شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
دوستشمیگفت: ازکلاسزبانیک راسترفتممسجد ،یه گوشه نشستم و دفتر کتابم رو در آوردم روحالله او
🌷 سهماه پیکر مطهرش بر روی زمینی
از جنسِ نمک،
که مروف به کارخانه نمک بود ماند.
و تنش کبود شدهبود..
وقتی دفترچهای که
همیشه همراهش بود را پیداکردند،
معلوم شد با دستخط
خودش روی اولین صفحه نوشته بود..
خدایا..!
دوست دارم آنقدر بدنم روی زمین بماند
تا مرا پاک گردانی..✅✋
🌷"شهیدعلیخوشلهجه"🌷
#هر_روز_با_یک_شهید 🌱
↬ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوهشتادویکم1⃣8⃣1⃣ ــ ما چرا الان کمربند ایم
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدوهشتادودوم2⃣8⃣1⃣
آرش با چشم هایش برایم خط و نشان کشید و گوشی را از مادرش گرفت و رفت.
شروع به درست کردن سالاد کردم. بعد از چند دقیقه فاطمه آمد و گفت:
–پس چرا نمیای؟
– سالاد درست کنم میام.
–بده دوتایی درست کنیم.
با یک لبخند خاصی مشغول پوست کندن خیارشد.
–چیه، لبخند میزنی، خوشحالیا.
لبخندش پر رنگتر شد.
–آشتی کردیم.
– با نامزدت؟
اهوم، البته دیگه محرم نیستیم.
قرار شدتا هفته ی دیگه محضری عقد کنیم.
بوسیدمش و گفتم:
– چقدر برات خوشحالم فاطمه، خبر خوبی بهم دادی. ظرف سالاد را آوردم و همین که کاهوهایی که خرد کرده بودم را داخلش ریختم آرش امد و گفت:
– راحیل جان من برم گوشیم رو بیارم، جا مونده توی مغازه ایی که ازش خرید کردم. مژگان زنگ زده رو گوشیم، صاحب مغازه جواب داده وگفته اینجا مونده. اصلا حواسم نبود گوشیم نیست.
–کدوم مغازه؟
–مگه فرقی می کنه؟
احساس کردم از جواب دادن طفره میرود.
–میخوای منم باهات بیام؟
–نه؛نه، زود بر می گردم.
«این چرا مشکوک شده.»
توی فکر بودم که فاطمه گفت:
–اگه کارها خوب پیش بره آخر شهریور عروسی می گیریم. اون موقع میای و من دوباره می بینمت.
لبخندی زدم و گفتم:
–چشم آقا دوماد ترسیده ها، داره سروته قضیه روسریع هم میاره.
خندیدو گفت:
–چه جورم بعد سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
– وقتی به کارهای خودم فکر می کنم و به تو، می بینم چه گیرای سه پیچی می دادم سر چیزای الکی. بیخودی دعوا درست می کردم.
–به من؟
–آره دیگه، مثلا همین الان، اگه من جای تو بودم گیر می دادم به آرش خان که باید بگه گوشیش رو توی کدوم مغازه، چرا؟ و چگونه جا گذاشته، بعد خودشم از حرفش خنده اش گرفت.
کارمان که تمام شد، به اتاق رفتیم فاطمه تا وقتی که صدای اذان بپیچد در خانه در مورد نحوه ی آشتی کردنش با نامزدش برایم تعریف کرد.
به اتاق آرش رفتم و نمازم را خواندم قبلش از عطری که امروز آرش داده بود زده بودم و عطرش کل اتاق را برداشته بود بعد از این که سجاده و چادرم را تا کردم و خواستم از اتاق بیرون بروم. با دیدن آرش روی تخت یکه خوردم. دراز کشیده بودو ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود. ناگهان یاد دختری در مترو بود افتادم. « این کی امد، کی خوابید؟» خنده ام گرفته بود چادر نماز را باز کردم وخم شدم تا به رویش بکشم تکهایی از موهایم روی صورتش افتاد فوری موهایم را گرفت و کشید و گفت:
–به چی می خندی؟
دوباره خندیدم.
