظري  به  پسرش  مي افكند  اصلان  نگاه  او را دنبال  مي كند،بريده بريده  مي گويد: - نه ! نه ! بچه ات  نه ! بچه اتو بده  به  خانوادة  شوهرت ، خودت  تنها بيا ليلا سر از ناباوري  تكان  مي دهد:- امين ! از امينم  جدا بشم ! از تنها يادگار حسين !  اصلان  ميان  حرفش  مي پرد:  - مي دونم  سخته ، ولي  به  خاطر خودت ... به  خاطر آينده ات ليلا فرزندش  را محكم تر در آغوش  مي فشرد، غم آلود مي گويد: - نه  پدر! تو هيچي  نمي دوني ... نمي دوني  كه  آيندة  من  امينه ... تمام  زندگي  من امينه... تمام  دلخوشيم  امينه ، امينه امين  من ... حسينمه ... روح  حسينمه ... امينم  بوي حسين  رو مي ده  هيچي  تو دنيا نمي تونه  منو از امينم  جدا كنه ... هيچي ...هيچ  كس ... هيچ  كس ...» اصلان  با عجله  به  طرف  در مي رود و به  تندي  كلاه  و بارانيش  را برمي دارد مي خواهد از اتاق  بيرون  برود كه  با صداي لیلا در جای می ایستد...  ... 🌷🍃🍂 ـ پدر!  اصلان  روي  برمي  گرداند  ليلا با قاطعيت  به  او نگاه  مي كند و با لحني  محكم مي گويد: - پدر! وقتي  مامان  حواراء مُرد... ليلاشو رها كردي ؟ تنهاش  گذاشتي ؟ ... دلت مي اومد... دلت  مي اومد... اصلان  سراسيمه  از اتاق  بيرون  رفت از كمان  نگاه  ليلا تير سؤالي  رها شده بود كه  هيچ  پاسخي  بر آن  نمی یافت  *** مرد آستين ها را بالا زده  است  و چوبي  را درون  خاك  باغچه  فرو مي كند  عرق از سر و رويش  مي چكد و دست هاي  درشت  و پر مويش  دست هاي  مردي  سخت كوش  و پر تلاش  را مي مانند كه  چوب ها را محكم  در خاك  مي فشرد  گويي  قدرتش را به  نمايش  گذاشته  است ... نویسنده مرضیه شهلایی @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_سی_و_سوم رو به  ليلا مي كند كه  امين  را همچنان  در بغل  داشت  و نوازش  مي كرد
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 ليلا سيني  چاي  را روي  ايوان  مي گذارد و لبة  چادر را روي  دهان  مي گيرد و به باغچه  مي نگرد يادش  مي آيد كه  حسين  اولين  چوب  اين  داربست  را گذاشت  چه  شوق  و ذوقي  داشت ...  چه  فكر و خيالايي !  همه  شون  رؤيايي ، پاك  وباصفا! دوست  داشت  وقتي  بچه مون  دنيا مي ياد و بزرگ  مي شه  اولين  انگور رو از تاڪ خونه خودمون بخوره...  *** درخت  تاك  رشد كرده  بود و پيچك هايش  با پيچ  و تاب  به  روي  داربست  بالامي رفت  تا آنكه  خود را بالاي  بام  رسانده  بود  يادش  مي آيد از حسين  كه  با لباس زيتوني  سپاه  به  حياط  آمد دستي  بر داربست  چوبي  گذاشت  و نظري  به  پنجه هاي گشودة  برگهاي  تاك  انداخت  رو به  او كرد و گفت :- ليلا! به  اميد خدا... اين  دفعه  كه  برگشتم ، يك  چوب  ديگر هم مي زنم ليلا امين  را در بغل  داشت چش مايش  پر از اشك  شده  بود و بغضش  گلوگير نمي توانست  حرفي  بزند، فقط  سرش  را حركت  مي داد حسين ، امين  را از آغوش او گرفت  و به  طرف  درخت  توت  برد. ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 ليلا! اين  درخت  توت  هم  زيادي  شاخ  و برگ  داده ، مرخصي  كه  آمدم  يادم باشه  هرسش  كنم خوب  مي دانست  كه  حسين  اين  حرف ها را براي  دلخوشي  او مي زند  ولي  اودلش  بي قرار بود، پرتشويش  و ناآرام «من  تو چه  فكريم . اون  تو چه  فكريه ، صحيح  و سالم  برگرد... اين ها فداي  سرت .»  حسين  به  طرف  در حياط  رفت  و پشت  به  آن  ايستاد  امين  را بغل  او داد و اوساكش  را به  دستش  حسين  در را باز كرد، بوسه اي  به  صورت  امين  زد و دستي بر بازوي  او فشرد حسين  چشم  در چشم  او دوخت  و گفت : - ليلا! مواظب  خودت  و امين  باش ، نگران  من  نباش  و او با خود واگويه  مي كرد: «چطور نگران  نباشم ، تو رفتي ... دلم  رو به  چي  خوش  كنم ؟  به  در و ديوار، به تاك  باغچه ، به  امين  كه  بهانه ات  رو مي گيره يا به  خبرهاي  جبهه !احساس  عجيبي  به  او دست  داد. حسين  قدم  به  بيرون  خانه  گذاشت  دلش  ازرفتن  حسين  يكهو فرو ريخت  و آرامش  زير آوار آن  مدفون  شد  حسين  را صدازد. حسين  مردّد ايستاد. با خود فكر كرد شايد چشم هاي  حسين  پر از اشك  شده  ونمي خواهد او اشكش  را ببيند ولي  وقتي  حسين  سر برگرداند ... نویسنده : مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_سی_و_پنجم ليلا سيني  چاي  را روي  ايوان  مي گذارد و لبة  چادر را روي
🌷🍃🍂 نه  تنها اشكي  نديدبلكه  آرامش  و قاطعيت  در آن  چشم هاي  آبي  ديد  آرامشي  كه  بر دل  پر آشوب  اونيز سرازير گشت آخرين  نگاهش ، همچون  اولين  نگاهش  بود. پايين  پلكان  دانشكده - خانم  اصلاني ! ببخشيد مزاحمتون  شدم ، من  به  عنوان  مسؤول  جُنگ  شعردانشكده   از شما دعوت  مي كنم  كه  با ما در زمينه  شعر كه  به  نظر مي رسه  استعدادخوبي  هم  دارين ... با ما در اين  زمينه  همكاري  كنين صداي  افتادن  شيئي  بر روي  موزائيك هاي  حياط ، ليلا را به  خود مي آورد  ونگاهش  از خاطرات  به  آن  سو كشيده  مي شود  علي  را مي بيند كه  بر لبة  بام  نشسته است  و دستي  بر چارچوب  تكيه  داده  ليلا به  آن  سو مي رود، پتك  كوچك  را برمي دارد و به  دست  علي  مي دهد علي  لبخند مي زند و ليلا بي تفاوت  مي گذرد. درهمين  اثنا صداي  كوبة  در به  گوش  مي رسد. ليلا به  طرف  در رفته ، آن  را بازمي كند  حاج  خانم  را مي بيند كه  در يك  دست  ساك  نان  دارد و كنارش  امين  با يك آبنبات  چوبي  در دست  ايستاده  است علي  از لبة  بام  پايين  مي پرد. عرق  صورت  و گردنش  را با دستمالي  پاك مي كند به  طرف  مادر و امين  مي رود و امين  را در بغل  مي گيرد و بوسه  برصورتش  مي زند. ............ پ.ن :علی برادر شوهر لیلا است ... 🌷🍃🍂 حاج  خانم  به  طرف  درخت  تاك  مي رود و مقابلش  مي ايستد. - خير ببيني  مادر! اين  داربست  ديگه  داشت  درهم  مي شكست علي  دست  بر سر خود كشيده ، مي گويد: - وظيفمه  مادر... كاري  نكردم ... يكي  بايد به  شماها برسه ...  به  خدامشغول ذمه ايد اگه  كاري  داشته  باشيد و به  من  نگين ... اين  علي  نوكرتونه - مادرجان ! پسرم ! تو خودت  هزار كار و گرفتاري  داري ... عيالواري علي  با سرفه  سينه  را صاف  كرده  و مي گويد: - اين  حرفها كدومه  مادر! غريبه  كه  نيستم ... تعارف  مي كني ..  به  خدا قسم  اگردست  و پام  هم  بشكنه ، باز هم  اين  علي  چاكرتونه ... مگه  اين  علي  نباشه  كه  ديگه شماها رو تنها بذاره مادر با مهرباني  به  او نگاه  مي كند و دلسوزانه  مي گويد: - خدا نكنه  پسرم ! ان شاءالله هميشه  خوش  و سالم  باشي  دست  به  خاك  بزني طلا بشه   خدا عمر و عزتت  بده علي ، امين  را زمين  مي گذارد، آستين هايش  را پايين  مي آورد  و كتش  را كه  به شاخة  بريدة  توت  آويزان  است ، برمي دارد - كجا مادر؟ نهار باش  - نه  ديگه  به  زهره  گفتم  ناهار مي يام  خونه ليلا، چادر را زير گلو مي فشارد و رو به  علي  مي گويد: - لااقل  چايتونو بخوريد، حتماً سرد هم  شده ، مي رم  براتون  گرمش  كنم  علي  كت  را روي  شانه  مي اندازد، از كنج  چشم  به  ليلا نظر دوخته ، با تبسم مي گويد: - زحمت  نكشيد ليلا خانم ، نمي خواد گرمش  كنيد، همين طوري  هم  مي چسبه ... نویسنده : مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_سی_و_هفتم نه  تنها اشكي  نديدبلكه  آرامش  و قاطعيت  در آن  چشم هاي  آبي  ديد  
🌷🍃🍂 وارد مسجد مي شود، انبوه  جمعيت ، چادرها رنگ  و وارنگ  سرش  را پايين مي اندازد، و به  دنبال  حاج  خانم  كه  دست  امين  را در دست  دارد به  راه  مي افتد  زني ميان  سال  و فربه  كه  مقنعه اي  همرنگ  چادرنمازش  به  سر داشت  جايي  در كنارخود براي  آن  دو باز مي كند حاج  خانم  كنار زن  مي نشيند. زن  در  سخن پيش دستي  مي كند: - عروسته ؟ حاج  خانم  آه  كوتاهي  مي كشد: - آره  سلطنت  خانم ، ليلاست  زن  حسين  شهيدم ... سلطنت  سر از تأسف  تكان  مي دهد، چشم  در چشم  ليلا مي دوزد و به  مهرباني مي گويد:  - خدا به  تو و حاج  خانم  صبر بده ... پيش  خدا خيلي  اجر دارين سپس  دست  بر دست  ديگرش  گذاشته  و حسرت بار ادامه  مي دهد: - هِي  هِي  هِي ! حسين  گل  بود... تقدير هم  گل بر چينه  ليلا سجاده اش  را مرتب  مي كند و تسبيح  زيتوني  رنگ  را پيرامون  مهر قرارمي دهد  سنگيني  نگاه هايي  رااحساس  مي كند كه  گاه  و بيگاه  از صفهاي  جلو به  اودوخته  مي شود عده اي  هم  درگوشي  پچ پچ  مي كنند. نگاه  ترحم آميز آن ها رامي بيند ... 🌷🍃🍂 ليلا سرش  را پايين  مي اندازد و چادر را بر سر جابه جا مي كند، از اين  نگاه ها بدش  مي آيد نمي خواهد ترحم  و تأسف  كسي  را بر خود و فرزندش  ببيند، نداي درونش  را مي شنود: «ليلا! چرا سرتو پايين  انداختي ! نگاه  مي كنن  كه  بكنن ، دلشون  براي  خودشون بسوزه  ليلا! سرتو با افتخار بلند كن ... بگذار تو رو خوب  ببينن ... همسر يك  شهيد رو... پس  غرورت  كجاست ؟ سرتو بالا كن ... با افتخار... بگذار غرورت  روببينن ...» نماز به  پايان  مي رسد و نمازگزاران  متفرق  مي شوند ليلا دست  امين  رامي گيرد تا از مسجد بيرون  برود  در ازدحام  زنان  صدايي  به  گوشش  مي رسد:  - بيچاره !... چه  جوونه !... حيفش ... حالا تا عمر داره  بايد يتيم  داري  كنه ....! ليلا با عصبانيت  روي  به  طرف  صاحب  صدا مي چرخاند زني  را مي بيند،باريك  اندام  و سبزه رو، با چانه اي  گود افتاده  نگاهش  روي  او متوقف  شده ،ابروان  در هم  فرو مي كند زن  باريك  اندام ، لبة  چادر را به  دندان  مي گیرد وبرای فرار از نگاههای خشم آلود در ازدحام جمعیت گم می شود ... نویسنده : مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_سی_و_نهم وارد مسجد مي شود، انبوه  جمعيت ، چادرها رنگ  و وارنگ  سرش  را پايين
