شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوهشتادوچهارم4⃣8⃣1⃣ با حس این که ملافه ایی
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدوهشتادوپنجم5⃣8⃣1⃣
در حال خوردن بستنی بودیم که گوشی فاطمه زنگ خورد.
–ببخشید، من جواب بدم، میام.
بعد از رفتن فاطمه آرش چشمکی زدو گفت:
–دیدی گفتم یکی رو داره.
–برای این که آرش فکر بدی در مورد فاطمه نکند گفتم:
–نامزدشه.
–چی؟ پس چرا چیزی به ما نگفتن.
–میگن به زودی.
–بیا، ملت نامزد دارن مااصلا خبر نداریم، بعد من به کیارش میگم یه جشن خودمونی و جمع و جور بگیریم، میگه نمیشه ما آبرو داریم یا نگیریم یا باید همه رو دعوت کنیم.
خودم را مشغول بستنی کردم و حرفی نزدم. وقتی فاطمه آمد اخم هایش در هم بود.
آرش وقتی متوجهی اخم های فاطمه شد پیاله ی بستنیاش را برداشت و بیرون رفت.
بلافاصله به طرف فاطمه خم شدم و پرسیدم:
–دعواتون شد؟
همانطور که بستنی اش را زیرورو می کرد گفت:
–میگه چرا ازش اجازه نگرفتم با شما بیرون امدم
حالا اون یه شهر دیگه من اینجا چه اجازه ایی.
اصلا می تونستم بهش دروغ بگم یا موبایلم رو جواب ندم بعد بگم نشنیدم حالا دارم راستش رو بهش میگم چه توقعاتی داره، اصلا می تونست با زبون خوش بگه نه این که داد بزنه. انگار کمبود اجازه گرفتن داره همش دلش میخواد واسه هرکاری ازش اجازه بگیرم وقتی سکوت من را دید پرسید:
–واقعا همچین کمبودی وجود داره راحیل؟
با لبخند گفتم:
–چی بگم، تو این دوره زمونه هیچی بعید نیست. حالا ازش اجازه بگیر دیگه، اینجوری هم به حرفش اهمیت دادی هم کمبود اون جبران میشه.
آخه اینجوری احساس می کنم خیلی زیر ذره بینشم حس می کنم تحت کنترلم.
–حساسیت نشون نده،
البته منم با حرفت موافقم آدم حس زندانی بودن بهش دست میده ولی مامانم میگه چند سال اول تو غلام حلقه به گوش شوهرت باش، بقیه ی عمرت مثل ملکه ها زندگی کن.
–غلام چیه، گفتن زندگی مشترک، نه که نوکر و اربابی. اصلا نه من میخوام غلام باشم نه ملکه.
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
–قانون خدارو ندید بگیریم دودش میره توی چشم خودمون.
–کلافه گفت:
–ول کن راحیل به نظر من که خدا خودشم از جنس همین مردهاست که همه ی قانون هاش به نفع اوناست.
از حرفش پقی زدم زیر خنده، دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدایم در نیاید.
کارم فاطمه را عصبانی کرد و ضربهایی به پهلویم زد و گفت:
–خب مگه دروغ می گم.
به زور خنده ام را جمع کردم و گفتم:
–اگه اینجوری باشه که خیلی به نفع ما خانم هاست راحت می تونیم قانون هاش رو دور بزنیم.
–چطوری؟
–با مکر زنانه
فاطمه با صدای پیام گوشی اش نگاهش کرد و لبخند به لبش آمد.
–غیر مستقیم عذر خواهی کرده.
–نچ، نچ، چه سریع! حداقل میذاشت ژست عصبانیت روی صورتت می نشست بعد، زن ذلیل دیگه.
فاطمه که هنوز لبخند روی لبهایش بود زیر لب استغفرالله گفت.
–راحیل
–هوم
قاشقی از بستنیاش در دهانش گذاشت و گفت:
–یه چیزی بگم نخندیا.
دوباره خنده ام گرفت و گفتم:
–نکنه این دفعه به این نتیجه رسیدی که خدا زنه؟
–عه، راحیل، زشته، با خدا شوخی نکن گوش کن به حرف من.
–چشم بفرمایید.
سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
–ما همدیگه رو خیلی دوست داریم اوایلی که به هم محرم شده بودیم و بغلم می کرد گاهی احساس می کردم خدا برای یه زن امن تر از آغوش همسرش جایی رو قرار نداده اصلا احساس نزدیکی بیشتری به خدا پیدا کرده بودم شاید برای همین باید بهشون بگیم "چشم" تا اون جای امن رو از دست ندیم. من خودم با ندونم کاریام برای مدتی اون رو از خودم دریغ کردم.
فقط نگاهش کردم و توی دلم نامزدش را تحسین کردم یعنی توی اون پیام چی نوشته بود که فاطمه از این رو به آن رو شده بود. رفتار فاطمه هم برایم عجیب بود. خیلی سریع در اوج عصبانیت میتوانست لبخند بزند و همه چیز را فراموش کند. شاید این نشان دهندهی وابستگی عاطفی نسبت به نامزدش است. دستش را جلوی صورتم تکان داد.
–کجایی؟ بگو چیکار کنم؟
لبخند زدم و گفتم
–به نظر من تا اونجایی که میشه چشم رو بگو در مورد بقیهی چیزا هم که نمی تونی قبول کنی باهاش حرف بزن.با امدن آرش دیگر حرفی نزدیم و مشغول بستنی شدیم آرش بستنیاش را تمام کرده بود و به صندلیاش تکیه زده بودو دست به سینه نگاهم می کرد گاهی که نگاهش می کردم جهت نگاهش را تغییر می داد. گوشی اش زنگ خورد نگاهی به صفحهاش انداخت و لب زد:
–مژگانه.
–بله یه ربع دیگه می رسیم کجا؟ چی میخوای بخری؟ آهان باشه گوشیاش را داخل جیبش گذاشت و گفت:
–بریم دیگه میخواد خریدم بکنه.
فاطمه نگاه حرصی به من انداخت و بلند شد.
وقتی رسیدیم مژگان دم در منتظر بود آرش با دیدن تیپش پوفی کرد و پیاده شد.
۲۳ شهریور ۱۴۰۰
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوهشتادوپنجم5⃣8⃣1⃣ در حال خوردن بستنی بودیم
خودش را به مژگان رساند لبخند مژگان روی لبش خشک شد نمیشنیدم آرش چه می گوید ولی از قیافه ی هر لحظه درهم شدهی مژگان معلوم بود که چیزهای خوبی نمیگوید آرش به حرفش اصرار می کرد و مژگان قبول نمی کرد بالاخره آرش تهدید وار دستش را در هوا تکان داد و به طرف ماشین آمد مژگان لحظه ایی مردد ایستاد
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
۲۳ شهریور ۱۴۰۰
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوهشتادوپنجم5⃣8⃣1⃣ در حال خوردن بستنی بودیم
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدوهشتادوششم6⃣8⃣1⃣
بعد نگاه خشمگینش را حواله ی من کرد و رفت.
آرش نشست پشت فرمان
˝یعنی به خاطر لباس مژگان بحثشان شده، آرش و این حرفها" البته ناگفته نماند که لباس مژگان هم خیلی ضایع بود یک تونیک حریر سفیدیقه باز پوشیده بود که از روی سینه چین میخوردو تا روی باسنش میآمد برجسته بودن شکمش کوتاه ترش هم کرده بود شالش را با تونیکش ست کرده بود، با ساپورت مشگی بعد از ده دقیقه آرش دوباره ساعتش را نگاه کرد و ماشین را روشن کرد اخم هایش هنوز در هم بود. همین که خواست حرکت کند مژگان سر رسید با عصبانیت در ماشین را باز کرد کنار فاطمه نشست و در را محکم کوبید. لباسش را عوض کرده بود البته فرق آنچنانی نکرده بود فقط به جای تونیک سفیده توسی رنگش را پوشیده بود که بلندیاش تا بالای زانویش میرسید."حالا آرش برای این یه کوچولو تغییر چرا دعوا راه انداخته بود من نمی دونم."
برگشتم طرفش و سلام کردم با اخم جوری جواب داد که فقط حرف س را شنیدم لب زدم خوبی؟ سرش را طرف شیشهی ماشین چرخاند.
فاطمه با اشاره به من فهماند که ولش کنم
برگشتم و صاف نشستم، آرش غرق فکر بود.