–خودت رو زدی به خواب من رو یاد یه چیزی انداختی خنده ام گرفت، تو که چشم هات بسته بود خنده ی من رو از کجا دیدی؟
اینقدر بهم نزدیک شدی با این عطرت توقع خواب از من داری؟
– همون عطره که داداشت خریده، رو زدم، راستی یادم باشه ازش تشکر کنم.
اخمی کردو گفت:
–نیازی نیست.
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوهشتادودوم2⃣8⃣1⃣ آرش با چشم هایش برایم خط
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدوهشتادوسوم3⃣8⃣1⃣
–زشته آرش جان، اونوقت فکر می کنه من چقدر دختر...
–اون هیچ فکری نمی کنه من قبلاتشکر کردم دیگه
مشکوک نگاهش کردم کنارش روی تخت نشستم. او هم نیم خیز شدو شروع به بازی با موهایم کرد.
با خودم فکر کردم از ترفند یه دستی استفاده کنم باید بیشتر فکر می کردم شاید خودش عطر را برایم خریده برای همین نمیخواهد تشکر کنم که ضایع نشود شاید هم عطر را کیارش برای مادرش یا مژگان خریده و آنها هم گفتهاند بدهیم به راحیل اما چرا برندهایش یکیست؟
نمی دانستم این وسط باید این حرف ها را مطرح کنم یا نه اصلا به رویش بیاورم؟ یه دستی بزنم یا نه. اگه دروغ گفته باشد با بر ملا شدنش خرد میشود البته به هر حال قصد آرش خیر بوده. شاید شوخیهایم را برای سوغاتی جدی گرفته و ترسیده از این که کیارش برایم چیزی نیاورده ناراحت شوم. اگه چیزی نگویم نکند فکر کند من خنگم و متوجه نیستم. صدایش مثل یک آهن ربای غول پیکر من را از افکارم بیرون کشید.
–راحیلم.
نگاهش کردم. دستم را گرفت و به چشم هایم زل زد مردمک چشمهایش می رقصیدند انگار از چیزی واهمه داشت یا حرف زدن برایش سخت بود.
سعی کردم با لبخند نگاهش کنم و مطمئنش کنم، که اگر حرفی هم نزند من قبولش دارم.
پشت دستم را بوسید و به جای بوسه اش نگاهی انداخت دستم را روی صورتش گذاشت و دوباره نگاهم کرد اینبار آرام تر بود چشم هایش محبت را فریاد میزد. «آخه من چطور این همه مهربانی را ندید بگیرم و مواخذه ات کنم چطور بگویم برای برملا شدن دروغت نیاز به هوش بالایی نیست.»
انگار می خواست اعترافی بکند و برایش سخت بود ولی من این را نمی خواستم برای این که حرفی نزند سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:
–هر چی آقامون بگه
فکر کنم از حرکتم شوکه شد چون برای چند لحظه بی حرکت مانده بود ولی بعد دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش فشار داد و سرش را روی سرم گذاشت بعد از این که چند نفس عمیق کشید با صدایی که نمی دانم کی زخم برداشت گفت:
–ممنونم راحیل
همین دو کلمه، همین زخم صدایش کافی بود برای دانستن برای گم شدن همهی فکرهایی که در موردش کردم. چه خوب شد که حرفی نزدم. آن هم به آرش، با خروارها غرورش.من را از خودش جدا کردو صورتم را دو دستی گرفت و به چشم هایم خیره شد. این بار نگاهش فرق می کرد. انگار با قدرت، هر چه حس داشت در چشم هایم میریخت قلبم ضربان گرفت، محکم خودش را به قفسه ی سینه ام میکوبید. احساس کردم قلبم حرکت کرد و بالاتر امد، آنقدر بالا که نفس کشیدن برایم سخت شد دیگر طاقتش را نداشتم نگاهم را از او گرفتم و هم زمان صدای مادر آرش امد که برای ناهار صدایمان میزد، بلند شد. نفسم را با شدت بیرون دادم و بلند شدم آرش هم با خنده بلند شد و گفت:
–راحیل.
نزدیک دراتاق بودم برگشتم و نگاهش کردم.
شاکی پرسید:
– زبون نداری عزیزم؟
با صدایی که هنوز کمی لرزش داشت گفتم:
–جانم.
