eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.3هزار دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_بیست_و_هفت وقتی مقابل سندی ایستادم، دیگر از اضطراب و کنجکاوی روز
📚رمان 🔹 با کمک امینه بیرون آمد و همچنان که می خندید شمشیر را از امینه گرفت. توی صندوق هیچ چیز نبود. بدون آنکه به قنواء نگاه کنم، به کن ار پنجره رفتم و به بیرون چشم دوختم. قنواء خطاب به من گفت: حالا تو باید به درون صندوق بروی. ما تو را با کمک خدمتکارها پیش پدرم می بریم و می گوییم که یوزپلنگ دیگری برایتان هدیه آورده اند. بدون آنکه برگردم، گفتم: امنیه برای این نقش مناسب تر است. --- بهتر است به آنچه گفتم گوش کنی وگرنه راهی سیاهچال خواهی شد. گفتم: موافقم. اتفاقا" خیلی دوست دارم آنجا را ببینم، اگر قرار است کاری انجام ندهم و فقط باعث تفریح و سرگرمی شما باشم، بهتر است خودم هم کمی تفریح کنم. امنیه گفت: چرا سیاهچال؟ دارالحکومه جاهای دیدنی دیگری هم دارد. سیاهچال جای وحشتناکی است. قنواء گفت: پدرم یک یوزپلنگ و چند باز شکاری و اسبی زیبا دارد. مادرم چند گربه ی پشمالو و یک طاووس دارد. من هم دو تا میمون و چند طوطی سخن گو دارم. می خواهی آنها را ببینی؟ به طرف آنها چرخیدم. --- به شرط آنکه دیگر از نمایش خبری نباشد و من از فردا کارم را شروع کنم. --- می پذیرم. پس از دیدن حیوانات دست آموز که درون قفس های کوچک و بزرگی نگهداری می شدند، به اصطبل رفتیم و اسب حاکم و قنواء و اسب های دیگر را دیدیم. قنواء یال بلند اسب ابلق خود را نوازش کرد و گفت: فردا پس از آنکه چند ساعتی کار کردی، به اسب سواری خواهیم رفت. نمی توانستم قبول کنم. اگر چنین اتفاقی می افتاد، همه‌ی مردم حلّه از آن خبردار می شدند و بدتر از همه به گوش ریحانه می رسید. --- نه قرار بود دیگر از نمایش خبری نباشد. من برای کار به اینجا آمده ام. قنواء آهسته گفت: من خود را به شکل پسری جوان در خواهم آورد. با آن قیافه حتی تو هم مرا نخواهی شناخت. من بارها این کار را انجام داده ام. --- مردم بالاخره می فهمند. همان طور که فهمیده اند تو در هیئت پسری فقیر، در بازار دست فروشی و گدایی کرده ای. قنواء مقابلم ایستاد و با خشم گفت: مراقب باش! عاقبت کارت به سیاهچال و شلاق خواهد کشید. آن قدر خوب نقش بازی می کرد که نتونستم بفهمم جدی می گوید یا شوخی می کند. --- به جای این حرف ها اگر دارالحکومه جای دیدنی دیگری دارد، بهتر است نشانم دهید. به جاهای مختلف دارالحکومه سر زدیم و آنچه دیدنی بود دیدم. قنواء همچنان اصرار داشت که روز بعد، در ساحل رودخانه، اسب سواری کنیم. می گفت یکی- دو روز است که برای آن نقشه کشیده است و دوست دارد انجامش دهد. گفتم: بهتر است شما و امینه، خودتان را به شکل پسرها در آورید و با هم به سواری بروید. گفت: نقشه ام را خراب نکن. ما تا کنار رودخانه می رویم. بعد از پل عبور می کنیم و تا نخلستانهای بیرون شهر، چهار