شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#سلامامامزمانم {✨💚} من از بافندگے هیچ نمۍدانم! ولے هر شب یڪۍ از زیر، یڪۍ از رو، خیال آمدنت را مے
کاش ...
عیدی مرا نقدی دهند
روزیم را ...
دیدن مهـ❤️ـدی دهند
سلام حضرت دلـ❤️ـبر ....
#امام_زمانم💖
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌹 #اقامه_نمازجماعٺ_در_مراسم_عروسی!!! 💖شنیده بودیم نماز جماعت و نماز اول وقت برایش اهمیت دارد، ولی
•°🌹بسم رب الشهدا🌹•°
#ڪلامشهید🔥
"سعے ڪنید سڪوت شما بیشتر از حرف زدن باشد
هر حرفے را ڪه مےخواهید بزنید فڪر ڪنید ڪه آیا ضرورتے دارد یا نه؟
هیچوقت بےدلیل حرف نزنید"
#شهیدمحمدهادےذوالفقارے🕊
#شادےروحشهداصلوات🌸
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔴 رهبر انقلاب: مبادا بروید پول قرض کنید، #جهیزیه درست کنید. مبادا خودتان را به زحمت
#پای_درس_ولایت🔥
🔰 پزشکان و پرستاران! اجرتان با خدا
🔻 رهبر انقلاب: کارتان بسیار با ارزش است. هم ارزش جامعهی پزشکی و پرستاری را در جامعه بالا میبرد که برده، هم مهمتر از این، ثواب الهی است که خدای متعال قطعاً به شما اجر خواهد داد و ثواب خواهد داد و امیدواریم که انشاءالله این کار برجسته و سنگین خیلی هم طولانی نشود و انشاءالله زودتر کلک این ویروس منحوس گرفته بشود. ۹۸/۱۲/۸
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🌹رسول خدا صلی الله علیه و آله: 🌷مَنْ کٰانَ لِلّٰه کٰانَ اللّٰهُ لَه 🍃هر که برای خدا
🔅امام هادی علیه السلام فرمودند:
🔺از نمونه های غرور نسبت به خدا آن است که «بنده»، بر گناه اصرار و پافشاری کند و از «خدا» امید آمرزش داشته باشد.
#Masaf
@AHMADMASHLAB1995
#تلنگر💥
⭕️ چییطوری ایرانی....؟
🐲یک کرونا ویروس وارد ایران شده، مردم از ترس شب خواب ندارند.
♦️فکر کنید اگر داعش وارد ایران می شد و روزی چندین عملیات انتحاری در کشور انجام می داد و شهرها یک به یک سقوط میکردند ومثل عراق وسوریه ... هزاران نفر زن ومرد وکودک کشته می شدند،چه اتفاقی میافتاد..!؟
🕊روحتان شاد سربازان ولایت،شهدای مدافع حرم و وطن😔
شادی روحشون صلوات🌸
@AHMADMASHLAB1995
#لحظه_ای_باشهدا🕊💌
[نه #پلاک شناسایی دارم..
نه #رمز شب را می دانم..
نه #راه برگشت را می شناسم
آواره میان #گناهان مانده ام
#شهدا اگر به داد نرسید
ازدست رفته ام...]
#ومنـــمگناهکارےکہجـــزشماڪسےراندارد...
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
ای شهدا .... در این سرگشتگی و حیرانی زمانه ما را تنها نگذارید ای رهیافتگان کوی خدا .... گم شده ایم
چه خنده های قشنگی
به لب نشانده ای
ای #یـــار
چه #خاطرات که مانده
ماندگار افق های ناکجا آباد ..
و من انگار #بیدارم
و شعر شهــ🌷ــادت می خوانم!!
مرا به خود برسان💞
دلم برای تبسم هایت تنگ💔 است..
#شهید_احمد_مشلب🌸🌹
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
#جمعــــه
قـــراربین منـوتوست💔
ڪــاش امروز به وعدهات وفـــــــا کنی😔
#أینصاحبنا؟
#اینامامی¿
@AHMADMASHLAB1995
#تلنگر💥
اگرشهیدانه زندگی کنی🍃
شهادت خودش پیدات میکنه😍
لازم نیست دنبالش بگردی😊
همین که مراقب
کارهای که میکنیم باشیم کافیه...🌿
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_شصت بعد از خوردن ناهار مارال رفت که بخوابد و حورا هم به اتاقش برگشت و حاضر شد تا
#رمان_حورا
#قسمت_شصت_و_یکم
صبح روز بعد، بعد از راهی کردن مارال به مدرسه وسایلش را جمع کرد و راهی دانشگاه شد چون تا ساعت۶ بعد از ظهر کلاس داشت و نمیتوانست به خانه بیاید.