روبرویم ایستادوموهایم را به پشت سرم هدایت کردو انگشتهای دستهایش را پشت گردنم به هم رساندو با کف هر دو دستش از طرفین صورتم را بالا داد و گفت:
–نگام کن.
آن لحظه سخت بود نگاهش کنم به لبهایش چشم دوختم صورتش را نزدیک صورتم کردوگفت:
–بالاتر از دوست داشتن چیه راحیل؟ متعجب چشم هایم را در نگاهش سُر دادم نگاهش ذوبم کرد.
–من... من...می پرستمت راحیل
بعد آرام از در بیرون رفت.
نفسم به شماره افتاد انگار زمان متوقف شده بود. سعی کردم آرام باشم صدای قاشق و بشقاب را می شنیدم که از سالن می آمد نشستم روی تخت و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم.
چند دقیقه بعد فاطمه توی اتاق آمد و گفت:
–چرانمیای پس؟
بلند شدم و گفتم:
–امدم.
مشکوک نگاهم کردو پرسید:
–آرش خان چرا نموند؟
با تعجب پرسیدم:
–رفت؟
–آره، گفت زودتر باید برم سرکار..
تا بعد از ظهر با فاطمه سرگرم بودم و صحبت می کردیم، نزدیک غروب بود که عمه گفت:
–فاطمه جان برو وسایل و لباسهامون رو جمع کن، چادرتم می خواستی اتو کنی زودتر انجام بده، چون شب داییت اینام میان دورت شلوغ میشه دیگه وقت نمی کنی.بعد از این که فاطمه رفت. عمه رو به مادر آرش گفت:
–روشنک توام یه کم دراز بکش از صبح سرپایی.
عروس خانم توام برو توی اتاق نامزدت، تا منم اینجا یه کم استراحت کنم، بعد روی کاناپه دراز کشید. عمه کلا رک بود و من از این اخلاقش خوشم میآمد. اتاق آرش کمی به هم ریخته بود. بعد از این که مرتبش کردم کتابی برداشتم و روی تختش دراز کشیدم شروع به خواندن کردم. بوی عطرش از بالشتش می آمد و حواسم را پرت میکرد. فکر این که آرش چرا برای ناهار نماند نمیگذاشت تمرکز بگیرم با سختی پسش زدم و حواسم را به کتاب جلب کردم چند صفحه ایی که خواندم، پلک هایم سنگین شد و خوابم گرفت.
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد اسلام محمودزاده💫 ✨جـزء شهـداے مدافعوطـن✨ 🌴ولادت⇦2خرداد سال1352🌿 🌴محـل ولادت⇦ب
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد احمد غلامی💫
✨جـزء شهـداے مدافعحـرم✨
🌴ولادت⇦1شهریور سال1330🌿
🌴محـل ولادت⇦ری🌿
🌴شهـادت⇦19شهریور سـال1395🌿
🌴محـل شهـادت⇦حلب_سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
💔🕊
ڪاشحالاڪهقراراسٺ نیایم به حــرم ،
توبیایے و مرا مثـل رقیه ببرۍ :)💔🕊'!
#رفیقشهیدمــ✨
#سلام_علے_غریبطوس🌸🦋
#کار_خودمونہ
#حذف_لوگو_حرام🚫
☑️ @AHMADMASHLAB1995
💔
دشـمـنــ خــوبـــ مــیــدانـــد
کـهــ اگـر مـا بــتــرسـیــمــ
دیـگــر از ایمـانــمـانــ کـاریــ
ســاخــتــهـــ نــیــســتـــ!
ـــ¤ـــ
امــا ســربــازانــِ امـامــ زمــانــ
از هـیـچــــ چـیــز
جــز گـنــاهـانـــ خـویــشـــ
نــمــیــتــرســنــد...!🍂
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
43.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿🌸
با چراغے همه جا گشتم و گشتم در شهر...
هیچ ڪس! هیچ ڪس! اینجا به تو مانند نشد🖐🏻💔✨
مزاࢪ شھیدقاسـمسلیمـانے و شھیدحسیـݩپورجعفـرے بہ نیـابت از شھیداحمـدمَشلَـب💕🕊
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫
#ارسالے🌺
☑️ @AHMADMASHLAB1995