نعل می تازیم و باز می گردیم. --- بعید نیست همین روزها کارم به سیاهچال بکشد. پس بهتر است قبلا" آنجا را ببینم. --- پدرم به کارهای عجیب و غریب من عادت دارد؛ ولی مطمئنم اگر بشنود با تو به سیاهچال رفته ام، تعجب می کند. بهتر است صرف نظر کنی. --- تو می توانی بیرون بایستی تا من باز گردم. البته آنجا برای شما ترسناک است. --- نمی خواهم فکر کنی که می ترسم؛ اما سیاهچال جای متعفن و خطرناکی است.بعضی از زندانی ها بیماری های واگیردار دارند. آنجا موش هایی دارد که گربه ها از دیدنشان بر خود می لرزند و فرار می کنند. جای مرطوب و نفس گیری است. آدم را به یاد جهنم می اندازد. زندانی ها در آنجا نه مرده اند و نه زنده. گفتم: دیدن آنجا برای من تجربه جالبی خواهد بود. من تنها به این شرط با تو به اسب سواری خواهم آمد که سیاهچال را ببینم. قنواء به امینه گفت: ما به آنجا می رویم؛ اما تو مجبور نیستی بیایی.اگر بخواهی می توانی بروی. --- رفتن به آنجا کار خوشایندی نیست. امینه این را گفت و پس از تعظیمی رفت. قنواء گفت: فکر می کردم هیچ گاه مرا تنها نخواهد گذاشت. از راهروی نیمه تاریکی گذشتیم و در انتهای آن به دری چوبی رسیدیم که بست های فلزی بزرگی داشت. در آن لحظه فقط کنجکاو بودم حماد را ببینم. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
۶ بهمن ۱۳۹۹
از عاقبتِ عشقِ تو اندیشه نکردم دیوانه، دلِ عاقبت‌اندیش ندارد
۷ بهمن ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷ بهمن ۱۳۹۹
🖤 هرڪس گره افٺاده بہ ڪارش خبر ڪنید روضہ بہ نامِ مادر سقّاے ڪـــــــربلاسـٺ 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
۷ بهمن ۱۳۹۹
\☁️💫\ فرشته هارا مےبینے؟ درڪنار جمع زیبایتان میدانے چه میگویند؟! مےگویند:اینها فرشته اند نه ما...🙊 🦋| @AhmadMashlab1995
۷ بهمن ۱۳۹۹
💥 اڪثر ڪسانے ڪہ لب دریا غرق میشن شنا بلدن‼️ پس چرا غرق میشن⁉️ چون زیادے بہ خودشون مطمئنن و میرن جلو🚶 هرچے بهشون میگے نرید جلوتر ❌ میگن ما بلدیم؛ ناشے نیستیم❗️ ⚠️ توے ارتباط با نامحرم زیادے بہ خودت مطمئن نباش⛔️ حد و حدود رو رعایت ڪن وگرنہ مثل خیلے ها غرق میشے یادت باشہ خیلے ها بودن از من و تو، دین و ایمانشون محڪم تر بودہ و غرق شدند یوسف(ع)ڪہ پیغمبر خدا بود با اون ایمانش فرار ڪرد از خلوت با نامحرم من و تو ڪہ هیچی... ✅ @Ahmadmashlab1995
۷ بهمن ۱۳۹۹
🌻•° وَاقْصِدْ فِي مَشْيِكَ وَاغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ ۚ إِنَّ أَنْكَرَ الْأَصْوَاتِ لَصَوْتُ الْحَمِيرِ 🌱↓ •° +در راه و رفتـارٺ متعـادݪ باش ۅ صدایٺ را بالا نبـر ••! کہ بلندترینِ صدا ها عر عر خـر هاسٺ 'لقمان/19🍓' -آی‌اشرف‌مخلوقات‌حواست‌هست؟! ✨ •❥ @Liha18•|💛😻✨
۷ بهمن ۱۳۹۹
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
امشب نماز لیلة‌الدفن برای شهید عزیزمون فراموش نشه...🥀 فرزند 🌾 ♻️ ✅ @AhmadMashlab1995
۷ بهمن ۱۳۹۹