تازه داخل خیابان اصلی افتاده بودیم که مژگان گفت:
–آرش اینجاست پاساژه.
آرش بدونه این که نگاهش را از خیابان بگیرد بی تفاوت گفت:
– الان دیگه دیره نمیشه بعدا خودت بیا خرید کن.
مژگان هم دیگر حرفی نزد هم زمان با رسیدن ما عموی آرش هم با زن و دوتا پسرهایش که یکی نوجوان بودو یکی تقریبا هم سن آرش بود، رسیدند. بعد از سلام و احوال پرسی وارد خانه شدیم چند دقیقه بیشتر نگذشت که کیارش هم به جمع اضافه شد. دیدن کیارش هم باعث باز شدن اخم های مژگان نشد. هر از چندگاهی که نگاه من و مژگان به هم میافتاد با دلخوری نگاهش را از من می گرفت. باید در فرصت مناسبی می پرسیدم که چرا از دست من ناراحت است. زن دایی آرش با اشاره از من خواست که کنارش بنشینم. همین که کنارش نشستم، در مورد آشنایی من و آرش پرسید برایش عجیب بود که چطور من عروس این خانواده شدهام.
بعد با کمی مِن و مِن گفت:
–راحیل جان، دوستی داری که ویژگیهای خودت رو داشته باشه و به ما معرفی کنی؟ آخه میخوام واسه پسرم زن بگیرم.
فکری کردم و گفتم:
–منظورتون رو دقیقا متوجه نمیشم.
–یعنی مثل خودت محجبه باشه دیگه دنبال یه عروس کدبانو و مومن میگردم میخوام دختری باشه که اهل زندگی باشه و مومنم باشه.
زن دایی آرش خودش محجبه نبود برایم جالب بود که دنبال عروس محجبه میگشت.
وقتی سکوت و تعجبم را دید گفت:
–به تیپم نگاه نکن برام خیلی مهمه که مادر نوه های آیندم مومن باشه و حلال و حرام سرش بشه. برای پسرمم مهمه اصلا از این دخترای امروزی خوشش نمیاد نگاهی به پسرش انداختم. تیپ او هم نشان نمیداد که دنبال همچین دختری باشد. یک لحظه یاد سعیده افتادم به نظرم خیلی به این خانواده میآمد بنابراین گفتم:
–یه نفر هست که نماز خونه، اهل حرام و حلال هم هست. فقط کمی موهاش رو میده بیرون. البته خیلی دختره خوبیه بعد اشارهایی به موهای خودش کردم.
–تقریبا مثل خودتونه، در همین حد مو بیرون میزاره.
–نه راحیل جان من میگم چادری باشه اونوقت تو میگی موهاشو میده بیرون.
از حرفهایش حیران بودم دیگر نتوانستم حرفی بزنم. بعد از یک ساعتی مژگان گفت که کمرش درد گرفته و باید دراز بکشد بعد به طرف اتاق آرش رفت. بعد از چند دقیقه من هم به بهانهایی از کنار زن دایی بلند شدم و به اتاق آرش رفتم مژگان نشسته بود روی تخت و سرش در گوشیاش بود. با دیدن من گوشی را کنار گذاشت و دراز کشید.
کنارش روی تخت نشستم و پرسیدم:
–از دست من ناراحتی؟
حرفی نزد دوباره پرسیدم:
–آخه چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟ من چیکار کردم که خودمم خبر ندارم؟
نیم خیز شد انگار حرفهایم عصبانیاش کرده بود.
–میشه توی کار من دخالت نکنی و آرش رو بر علیه من پر نکنی تو این مدتی که من عروس این خانواده هستم آرش همیشه بهم احترام گذاشته، ولی از وقتی سرو کله ی تو پیدا شده اخلاقش عوض شده هر روز یه مدل بهم گیر میده امروزم که ...دیگر حرفش را ادامه نداد.
تعجب زده گفتم:
–یعنی چی؟ منظورت رو نمیفهمم.
