《یا خیرَ مَن خلابهِ وحید》
ای بهترین کسی که شخص تنها،با او خلوت میکند ...:)
اگر نبودی ما با این همه تنهایی چه میکردیم؟♥️
|صحیفهسجادیه|
🌱 @AhmadMashlab1995
صبح که میشود
باز کبوتر دلمان
پَر می کشد
به بامِ یاد شما ...
#صبح_بخیر
#مردان_بی_ادعا
🌱 @AhmadaMashlab1995
هیچ کس را طاقتِ
روزِ وداع یار نیست ...
#وداع_یاران
🌱 @AhmadMashlab1995 🕊
طوری با #مردم زندگی کنید؛
که اگر نبودید،
مشتاق دیدار شما شوند؛
و اگر از دنیا رفتید،
بر فقدانِ شما گریه کنند...
_مولایخوشمشربان،علیعلیهالسلام
بحارالانوار،ج۴۲،ص۲۴۷
🌱 @AhmadMashlab1995 🕊
روایات میگویند:
قیام آن عزیزِ غریب،
بعد از ناامیدیِ مردم رخ خواهد داد...
#اللهمعجللولیکالفرج
🌱 @AhmaMashlab1995 🕊
#سلام_بدرالدین مادر #شهید_احمد_مشلب:
در راه مجاهدت، الگوے #احمـد یکے از شہداے حزباللّٰہ بہ نام #شهید_غازے_ضاوے بود👮🏻♂⚔
#احمـد غازے را دوست داشت و با او زیاد دیدار داشت💚🪶
#مادر_شهید🎙
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
و فاش بگویم
هیچکس جُز آنکه دِل به خدا سِپرده است
رسم دوست داشتن نمیداند ...🌱
|آقاسیّد مرتضی آوینی|
🌱 @AhmadMashlab1995 🕊
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پاے_درس_ولایت✨ #مقام_معظم_رهبرے: حقاً و انصافاً مرحوم شهید مطهرے یک انسان بزرگ و برجستہ بود. بہ ر
#پاے_درس_ولایت🦋
مےخواهند شعلۂ امید را در دل جوانان ما خاموش و جوان را مأیوس کنند. یأس یعنے بنبست. وقتے کہ جوان از پیشرفت و آینده مأیوس شد احساس بنبست میکند. از کسے کہ احساس بنبست میکند نمےشود توقع داشت درست کار کند.
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_و_نهم📝
✨من شرمنده ام
-نخند😡سفیدها که بهم لبخند مےزنن خوشم نمیاد!هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمےکنه
جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد
سرش رو انداخت پایین
چند لحظه در سکوت مطلق گذشت
-اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی، باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی...
تابستان تموم شد و بچه ها تقریبا برگشته بودن. به زودی سال تحصیلی جدید شروع می شد و من هنوز با عربی گلاویز بودم تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود و ناخواسته سکوت بین ما شکست.
توی تمام درس ها کارم خوب بود هر چند درس خوندن به یه زبان دیگه و با اصطلاحات زیاد، سخت بود اما مثل عربی نبود، رسما توش به بن بست رسیده بودم😐 دیگه فایده نداشت، دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی
- اون دفتری که اون دفعه بهم دادی...
نگذاشت جمله ام تموم شه
سریع از جاش بلند شد
"صبر کن الان میارم"
بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد! عذاب وجدان گرفتم اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم😔
دفتر رو گرفتم و رفتم
واقعا کمک بزرگی بود اما کلی سوال جدید برام پیش اومد دیگه هیچ چاره ای نداشتم ... .
داشت قلمش رو می تراشید. یکی از تفریحاتش خطاطی بود ... من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم اما شنیده بودم می تونه به تمام سبک ها بنویسه
یه کم زیر چشمی بهش نگاه کردم ... عزمم رو جزم کردم از جا بلند شدم و از خط رفتم اون طرف ... با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد
نگاهش خیلی خاص شده بود ... .
- من جزوه رو خوندم ... ولی کلی سوال دارم ...
مکث کوتاهی کردم
"مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟"
خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد ... دستی به صورتش کشید ... و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت ..
- شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود
با دقت و جدیت به سوال هام جواب می داد ... تمرین ها رو نگاه می کرد و اشتباهاتم رو تصحیح می کرد
تدرسیش عالی بود ولی هر لحظه ای که می گذشت واقعا برام سخت بود!
شدید احساس حقارت می کردم 😔حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم
من از خودم خجالت می کشیدم و از رفتاری که در گذشته با هادی داشتم.
کم کم داشتم فراموش می کردم خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد.
هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت
او صبورانه با من برخورد می کرد
با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت
و با همه متواضع بود
حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن ،تفاوت قائل بشم
مفاهیمی چون بزرگواری و تواضع برام جدید و غریب بود برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم! سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست و در میان مخروبه درون من ... داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت
با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد ... این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها؛ این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم ... این حس غریب صمیمیت ...
دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد
اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد
خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد😬 داستان های کوتاه اسلامی ... و بعد از اون، سرگذشت شهدا😇
من، کاملا با مفهوم شهادت بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم چرا بعد از قرن ها، هنوز عاشورا بین مسلمان ها زنده است و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم ...
کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم
تغییر رفتار من شروع شد
تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن😊
اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم ... تا اینکه ... آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست.
هادی کلا آدم خوش خوراکی بود اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید ... غذا هم قرمه سبزی وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم.
هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت
"بقیه اش رو نمی خوری؟"
سری تکان دادم و گفتم نه
برق چشم هاش بیشتر شد
"من بخورم؟"😋
بدجور تعجب کردم😳 مثل برق گرفته ها سری تکان دادم "اشکالی نداره ولی ..." .
با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد، من مبهوت بهش نگاه می کردم 😳در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده! حتی یه بار یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم ...حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد ...
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سی_ام📝
✨ رسم بندگی
حال عجیبی داشتم. حسی که قابل وصف نبود... چیزی درون من شکسته شده بود😔
از درون می سوختم
روحم درد می کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد.
تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد، تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود و احساس سرگشتگی عجیبی داشتم.
تمام عمر از درون حس حقارت می کردم هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن بیشتر متنفر می شدم.
هر چه این حس حقارت بیشتر می شد، بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم من از همه شما بهتر و برترم اما به یک باره این حس در من شکست...
برای اولین بار قلبم به روی خدا باز شد
برای اولین بار حس می کردم منم یک انسانم
برای اولین بار دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم
وجودم رنگ خدا گرفته بود
یه گوشه خلوت پیدا کردم ساعت ها بی اختیار گریه می کردم
از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم.
شب، بلند شدم و وضو گرفتم در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم به رسم بندگی سرم رو پایین انداختم و رفتم توی صف نماز ایستادم، بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن😳 اون نماز، اولین نماز من بود.
برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود. من با قلبم خدا رو پذیرفتم.
قلبی که عمری حس حقارت می کرد، خدا به اون ارزش بخشیده بود، اون رو بزرگ کرده بود، اون رو برابر کرده بود و در یک صف قرار داده بود حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم
بندگی و تعظیم کردن شرم آور نبود!
من بزرگ شده بودم همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود😍
رفتم توی صف نماز ایستادم همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن بی توجه به همه شون ، اولین نماز من شروع شد ... .
از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم روی گوشم گذاشتم و الله اکبر گفتم دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت
اولین رکوع من
و اولین سجده های من ...
نماز به سلام رسید
الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر... با هر الله اکبرقلبم آرام می شد
با هر الله اکبر وجودم سکوت عمیقی می کرد.
آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود چنان قدرتی رو احساس می کردم که هرگز، تجربه اش نکرده بودم
بی اختیار رفتم سجده
بی توجه به همه، در سکوت و آرامش قلبم، اشک می ریختم
از درون احساس عزت و قدرت می کردم😇
با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم ... سر از سجده که برداشتم ... دست آشنایی به سمتم بلند شد 😊قبول باشه
تازه متوجه هادی شدم
تمام مدت کنار من بود، اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود
لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد ... دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم ... دستش رو بلند کرد ... بوسید و به پیشانیش زد
امام جماعت، الله اکبر گفت و نماز عشاء شروع شد
اون شب تا صبح خوابم نبرد
حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود، آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم
حس می کردم بین من و خدا یه پرده نازک انداختن فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم☺️
حس آرامش، وجودم رو پر کرد تمام زخم های درونم آرام گرفته بود و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد.
تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم.
خدا رو میشه با عقل ثابت کرد اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت
در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند
تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم، دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود
این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد.
من با عقل دنبال اسلام اومده بودم
با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم اما این عقل، با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود، یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد و من فهمیدم...
فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست
چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد.
به رسم استاد و شاگردی، دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه ... هادی بدجور خجالت کشید ...
- چی کار می کنی کوین؟ اینطوری نکن ...
- بهم یاد بده هادی، مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده! تو هم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن! استاد من باش😊
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995