شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_بیست_و_هفت وقتی مقابل سندی ایستادم، دیگر از اضطراب و کنجکاوی روز
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_بیست_و_هشت
با کمک امینه بیرون آمد و همچنان که می خندید شمشیر را از امینه گرفت. توی صندوق هیچ چیز نبود. بدون آنکه به قنواء نگاه کنم، به کن
ار پنجره رفتم و به بیرون چشم دوختم. قنواء خطاب به من گفت:
حالا تو باید به درون صندوق بروی. ما تو را با کمک خدمتکارها پیش پدرم می بریم و می گوییم که یوزپلنگ دیگری برایتان هدیه آورده اند.
بدون آنکه برگردم، گفتم: امنیه برای این نقش مناسب تر است.
--- بهتر است به آنچه گفتم گوش کنی وگرنه راهی سیاهچال خواهی شد.
گفتم: موافقم. اتفاقا" خیلی دوست دارم آنجا را ببینم، اگر قرار است کاری انجام ندهم و فقط باعث تفریح و سرگرمی شما باشم، بهتر است خودم هم کمی تفریح کنم.
امنیه گفت: چرا سیاهچال؟ دارالحکومه جاهای دیدنی دیگری هم دارد.
سیاهچال جای وحشتناکی است.
قنواء گفت: پدرم یک یوزپلنگ و چند باز شکاری و اسبی زیبا دارد. مادرم چند گربه ی پشمالو و یک طاووس دارد. من هم دو تا میمون و چند طوطی سخن گو دارم. می خواهی آنها را ببینی؟
به طرف آنها چرخیدم.
--- به شرط آنکه دیگر از نمایش خبری نباشد و من از فردا کارم را شروع کنم.
--- می پذیرم.
پس از دیدن حیوانات دست آموز که درون قفس های کوچک و بزرگی نگهداری می شدند، به اصطبل رفتیم و اسب حاکم و قنواء و اسب های دیگر را دیدیم.
قنواء یال بلند اسب ابلق خود را نوازش کرد و گفت: فردا پس از آنکه چند ساعتی کار کردی، به اسب سواری خواهیم رفت.
نمی توانستم قبول کنم. اگر چنین اتفاقی می افتاد، همهی مردم حلّه از آن خبردار می شدند و بدتر از همه به گوش ریحانه می رسید.
--- نه قرار بود دیگر از نمایش خبری نباشد. من برای کار به اینجا آمده ام.
قنواء آهسته گفت: من خود را به شکل پسری جوان در خواهم آورد. با آن قیافه حتی تو هم مرا نخواهی شناخت. من بارها این کار را انجام داده ام.
--- مردم بالاخره می فهمند. همان طور که فهمیده اند تو در هیئت پسری فقیر، در بازار دست فروشی و گدایی کرده ای.
قنواء مقابلم ایستاد و با خشم گفت: مراقب باش! عاقبت کارت به سیاهچال و شلاق خواهد کشید.
آن قدر خوب نقش بازی می کرد که نتونستم بفهمم جدی می گوید یا شوخی می کند.
--- به جای این حرف ها اگر دارالحکومه جای دیدنی دیگری دارد، بهتر است نشانم دهید.
به جاهای مختلف دارالحکومه سر زدیم و آنچه دیدنی بود دیدم. قنواء همچنان اصرار داشت که روز بعد، در ساحل رودخانه، اسب سواری کنیم. می گفت یکی- دو روز است که برای آن نقشه کشیده است و دوست دارد انجامش دهد.
گفتم: بهتر است شما و امینه، خودتان را به شکل پسرها در آورید و با هم به سواری بروید.
گفت: نقشه ام را خراب نکن. ما تا کنار رودخانه می رویم. بعد از پل عبور می کنیم و تا نخلستانهای بیرون شهر، چهار نعل می تازیم و باز می گردیم.
--- بعید نیست همین روزها کارم به سیاهچال بکشد. پس بهتر است قبلا" آنجا را ببینم.
--- پدرم به کارهای عجیب و غریب من عادت دارد؛ ولی مطمئنم اگر بشنود با تو به سیاهچال رفته ام، تعجب می کند. بهتر است صرف نظر کنی.
--- تو می توانی بیرون بایستی تا من باز گردم. البته آنجا برای شما ترسناک است.
--- نمی خواهم فکر کنی که می ترسم؛ اما سیاهچال جای متعفن و خطرناکی است.بعضی از زندانی ها بیماری های واگیردار دارند.