🌷🍃🍂 حاج  خانم  براي  رفتن  به  نانوايي  از ليلا جدا مي شود  و ليلا به  همراه  امين  به طرف  خانه   به  راه  مي افتد  سر كوچه  كه  مي رسد مرد چهارشانه اي  را جلو درخانه  مي بيند  كه  دو جعبه  در كنارش  روي  زمين  قرار دارد. مرد ليلا را كه  مي بيند باخوشحالي  به  طرفش  مي آيد و امين  را با خوشحالي  در بغل مي گيرد: «نيم  ساعته  پشت  در منتظرم ، مسجد رفته  بودين ؟» ليلا سر تكان  مي دهد. علي  ابرو بالا مي انداخته ، مي گويد: «رفته  بودم  ميدون بار، چند جعبه  ميوه  خريدم ، دو جعبه  هم  براي  شماآوردم .» ليلا به  ميوه هاي  درون  جعبه  نگاه  مي كند، باخجالت  مي گويد:  «علي  آقا! شما هميشه  ما رو شرمندة  محبت هاتون  مي كنين .» علي  دستي  به  سر امين  كشيده  و مي گويد: «دشمنتون  شرمنده  باشه ، ليلا خانم !» علي  جعبه هاي  ميوه  را داخل  حياط  مي گذارد، سپس  مي ايستد، دست  بر دست مي مالد و اين  پا و آن  پا مي كند  ليلا او را به  ناهار تعارف  مي كند. علي  بعد از كمي  تأمل  قبول  مي كند علي  امين  را كنار حوض  مي برد و مي نشيند. مي خواهد دستي  در آب  حوض فرو برد كه  ليلا از كنار حوض  عبور مي كند و تصويرش  بر آب  حوض  مي افتد ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 علي  نگاهي  به  تصوير درون  حوض  و سپس  زير چشمي  نگاهي  به  ليلا كه  به  طرف اتاق  مي رفت  مي اندازد  آهي  كشيده ، مشتي  آب  به  صورت  مي پاشد. *** علي  وارد اتاق  مي شود، كتش  رابه  گوشه اي  پرت  مي كند. زهره  به  طرفش مي رود  - دير كردي  علي !علي  بي آنكه  به  او نگاه  كند با بي حالي  مي گويد: - كار داشتم ، مي دوني  كه  اين  روزها خيلي  سرم  شلوغه زهره  دستي  به  كمر زده  با كنايه  مي گويد: - چند روزه  كه  سرت  خيلي  شلوغه  علي  نگاه  تندي  به  او مي كند، با پرخاشگري  مي گويد: - به  جاي  سربه سر گذاشتن ، يك  ليوان  آب  بده  دستم  كه  از تشنگي  مُردم زهره  ليوان  آب  برايش  مي آورد، مي گويد: - ناهار بكشم ؟ ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_چهل_و_یڪم حاج  خانم  براي  رفتن  به  نانوايي  از ليلا جدا مي شود  و ليلا به  ه
🌷🍃🍂 علي  نگاهي  به  تصوير درون  حوض  و سپس  زير چشمي  نگاهي  به  ليلا كه  به  طرف اتاق  مي رفت  مي اندازد  آهي  كشيده ، مشتي  آب  به  صورت  مي پاشد. *** علي  وارد اتاق  مي شود، كتش  رابه  گوشه اي  پرت  مي كند. زهره  به  طرفش مي رود  - دير كردي  علي !علي  بي آنكه  به  او نگاه  كند با بي حالي  مي گويد: - كار داشتم ، مي دوني  كه  اين  روزها خيلي  سرم  شلوغه زهره  دستي  به  كمر زده  با كنايه  مي گويد: - چند روزه  كه  سرت  خيلي  شلوغه  علي  نگاه  تندي  به  او مي كند، با پرخاشگري  مي گويد: - به  جاي  سربه سر گذاشتن ، يك  ليوان  آب  بده  دستم  كه  از تشنگي  مُردم زهره  ليوان  آب  برايش  مي آورد، مي گويد: - ناهار بكشم ؟ ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 علي  خود را به  روي  كاناپه  مي اندازد، با بي حوصلگي  مي گويد: - ناهار خوردم ... سيرم .زهره  با تعجب  مي گويد: - ناهار خوردي ! من  با بچه ها غذا نخوردم ... گفتم  تو بياي  با هم  بخوريم ... لااقل  قبلش  يك  خبر مي كردي  علي  نگاه  تندي  به  زهره  مي افكند غرولندكنان  مي گويد: - زهره ، بهت  گفتم  كه  گرفتار بودم ! ناهار هم  خوردم علي  بي حوصله  از جاي  بلند مي شود. به  اتاق  بچه ها رفته ، در را محكم  مي بندد اشك  در چشمان  زهره  جمع  مي شود. به  در بسته  چشم  مي دوزد و زير لب مي گويد:  - من  كه  حرف  بدي  نزدم  اين طور جوش  آوردي ، يك دفعه  بگو حوصله توندارم به  آشپزخانه  مي رود، پشت  ميز مي نشيند و سرش  را ميان  دست  مي فشرد: «در و همسايه  و فك  و فاميل  به  سرش  قسم  مي خورن ، خوش  و بشش  تو بيرونه... اخم وتخمش تو خونه...اونا چي  مي فهمن  كه  ... تو خونه  چه  شمر ذي الجوشنيه يكي  مثل  حسين گُل  بايد بره  زير خاك ، يكي  مثل  اين  برج  زهرماري ... عرصه  رو به زن  و بچه هاش  تنگ  كنه ... ... نویسنده : مرضیه شهلایی @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_چهل_و_دوم علي  نگاهي  به  تصوير درون  حوض  و سپس  زير چشمي  نگاهي  به  ليلا كه
🌷🍃🍂 مردم  ظاهر مونو مي بينن  و فكر مي كنند من  چقدرخوشبختم ... از دلم  كه  خبر ندارن » قطرات  اشك  روي  ميز مي چكد. با دست  اشك ها را روي  ميز مي مالد از جا بلند مي شود،از پنجره  آشپزخانه  بيرون  را نگاه  مي كند،دلش  مي گيرد از اين كه  ديگر حسين  نيست  كه  درد دل  و شِكوِه  و گلايه اش  را پيش  او بكند وحسين  با مهرباني  و دلسوزي  او را دلداري  دهد  صداي  حسين  در گوشش  مي پيچد: - علي ! خدا رو خوش  نمي ياد، اين قدر زهره  رو اذيت  كني - چيه ! باز زهره  اومده  چوقوليمو پيش  تو كرده - آخه  داداشم ! يك  كمي  به  فكر زهره  باش ... هر چه  باشه  همسرته ... مادربچه هاته  - حرف ها مي زني  حسين !  ديگه  مي خواي  خودم  رو به  سيخ  سرخ  بكشم  تا خانم راضي  بشه ...  مگه  خونة  باباش  كه  بود حلواي  تن تناني  تو دهنش  مي گذاشتن ... خودت  مي دوني  كه  از صبح  سحر تا بوق  سگ  دارم  براي  اون  و بچه ها جون مي كَنم  - علي  جان ! اين ها رو قبول  دارم  ولي  زندگي  كه  فقط  خورد و خوراك  و پوشاك  نيست ...  زن  محبت  مي خواد... توجه  مي خواد... زن  مثل  گل  نازكه ... دلش  ازشيشه ست ... 🌷🍃🍂 - حسين ! بس  كن  تو رو به  خدا!  نمي خواد براي  من  منبر بري  و درس  اخلاق بدي ...  از گل  نازكتره ! چشم  از پنجره  برمي گيرد، اشك هايش  را پاك  مي كند ليوان  آب  را ميان  دستان مي فشرد تنها جرعه اي  آب  تا بغضش  را فرو دهد ناگاه  صداي  آشنايي  در گوشش  مي پيچد با عجله  به  طرف  پنجره  رفته  بيرون را نگاه  مي كند...  حسين  در نظرش  مجسم  مي شود با لباس  سپاهي ، چفيه  به  گردن لبخندي  به  لب  دارد و چشم  به  پنجره  دوخته  است : - سلام ... زن  داداش . اومدم  خداحافظي  چشمان  زهره  از تعجب  گرد مي شود. دهانش  باز مي ماند  چشم هايش  رامي مالد و دوباره  به  آن جا نگاه  مي كند ولي  اين بار حسين  را نمي بيند خاطره اي زنده  مي شود، خاطرة  آن  آخرين  وداع ... - حسين ! اون  از جنگ  كردستان ... اينم  از جنگ  عراق ! آخه  پسر ! آمد و جنگ ساليان  سال  طول  كشيد تو هم  بايد تا ابد تو جبهه ها باشي ؟  حالا ديگه  زن  و بچه داري ... عيالواري ... ديگه  بسه حسين  تنها لبخند مي زد، ديگر ازآن  بحث هاي  گذشته  خبري  نبود شوقي  درديدگانش  موج  مي زد و آرامش  بر او حاكم  بود  صورتش  نوراني تر شده  بود. ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 آخه  حسين ! بابامونو كه  ساواكي ها كُشتن ...  نديدي  مادر چه  بدبختي ها كشيد تا ما رو بزرگ  كرد مادر چه  خيري  ديد!ما دِين مونو به  انقلاب  ادا كرديم ... حسين  همچنان  سكوت  اختيار كرده  بود، سكوتي  كه  هزاران  سخن  در جوف خود پنهان  داشت  گويي  سخنان  علي  را نمي شنود، گويي  گوش  به  آوايي  ديگرسپرده ، به  آوايي  دلنشين تر... *** روي  نيمكت  چوبي  پشت  به  محوطة  چمن  دانشكده  نشسته  است دست  بر لبه و چوب هاي  نيمكت  مي كِشد: «چقدر حسين  روي  اين  نيمكت  مي نشست  و با دوستاش  و هم كلاسي هاش بحث  مي كرد...»  حسين  را هميشه  در آن  گوشه  از دانشكده  مي ديد، دانشجويان  پيرامون حسين  جمع  مي شدند و او با شور و حالي  انقلابي  برايشان  سخن  مي راند  ليلا هروقت  از آن جا مي گذشت  دوست  داشت  در جمع  مشتاقان  باشد  و به  صحبت  هاي  اوگوش  فرا دهد، صحبت هاي  پُر حرارتي  كه  ديگران  را مجذوب  خويش  ساخته  بود ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_چهل_و_چهارم مردم  ظاهر مونو مي بينن  و فكر مي كنند من  چقدرخوشبختم ... از دلم 
🌷🍃🍂 حسين  در نظر او مظهري  از تلاش  و غيرت  بود  ازدواج  او با حسين  مواجه  شد با تعطيلي  دانشگاه ها و شروع  انقلاب  فرهنگي مدتي  نگذشت  كه  حسين  به  جمع  بسيجيان  پيوست  و بعدها به  عضويت  سپاه درآمد  و او در انتظار تولد نوزاد خانه نشيني  اختيار كرد *  آه  مي كشد وبه  آسمان  پيدا در لابلاي  درختان  چشم  مي دوزد: «حسين ! كجايي  كه  نيمكت  هم  جاي  خالي  تو رو احساس  مي كنه ... متروك  وبي كس  مونده ... احساس  تنهايي  مي كنه ... حسين ! اين  جا خيلي  بي سر و صداشده ... حتي  پرنده  هم  پر نمي زنه  حركت  شاخ  و برگ  درختان  هم  مُرده ... نسيمي هم  نمي وزه  تا لااقل  صدات  رو به  گوش  برسونه ...  حسين ! حسين !  باورم  نمي شه كه  ديگه  برنمي گردي ، دانشگاه  بدون  تو ديگه  صفايي  نداره » سرش  را به  لبة  نيمكت  مي گذارد و شروع  به  گريه  مي كند  مي خواهد در آن گوشة  دنج  و خلوت  زار بزند، فرياد بكشد ...  نام  حسين  همراه  ناله  از دهانش  خارج  مي شود  گريه اش  شدت  مي گيرد عنان از كف  مي دهد در اين  حال  غرق  بود كه  صداي  مردي  او را از گريه  كردن  بازمي دارد ... 🌷🍃🍂 سر از لبة  نيمكت  برمي دارد. آن  سوي  نيمكت  مردي  را مي بيند بلند بالا باته ريش  و كاكُلي  سفيد افشان  بر پيشاني  مرد سامسونت  را روي  نيمكت مي گذارد چشم هاي  خرمايي اش  از پشت  عينك  به  او دوخته  مي شود: - خانم  ببخشيد! مثل  اينكه  حالتون  خوب  نيست ... مشكلي  پيش  آمده ؟  ليلا لحظاتي  مات  و مبهوت  به  او مي نگرد  دستپاچه  صورت  خيسش  را با لبة چادر پاك  كرده ، بريده بريده  مي گويد: - نه ! مهم  نيست مرد عينك  را روي  بيني  جابه جا مي كند و مي گويد: - ببخشيد خانم ! قصد من  فضولي  نبود، راستش  روي  نيمكت  پشت  آن  درخت نشسته  بودم  كه  صداي  گريه  شما رو شنيدم ... متأثر شدم ، جسارت  كرده  ومزاحم  شما شدم ليلا باعجله  بلند مي شود. چادر بر سرش  جابه جا مي كند و با دستپاچگي مي گويد: - خيلي  ببخشيد من  هم  شمارو ناراحت  كردم مكث  مي كند، اين پا و آن پا مي كند نمي داند ديگر چه  بگويد سرش  را پايين انداخته خداحافظي  مي كند و به  سرعت  از آن جا دور مي شود * بعد از ماه ها دوري  از دانشگاه  وارد كلاس  مي شود  ديدن  صندلي ها، تخته  وميز استاد  و ياد روزهاي  خوش  گذشته ، گرمي  مطبوعي  در تار و پود وجودش مي دواند  براي  لحظه اي  احساس  مي كند همان  دختر چند سال  پيش  است  كه  تازه قدم  به  دانشگاه  گذاشته بود حتي  براي  لحظه اي  فراموش  مي كند كه  ازدواج  كرده بچه اي  دارد و حسينش  هم  شهيد شده  است روي  صندلي  مي نشيند و با سرانگشت  ضربه هايي  ملايم  بر دسته  مي كوبد غرق  در رؤيا مي شود و نگاهش  از خلال  پنجره  به  آسمان  پرواز مي كند با ورود استاد، همهمة  دانشجويان  آرام  مي شود  ليلا چشم  ازبرگرفته ، به  استاد مي نگرد  يكباره  با ديدن  او يكه  مي خورد، چشمانش  از تعجب گِرد مي شود: «باور نمي كنم ! پس  او... اون  آقاهه ...» استاد سامسونت  را روي  ميز مي گذارد، رو به  دانشجويان  كرده  دو دستش را درهم  قلاب  مي كند و با لبخندي  كه  به  صورتش  نقش  بسته ، مي گويد: «دوستان عزيز! ... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_چهل_و_هفتم حسين  در نظر او مظهري  از تلاش  و غيرت  بود  ازدواج  او با حسين  مو
