eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوهفتاد0⃣7⃣1⃣ سکوت طولانی کردو بلند شد نشست
ــ عمو رسول امد عمه اینا رو برد خونشون گفت آخر شب میاره بعد با پشت انگشتش طبق عادتش شروع کرد گونه ام را نوازش کردن و این کارش باعث شد دوباره چشم هایم را ببندم. ــ راحیل ــ هوم 🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 🥀 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوهفتاد0⃣7⃣1⃣ سکوت طولانی کردو بلند شد نشست
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ 🥀🍂 ⃣7⃣1⃣ ــ دلخوری؟ ــ چشم هایم را باز کردم و سوالی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت. ــ این که دوساعته خودت رو اینجا مشغول کردی بعدشم خوابیدی یعنی چی؟ " چقدر خوبه زود میگیره" خودم را به بی‌خبری زدم و گفتم: ــ یعنی چی؟ ــ یعنی ازم دلخوری ــ بلند شدم ونشستم –خسته بودم خوابیدم دیگه مگه چیکار کردی که ازت دلخور باشم؟ سکوت کرد جلوی آینه ایستادم وموهایم را در دستم گرفتم و گفتم: – برس نیاوردم ببین موهام چقدرگره افتاده از صبح زیر روسریه میشه منو ببری خونه؟ ــ بعد از شام می برمت با برس من شونه کن. اصلا میرم یدونه برات میخرم بمونه تو کمدم هر وقت... " می خواستم کمی اذیتش کنم." نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: ــ آخه باید دوشم بگیرم حوله... ــ حوله هم می خرم. ــ آخه بلوز مامانمم هنوز بهش ندادم از ظهرتو کیفم چروک میشه. بلند شد یک چوب لباسی از کمد مادرش آورد و گرفت جلوی صورتم و گفت: ــ آویزونش کن تا چروک نشه بعد نگاهم کرد و آرام گفت: –بهونه بعدی چوب لباسی را از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز جلوی آینه. چشمم خورد به ملافه ایی که روی تخت مچاله شده بود به طرفش رفتم تا مرتبش کنم آرش هم نشست روی صندلی جلوی آینه تخت را مرتب کردم و دوباره رفتم جلوی آینه. نگاه گذرایی به موهایم انداخت و با صدای گرفته ایی گفت: – بیار برات ببافم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: –نه می بندم بالا. "این چرا صداش اینجوری شد" ــ پس حاضر شو بریم وسایلی که لازمه بخریم. ــ نیازی نیست چند ساعت دیگه میرم خونه. به چشم‌هایم زل زد نگاهش شرمندگی را فریاد میزد لبخند زورکی زدم و لب زدم: –خوبی؟ پایین را نگاه کرد و سرش را به علامت مثبت تکان داد. دیگر اذیت کردنش کافی بود اصلا مگر دلم می‌آمد با آن نگاههایش خندیدم و گفتم: – زبونت رو موش میل کرده آقا که سرت رو تکون میدی؟ دوباره نگاهم کرد با نگاهم بلعیدمش "خدایا خواستنی تر از او هم در دنیا وجود داشت؟" در چشم هایش حالتی از غرور و عشق هویدا شد. لبخند پررنگی زد و زل زد به موهایم. نشستم روی تخت و سرم را تکان دادم و گفتم: –می بافی آقامون؟ کنارم نشست و بی حرف شروع به بافتن کرد هر یک بافتی که میزد خم میشد و موهایم را می بوسید و با این کارش غرق احساسم می‌کرد کارش که تمام شد از پشت بغلم کردو سرش را گذاشت روی موهایم و گفت: – راحیلم همیشه بخند. خندیدم. –این چه حرفیه مگه بالاخونه رو دادم اجاره که همیشه بخندم مردم چی میگن. نمیگن زن فلانی یه تختش کمه؟ آنقدر بلند خندید که برگشتم دستم را گذاشتم جلوی دهانش و گفتم: ــ هیسس زشته بعد زود بلند شدم و کنار در ایستادم که بیرون برویم. سر شام آرش موضوع مسافرت را مطرح کرد. مژگان از خوشحالی دستهایش را بهم کوبید و گفت: – کدوم شهر میریم؟ ویلای کی؟ ــ ویلای شما. ــ نه آرش ویلای ما هم کوچیکه هم به دریا خیلی نزدیکه شرجیه بریم ویلای مامانم اینا. ــ آرش لقمه اش را قورت داد و گفت: حالا کیارش که امد تصمیم می گیریم. موبایل آرش زنگ زد صفحه ی گوشی‌اش را نگاه کرد. – کیارشه. ــ جانم داداش. ــ چه ساعتی؟ ــ باشه میام دنبالت بعد از این که گوشی را قطع کرد از مژگان پرسید: ــ از اون روز بهت زنگ نزده؟ مژگان که انگار دوست نداشت در این موردجلوی من حرفی زده بشه به نشانه ی منفی ابروهایش را بالا انداخت و خودش را با غذایش مشغول کرد. مادر آرش همانطور که نمک روی غذایش می‌پاشید پرسید: ــ چی می گفت؟ ــ فردا پرواز داره گفت برم فرودگاه دنبالش. همین که شام را خوردیم آرش زیر گوشم گفت: برو آماده شو بریم. باتعجب گفتم: –میزرو جمع کنیم بعد ــ تو برو آماده شوکاریت نباشه. سریع آماده شدم وبرگشتم آرش یک ست ورزشی تنش بود با همان لباسها سویچش را برداشت وگفت بریم. از مادر آرش و مژگان خداحافظی کردم و هردویشان را با قیافه های متجب ترک کردم. آرش ساکت رانندگی می کرد من هم با خودم فکر می کردم که در مورد رفتار آرش و مژگان چیزی بگویم که نه سیخ بسوزد نه کباب. آرش نگاهم کرد. –چرا ساکتی؟ ــ آرش ــ جون دلم "اگه می دونستی چی می خوام بگم اینجوری جواب نمی دادی." ــ یه سوال بپرسم؟ ــ شما هزارتا بپرس. قیافه ی جدی به خودم گرفتم. ــ اگه اسرا شوهر داشت بعد من با شوهر اون دوتایی می رفتیم بیرون گردش و تفریح تو چیکار می کردی؟ مکثی کردم و دنباله ی حرفم را گرفتم. مثلا اسرارفته باشه مسافرت. وقتی نگاهش کردم با اخم خیره شده بود به خیابان و حرفی نمیزد.من هم سکوت کردم. تا این که جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و گفت: ــ پیاده شو اینجا بستنیاش خوبه. داخل رفتیم سفارش داد و امد روبه رویم نشست. بلافاصله بستنی‌ها را آوردند قاشق را برداشت. مدام بستنی را زیرو رو می کرد ولی نمی خورد. 🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 🥀 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
همیشه امیدتان به خدا باشد نه بندگانش... چون امید بستن به غیر خدا همچون خانه عنکبوت است : سست، شڪننده و بی اعتبار خدا به تنهایی برایتان ڪافیست در همه حال به او اعتماد ڪنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸✨ در هَوس خیال او همچو خیال گشتہ‌ام... اوست گرفتہ شهر دل من بہ کجا سفر روم؟!🖐🏻💔 کلیپے از 🌸🌻 💫 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
✋🏻 از پرسیدن چہ‌کار کنیم بالاخره؟ گفتن: توسل توسل توسل... ☑️ @AHMADMASHLAB1995
‹🔗🖤› مَـن‌بہ‌جـٰامـٰآندن‌اَزایـن‌قـٰآفلھ‌عـٰادَت‌دآرَم بِطَلَـب‌عِیـب‌نَـدآرَدهَمـه‌رآ،اِلّآمَـنシ..! ۲۰✨🌱 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
💥 - آرزوت چیہ؟! + شهادت - خیلےخوبہ؛ اما مےدونستے طبقِ کلام امیرالمومنین، مقام و پاداشِ کسے کہ میتونہ گناه کنہ ولے آلوده نمیشہ، از شهید کمتر نیست..؟! "نهج‌البلاغہ،حکمت۴۷۴" ☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
「🌸🌙」 رفتہ‌اےتاقلب‌من‌درگیرویرانےشود..🚶🏻 قصہ‌ےحال‌خرابم‌بےتـوطولانےشود💔! #شهید_احمد_مشلب💛🌿 #هر_روز_
🌿🌻•• ميخواھمت شھید...!💔 ولے خیلے دورم از تو و نگاهت! نه دستم به دستانت ميرسد🥀 نه چشمانم به نگاهت... کاش چاره اے کنے برادر :) پ‌ن: عکس جبرانے🌸✨ 💛🌿 ☑️ @AHMADMASHLAB1995