سلام وعرض
خسته نباشید وتشکر ازمطالب آموزنده تون میخواستم یه مطلبی روبگم:🤔
بنده یه جوون ۲۰ساله هستم که وقتی مطالب کانالی رودرباره دوستی باشهداداشتم دنبال میکردم درباره دوستی باشهداصوتی گذاشته بودن وتوضیحی بنده حقیر عاصی خیلی گشتم تا داداش احمد(شهیداحمدمشلب)روپیدانمودم😍 وانس عجیبی باهاش گرفتم وبه اعتراف واقرار این بنده خطاکار داداش احمدم توخیلی جاها کمکم نموده😍 وچاره سازمشکلاتم من که باداداش احمد آشنا شده بودم باکمک خودایشون تونستم یکی از دوستان رو که عین داداشم میمونه روهم جذب داداش احمد کردم 🙏وتواین اواخر حدود ۱یا۲ماه یاشاید کمتر بیشتر دنبال کتابش بودیم وهرجاروکه میگشتیم پیدانمیشد تااینکه شب یلدا تونستم کتابشو تهیه کنم برای خودم وداداش عزیزم احسان جان نمیدونید چه شوق مضاعفی داشتیم اصلا هیچ چیزدرست پیش نمیرفت😔 ونمیتونستیم به دستش بیاریم تاینکه باکمک خودشهید وتوسل کتاب روتونستم تهیه کنم روزی که کتاب ازطریق پست رسید براچن دقیقه شوکه شدم😳 واصلا باورنمی کردم که گمشدمونو پیدانمودیم هم من وهم داداش خیلی خوشحال شدیم😍 البته کمک اصلی وشایان وقابل توجه رو داداش احمدنمود امیدوارم موفق وموید باشید خیلی متشکرم ماراهم دعانمایین..
✍حامد
🌷
آشنایی بنده ورفیق عزیزم باشهیداحمدمشلب
آنقدر بیخیال آمدن طبیب شدیم ؛
که " فراموشے"
به عمق لحظههایمان سرایت کرد!✨
و حالا ما ماندهایم و یک دنیا اضطرار ،
پشت درهایے بسته !🍃
#این_جمعه_هم_نیامدی....😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
دل ڪه #هوایی شود، #پرواز است ڪه آسمانیت می ڪند و اگر بال #خونیـن داشته باشی دیگر آسمــان، طعم #ڪربل
در پرتو حُسنت ز تجلّی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
#شهید_احمد_مشلب🌸🌹
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
من تا قبل از اشنایی با شهید احمد مشلب زیاد ب حجابم اهمیت نمیدادم با اینکه خانوادم مذهبیه و ب حجاب و نماز اهمیت میدن مثلا یکم ازموهام بیرون بود یا ب نماز زیاد اهمیت نمیدادم ی روز ک اومدم روبیکا ی نفر پست راجب شهید احمد گذاشته بود همین ک عکسو دیدم اشک از چشمام جاری شد و بدون اینکه بفهمم واون لحظه احساس کردم دلم لرزید وعاشق شهید وشهادت شدم رفتم راجب شهید احمد تو گوگل سرچ کردم عکاشو گرفتم خودم باعکساشون کلیپ ساختم وتا اینک وارد کانال شما شدم و از لحظه ای ک عکسای این شهید بزرگواررو دیدم بدون اینکه بفهمم ناخود اگاه روسریمو کشیدم جلو واز اون لحظه ب بعد خیلی ب نمازوحجابم اهمیت میدم و خدارو شکر میکنم ک زندگیم با وجود این شهید تغییر کرد
°•بسم رب الشهدا•°
معرفی شهید : محمد ابراهیم همت
فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص)
نام پدر : علی اکبر
تاریخ تولد: 1334/1/12
محل تولد : شهرضا، اصفهان
تاریخ شهادت: 1362/12/17
محل شهادت: جزیره مجنون، عراق
نحوه شهادت : در جزاير مجنون بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به شهادت رسيد
محل دفن : شهرضا در کنار امامزاده شاهرضا
مزار یاد بود: در قطعه ۲۴ ردیف ۷۷ شماره ۵۲۴ بهشت زهرا و در کنار مصطفی چمران، عباس کریمی و رضا چراغی
وضعیت تاهل : متأهل داری 2 فرزند پسر بنام محمدمهدی، مصطفی
