شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
از ازل که آمدی شهیــد بودی و تا ابد میان مردمان هستی زنده خندان ایستاده در لباس رزم... #شهید_احمد_
•°|🌸
آفتاب برآمده دریا روشن است...
چشم هایت صحنه ی دل دادگیست
دست هایت بوی باران میدهد...
یادِ پیچ و تابِ موهایت ، بخیر
که کُنون بوی زمستان میدهد...
#شهید_احمد_مشلب🌸🌹
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
با سلام خدمت همه عزیزان
رفیق شهید داشته باشی خیلی خوبه من رفیق شهیدم فرماندم شهید جهاد مغنیه و خیلی دوسش دارم از جان من هم عزیز تره از دیروز که عکس شهید احمد مشلب و زندگی نامش رو خوندم یه احساس عجیب غریبی داشتم انگار دلم و ذهنم روی یه چیز دست دادن اینکه با یه شهید دیگه هم رفیق باش تا با یه تیر دو نشون
از شهید جهاد خواستم که کمکم کنه و آیا میشه من دوتا رفیق شهید داشته باشم که چه رفاقتی میشه رفاقتمون که یهو دیشب انگار الهامی شد یا چیز دیگه خدا میدونه که قرار شد از امروز یه رفقای خوبی شدیم من و رفیقام قصه عشقی که پایان ندارد❤️ و چیزی که باعث شد بیشتر بهشون علاقه داشته باشم شباهت بنده به این شهید بوده که رفیقام و خانوادم گفتن وقتی که عکس رو دیدن گفتن خیلی شبیهته و خدا رو شکر که رفیقای خوبی پیدا کردم مثل
#شهید_عزیزم_جهاد_مغنیه
#شهید_عزیزم_احمد_مشلب
👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
عکس های ارسالی اعضا از برنامه هاشون برای #چهارمین_سالگرد_شهادت #شهید_احمد_مشلب🌹
@AHMADMASHLAB1995
💢 تشییع و خاکسپاری #شهید_سیدعلی_زنجانی در لبنان
🔹 پیکر مطهر شهید سید علی زنجانی از شهدای مدافع حرم در لبنان تشییع و به خاک سپرده شد.
🔹 این شهید طی حمله هوایی ارتش ترکیه به مواضع نیروهای مقاومت در ادلب سوریه به همراه چند تن دیگر از رزمندگان مدافع حرم به شهادت رسید.
🔹 وی ایرانیالاصل بوده و دارای همسری لبنانی است که بنا به خواست همسرش پیکر او روز گذشته پس از تشییع در روستای «دیر قانون النهر» در گلزار شهدای «روضه الحورا الزینب (س)» در کنار دیگر شهدا به خاک سپرده شد.
#harimeharam_ir
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هفتاد_و_دوم حورا که فکرمیکردبازمارال است ک به سراغش رفته گفت:بفرمایین آخر درآن خ
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد_و_سوم
صبح روز بعد، بعد از راهی کردن مارال به مدرسه مهرزاد از اتاقش بیرون امد و گفت: تو ماشین منتظرتم حورا کارت دارم زود بیا.
سپس بدون این که منتظر حرف حورا بماند رفت. حورا هم برای کنجکاوی حرف نزده مهرزاد سریع حاضر شد و از خانه بیرون رفت.
بدون حرفی سوار ماشین شد و مهرزاد با سرعت حرکت کرد.
_ تا اتفاقی پیش نیومده که دوباره مانع بشه بزار حرفمو بزنم. ببین حورا تو تو این چند سال که تو خونه ما زندگی می کنی نمیدونستی بابات برات ارث گذاشته؟
حورا باتعجب گفت: چی؟؟؟ ارث؟ نه نمی دونستم.
_ حورا بابات قبل مرگش وصیت نامشو داده دست بابام. ازش خواسته از تو مراقبت کنه اگر از اون سفر برنگشتن. ارثی رو هم که مال تو گذاشته بوده داده به بابای من تا وقتی تو بزرگ شدی برات خرج کنه و نیازاتو تامین کنه.
حورا با بهت و حیرت به مهرزاد خیره شده بود. حرف هایی که از دهانش خارج می شد برای حورا غریبه بود. کاش همه این ها دروغ بوده باشد.
کاش دیگر ادامه ندهد.
_ بابای منم با خیال راحت ارثتو خورده یه لیوان آبم روش. نه به تو خبر داده نه پولتو کنار گذاشته. این دایی به ظاهر مهربونت ازت اخاذی کرده میفهمی؟
ارثتو که حق رسمی و شرعی و عرفی توئه رو بالا کشیده. حالا بازم می خوای تو اون خونه بمونی؟
حورا دستش را روی سرش گذاشت و به فکر های درهم و پریشانش نظم داد. چرا باید بعد چندین و چند سال تازه بفهمد که پدرش برای او ارثی به جا گذاشته!؟
چرا باید این قضیه را از او مخفی کنند و سال ها با او مانند یک آدم اضافی برخورد کنند؟
– بگین که... این حرفا... دروغه.
_ نه نیست. حالا که واقعیت رو فهمیدی یه کاری کن. اون خونه و آدماش به تو بد کردند. اما تو سکوت کردی و هیچی نگفتی.
حالا باید یه کاری کنی.
حورا با بی قراری گفت: نگه دارین. میخوام پیاده شم.
_ حورا گوش کن...
_نگه دارین میگم.