آنجا موش هایی دارد که گربه ها از دیدنشان بر خود می لرزند و فرار می کنند. جای مرطوب و نفس گیری است.
آدم را به یاد جهنم می اندازد. زندانی ها در آنجا نه مرده اند و نه زنده.
گفتم: دیدن آنجا برای من تجربه جالبی خواهد بود. من تنها به این شرط با تو به اسب سواری خواهم آمد که سیاهچال را ببینم.
قنواء به امینه گفت: ما به آنجا می رویم؛ اما تو مجبور نیستی بیایی.اگر بخواهی می توانی بروی.
--- رفتن به آنجا کار خوشایندی نیست.
امینه این را گفت و پس از تعظیمی رفت.
قنواء گفت: فکر می کردم هیچ گاه مرا تنها نخواهد گذاشت.
از راهروی نیمه تاریکی گذشتیم و در انتهای آن به دری چوبی رسیدیم که بست های فلزی بزرگی داشت. در آن لحظه فقط کنجکاو بودم حماد را ببینم.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
۶ بهمن ۱۳۹۹
۷ بهمن ۱۳۹۹
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
••🌸•• |چہ غريبـانہ دلـم ميـل تـو داࢪد ايـن صبــح...💔| #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـمعجـللولیـڪالفـرج
"از غمِ هجر،
مکن نالھ ۅ فریاد
کہمن؛زدهامفالۍ
وفریادرسےمۍآید:)🌱
-حآفظِجان^^
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
۷ بهمن ۱۳۹۹
۷ بهمن ۱۳۹۹
#السلامعلیکیاامالبنینعلیهاالسلام 🖤
هرڪس گره افٺاده بہ ڪارش خبر ڪنید
روضہ بہ نامِ مادر سقّاے ڪـــــــربلاسـٺ
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
۷ بهمن ۱۳۹۹
\☁️💫\
فرشته هارا مےبینے؟
درڪنار جمع زیبایتان میدانے چه میگویند؟!
مےگویند:اینها فرشته اند نه ما...🙊
🦋| #چادرےها
✅ @AhmadMashlab1995
۷ بهمن ۱۳۹۹
#تلنگر💥
اڪثر ڪسانے ڪہ لب دریا غرق
میشن شنا بلدن‼️
پس چرا غرق میشن⁉️
چون زیادے بہ خودشون مطمئنن
و میرن جلو🚶
هرچے بهشون میگے نرید جلوتر ❌
میگن ما بلدیم؛ ناشے نیستیم❗️
⚠️ توے ارتباط با نامحرم
زیادے بہ خودت مطمئن نباش⛔️
حد و حدود رو رعایت ڪن
وگرنہ
مثل خیلے ها غرق میشے
یادت باشہ خیلے ها بودن
از من و تو، دین و ایمانشون محڪم تر بودہ و غرق شدند
یوسف(ع)ڪہ پیغمبر خدا بود
با اون ایمانش فرار ڪرد
از خلوت با نامحرم
من و تو ڪہ هیچی...
✅ @Ahmadmashlab1995
۷ بهمن ۱۳۹۹
#آیه_گرافی🌻•°
وَاقْصِدْ فِي مَشْيِكَ وَاغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ ۚ
إِنَّ أَنْكَرَ الْأَصْوَاتِ لَصَوْتُ الْحَمِيرِ 🌱↓ •°
+در راه و رفتـارٺ متعـادݪ باش ۅ صدایٺ را بالا نبـر ••!
کہ بلندترینِ صدا ها عر عر خـر هاسٺ
'لقمان/19🍓'
-آیاشرفمخلوقاتحواستهست؟!
#لیھآ✨
•❥ @Liha18•|💛😻✨
۷ بهمن ۱۳۹۹
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
سعید جان شهادتت مبارک🥀✨ امروز #سعید_حیران در مأموریت مرز سراوان به درجه رفیع شهادت نائل آمدند😔 #شب
تصاویری از مراسم تشیع و تدفین شهید امنیت و اقتدار #شهید_سعید_حیران🖤🌱
#کار_خودمونه✨
#حذف_لوگو_حرام🚫
#سۅما🌾
✅ @AhmadMashlab1995
۷ بهمن ۱۳۹۹
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
امشب نماز لیلةالدفن برای شهید عزیزمون فراموش نشه...🥀
#سعید فرزند #حمدالله🌾
#انتشار_حداکثری♻️
✅ @AhmadMashlab1995
۷ بهمن ۱۳۹۹