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
۲۳ شهریور ۱۴۰۰
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوهشتادوششم6⃣8⃣1⃣ بعد نگاه خشمگینش را حواله
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدوهشتادوهفتم7⃣8⃣1⃣
–نمیفهمی یا خودت رو زدی به اون راه؟
–به کدوم راه؟
کامل نشست و تکیه داد به تاج کوتاه و اسپرت تخت و گفت:
–به من میگه اگه نری لباست روعوض کنی نمی برمت مثل بچه ها باهام رفتار می کنه فکر میکنه همه باید مثل تو باشن اونقدر که تو از این حرفها کردی توی مخش اصلا آرش اینجوری نبود.
وقتی تعجب مرا دید ادامه داد:
– اون چیکار به پوشش من داره خود کیارش اون تونیک سفیده رو برام از ترکیه خریده خب اگه دلش نمی خواست بپوشم که نمی خرید.
نگاهم را پایین انداختم و حرفی نزدم بینمان کمی به سکوت گذشت.
–از وقتی تو امدی زندگی من به هم ریخته رفتار همه تغییر کرده هی میری پیش مامان توی آشپز خونه خود شیرینی می کنی اون روز عمه نشسته من رو نصیحت می کنه که مثل راحیل به مادر شوهرت کمک کن اون که خدمتکارت نیست که هی بزاره برداره واست زیادی استراحت کنی چاق میشی زایمانت سخت میشه.
بعد با حرص بیشتری ادامه داد:
–تو که اینقدر ادعای مریم مقدسیت میشه این رو نمی دونی که نباید زیرآب کسی رو بزنی؟
الانم که با فاطمه جیک تو جیک شدید می شینید پشت من حرف می زنیدکه چی بشه؟ فکر می کنید شماها بنده های خالص خدا هستید بقیه کافرن.
با هر جمله ایی که می گفت قلبم فشرده میشد، من چهکار کردهام که مژگان در موردم اینطور فکر می کند بغض داشتم ولی سعی کردم قورتش بدهم.
–باور کن ما اصلا در مورد تو حرفی نزدیم.
نگاهش را با عصبانیت از من گرفت و گفت:
–پس چرا هر کی به تو می رسه رفتارش با من تغییر می کنه؟ همین آرش قبل از تو روزی نبود که باهم شوخی و خنده نداشته باشیم با هم خیلی راحت بودیم ولی الان تا باهاش شوخی می کنم میگه راحیل حساسه ها ملاحظه کن.
اصلا انگار از تو می ترسه زندگی اینجوری به چه دردی می خوره عشق و عاشقی که از سرش بپره اون روش رو خواهی دید الان داغه حرف حرف توئه. همان لحظه فاطمه داخل اتاق شد وقتی جو را دید آرام گفت:
–راحیل جان یه دقیقه بیا.
با تردید بلند شدم ورو به مژگان گفتم:
–الان برمی گردم.
فاطمه به طرف اتاق مادر آرش رفت من هم به دنبالش رفتم.
–چی میگه اونجا؟ قیافت چرا اینقدر داغونه؟
–هیچی بابا دردو دل می کرد.
–راحیل ما دو سه ساعت دیگه میریم حالا نمیشه بعدا دردو دل کنید این جاریت که همش ور دلته، تقریبا هر روز هم رو می بینید دیگه بیا این آخریه پیش ما دیگه زن دایی هم سراغت رو می گرفت.
–باشه چند دقیقه دیگه میام.
همین که خواستم پیش مژگان برگردم دیدم از اتاق بیرون امد و به طرف آشپزخانه رفت.
چون میز غذا خوری هشت نفره بود همه جا نمی شدیم برای همین سفره انداختند. سر سفره نشسته بودیم کیارش مدام از سفرش تعریف می کرد، از این که چقدر در آن کشور آزادی هست و مردم آنجا مدام در حال شادی و خوش گذرانی هستند و مردم ما چقدر افسردهاند بعد نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و رو به عمو رسول گفت:
–دنیا داره به سرعت پیشرفت می کنه و هنوز خیلی ها دنبال خرافات هستند.
«چی میگه این، امشب زن و شوهر یه چیزیشون میشه ها، بابا حالا یه ترکیه رفتیا، اصلا چرا به عمهی خودت نگاه نمی کنی؟»
به روی خودم نیاوردم فاطمه که دست راستم نشسته بود زیرگوشم گفت:
–چرا اینجوری نگاهت کرد؟
به آرامی گفتم:
–آخه نگذاشتم تو ایرانم مثل تر کیه آزادی باشه، الان ازم شاکیه.