🌷🍃🍂 حميد لطفي  هستم  مفتخرم  كه  درس  شرح  مثنوي  را با شما داشته  باشم  *** - ليلا جون ! نمي خواد زحمت  بكشي ... بيا بشين  ليلا سيني  چاي  را جلوي  اومي گذارد، لبخند زنان  مي گويد: «چه  عجب ! از اين  طرفا! راه  گم  كردين !»  سلطنت ، با مهرباني  او را نگاه  مي كند  و بعد نگاهش  را به  تاقچه  و عكس  حسين مي دوزد، حزن انگيز مي گويد: - خدا رحمتش  كنه ، با امام  حسين  و شهداي  كربلا محشورش  كنه  انگار همين ديروز بود كه  تو مسجد مُكّبري  مي كرد صداي  اذانش  هنوز تو گوشمه .سپس  رو به  ليلا با لبخند مي گويد  - حسين ! واقعاً حُسن  سليقه  داشت ، خودش  گُل  بود خانم  گُلي  هم  گرفت ليلا سر نيم كج  مي كند و مي گويد:«شما لطف  دارين .» سلطنت  قندي  به  دهان  مي گذارد و ادامه  مي دهد: «از خدا پنهان  نيست  ازبنده اش  هم  نباشه » سپس  جرعه اي  چاي  مي نوشد و با حوصله  ادامه  مي دهد:  آره  ليلا جون !  يك  بنده  خدايي  كه  اهل  روزه  و نمازه ... و خدا و پيغمبر رو هم مي شناسه ...  من  حقير رو پيش  فرستاده  تا خيري  كنم  و شما... ليلاي  گُل  رو براش خواستگاري  كنم ليلا جا مي خورد، با تعجب  مي گويد: - سلطنت  خانم  !هيچ  مي دونين  چي  دارين  مي گين ؟  شما... شما يعني  فكركردين  من  بعد از حسين  ازدواج  مي كنم ؟ سلطنت  سرش  را كمي  جلو مي آورد، استكان  نيمه  از چاي  را روي  نعلبكي مي گذارد و مي گويد: - عزيز من ! كار خلافي  كه  نيست ... هنوز جووني ! سن  و سالي  نداري ، فرداپيري  داري ، كوري  داري ... دوره  و زمونه  خرابه ... نمي شه  تنها بموني ...   شهيد هم راضي  نيست ... گناهه ليلا با عجله  به  طرف  تاقچه  مي رود، عكس  حسين  را اشاره  مي كند و مي گويد: - حسين  هنوز برام  زنده  است ، هنوز صداش  رو مي شنوم ، نگاهش  رواحساس  مي كنم  من  با خاطرات  خوشي  كه  با او دارم  زندگي  مي كنم ...  بعد از اين هم  مي خوام  زندگيمو وقف  امينش ، تنها يادگارمون  بكنم ... 🌷🍃🍂 مي خوام  خودم  روفداي  امين  بكنم ...  من  فقط  همين  تو فكرمه ... نه  چيز ديگه ... .چشمان  سلطنت  گرد مي شود، لبي  بر مي چيند و مي گويد: - پناه  بر خدا! يعني  مي گي  روح  حسين  توي  اين  خونه  است !  مگه  با روح  هم ميشه  زندگي  كرد؟ ليلا از حرف  سلطنت  جا مي خورد  سلطنت  با انگشت  به  او اشاره  مي كند و درحالي كه  آن را حركت  مي دهد، مي گويد: - ليلا جون ! فردا امين  هم  بزرگ  مي شه  و مي ره  پي  كارش  تنها مي موني ...درهر صورت  براي  خودت  گفتم  به  خاطر آينده ات ، طرف  مرد خوبيه ،كارخونه داره گفته  يك  خونه  جدا براش  مي خرم ، سر تا پاش  رو هم  از طلامي كنم   گفته  براي  رضاي  خدا مي خواد تو و بچه ات  رو سرپرستي  كنه ... بچة  توهم  مثل  بچه هاي  خودش ، طرف  مَردِ جا افتاده ايه  از اين  جعلق هاي  بي كار بي عاركه  بهتره ! ليلا سرش  را پايين  مي اندازد و با متانت  مي گويد: - نه  سلطنت  خانم ، بعد از حسين  قصر خورنق  هم  براي  من  زندونه  اين جا خاطرات  حسين  است  و من  نمي خوام  از اين  خاطرات  جدا بشم  نگه داري  از امين هم  تنها نفسي  است  كه  برام  باقي  مونده .  آره  ليلا جون !  يك  بنده  خدايي  كه  اهل  روزه  و نمازه ... و خدا و پيغمبر رو هم مي شناسه ...  من  حقير رو پيش  فرستاده  تا خيري  كنم  و شما... ليلاي  گُل  رو براش خواستگاري  كنم ليلا جا مي خورد، با تعجب  مي گويد: - سلطنت  خانم  !هيچ  مي دونين  چي  دارين  مي گين ؟  شما... شما يعني  فكركردين  من  بعد از حسين  ازدواج  مي كنم ؟ سلطنت  سرش  را كمي  جلو مي آورد، استكان  نيمه  از چاي  را روي  نعلبكي مي گذارد و مي گويد: - عزيز من ! كار خلافي  كه  نيست ... هنوز جووني ! سن  و سالي  نداري ، فرداپيري  داري ، كوري  داري ... دوره  و زمونه  خرابه ... نمي شه  تنها بموني ...   شهيد هم راضي  نيست ... گناهه ليلا با عجله  به  طرف  تاقچه  مي رود، عكس  حسين  را اشاره  مي كند و مي گويد: - حسين  هنوز برام  زنده  است ، هنوز صداش  رو مي شنوم ، نگاهش  رواحساس  مي كنم  من  با خاطرات  خوشي  كه  با او دارم  زندگي  مي كنم ...  بعد از اين هم  مي خوام  زندگيمو وقف  امينش ، تنها يادگارمون  بكنم ... نویسنده : مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_چهل_و_نهم حميد لطفي  هستم  مفتخرم  كه  درس  شرح  مثنوي  را با شما داشته  باشم
🌷🍃🍂 سلطنت  شانه  بالا مي اندازد، چادر بر سرش  گذاشته براي  آن كه  حجت  تمام كند در ادامه  مي گويد: - ليلا جون ! تو اين  دنياي  وانفسا... يك  زن  جوون  نمي تونه  تنها زندگي  كنه  من خيرت  رو مي خوام . ديگه  خود داني ليلا بعد از بدرقه  سلطنت  خانم ، درون  اتاق  مي آيد و به  ديوار تكيه  مي دهد قطرات اشک روي  گونه هايش  مي غلتد، زير لب  مي گويد: - حسين ! همسر خوبم ! من  شوهر مي خوام  چكار!  من  چطور مي تونم  كسي ديگه اي  رو جاي  تو ببينم !  حسين ! غم  تو كم  نبود كه  اين ها هم  اين  جور نمك  به زخمم  مي پاشند...  حسين  من  از روي  تو خجالت  مي كشم . اين حرف ها  رو كه مي شنوم  از خجالت  آب  مي شم  *** مرد پشت  تريبون  ايستاده است ، نور افكن ها به  سوي  جايگاه  نور افشاني مي كنند صداي  مرد از درون  بلندگوها بر فضاي  آمفي تئاتر طنين  انداخته  است ... 🌷🍃🍂 ليلا به  ورق  كاغذي  چشم  دوخته  است  كه  ميان  دستانش  قرار دارد. نوشته هارا از نظر مي گذراند. صداي  حسين  در گوشش  نجوا مي كند. شعر واژه هايي  كه  برزبان  حسين  جاري  مي شد  دست افشان  و دامن كشان  در فضاي  سالن درمي پيچيد  و بر جان  او مي نشست  و در سراچة  دلش  غوغا به  پا مي كرد  - خانم  ليلا اصلاني ! به  جايگاه  تشريف  بياورند.ليلا سر بلند مي كند  براي  لحظه اي  فراموش  مي كند كجاست  و در چه  زماني سير مي كند  مدتي  مات  و مبهوت  به  اطراف  مي نگرد، صدا از بلندگو دوباره  او رافرا مي خواند  به  خود مي آيد.از پلة  جايگاه  بالا مي رود و در كنار مرد سخنران  مي ايستد. صداي سخنران در فضاي  آمفي تئاتر مي پيچد: «خانم  اصلاني ... همسر شهيد حسين  معصومي  ما را مفتخر فرمودند  تامجلس  شب  شعر ما را با شعري  در رثاي  شهيد بزرگوار مزين  فرمايند شهيدمعصومي  يكي  از دانشجويان  پيرو خط  امام  بودند كه  در جبهه هاي  دفاع  مقدس جان  خود را نثار انقلاب و دستاوردهاي  آن  ساخت  ناگفته  نماند كه  خانم اصلاني  نيز در زمينه هاي  فرهنگي  با شهيد بزرگوار همكاري  مي نمودند ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_پنجاه_و_یڪم سلطنت  شانه  بالا مي اندازد، چادر بر سرش  گذاشته براي  آن كه  حجت
🌷🍃🍂 مرد از پشت  تريبون  كنار آمده ، به  نشانة  تعظيم  سر خَم  مي كند  و ليلا را به جايگاه  دعوت  مي كند ليلا پشت  تريبون  قرار مي گيرد به  جمعيت  نگاه  مي كند  دلهره اي  درونش  رافرا مي گيرد، از آن  دلهره هاي  آشنا، از آن  دل آشوبهايي  كه  آميخته  با شادي  بود واو را به  وجد مي آورد چقدر اين  دل آشوب ها را دوست می داشت   و چه  تلاطمي داشت  درياي  دلش ، وقتي  كه  حسين  را مي ديد ويا صدايش  را مي شنيد به  ياد آورد آن  هنگامي  كه  براي  اولين بار به  جايگاه  آمد و چشم  به  جمعيت حاضر دوخت براي  لحظه اي  از نور خيره كنندة  نورافكنها چيزي  جزء سياهي نديد نفس  در سينه اش  حبس  شده  بود. قلبش  تپشي  داشت  چون  دل  زدن كبوتري در مشت  صياد  مي دانست  كه  حسين  در بين  جمعيت  است  و او را نظاره  مي كند خوشحال  بود كه  حسين  شعرهايش  را مي شنود  در بين  چشم هايي  كه  به  اودوخته  شده  بود، تنها نگاه  آبي  او را دوست  داشت ليلا بر تك  برگ  شعر نظر مي افكند  با آوايي  دردخيز، ترجمه اي  از قرآن  مجيدرا مي خواند: «آنان  كه  در راه  خدا كشته  مي شوند، نَمُرده ، بل  زنده اند و نشسته  بر خوان كرم  الهي .» ... 🌷🍃🍂 «با امتنان  از برپاكنندگان  اين  مجلس  ياد بود و كسب  اجازه  از حضار محترم سوگنامه اي  را كه  به  ياد آن  شهيد براي  خودم  رقم  زده ام  مي خوانم ...» *** از كتابخانه  بيرون  مي آيد و وارد راهرو مي شود، سرش  پايين  است   و نگاهش به  كف  راهرو دوخته  شده  كه  از سنگ  رُخام  فرش  شده  است  مقابل  تابلوي اعلانات  مي ايستد و نوشته هاي  آن  را از نظر مي گذراند - خانم  اصلاني !