مهرزاد روی ترمز زد و حورا سریع پیاده شد و در را بهم کوبید. خیابان ها را طی کرد و بدون توجه به کسی گریه می کرد. دلش داشت می ترکید. خیلی به او سخت گذشته بود. خیلی سکوت کرده بود.
چقدر چیزی خواست و نشد. چقدر خرید داشت و نکرد فقط بخاطر اینکه حس می کرد خانواده دایی اش بی منت او را بزرگ کرده اند و همیشه سپاس گذار آن ها بود.
به دانشگاه نرفت و مجبور شد به هدی زنگ بزند تا ساعاتی پیش او بماند. به خانه هدی رفت و با او درد و دل کرد. برای اولین بار اشکش درآمد. اشک ریخت و حرف زد.
"سخته به بعضیا بفهمونی که اگه خیانت نمی کنی،
دروغ نمیگی،
پنهون کاری توی کارت نیست،
راحت می بخشی،
سخت به دل می گیری،
بی منت محبت می کنی،
همیشه برای کمک کردن آماده ای،
توی بدترین شرایطم نمیری،
همیشه سعیت به انسان بودنه،
زرنگ بازی در نمیاری،
دلت نمیخواد مثل بعضیا باشی،
که اگه خوبی...
که اگه بد نیستی...
نه اینکه بدی بلد نباشی،
نه اینکه از روی سادگی و نفهمیته،
نه اینکه جربزه ی بد بودنو نداشته باشی،
نه!
فقط میخوای که خوب باشی...
خوبی نه اینکه اجبارت باشه،
انتخابته!
فرق بین خوب بودن و بد نبودن با حماقت و پخمه بودن و نفهمی رو...
واقعا سخته به بعضیا بفهمونی!"
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هفتاد_و_سوم صبح روز بعد، بعد از راهی کردن مارال به مدرسه مهرزاد از اتاقش بیرون ام
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
تمام مدت فکر مهرزاد مشغول یک چیز بود..
حورا... حورا... حورا...
حال بدش وقتی از ماشین پیاده شد. کاش جلویش را می گرفت. نگرانش شده بود.
اما می دانست حورا دختر عاقلی است. کاری نمی کند که پشیمان شود.
وقتی به خانه رسید حورا در اتاقش بود چون چراغ اتاقش روشن بود.
نمی دانست چند ساعت گذشته کجا بوده اما حال که خانه بود خیالش راحت شد.
بعد شام فکرش مشغول حرف های حورا شد. مهرزاد نه شغلی داشت و نه سرمایه ای.
وابسته به خانواده اش بود و این را میتوانست قبول کند.
تصمیم گرفت کاری کند که به چشم حورا بیاید بلکم بتواند او را هم وابسته ی خودش کند.دوس داشت مرد ایده آل حورا بشود.
یکهو جرقه ای در ذهنش زده شد. با خودش فکر کرد: آره خودشه.
یاد حرف امیر رضا افتاده و اون رفتاری که با بی رحمی با او داشت. امیر رضا فقط برای پرسیدن حالش زنگ زده بود و او همچین رفتار بدی را فقط به خاطر برادرش امیر مهدی با او داشت.
بد پشیمان شده بود و به خاطر رفتار تندش با رفیقی که حتی در شرایط بد هم با او بود شرمنده شد.
در لیست مخاطبین اسم امیررضا را پیدا کرد و دکمه ی تماس را زد.
_سلام رفیق چطوری؟
_به آقا مهرزاد چیشده داداشمون به رفیق قدیمیش زنگ زده ؟؟
_داداش شرمندم بابت رفتار اون روزم. پام درد میکرد اعصابمو بهم ریخته بود.
_دشمنت شرمنده داداش . خب...کاری داشتی؟؟!
_آره. قرض از مزاحمت خواستم برام یه کار خوب جور کنی . دیگه وقتشه برم رو پاهای خودم وایسم.
_این چه حرفیه بابا؟ مزاحمت نیس تازه مایه ی خوشحالیمونم هست . راستش تو مغازه ی دوم بابا یکی از فروشنده ها دیگه نمیتونه بیاد بابا هم دنبال یه نفر هست . اگه میتونی اونجا هم هستش.
_دمت گرم داداش . خب پس من از کی بیام اونجا؟!
_فردا بیا مغازه تا با بابا هم یه صحبتی داشته باشی.
_باشه پس من فردا ساعت 10 صبح اونجام. دمت گرم حاجی نوکریم.
_خواهش میکنم داداش. یا علی مدد
_خداحافظ
مهرزاد از روز بعد مشغول کار شد و به شدت روی کارش تمرکز داشت.
حورا هم اصلا حالش خوب نبود. با هیچکس سخن نمی گفت حتی مارال. دیگر هیچ کدامشان برایش با ارزش نبودند. حال از سکوت خودش ناراضی و پشیمان بود.
حس تنهایی، اینکه همه بعنوان یه اضافه بهش نگاه میکنن برایش خیلی اذیت کننده بود.
گاهی این که در زندگیت کسی را برای دوست داشتن داشته باشی...
اینکه شانه ای برای گریه های شبانه ات داشته باشی...
گوشی برای شنیدن دردو دل هایت داشته باشی...
شایدمارال دراین چندسال تنهاکسی بود که کمی حورا را دوست داشت.
اما حال حورا به قدری بد بود ک دیگر حتی مارال هم نمیتوانست تسکین دردهای روحی اوباشد.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