فاطمه پوزخندی زدو گفت:
–واقعا که دیگه آزادی از این بیشتر؟ والا اون اروپاییشم غلط بکنه مثل بعضی از ایرانیها آزاد بیرون بیاد بعد از سکوت کوتاهی کیارش حرفش را از سر گرفت اسم یک سیاست مدار را آورد و گفت:
–با یه مَن ریش اونجا بود و میخواست اقامت بگیره. بعد دوباره نگاهی به من کردو ادامه داد:
–اینجارو جمع می کنه ببره اونجا خرج کنه کاری هم به تورم و این چیزها نداره.
مژگان که تا آن موقع خیلی بادقت به حرف های شوهرش گوش می کرد رو به من گفت:
–ظاهرشون مذهبیه خدا میدونه زیر زیرکی چه کارها که نمی کنن اینا باید از این جور آدمها ترسید. آرش تیز نگاهش کرد و مژگان سعی کرد به روی خودش نیاورد.
دوباره فاطمه زیر گوشم گفت:
–منظورش به ما بود؟
–نه بابا داعشیها رو میگه.
فاطمه خندید و گفت:
–حالا اون چرا مثل این بچه سوسولا رفته اقامت ترکیه رو بگیره یه اروپایی، آمریکایی، جایی می رفت.
کی؟
–همون یارو که ریش داشته دیگه.
–لابد کم ملت رو چاپیده، پولش تا ترکیه می رسیده
فاطمه اشارهایی به کیارش و مژگان کردو گفت:
اینا فکر کنم تازه فهمیدن با اون رای که دادند، چه فاجعهایی به بار آوردن، با این حرفهاشون دنبال مقصرن خب اگه تورم داره میشه خودتون کردید دیگه.
جملهی آخرش را کمی بلند گفت.
سکوتی جمع را فرا گرفت.
آرش که طرف چپم نشسته بود زیر گوشم گفت:
–حالا ما یه غلطی کردیم رای دادیم شما هی بکوبید ها.
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
۲۳ شهریور ۱۴۰۰
بھسفࢪرفتےوعشاقتـۅگیسۅڪندند..؛
دࢪفـࢪاقتـۅعجبسݪسݪھهـابـࢪهمخوࢪد💔🕊
#رفیقشهیدمــ✨
#سلام_علے_غریبطوس🌸🦋
#ارسالے🌺
#حذف_لوگو_حرام🚫
☑️ @AHMADMASHLAB1995
۲۳ شهریور ۱۴۰۰
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
«باحسن(؏)بـاش!» کهمحتـاجبهغیـرشنشـوی برسـرسفـرهگداییـموچـهشـاهیداریـم🖤! شهادت #امام_حسن تس
تاریخ پُر است از آدمهاے خیالجمعے ڪہ در خواب هم نمےدیدند روزے بہ امام خود پشت ڪنند. سرداران سپاهِ مجتبے را ببین ڪہ چگونہ خورشید امامت را بہ برقِ چند سڪہ فروختند تا تو امروز شماتتشان ڪنے و بپرسے «مگر مےشود؟» آرے! مےشود.
حقیقت را ڪہ نشناسے امامت را تنها مےگذارے. زجرڪُشش مےڪنے. ڪشتن ڪہ فقط زهر نمےخواهد. جهل، صدبرابر ڪشندهتر از زهر است. مواظب باش پا جاے پاے آنها نگذارے.
شهادت #امام_حسن محضر #امام_زمان و شما عزیزان تسلیت باد.
☑️ @AHMADMASHLAB1995
۲۳ شهریور ۱۴۰۰
۲۳ شهریور ۱۴۰۰
۲۴ شهریور ۱۴۰۰
۲۴ شهریور ۱۴۰۰
۲۴ شهریور ۱۴۰۰
20.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊🌸
دو چشم خیس و دلے در هوایتان...
دیوانه اے که لک زده قلبش برایتان :)💔✨
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب♥️🖇
#رفیقانہ✨
#صبحتـون_شہـدایے🌷
☑️ @AHMADMASHLAB1995
۲۴ شهریور ۱۴۰۰