ليلا رو به  سوي  صاحب  صدا مي چرخاند ابرو بالا داده ، مي گويد:  - خواهش  مي كنم  مرا استاد خطاب  نكنيد من  در مقابل  بزرگواراني  چون شما، شاگردم  نه  استاد ليلا سرش  را پايين  مي آورد و با لحن  آرام  وآميخته  به  شرم  مي گويد: - شكسته  نفسي  مي فرماييد استاد آقاي  لطفي  سر تكان  مي دهد و مي گويد: - خانم  اصلاني ! شعرهاي  شما و همسر شهيدتان  بسيار زيبا و تأثير گذاربود... شعري  كه  از دل  بجوشه ... بخصوص  دل سوخته ، به  دل  هم  مي نشينه ... وقتي  شما شعر مي خوندين ..سوز و گدازي  تو لحن  صداتون  بود  كه  بي اختياراشك  از چشمام  جاري  شد... مكث  مي كند و آنگاه  چون  كسي  كه  مطلب  تازه اي  به  ذهنش  خطور كرده  باشد با هيجان  ادامه  مي دهد: - در ضمن  وقتي  تو شب شعر اسم  و فاميل  همسرتون  به  گوشم  خورد  خيلي آشنا آمد، خيلي  با خودم  كلنجار رفتم   تا اينكه  بالاخره  فهميدم  برادر شهيدم ،محمود، هميشه  از فرماندة  گردانش  تعريف  مي كرد  از آقا حسين ... آقا حسين معصومي حميد دستي  درون  جيب  شلوارش  فرو مي بَرَد، عينك  به  روي  بيني  بالامي كشد و ادامه  مي دهد:  - محمود مي گفت : آقا حسين  را همة  بچه هاي  گردان  دوست  داشتن  وقتي  به جمع  آنها وارد مي شد مثل  اين  بود كه  يكي  از عزيزترين  كسانشان  به  جمع  آنهاآمده  دورش  حلقه  مي زدند و دست  به  گردنش  مي آويختند  و برخي  او را غرق بوسه  مي كردند  وقتي  براي  بچه ها صحبت  مي كرد. ... نویسنده :مرضیه شهلایی @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_پنجاه_و_سوم مرد از پشت  تريبون  كنار آمده ، به  نشانة  تعظيم  سر خَم  مي كند  
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 صدايش  به  قدري  گرم  و گيرابود  كه  همه  از پير و جوان  مفتون  صحبت هايش  مي شدند  وبا عشق  و علاقه  گوش مي كردند حميد آهي  مي كشد و بعد از مكث  كوتاهي  در ادامة  سخن  مي گويد: - خانم  اصلاني ! محمود... برادرم  بي سيم چي  همسرتان  بود   پابه پا و سايه  به سايه اش ، مي دونيد  محمود مريدي  بود عاشق  مرادش ، تعريف  مي كرد... يك  شب بي خوابي  به  سرش  زده  بود  از سنگر بيرون  مي آيد تا هوايي  تازه  كند  در حال قدم  زدن  بود كه  صدايي  را تو دل  تاريكي  مي شنود  مشكوك  مي شود شايد دشمن باشد. بااحتياط  به  آن  سو مي رود. شبحي  را مي بيند كه  باري  سنگين  روي  كولش دارد و به  سختي  آن  را حمل  مي كند. دنبالش  به  راه  مي افتد:«او كيه ؟ چرا اين  كارومي كنه ؟»  نزديك  سنگرها كه  مي رسد آن  مرد كيسه  را پايين  مي اندازد و پشت خاكريز پنهان  مي شود  محمود با عجله  به  آن  سو مي رود و آن  محموله  راكيسه اي  مي بيند كه  پر از خاك  است  با تعجب  به  اطراف  نگاه  مي كند تا او را پيداكند. ناگاه  دستي  دور گردن  و تيغة  سرنيزه اي  را زير گلو احساس  مي كند  مردنهيبي  مي زند و مي گويد:«دور و برِ سنگرهاي  ما چكار مي كني ؟»  محمود صدايش را كه  مي شناسد، دلش  آرام  مي گيرد، نفس  راحتي  كشيده   و مي گويد:«آقا حسين !... ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 منم  محمود» دست  دور گردنش  شل  مي شود  آقا حسين  باتعجب  مي پرسد: «بندة  خدا! اين  موقع  شب  اين  جا چكار مي كني ؟  نكنه  داشتي  زاغ سياه  ما رو چوب  مي زدي ؟» محمود با كمي  تأمل  متوجه  مي شود، كيسه هاي  شني  كه  پر مي شد  و يا ماشين مهماتي  كه  بارش  خالي  مي شد  و يا... همة  اين ها كار فرماندة  گردان  است   و در تمام اين  مدت  بچه ها در تعجب  بودند كه  چه  كسي  اين  كارها را انجام  مي داده *** قطرات  عرق  بر سر و روي  او نشسته  است  و هُرم  گرما راه  نفس  را بر او بسته مقابل  خانه  مي رسد. در نيمه  باز تعجب  او را برمي انگيزد.  در را به  آرامي  بازمي كند، چند تن  از همسايگان  را مي بيند قلبش  يكباره  تپش  شديدي  آغاز مي كند،دلش  يكهو فرو مي ريزد  و ترس  و وحشت  تمام  وجودش  را فرا مي گيرد  ناگهان  ازجاي  كنده  شدبه سوي  آن ها شروع  به  دويدن  مي كند، وحشتزده  فرياد مي زند: - امين ! امينم  كجاست ؟با عجله  از ميان  همسايگان  مي گذرد زهره  را بر ايوان  خانه  مي بيند،ترس  و هراسش  بيشتر مي شود  به  طرف  او دويده  و فرياد مي زند: - امين  كجاست ؟ ... نویسنده : مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_پنجاه_و_پنجم صدايش  به  قدري  گرم  و گيرابود  كه  همه  از پير و جوان
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 چه  اتفاقي  افتاده ؟ زهره  بازوان  ليلا را مي گيرد و به  آرامي  مي گويد: «امين  حالش  خوبه ... الان  هم تو خونه  خوابيده ... ليلا بي معطلي  به  درون  اتاق  مي رود  امين  را مي بيند كه  درگوشه اي  از اتاق  خوابيده  سراسيمه  به  طرفش  مي رود  دست  بر صورت  فرزندمي كشد  و سر تا پاي  او را ورانداز مي كند، با اطمينان  از سلامتي  او نفس  راحتي كشيده  و پشت  به  ديوار مي چسباند: - خدايا شكرت ! شكرت ! كه  امينم  سالمه ... اتفاقي  براش  نيفتاده  از صداي  زهره  چشمانش  را باز مي كند، زهره  مقابل  او به  آرامي  مي نشيند چشم هايش  گريان  است  ليلا به  طرف  او خَم  مي شود و با تعجب  مي گويد: - زهره  جان ! چي  شده ؟ چه  اتفاقي  افتاده ؟  همسايه ها اين جا چكار مي كنن ؟ زهره  لب  برمي چيند،  با صداي  خفه  و گرفته اي  مي گويد: - حاج  خانم ... حاج  خانم ... *** ليلا دستي  به  سنگ  قبر مي كشد  سرخي  واژة  شهيد در سينة  سفيد سنگ خودنمايي  مي كند  و نقش  دو لالة  كوچك  در دو گوشة  سنگ  قبر. ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 به  عكس  حسين  مي نگرد. هاله اي  از اشك  در چشمانش  موج  مي زند: «حسين ! خوش  به  حالت ، مادرت  اومد پيشت ...  كاش  به  اين  زودي  ما رو تنهانمي گذاشت من  و امين  خيلي  دوستش  داشتيم امين  اين  چند روزه  خيلي  بهانشومي گيره ... حسين ! خيلي  تنها شديم ... خونه  بعد از شماها خيلي  سوت  و كوره ... توچراغ  خونه  بودي  و حاج  خانم  چشم  و چراغ  خونه ... خونه  بدون  شماها... ديگه خونه  نيست ...  حسين ! من  بيشتر براي  امين  ناراحتم ... براي  امين ... كمكم  كن !كمكم  كن » ظرف  آب  را روي  سنگ  واژگون  كرده ، دست  روي  آن  مي كشد زير لب  با ناله مي گويد:  «حسين ! راهي  پيش  پام  بگذار... درمانده ام ... مي فهمي ... درمانده .» سرش  را روي  قبر مي گذارد و بلندبلند گريه  مي كند  ناگاه  دستي  رابرشانه اش  احساس  مي كند  سرش  رابه  آرامي  بالا مي آورد و اشك هايش  را با لبة چادر پاك  مي كند  . زني  را مقابل  خود مي بيند، حائل  ميان  او و خورشيد. ساية  زن ،دامن گستر بر او افتاده  است چندين بار پلك  مي زند، او را زني  بلند بالا مي يابد  باچهره اي  خراشيده  از غم  و چشم  بر پشت  پا دوخته  لحن  آرام  كلامش  رامي شنود: - شما ليلا خانم  هستين ؟ همسر آقا حسين  ليلا جا مي خورد و با تعجب  مي پرسد: ـ ببخشید خانم! ... نویسنده ;مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_پنجاه_و_هفتم چه  اتفاقي  افتاده ؟ زهره  بازوان  ليلا را مي گيرد و به
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 من  شما را به  جا نمي يارم زن  به  آرامي  مي نشيند و انگشت  روي  قبر مي گذارد فاتحه اي  مي خواندسپس  با مهرباني  به  او نظر دوخته ، مي گويد: - پسرم  منو سر اين  قبر مي آورد. نمي دوني  چقدر آقا حسين  رو دوست داشت   چه  درد دل ها و راز و نيازهايي  با او مي كرد، سر قبرش  مي نشست  و مثل ابر بهار گريه  مي كرد  آخرين  بار كه  سر قبر آقا حسين  آمد رو كرد به  من  وگفت : «مادر! راضي  نيستم  سر قبر من  بياييد و آقا حسين  رو فراموش  كنيد وفاتحه  نخوانيد»  زن  آهي  كشيده  و در ادامه  مي گويد: - حالا هم  از وقتي  محمودم  شهيد شده ... محاله  سر قبر او برم  و اين جا نيام ... آقا حسين  رو هم  مثل  پسرم  محمود دوست  دارم ... سخنان  زن  بر دل  ليلا چون  باراني  بر كوير تشنه  مي نشيند  ليلا با شرم  و حيامي پرسد:- شما مادر آقاي  لطفي  هستين ؟ زن  نگاه  از ليلا برمي گيرد و به  نقطه اي  ديگر چشم  مي دوزد  سپس  از جاي  بلندشده  جانبي  را اشاره  كرده  و مي گويد: - اونهاشن ... حميد و فرهاد دارن  مي يان  اين جا ليلا بلند مي شود. چادر را بر سر جابه جا مي كند. ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 - خانم  اصلاني ! تسليت  عرض  مي كنم ... تازه  خبردار شديم ... مي خواستيم خدمت  برسيم  ولي  آدرس  خونه  رو نداشتيم ...  مادر گفتند... بياييم  بهشت  رضاحتماً شما رو اينجا پيدا مي كنيم حميد اين  پا و آن  پا مي كند، پسرش  را اشاره  كرده  و مي گويد:  - پسرم  فرهاد  ليلا به  پسرك  كه  نزد مادر بزرگش  ايستاده  بود نگاه  مي كند  و با مهرباني  به  اوكه  صورت  گردش  چون  گلي  شكفته  شده  لبخند مي زند  آنگاه  دست  نوازش  برسر فرهاد مي كشد و رو به  حميد مي گويد:  - پسر قشنگي  دارين ، خدا براتون  حفظشون  كنه مادر حميد، كنار قبر حسين  مي نشيند و به  آرامي  مي گويد: - خدا شما رو هم  حفظ  كنه .سپس  دستي  به  قاب  آقا حسين  مي كشد و بعد از آه  كوتاهي  مي گويد:  - محمود مي گفت  آقا حسين  يك  پسر داره  عينهو شكل  خودش ... آقا حسين عكس  پسرش  رو كه  هميشه  تو جيب  بغلش  بود به  محمود نشان  مي داد آنگاه  رو به  ليلا ادامه  مي دهد: - ببينم  مثل  باباش ... چشم هاش  آبيه ؟ ليلا با متانت  مي گويد: - آره ... ... نویسنده مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_پنجاه_و_نهم من  شما را به  جا نمي يارم زن  به  آرامي  مي نشيند و ان