آن روز با هدی همش مشغول حرف زدن درباره خاستگاری بودند.
حورا سعی داشت او را از استرسش دور کند اما هدی باز هم سردرگم بود و اضطراب داشت.
بین کلاس ها به تریا میرفتند تا چیزی بخورند تا اینکه در کمال تعجب امیر مهدی را دیدند که پشت در تریا انگار منتظر کسی ایستاده است.
حورا با دیدنش هول شد و به هدی گقفت: تو.. تو برو من نمیام.
_ عه براچی نیای؟ مگه امیر مهدی لولو خرخره است؟ بیا بریم.
_ نه نمیام. اصلا اون برای چی اومده اینجا؟
_ نمیدونم حتما کار داره به ما چه ربطی داره بیا بریم.
بالاخره با زور و اصرار هدی با او همقدم شد تا بالاخره به امیر مهدی رسیدند.
_سلام.
هدی و حورا جوابش را دادند.
_ خوب هستین؟ خیلی خوشحال شدم دیدمتون.
رو کرد به هدی و گفت:خانواده خوبن؟ چطورین با زحمتای ما؟
_ اختیار دارین شما رحمتین.
_ راستش من با..حورا خانم یک عرضی داشتم اگه بشه می خوام چند کلمه ای باهاشون حرف بزنم.
هدی به شوخی گفت: من که وکیل وصی اش نیستم برو حورا جان من تو منتظرتم.
سپس چشمکی زد و داخل تریا شد.
حورا با تمام استرسش سرش را بالا گرفت و گفت: بفرمایین امرتون.
_ اینجوری که نمیشه اگه ممکنه قدم بزنیم تا من براتون توضیح بدم.
حورا سرش را تکانی داد و با او به راه افتاد. مسیری را طی کردند و امیر مهدی هنوز هم ساکت بود. کاش حرفش را می زد و حورا را از کلافگی در می آورد.
_ خب.. نمیگین حرفتونو؟
_ چرا چرا میگم. راستشو بخواین حورا خانم می دونم خیلی پرروام که اومدم جلو و می خوام ازتون چنین درخواستی بکنم اما.. اما خواستم خجالت و اینا رو بزارم کنار و حرفمو بزنم تا هم خودمو راحت کنم هم اعصابمو.
قلب حورا به تپش افتاده بود. کاش زودتر حرفش را بزند و او را هم راحت کند از این استرس.
_ من چند مدتی هست که شما رو میبینم. میدونم زمانش کمه و خلاصه.. اونقدری نمی شناسمتون که بخوام چنین جسارتی بکنم اما خواستم.. تا دیر بشه حرفمو بزنم.
"بگو دیگر.. بگو و راحتم کن..
باور کن این دوستت دارم های نگفته کسی را به جایی نرسانده.
عمر ادم مگر چقدر است که بتوانی تحمل کنی این همه سخن نهفته در یک جمله کوتاه را؟!
بگو و هم من و هم خودت را از این سردرگمی و دو دلی خلاص کن.
مرد باش و بگو دوستم داری تا من.. تمام زنانگی هایم را به پایت بریزم."
امیر مهدی چند نفس عمیق کشید و گفت: حورا خانم من.. من شما رو...
ناگهان نفهمید چه شد که دنیا پیش چشمانش تیره شد. لبش می سوخت و کسی جیغ می زد.
چشمانش از فرط درد روی هم فشرده شده بود. صدای نفس نفس های فردی عصبانی به صورتش می خورد.
گوشه لبش چنان تیر می کشید که انگار تیری درون آن فرو رفته بود.
با تمام قدرتش چشمانش را باز کرد و کسی را ندید جز مهرزاد.
_مرتیکه عوضی ناموس دزد. کثافت به دختر عمه من چشم داری؟ بزنم چشای بی حیاتو از کاسه دربیارم تا بار اخرت باشه که حتی حورا رو نگاه کنی؟
دوباره به سمت او حمله کرد و مشتانش را روی صورت امیر مهدی فرود می آورد.
حورا جیغ می زد و کمک می خواست. چند نفری جمع شدند و انها را از هم جدا کردند.
اما هنوز باد خشم مهرزاد اتشی و روشن بود.
_ نامرد عوضی اسم خودتم گذاشتی بچه مومن؟ آخه بی همه چیز اگه من حورا رو نشونت نمیدادم که غلط میکردی بهش بگی عاشقشی و از این چرت و پرتا. من مهرزاد نیستم اگه تویه نامردو به روزگار سیاه نکشونم حالا ببین چه بلایی سرت میارم بی وجدان.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