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 مثل  باباشه ... شكل  باباش ...  الان  هم  پيش  عموشه ، سر قبر حاج  خانم مادر حميد آهي  مي كشد: - خدا رحمتش  كنه ... باقي  عمر شما و پسرتون  باشه و نگاهش  به  سوي  عكس  حسين  كشيده  مي شود  خاطره اي  از محمود برايش زنده  مي شود: - محمود شهيدم ... بي سيم چي  آقا حسين  بود خيلي  به  او نزديك  بود مي گفت : تا اون  لحظه اي  كه  آقا حسين  شهيد مي شه قدم  به  قدم  همراهش  بوده محمود وآقا حسين  و يكي  ديگه  از بچه ها مخفيانه  با قايق خودشونو به  جزيره  مي رسونن  تا محل  دشمن  رو شناسايي  كنن موقع  برگشتن  دشمن  متوجه  آنها مي شه   وباراني  از گلوله  به  طرف  آنها شليك  مي شه ... در همين  حين  اون  رزمنده  كه همراهشون  بوده ، زخمي  مي شه ...  آقا حسين  كولش  مي كنه  و با هزار بدبختي خودشونو به  لب  آب  مي رسونن مي خوان  سوار قايق  بشن  كه  آقا حسين شهيدمي شه دستاني  كوچك  دور گردن  ليلا حلقه  مي شود  و بوسه اي  بر گونه اش  نقش مي بندد  ليلا دست  بر دستان  حلقه  شدة  پسرش  مي گذارد و صورت  فرزند رامي بوسد. علي  او را مخاطب  مي سازد: - ليلاخانم !  شما اين جاييد! امين  بهانه  مي گرفت ... گفتم  حتماً اومدين  اين جا نگاه  علي  بر مادر حميد و فرهاد مي لغزد  و در آخر به  روي  حميد متوقف مي ماند حميد دست  پيش  مي آورد و به  او تسليت  مي گويد  علي  با تأمل  خاصي  كه  ازآن  اكراه  مي بارد  دست  حميد را مي گيرد و سريع  رها مي كند صورت  علي  گُر مي گيرد و چشمان  از حدقه  درآمده اش  به  روي  ليلا مي گردد ليلا با دستپاچگي  آن ها را معرفي  مي كند  ولي  علي  بي اعتنا به  سخنان  او امين  رابغل  مي كند و مي گويد: - خيلي  ببخشين . من  و ليلا خانم  بايد مرخص  شيم ... عجله  داريم ... فاميلامنتظرن ... عزت  زياد! و با عجله  به  راه  مي افتد صورت  ليلا از خجالت  سرخ  مي شود و داغي  آن  تابناگوشش  بالا مي آيد  مي خواهد حرفي  بزند كه  علي  رو به  جانب  او برگشته  با لحن تندي  مي گويد: - ليلا خانم ! خيلي  دير شده ، همه  معطل  شماييم  ليلا سر از خجالت  پايين  مي اندازد  و با دستپاچگي  از حميد و مادرش خداحافظي  مي كند و سريع  به  راه  مي افتد ... 🌷🍃🍂 خشم  و عصبانيت  تمام  وجود ليلا را فرا مي گيرد  قدم هايش  را تندتر مي كند تازودتر به  علي  برسد وقتي  به  او نزديك  مي شود مي گويد: - علي  آقا، اين  چه  طرز برخورد بود!  يك  تعارف  خشك  و خالي  هم  نكردين - خوش  ندارم  با غريبه ها صحبتي  داشته  باشين چشم هاي  ليلا از تعجب  گرد مي شود، بريده بريده مي گويد: - ولي  اونها كه  غريبه  نبودن ! اون  آقا استادم  بودن  با مادرشون  وپسرش ، سرمن  احترام  گذاشتن  و...علي  مجال  صحبت  به  ليلا نمي دهد، غيظ آلود مي گويد: - ولي  از نظر من  غريبه اند  خوش  ندارم  زن  برادرم  با غريبه ها رفت  و آمدي داشته  باشه ، شيرفهم  شد!  ليلا از اين  طرز برخورد جا مي خورد، علي  را تا به  حال  آن گونه  نديده  بود چهرة  غضب آلود علي  از منظر نگاهش  محو نمي شود  رگ  گردن  برآمده ، چشم ها سرخ  و از حدقه  بيرون  زده  توپ  و تَشَر سخنان  علي  چون  مُهري  بر دهان او را مات  و مبهوت  بر جاي  ميخكوب  كرده  بود ناباورانه  به  علي  مي نگرد  كه  هر لحظه دورتر و دورتر مي شود *** ليلا كنار خيابان  ايستاده ، دردستش  پلاستيكي  پر از دارو جاي  دارد امين  در بغلش  به  خواب  رفته  و سر بر شانه اش  گذاشته ماشيني  جلوي  پايش ترمز مي زند:  - ليلا خانم ! سوار شين ... شمارو تا خونه  مي رسونم ليلا با تعجب  به  داخل  ماشين  نگاه  مي كند  تا چهرة  دعوت كننده  را درسايه روشناي  غروب  ببيند مرد دست  بر در عقب  ماشين  گذاشته  آن  را براي  ليلاباز مي كند  ليلا از قيافة  آراستة  مرد كه  خط ريش  مرتبي  دارد او را مي شناسد سوار ماشين  مي شود. - خانم  معصومي ! خدا بد نده ، دكتر بودين ؟ ـ بله ... امين  مريض  بود... بردمش  دكتر نگاه  مرد از آينه  جلو به  ليلا دوخته  مي شود: - ما رو خبر مي كردين ، پس  همسايگي  به  چه  درد مي خوره  ليلا دست  بر سر امين  مي كشد و با لحن  آرامي  مي گويد: - ممنونم ، نمي خواستم  مزاحم  كسي  بشم - اين  حرف ها چيه ! حسين  آقا به  گردن  ما خيلي  حق  داشتن  من  و عّزت  خانم هميشه  ذكر خيرشو داريم ... خدا رحمتش  كنه...  مشگل گشاي  محل  بود سعي داشت  به  همه  كمك  كنه ...  مرد نازنيني  بود، خدا رحمتش  كنه ...  هنوز كه  هنوزه  توكوچه  پس  كوچه هاي  محل  وجودش  احساس  مي شه ... ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1o95
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_شصت_و_یڪم مثل  باباشه ... شكل  باباش ...  الان  هم  پيش  عموشه ، سر
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ # 🌷🍃🍂 خلاصه  ليلا خانم ، كمكي از دستمون  بر بياد خوشحال  مي شيم  انجام  بديم ماشين  سر كوچه  ترمز مي زند مرد پياده  مي شود و امين  را در بغل  گرفته  وليلا را تا خانه  همراهي  مي كند ***  انگورهاي  دانه  درشت  ياقوتي ، خوشه خوشه  از داربست  چوبي  آويزان  است نور خورشيد از لابه لاي  پنجه هاي  مو سرك  مي كشد  ليلا روي  چهار پايه ايستاده ، خوشه هاي  انگور را مي چيند و يكي يكي  به  دست  امين  مي دهد  امين ذوق زده  و خوشحال  خوشه ها را درون  سبد بافته  شده  از ارغوان  مي گذارد  در به  شدت  كوبيده  مي شود. ليلا يكباره  تعادلش  را روي  چهار پايه  از دست مي دهد نزديك  است  واژگون  شود كه  دست  به  ديوار تكيه  مي دهد و خود را نگه مي دارد چادر بر سر انداخته  ، با عجله  به  طرف  در مي رود   كوبيدن  كوبه  همچنان ادامه  دارد  در را باز مي كند با ديدن  علي  جا مي خورد: - علي  آقا شماييد!... چه  خبر شده ؟ نگاه  غضب آلود علي  ليلا را خشك  بر جاي  نگه  مي دارد  علي  بدون  گفتن  هيچ  كلامي  وارد حياط  مي شود  به  طرف  حوض  مي رود. يك  پايش  را روي  لبة  حوض  گذاشته  تسبيح  دانه  درشت  را به  سرعت  مي چرخاند به آب  حوض  چشم  دوخته  و با قاطعيت  مي گويد: - دو شب  پيش  كجا بودين ؟  ليلا از لحن  كلام  علي  تمركزي  پيدا نمي كند، به  ذهن  خود فشار مي آورد تا آنكه به  ياد مي آورد  با صداي  لرزاني  كه  اضطرابش  را بيشتر نشان  مي دهد مي گويد: - دو شب  پيش !... دو شب  پيش  امين  رو برده  بودم  دكتر. ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 علي  با عصبانيت  چشم  از آب  برگرفته ، رو به  جانب  ليلا مي كند: - اگه  امين  مريض  بود به  خودم  مي گفتي ... دندم  نرم ، چشمم  كور، خودم مي بردمش  دكتر... چرا با مرد همسايه  رفتي ؟ از من  چه  كسي  به  شما نزديكتره ليلا كه  هاج  و واج  مانده  است  بريده بريده  مي گويد:  - اون  بندة  خدا ما رو سر راه  ديد و سوار كرد... موضوع  چيه ؟ علي  تسبيحش  را محكم  به  دست  ديگر مي كوبد و با عصبانيت  مي گويد: - دِ همينه  ديگه ، موضوع  اينه  كه  حاليتون  نيست ...  اگه  ديروز بودي  و مي ديدي  كه  عّزت  خانم  تو مغازة  من  چه  جَزَع  و فَزَعي  مي كنه  و چه  جور خون  گريه مي كنه ...  اين قدر موضوع  رو ساده  نمي گرفتي ليلا ناباورانه  مي گويد:- آخه  مگه  چي  شده ؟ علي  به  ميان  حرف  ليلا مي پرد:  - چي  شده !  هيچي ... خانم  فكر كرده  زير پاي  شوهرش  نشستي ...  يا روشن تربگم  فكر كرده  مي خواي  هووش  بشي ... مي فهمي ... هووش ! چشمان  ليلا سياهي  مي رود  زانوانش  مي لرزد، دست  به  ديوار مي گيرد و باصداي  خفه اي  مي گويد: - خداي  من ! عزت  خانم  چرا همچي  فكري  كرده ! آخه  چرا! خيلي  احمقانه  است !  علي  مقابل  ليلا مي آيد، لحن  سخنش  آرام تر شده  است : - ليلا خانم ! براي  من  از روز هم  روشن تره  كه  از گل  پاكتري  و هيچ  قصد وغرضي  نداري  ولي  حرف  مردم  چي ؟ درِ دروازه  رو مي شه  بست  ولي  دم  دهن مردم  رو نه ...  بايد حواست  خيلي  جمع  باشه ... آهسته  بري ، آهسته  بياي ...  تا چشم چپ  كني ... هزار تا حرف  پشت  سرت  در مي يارن ... نویسنده مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ##رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_شصت_و_سوم خلاصه  ليلا خانم ، كمكي از دستمون  بر بياد خوشحال  مي شيم
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 علي  بعد از كمي  تأنّي  به  طرف  امين  مي رود كه  خوشة  انگوري  را داخل  آب  فروكرده  و بازي  مي كرد  كنار امين  مي نشيند، دست  بر سرش  كشيده  و بلند مي گويد: - ليلا خانم ! دوره  زمونه  خرابه ... راستش  من  وجدانم  قبول  نمي كنه  يك  زن جوون  و بچه اش  رو تو اين  خونه  بي سرپرست  و تنها بگذارم ...  صلاح  نيست  تنهازندگي  كنيد... منم  شايد نتونم  هر روز به  شما سر بزنم مكثي  كرده  و در ادامة  سخن  مي گويد: «با خودم  فكر كردم  خونة  پدري  روبفروشم  و شما رو بيارم  طبقة  بالاي  خونة  خودم  نزديكم  باشين ، خيالم راحت تره اون وقت  ديگه  فلك  هم  نمي تونه ... نيگاه  چپ  به  شما بكنه ... اين  علي مثل كوه  پشتت  وايستاده » سپس  بلند مي شود و به  طرف  ليلا مي رود كه  رويش  را به  جانب  ديوار كرده  ولبة  چادر را روي  دهانش  گرفته ، به  ملايمت  مي گويد: - ليلا خانم ! چارة  كار فقط  همينه ... به  خاطر خودت  مي گم  به  خاطر امين ،بخاطر حرف  مردم  علي  چون  كسي  كه  كاري  را به  سرانجام  رسانده  باشد  نفسي  به  راحتي مي كشد و قصد رفتن  مي كند  دست  بر دستگيرة  در مي گذارد  دوباره  رو به  جانب ليلا كرده  و با قاطعيتي  كه  در لحن  كلامش  موج  مي زند، مي گويد:  - خونه  رو مي سپرم  بنگاه  تا مشتري  بياره ...  شما هم  كم كم  وسايلتونو جمع  وجور كنين علي  بيرون  مي رود. ليلا قرار از دست  مي دهد  به  سوي  حوض  قدم  مي كشد دست  بر لبة  حوض  گذاشته  و به  تصوير خود درون  آب  نگاه  مي كند: «ليلا! مي بيني چه  حرفايي  مي زنن  روحت  هم  خبر نداره ... ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 پس  بگو چرا زن ها تو مسجد، يك  جورديگه  نگات  مي كردن  يك  جوري  كه  انگار گناه  كبيره اي  انجام  دادي ... ل يلا! ليلا!كاش  تو هم  با حسين  مي رفتي ... كاش ! ولي ... ولي  دلم  براي  امين  مي سوزه ... براي پسر نازنينم » قطرات  اشك  بر سطح  آب  مي چكند تصوير ليلا در هاله اي  از دايره هاگم مي شود  *** ليلا مقابل  آينه  ايستاده  و موهاي  بلندش  را شانه  مي كند  امين  شانه  را به  زوراز مادر مي گيرد دست  مادر را پايين  كشيده  تا شانه  بر موهاي  مادر بزند  ليلامي نشيند امين  شانه  بر موي  مادر مي زند  و گاه  دسته  مويي  ميان  مشت  كوچكش گرفته ، محكم  مي كشد: - موهاي  مامان  رو مي كشي ! وُروجك ! در حياط  به  شدت  كوبيده  مي شود دلش  يكهو فرو مي ريزد. نگاه  نگرانش  به پنجره  دوخته  مي شود:  - خداي  من ! اين  ديگه  كيه ... صبح  اول  وقت ! ليلا به  سرعت  چادر بر سر انداخته  به  طرف  حياط  مي رود در را باز مي كند.زهره  را مي بيند  قبل  از آن  كه  لب  از لب  باز كند، زهره  او را با خشم  كنار مي زند ليلا از هُل  دادن  او، به  ديوار برخورد مي كند و چادر از سرش  مي افتد و موهاي بلندش  به  روي  شانه  و بازوانش  پريشان  مي شود  زهره  سر تا پاي  او را وراندازمي كند. موهاي  بلند پركلاغي  كه  با هر تكان  سر از اين سو به  آن  سو موج مي خورد مردمك  سياهي  كه  زير چتر انبوه  مژه ها مي درخشد  و نور خورشيدسايه  مژه هاي  بلند برگشته اش  را روي  گونه ها انداخته  لرزش  خفيفي  بر لبان  نيمه  باز ليلا نقش  مي بندد زهره  به  طرف  ليلا مي رود، نگاه  غيظ آلودش  با نگاه  متحيّر ليلا گره  مي خورد از لحن  گفتارش  نفرت  مي بارد: ـ بالاخره  كار خود تو كردي ؟ ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_شصت_و_پنجم علي  بعد از كمي  تأنّي  به  طرف  امين  مي رود كه  خوشة  ا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 تو و اون ...  بغض  كلامش  را در گلو خفه  نگه  مي دارد  از نگاه  پر كين  زهره ، هزاران  تيرغضب  مي بارد ليلا بازوان  زهره  را گرفته ، با لحني  پرسشگرانه  مي گويد: - از چي  حرف  مي زني ؟ از كي ؟... زهره  به  ليلا اجازة  ادامة  صحبت  نمي دهد  دست  ليلا را با خشم  و نفرت  ازبازوان  خود پايين  افكنده  با صداي  كه  از خشم  مي لرزد مي گويد: ـ خودت  رو به  اون  راه  نزن ... زنيكة  هفت  خط !  باهزار حيله  و نيرنگ  سعي داري  شوهر منو از راه  به  در كني ... آخه  چه  دشمني  با من  داري ؟ بي آبرو!  ليلا ديگر طاقت  نمي آورد. سخنان  زهره  بردلش  بي رحمانه  چنگ  مي زند بي اختيار سيلي  محكمي  به  گوش  او مي خواباند زهره  كه  از ضربة  سيلي  چشمانش  سياهي  رفته ، خود را كنار كشيده  آه  و ناله سر داده  و چند بد و بيراه  نثار ليلا مي كند: - تو پاردُم  سابيده ! نمك  مي خوري  و نمكدان  مي شكني ... دستت از همه جا کوتاه شده پا تو کفش من بدبخت ڪردی؟! ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 ليلا ناباورانه  از آنچه  كه  مي شنود عقب عقب  مي رود و براي  فرار از شنيدن سخنان  زهره  به  سوي  ايوان  خانه  شروع  به  دويدن  مي كند بر ايوان  خانه  دوزانومي نشيند  چشم هايش  پر از اشك  مي شود. بغض آلود فرياد برمي آورد: - بس  كن  تو را به  خدا! بس  كن ! اينا همه اش  تهمته ... تهمت  زهره  سراسيمه  به  سويش  آمده   و در حاليكه  چشم هايش  راكوچك  كرده  است با همان  غيظ  و غضب  مي گويد: - از وقتي  حسين  شهيد شده ... علي  از اين  رو به  آن  رو شده ...  دم  از سرپرستي تو و امين  مي زنه ... زن  داداشم  و بچة  داداشم  ورد زبونش  شده ..  ولي  از همون اولش  خوب  مي دونستم  چه  كاسه اي  زير نيم كاسشه ليلا سر به  ديوار تكيه  مي دهد، چشمانش  بي حركت  به  نقطه اي  نامعلوم  خيره مانده ...  قلبش  از تپش  باز ايستاده  و اشك ها از چشم هايي  كه  پلك  نمي زند سرازيراست حتي  به  امين  كه  دور و بَرَش  مي پلكَد و گريه  مي كند  و با دستان  كوچكش صورت  نمناك  او را نوازش  مي كند، توجهي  ندارد  خود و امين  را فراموش  كرده است . حال  و روزش  را نمي فهمد صحبت هاي  زهره  را ديگر نمي شنود.در به  شدت  بسته  مي شود ليلا متحيرانه  به  در بسته  چشم  مي دوزد *** ليلا امين  را كنارش  خوابانده  و دست  بر موهاي  لطيف  او مي كشد   امين آرام آرام  پلك  بر هم  مي نهد «امين  جان ! پسرعزيزم ! تو كِي  مي خواي  بزرگ  بشي ؟  تا مرد خونه ام  بشي ...پشتيبان  مادرت ... امين ! عزيز دلم ! كاش  بزرگ  بودي  و حرفامو مي فهميدي ... كاش  مي دونستي  تو دل  من  چي  مي گذره ... آخ  امين ! امين !» صداي  كوبة  در چون  پنجة  شيري  بر سينه اش  سنگيني مي كند. ليلاوحشت زده  از جاي  مي پرد:  «حتماً علي يه ! عجب  رويي  داره ... پيغام  داده  بودم  اين  طرفا پيداش  نشه » چهرة  غضب آلود زهره  مقابلش  مجسم  مي شود  كه  حرارت  خشم ، نم  اشك  رادر چشم هايش  نگهداشته  بود و دوباره  صداي  كوبيدن  در:«دست  بردار هم  نيست ...»  ليلا بعد از كمي  تأمّل ، چون  جرقه اي  بيرون  جهيده  از آتش ، با عجله  به  طرف  درمي رود  زير لب  غرولند مي كند:«بايد بهش  بگم  دست  از من  و امين  برداره ... ... نویسنده : مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_شصت_و_هفتم تو و اون ...  بغض  كلامش  را در گلو خفه  نگه  مي دارد  از
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 ديگه نمي خوام  ببينمش  فكر كرده  سنگ  سبكم  كه  جلوي  پاي  هر كس  و ناكسي  بيفته  واين  ور و آن  ور پرتش  كنن ...  ديگه  همينم  مونده  كه  بيام  تو خونة  تو گل  ببوي  درجهنم .» با عصبانيت  در را باز مي كند ناگاه  آتش  خشمش  كه  وجودش  را شعله ورساخته  بود يكباره  خاموش  مي شود و لب  از دندان رها مي سازد، بريده بريده مي گويد:«ش ... شما!» *** ليلا ديس  ميوه  را زمين  گذاشته  و مي نشيند  زن  ، امين  را روي  پاهايش  نشانده و فرهاد با او بازي  مي كند  نگاه  مهربان  زن  به  ليلا دوخته  مي شود، به  نرمي  لب  به سخن  مي گشايد: - ليلا جون ! ضعيف  شدي ، زير چشمات  گود افتاده ... خيلي  گريه  مي كني ؟ ...  ليلا دست  بر موهايش  كشيده  با دستپاچگي  مي گويد: - يك  كمي  حال  ندارم ... زن  بر موهاي  امين  بوسه  مي زند و مي گويد: - ليلا جون ! تو زندگيت  رو گذاشتي  بالا بچه ات ، منم  زندگيمو رو فرهاد و حميدگذاشتم ..   حسين  و محمود كه  خدا اونا رو با شهداي  كربلا محشورشون  كنه ... جان  خودشونو اوّل  در راه  خدا و بعدش  براي  آسايش  ما فدا كردن ... زن  آهي  مي كشد و ادامه  مي دهد: - ليلا جون ! من  آفتاب  لب  بومم ... امروز و فرداست  كه  رفتني  بشم ...  از خداخواستم  قبل  از اين  كه  سرمو بذارم  رو زمين ، يك  سر و ساماني  به  زندگي  حميدو... نگاه  زن  به  سوي  ليلا بالا مي آيد، بعد از مكث  كوتاهي  دوباره  رشتة  سخن  دردست  مي گيرد: - مي خواهم  رُك  و پوست كنده  بگم ... مي خوام  دست  تو رو تو دست  حميدبگذارم حرارت  شرم ، سرخي  بر گونه هاي  ليلا مي نشاند  مِن مِن  مي كند. نمي داندچگونه  كلمات  پراكنده اي  را كه در ذهنش جولان می ڪنند نظم وترتیب بخشد و برزبان جاری سازد ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 زن  با همان  آرامش  و طمأنينه  كه  در كلامش  موج  مي زدند دنبالة  سخن  را پي  مي گيرد: - دخترم ! مي دونم  سخته ...  هم  حسين  براي  شما عزيز بوده  و هست  و هم زهرا براي  حميد... اينجور مواقع  بايد عاقلانه  فكر كرد... بايد چوتكه  انداخت عروس  بيچارم  سرِ زا كه  رفت  فرهاد رو برامون  گذاشت الانم  فرهاد ده  سالشه ،خودم  بزرگش  كردم  ليلا جون ! تو هم  امين  برات  باقي  مونده  از شهيد...  اگه  كلاتوقاضي  كني  و خوب  و بدش  رو بسنجي  مي بيني  كه  با دو تا طفل  معصوم  روبروهستيد اگر بياييد و نه  به  خاطر خودتون  بلكه  به  خاطر اين  دو طفل  بي گناه  با هم ازدواج  كنيد   هم  فرهاد مادر خواهد داشت  و هم  امين  پدر... اگر هم  فكر مي كني  كه به  پاي  شهيد بشيني  و بهش  وفادار بموني  بهتره ...  اينو بهت  بگم  كه اين  وفاداري نيست  بلكه ... خودخواهيه ... خودخواهي ... ليلا سر از شرم  و تفكر پايين  انداخته  است  مي خواهد حرفي  بزند كه  دوباره صداي  زن  را مي شنود: - دوره  و زمونه ... بد دوره  و زمونه ايه ...  نه  صلاحه  كه  زن  جوون  و قشنگي مثل  شما تنها زندگي  كنه  و نه  خدارو خوش  مي ياد كه  پسرم  ازدواج  نكنه  من خوب  مي دونم  ستارة  شما دو تا با هم  طاقه ...  دلاتون  سوخته  و خوب  درد همو مي فهمين  زن  صحبت  مي كند و ليلا صبورانه  گوش  مي دهد همچنان  سكوت  زبانش  رادر كام  نگه  داشته  است زن  قصد رفتن  مي كند. ليلا تا در حياط  بدرقه اش  مي كند زن  قبل  از آن كه  ازخانه  بيرون  رود با نگاهي  مهربان  رو به  ليلا كرده   و در حاليكه  لبخندي  كنج  لب دارد مي گويد:  - ليلا جون ! اين  دفعه  اگه  خدا بخواد رسماً با حميد مي يام  خواستگاري زن  مي رود. ليلا ته مانده اي  از بهت  در چشمايش  سوسو مي زند  و از سخنان زن ، تشويشي  مبهم  در دل  احساس  مي كند در رامي  بندد، هنوز چند قدمي  دورنشده  است  كه  از صداي  كوبة  در  رو به  آن  جانب  برمي  گرداند  در را باز مي كند.از ديدن  علي  يكّه  مي خورد  علي  وارد حياط  مي شود و در را محكم  به  هم  مي كوبد: - اون  خانم ... براي  چي  تشريف فرماشده  بودن ؟ ليلا با لحني  ترديدآميز مي گويد:  - براي  احوال پرسي  من - از كِي  تا حالا... غريبه ها احوالپرس  شما شدن ؟ - علي  آقا! فكر نمي كنم  اين  موضوع  ربطي  به  شما داشته  باشه علي  دندان  به  هم  ساييده ، مي گويد: - من ، خوش  ندارم هرڪس وناڪسی توی این خونه رفت وآمد داشته باشه ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_شصت_و_نهم ديگه نمي خوام  ببينمش  فكر كرده  سنگ  سبكم  كه  جلوي  پاي
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 ليلا با عصبانيت  لبة  چادر را در مشت  مي فشارد، غضب آلود چشم  در چشم علي  مي دوزد: - علي  آقا! گستاخي  هم  حدي  داره ... شما جوش  منو مي زنيد يا جوش خودتونو...؟  زندگي  رو به  كام  زن  و بچه هات  تلخ  كردي  و فكر كردي  بوجارلنجانم  كه  سر بر آستان  هر كس  و نا كس  بگذارم ! علي  آقا! پاتون  رو از گليم  خودتون  درازتر نكنين ... نمي خواد در مورد بنده  هم  حكمي  صادر كنيد... خودم بالغم ... عقل  و شعور دارم سپس  به  طرف  در رفته  و آن  را باز مي كند  با همان  حرارت  ادامه  مي دهد: - خواهش  مي كنم  زودتر تشريف  ببرين ، ديگه  نمي خوام  برام  دلسوزي  كنيد..  اون  محبت  و دلسوزي هاتون  همه اش  الكي  بود  در واقع  سنگ  خودتونو به  سينه مي زديد... من  ساده  بودم علي  سبيل  پر پشتش  را تاب  مي دهد. به  طرف  در مي رود و قبل  از آنكه  قدمي بيرون  بگذارد  برمي  گردد و به  ليلا كه  عرق  به  صورتش  نشسته  و بدنش  زيرچادر گلي  مي لرزد  نگاه  مي كند، يك  ابرو بالا انداخته چینی به گوش لب می دهد ــ پس اینطور! ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 زهره  چُقُلي  مو كرده ... ولي  بد به  عرضتون  رسونده ... علي  سر از تفكر پايين  مي اندازد و دستي  به  كمر مي فشرد  در اين  انديشه  است كه  چگونه  ليلا را به  راه  آورد  چه  چاره اي  بيانديشد و يا چگونه  عرصه  بر او تنگ گرداند  آنچه  كه  بيش  از همه  او را آزار مي دهد، حضور بي موقع  حميد است  صورت  به  جانب  ليلا بالا مي آورد و با لحني  كه  سعي  دارد آرام  و در عين  حال قاطع  باشد مي گويد: - ليلا خانم ! باز خدمت  مي رسيم در بسته  مي شود و ليلا يكّه  و تنها دو زانو بر زمين  مي نشيند  و مات  و مبهوت چشم  به  آسمان  مي دوزد *  زن  جوان  ساك  كوچكي  در دست  دارد و پسربچه اش  را به  دنبال  خودمي كشد. پسرك ، پيراهن  سفيدي  كه  تصوير گربه اي  ملوس  بر آن  نقش بسته به  تن دارد  شلواركي  قرمز با دو بند كه  از شانه ها گذشته جوراب هاي  سفيد و كفش هاي مشكي  براق  با بندهاي  سفيد  پسر بچه  ذوق زده  به  اطراف  مي نگرد  رهگذران  و به  خصوص  ويترين هاي رنگارنگ  مغازه ها نگاه  مشتاقش  را به  خود جلب  مي كند  پاي كشان  از پي  مادرروان  است  و مادر بي اعتنا به  حركات  او در دل مشغولي  خود غرق  است  چهره ها جلوي  ديدگان  ليلا رژه  مي روند  احساس  مي كند كه  دهان ها آلوده به تهمت  هستند و چشم ها پر از شرارة  نفرت : «خانم  فكر كرده ، مي خواي  هووش  بشي ... هووش ... بد دوره  و زمونه ايه ...زنيكه  هفت  خط ...  حرف  مردم ... چشم  چپ  كني ... آهسته  برو... بيا... خوش ندارم...  فرهاد... امين ... مرد غريبه ... غريبه ... خدمت  مي رسيم ...» براي لحظه  اي  چشم  بر هم  مي گذارد:  «بس  كنيد... دست  از سرم  برداريد...راحتم  بذاريد...» * مقابل  در بزرگي  مي ايستد. خانه اي  آشنا ولي  سال ها غريبه  با او. دستي  بر درمي كشد پدر، مامان  طلعت ، برادر دو قلوها، سهراب ، سپهر  چقدر دلش  براي  آن هاتنگ  شده ، براي  غُرغُرهاي  مامان  طلعت ، براي  جيغ  و داد داداش  دوقلوها براي نگاه هاي  مهربان  بابا اصلان انگشت  بر زنگ  مي گذارد ولي  ياراي  فشار دادن  ندارد: «هر چي  باشه  خونة  پدرمه ... منم  ليلام ... دختر حوراء...» زنگ  را فشار مي دهد ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_هفتاد_و_یڪم ليلا با عصبانيت  لبة  چادر را در مشت  مي فشارد، غضب آلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 صداي  طلعت  از بلندگوي  آيفون  شنيده  مي شود: - كيه ؟اشك  در چشمهاي  ليلا جمع  مي شود. بغض  گلوگيرش  شده ، با زحمت  فراوان ،لب هاي  لرزانش  را تكان  مي دهد: «مامان  طلعت ! منم ...» صداي  قدم هايي  پر شتاب  در فضاي  حياط  خانه  طنين  مي اندازد   در بازمي شود. طلعت  باناباوري  نگاه  مي كند  ديداري  بعد از سالها، بدرقة  آخرين ديدارشان  چشماني  اشكبار بود  و ثمرة اين  ديدار بعد از سال ها نيز قطرات  درشت اشك  است  كه  بر گونه ها سرازير است در آغوش  همديگر جاي  مي گيرند وشانه ها بر اين  گريه ها مي لرزند طلعت  امين  را بغل  مي كند ليلا وارد حياط  مي شود.  نگاهش  به  تك  سرو كنارباغچه  كشيده  مي شود، سروي  بلندبالا  پنجرة  اتاقش  از پس  شاخ  وبرگ ها رخ مي نمايد.  پنجره اي  كه  هنوز پردة  توري  سفيدش  آويزان  است  پنجرة دلواپسي ها، انتظارها.وارد خانه  مي شود  سهراب  و سپهر بزرگ  شده اند  طلعت  امين  را پيش  آن  دومي برد: - سهراب !... سپهر!... اين  پسر آبجي  ليلاست ... امينه ... هموني  كه  تعريفش  رومي كردم طلعت ، در اتاق  ليلا را باز مي كند با مهرباني  مي گويد: - ليلا جون !  بيا اتاقت  رو ببين ... مي بيني  همانطور دست  نخوردست ... اصلان اينطور خواسته ... ليلا بر آستانة  در مي ايستد. نگاهش  به  آرامي  درون  اتاق  را از نظر مي گذراند كتابخانه ، پنجره ، تخت ، كمد لباسها، ميز مطالعه ، مبل ، همه  و همه  همانطور كه بوده  به  آرامي  قدم  درون  اتاق  مي گذارد.  مقابل  آينه  تمام  قد ديواري  با قاب  گچ كاري شده ، مي ايستد. خود را فراسوي  غبار مي بيند. دست  لرزانش  را روي  آينه مي كشد  و به  ليلاي  آن  سوي  آينه  نگاه  مي كند. ليلا به  او لبخند مي زند و تور سفيدپر از شكوفه هاي  صورتي  را با دست  بالا مي آورد. چشمان  درخشان  ليلا به  اودوخته  مي شود. با ناز مي گويد: - ليلا! خوشگل  شدم ! بهم  مي ياد پلك هايش  را پايين  مي آورد: - به  نظر تو! حسين  از اين  لباس  خوشش  مي ياد؟ چشمانش  پر از اشك  مي شود، سر تكان  مي دهد: - ساكتي  ليلا! زير چشمات  گود افتاده  رنگ  و روت  پريده ... چي  شده ... ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 دستي  بر شانة  خود احساس  مي كند.  به  خود مي آيد. طلعت  او را روي  مبل مي نشاند و خودش  مقابل  ليلا دو زانو مي نشيند  با لحن  غمناكي  مي گويد: - الهي  بميرم  ليلا! چه  لاغر شدي ! نمي دوني  هر وقت  ياد تو و حسين  مي افتم ...دلم  آتيش  مي گيره نگاه  مهربان  ليلا از پس  هالة  غم  به  طلعت  دوخته  مي شود  دست  بر شانة  اوگذاشته  و مي گويد: - مامان  طلعت ! خودتو ناراحت  نكن ! راضيم  به  رضاي  خدا نگاه  ليلا بر پيراهن  سياه  طلعت  خيره  مي ماند  با تعجب  مي گويد:«سياه پوشيدي !» طلعت  به  سرعت  از جاي  بلند شده  به  طرف  پنجره  مي رود  با صداي  لرزاني مي گويد:- فريبرز... .  ليلا به  طرفش  مي رود، طلعت  اشك  گوشة  چشم  را پاك  كرده   و با بغض  ادامه مي دهد:- ناتالي ... ناتالي  تركش  مي كنه   و با يك  مرد ديگه  فرار مي كنه  فريبرز از شدت ناراحتي  خودشو از طبقة  چهارم  پرت  مي كنه  پايين  و... و مي زند زير گريه . ليلا طلعت  را به  آرامي  در آغوش  خود مي فشرد *** خندة  امين  و سر و صداي  دو قلوها كه  با هم  بازي  مي كنند  روح  تازه اي  به  خانه بخشيده . ليلا درون  اتاقش  آلبوم ها را ورق  مي زند. ناگاه  صداي  بوق  ماشين  او رااز جاي  مي جهاند. سهراب  و سپهر با عجله  به  طرف  حياط  مي دوند  هر يك  براي باز كردن  در، از همديگر پيشي  مي گيرند  ليلا از گوشة  پنجره بيرون  را نظاره مي كند - باباجون ! آبجي  ليلا اومده ، امين  رو هم  آورده ...  مامان  طلعت  مي گه  ما دايي امين  هستيم ... پدر دست  پسرها را در دستان  مي گيرد و وارد خانه  مي شود ليلا با عجله  از اتاقش  بيرون  مي آيد  امين  را بغل  گرفته  و چشم  به  در دوخته منتظر باقي  مي ماند  نمي داند عكس العمل  پدر چيست  ندايي  از اعماق  دلش  به  او آرامشي  را نويدمي دهد  با شنيدن  صداي  گام هاي  پدر امين  را بيشتر در آغوش  مي فشرد پدر بر آستانة  در اتاق  ظاهر مي شود. مات  و مبهوت گويي  حوراء را مقابل خود مي بيند  آن  هنگام  كه  پارچة  سفيد را از رويش  كنار زد، گويي  خوابيده بود ... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_هفتاد_و_سوم صداي  طلعت  از بلندگوي  آيفون  شنيده  مي شود: - كيه ؟اش
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 لبها كبود، صورت  رنگ  پريده  و مهتابي  و مژگان  بلند به  هم  بسته مي خواست يك بار ديگر حوراء چشم هاي  شهلايش  را باز كند  و او دوباره  ببيند خنده هاي موج زننده  در چشمانش  را رقص  اشك  شوق  را، تلألؤ برق  نگاه  و شرم  و حياءآميخته  با عشقش  را  مي خواست  فقط  يك بار، تنها يك بار ديگر، خود را در سياهي مردمك -هايش  ببيند خود را ببيند كه  چطور تارهاي  مويش  يكي يكي  سفيد مي شدند  و كمرش  زيربار اين  غم  خميده ... و حالا او را مي بيند، چشم هاي  سياه  و عمق  نگاهش  را  سهراب  و سپهر دست  در دستان  پدر مي خواهند  او را به  زور داخل  اتاق بكشانند ولي  پدر همچنان  ايستاده  است نگاه  نگران  ليلا به  او دوخته  شده  سياهي  مردمكانش  در پس  پردة  اشك  مي درخشد چانه اش  مي لرزد. پدر نگاهش را تحمل  نمي كند چشم  از او برمي گيرد و روي  به  جانبي  ديگر مي چرخاند  خجل است  و شرمگين  از نگاه  او، از نگاه  حوراء  دست  بر چهارچوب  در مي كوبد و پيشاني  بر آن  تكيه  مي دهد با خود واگويه مي كند: «ليلا! ليلا! نگو كه  پدر دوستت  نداشته ... نگو كه  بابا اصلان  فراموشت  كرده به  خدا شب  و روزم  يكي  شده ... زندگيم  سياه  شده ...  به  روح  مادرت  قسم ! چندبارديگه  هم  اومدم ...  تا پشت  در خونه ات  ولي  برگشتم  نمي دونم  چرا... ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 نمي دونم مي خواستم  با تو لجبازي  كنم  يا با خودم ... نمي دونم ... نمي دونم ...» ليلا با چشماني  نمناك  همچنان  چشم  به  پدر دوخته  است  درونش  پُرغوغاست ، در درون  با پدر راز و دل  مي كند: «پدر! دلم  برات  تنگ  شده ... هميشه  دل  تنگت  بودم  پدر! اومدم  پيشت  تا ساية سرم  باشي تا كِي  امين  شاهد اشك  و آه  من  باشه ... طفلكي ! بچه ام  اينم  فهميده  كه چقدر عذاب  مي كشم تا اون جا كه  دستهاي  كوچكش  رو دور گردنم  حلقه  مي كنه  ومنو مدام  مي بوسه مي دونم  قلب  كوچكش  تحمل  حتي  يك  قطره  اشك  منو نداره پدر! منم  روزي  مثل  امين  بودم ، غمگين  و دلشكسته اون  موقع  ليلاي  تو بود و حالاامين  من .» اصلان  پيشاني  را از روي  دست  مشت كرده اش  برمي دارد  چشم  در چشم اشك آلود ليلا مي دوزد. از نگاهشان  اين گونه  بر مي آيد  كه  گويي  حرف  دل  هم  راشنيده اند. پدر دست  لرزانش  را به  سوي  ليلا دراز مي كند و چون  از بند رهاشده اي  با شتاب  به  طرف  او رفته   و ليلا و امين  را در آغوش  مي گيرد و بلند ناله  سرمي دهد: - ليلا! دختر عزيزم ! گل  بابا! به  خونه ات  خوش  آمدي ... قدم رو تخم چشمام گذاشتی... بابا فدای تو نازدانه بشه...امین هم مثل سهراب و سپهرمه ليلا خونة دلم  رو روشن  كردي ...  بابا اصلانت  نباشه  اگه  تو رو فراموش  كرده  باشه اصلان ، سر دختر را به  سينه  چسبانده  و هاي هاي  گريه  مي كند: - فكر مي كني  حوراء منو ببخشه ...  فكر مي كني  حوراء منو ببخشه  كه يادگارش  رو تنها گذاشتم  تنها به  خاطر خودخواهي هاي  خودم ... آره  مي بخشه ...مي بخشه .. طلعت ، دو دست  بر شانه هاي  سهراب  و سپهر حلقه  كرده  است  مات  و مبهوت اصلان  و ليلا را مي نگرد. اشك  در چشمان  طلعت  حلقه  زده  است *** ايستاده  در ساية  درخت  حاشية  خيابان چشم  دوخته  به  در ورودي  دانشگاه و رفت  و آمد دانشجويان از انتظار كلافه  شده  است .همهمه  دانشجويان  كلماتي از اين  دست  بگوش  مي رسد: «ترم ... امتحان ... كوئيز... مشروطي ... استاد...» ناگهان  او را مي بيند. كت  و شلوار طوسي ، عينك  به  چشم  و سامسونت  به دست  با قدمهايي  شمرده  به  طرف  ماشين  مي رفت ... نویسنده ; مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_هفتاد_و_پنجم لبها كبود، صورت  رنگ  پريده  و مهتابي  و مژگان  بلند به
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 علي  خشم آلود او را نظاره  مي كند: - دراز ديلاق !... خودشه ... بالاخره  اومد... لعنتي ! به  حميد نزديك  و نزديك تر مي شود  حميد كنار ماشين  رنو سفيد مي ايستد علي  با لحن  آرامي  كه  رگه هايي  از پوزخند دارد او را مخاطب  مي سازد: - آقاي  لطفي ! سلام ! حميد رو به  جانب  او برمي  گرداند  علي  با همان  پوزخند ادامه  مي دهد: -اميدوارم  اون  قدر حضور ذهن  داشته  باشين  كه  منو به  جا بيارين حميد بعد از كمي  تأمل ، لبخندزنان ، دستش  را پيش  مي آورد  علي  دو دست درون  جيب  مي گذارد و به  او خيره  نگاه  مي كند  حميد با تعجب  دست  لاي  موهايش فرو برده  از كنج  چشم  به  او نگاه  مي كند  اندكي  درنگ  كرده ، مي گويد: - خب  البته ... خانم  اصلاني ، شما رو به  ما معرفي  كردن  و من ... علي  به  او اجازة  صحبت  نمي دهد، خود گوي  سخن  مي ربايد  - حتماً هم  گفته  كه  من  برادر شوهرشم ... علي ...  مي خوام  اين  اسم  تا مدتها... تاابدالدّهر، آويزة  گوشتون  باشه حميد ابرويي  بالا انداخته ، مي گويد: - منظورتون  از اين  حرفها چيه ؟ ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 علي  با خشم  جواب  مي دهد: - منظورم  اينه  كه  پاتو بكشي  كنار من  خوش  ندارم  بچة  داداشم  زير دست  يك غريبه  بزرگ  بشه حميد، قيافة  حق  به جانبي  گرفته  و مي گويد: - آقاي  محترم ! منم  بچه  دارم ، يك  پسري  كه  از وقتي  دنيا اومد  رنگ  مادر به خودش  نديد، اگه  شما دل  براي  بچه  برادرتون  مي سوزونيد...  منم  پسرمو از تمام دنيا بيشتر دوستش  دارم ...  اگه  پا جلو گذاشتم  براي  اين  بوده  كه  هم  به  خودم اطمينان  دارم  و هم  به  ليلا خانم علي  دندان  به  هم  مي سايد و مي گويد:  - پس  حدسم  درست  بود، مادرتون  براي  خواستگاري  آمده  بود نه احوالپرسي ...  نمي دونم  ليلا مي دونه  كه  اونو واسه  خاطر پسر خودت  مي خواي ؟ حميد از سخن  علي  برآشفته  شده  مي گويد: - علي  آقا! شايد يكي  از دلايل  ازدواج  من  با ليلا خانم  اين  باشه  كه  البته  كتمان هم  نمي كنم ..  ولي  همه اش  اين  نيست  ليلا خانم  هم  اگه  بخواد با من  ازدواج  كنه حتماً امين  رو هم  مدّنظر داره از آن  گذشته  من  و ليلا خانم  در شرايطي  نيستيم  كه به  خاطر هوي  و هوس  ازدواج  كنيم ، چون  او مادره  و منم  پدر ... نویسنده : مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_هفتاد_و_هفتم علي  خشم آلود او را نظاره  مي كند: - دراز ديلاق !... خو
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 - اين  همه  دختر! اين  همه  زن !  چرا انگشت  روي  خانم  داداش  من  گذاشتي ؟ حميد به  طرف  علي  مي رود چشم  در چشم  او دوخته  و با قاطعيت  مي گويد: - آقا! قباحت  داره  جلو دانشجوها داد و فرياد نكنيد... آنگاه  چشم  به  اطراف  دوخته  و بعد از كمي  اين  پا و آن  پا كردن  ادامه  مي دهد:  - بله ... من  ليلا خانم  رو انتخاب  كردم  و از انتخاب  خودم  هم  پشيمان  نيستم علي  پوزخندزنان  مي گويد: - آقا رو باش ! طوري  حرف  مي زنه  كه  انگار ليلا جواب  بله  رو داده  خيلي  ازخودت  مطمئني ، مگه  مي توني  ليلا رو مجبور كني  كه  از ياد حسين  و از خاطرات حسين  جدا بشه ...  حسين  يك  پارچه  آقا بود... گُل  بود... حميد نفسي  بيرون  داده  با لحن  آرام تري  مي گويد: - كسي  نمي خواد ليلا خانم  رو از خاطرات  شهيد جدا كنه حميد درون  ماشين  مي نشيند. مي خواهد حركت  كند  كه  علي  با پشت  انگشت سبابه  محكم  به  شيشة  ماشين  كوبيده  به  فرياد مي گويد: - اينو به  تو قول  مي دم  كه  ليلا به  تو جواب  نمي ده ، بيخودي  خودتو خسته  نكن  حميد شيشة  پنجره  را پايين  كشيده  در جواب  علي  مي گويد: - اين  رفتار از شما پسنديده  نيست ، شما كه  وكيل وصي  مردم  نيستين  ليلاخانم  عاقل  و بالغند و حق  دارن  خودشون  در مورد زندگيشون  تصميم  بگيرن  علي  بي اعتنا به  سخنان  او مي گويد: - ميرزا قلمدون ! اين  خط ... اين  نشون ... خلاصه  گفته  باشم  اون  طرفها آفتابي نشي  كه  با من  طرفي  حميد پا روي  پدال  گاز فشار داده  و به  سرعت  دور مي شود زير لب  غرولندمي كند:  - عجب  آدميه ! براي  من  شاخ  شونه  مي كشه ... مگه  من  بيدم  از اين  بادا بلرزم ... نویسنده :مرضیه شهلایی 🌷🍃🍂 * پشت  پنجره  ايستاده  است پنجرة  خاطرات ، پنجرة  تنهايي ها و سنگ  صبوردل  تنگي ها  به  افق  چشم  دوخته  و به  آن  زمان  فكر مي كند كه  درون  لِنج ، دست هاي كوچكش  ميله هاي  عرشه  را محكم  مي فشرد  لِنج  به  آرامي  با موج هاي  دريا بالا وپايين  مي رفت   و او در تلاطم  امواج ، به  كرانه هاي  سراسر آبي  مي نگريست  نسيم دريا صورتش  را نوازش  مي داد و بر موهايش  موج  مي ساخت احساس  تنهايي مي كرد. چرا مادر او را تنها گذاشته  بود  پدر مي گفت :«مادر به  يك  سفر طولاني رفته »  ولي  چرا با او خداحافظي  نكرد، چرا صورتش  را نبوسيد  چرا بي خبر رفت .مگر او را ديگر دوست  نداشت پدر كنارش  آمد و دست  نوازش  بر سرش  كشيد  پهلويش  نشست  و دست  به دور شانه اش  حلقه  كرد: - ليلاجون ! بابا! دريا خيلي  قشنگه ؟ مي بيني  رنگش  مثل  رنگ  آسمونه ! ليلا چشم  در چشم  پدر دوخت  و به  آرامي  گفت  - بابا جون ! مامان  حوراء هم  با كشتي  رفته  سفر  مامان  حوراء هم  اين  دريارو ديده ؟ اشك  در چشم هاي  پدر جمع  شد روي  به  سويي  ديگر چرخاند و بعد از آن كه بغضش  را فرو بلعيد  نگاه  مهربانش  را به  او دوخت  و گفت : - آره  دخترم ! مامان  حوراء هم  دريارو ديده ليلا هيجان زده  رو به  پدر كرد و گفت : -بابا جون! پس  ما داريم  همان  جايي  مي ريم  كه  مامان  حوراء رفته ... داريم مي ريم  پيش  مامان  حوراء... آره  باباجون ...  .پدر ديگر طاقت  نياورد، بلند شد و ليلا را با دلخوشي هاي  كودكانه اش  تنهاگذاشت دست  برلبة  پنجره  مي فشرد چشم  از افق  برمي گيرد و پلك ها بر هم  مي نهد:  «خداي  من ! اگه  امين  از من  بپرسه  بابا كو؟ كجا رفته ؟  چي  بهش  بگم ؟  منم  بهش بگم  بابات  رفته  سفر، رفته  به  يك  سفر طولاني ، خدايا! خدايا!» مقابل  عكس  حوراء مي ايستد: «مامان  حوراء! مي گي  من  چكار كنم ، فرهاد هم  مثل  ليلاي  توست  مثل  ليلاي تو كه  قلب  كوچكش  شكست مثل  ليلاي  تو كه  دوست  داشت  سر بر شانه هايت بگذاره  و تو براش  لالايي  بخوني ...» چشم  از عكس  مادر برمي گيرد  دست  بر حلقة  ازدواج  مي لغزاند با حسين نجوا مي كند، بغض آلود: «حسين ! حسين ! كجايي !  به  امين  چي  بگم ... چه  جوري  جاي  خالي  تو رو براش پُر كنم ...» * اصلان  وارد اتاق  مي شود دست  دور شانة  ليلا حلقه  مي كند و همسو با ليلا برعكس  حوراء نگاه  مي ريزد  از بهر دلداري  ليلا مي گويد: - دادم  تابلوي  حسين  رو بكشن ، مي خوام  عكسش  بزرگ  شده  تو مغازم  باشه ليلا با خوشحالي  به  پدر نگاه  مي كند. اصلان  به  رويش  لبخند مي زند  اصلان  به  طرف  پنجره  مي رود. ليلا نيز او را همراهي  مي كند  صداي  خندة امين  كه  با سهراب  و سپهر بازي  مي كرد، نگاه  مشتاق  آن  دو را به  خود جلب مي كند اصلان  نفسي  به  راحتي  كشيده  و بي آنكه  به  ليلا نگاه  كند  با آرامشي  كه  درسخن  گفتنش  حاكم  است  مي گويد: - ليلا! اونا منتظر جوابن ... تا كِي مي خواي  دستشونو تو حنا نگه  داري