لقب: سردار خیبر، حاج همت، چشم مجنون
شغل : معلم و نظامی
خصوصیات اخلاقی :
#اخلاص(او انسانی بود که برای خدا کار می کرد و بالاترین اعمال را داشت) بنده شاکر، عشق به عبادت، عشق به شهادت و امام:، شجاعت،
یکی از دیگر خصوصیات او تواضع بود با این که فرمانده یک لشکر بسیار قدرتمند بود ولی با این حال هیچ گونه تکبر و غرور در او دیده نشد و رفتارش با نیروهای تحت فرماندهی بسیار متواضعانه بود و نیروهایش هم مثل خود او بندگان خوب خدا بودند
#شهید_حاج_محمدابراهیم_همت
#شهید_دفاع_مقدس
#معرفی_شهید
#سالروزشهادت
#jihad
#martyr
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_نود_و_دوم مهرزاد در خانه همش غر میزد و عصبی بود. سر همه داد می زد و دعوا راه می ا
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_سوم
آری شاید برای مهرزاد دلتنگی از حورا معنی عاشقی را میداد اما نبود... عشق نبود.. حس تملک بی جا بود.
او فقط می خواست امیرمهدی صاحب حورا نشود همین.
اما نمی دانست خیلی وقت است که حورای قصه ما دل به پسری پاک داده. پسری که بخاطر باور هایش چشم بر معشوقش بسته است.
مریم خانم دور از چشم مهرزاد برایش دنبال دختر گشته بود و دختر یکی از دوستان شوهرش را انتخاب کرده بود.
اما...
_آخه پسر من، چرا داد میزنی مگه چی می شه بیای بریم این دختر رو ببینی!؟
_مادر من چرا نمی فهمین؟ میگم من هیچکس رو جز حورا نمی خوام.
_عه بیخود هی هیچی نمیگم دور ورداشته. غلط کردی اون دختر بی سر پارو می خوای. چی داره اخه؟ ننه؟ بابا؟ پول؟ جهاز؟ به چی اون دلت خوشه هااا؟؟
_به پاکیش، به مهربونیش، به خانمیش به اینا مادر من. چرا درکم نمی کنی!؟
_الهی قربونت برم تو بیا اینو ببین یه پارچه خانمه ماشالله از هر انگشتش یه هنر می ریزه اسمش فرشته اس خودشم فرشته اس ببینیش اصلا دیگه اون یادت میره.
مهرزاد بی توجه به حرف های مادرش از خانه بیرون زد.
یک هفته ای گذشت اما مریم خانم همچنان اصرار میکرد و مهرزاد با داد و هوار مخالفت می کرد.
_مهرزاد بخدا بهونه بیاری نه دیگه اسمتو میارم نه خونه راهت میدم.
مهرزاد بعد از تهدید های مادرش کمی راضی شد.
مریم خانم قرار روز پنجشنبه را گذاشت.
همه آماده و مرتب نشسته بودن و منتظر مهرزاد بودند.
بالاخره بعد از کلی غر زدن آمد. آن هم چه آمدنی.
یک پیراهن و شلوار قدیمی پوشیده بود و قیافه اش درهم بود.
تا مادرش خواست دهن باز کند مهرزاد پیش دستی کرد و گفت:به خدا اگه گیر بدی پامو از خونه بیرون نمیزارم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_نود_و_سوم آری شاید برای مهرزاد دلتنگی از حورا معنی عاشقی را میداد اما نبود... عشق
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_چهارم
بالاخره راه افتادند به سمت خانه آقای قاسمی.
فرشته تک دختر خانواده قاسمی بود.
وضع مالی خوبشان باعث اصرار های زیاد مریم خانم شده بود.
وقتی به در خانه رسیدند،مریم خانم گفت:وای چه خونه ای، چه حیاطی، چه ساختمون قشنگی.
_مامان این کارا چیه مگه خونه ما چشه؟!
_ساکت دختر مگه نمیبنی چه زمینی داره؟! تو اون لونه موش رو با این جا مقایسه میکنی!؟
و اما اقا رضا که حسابی از دست همسرش دلخور بود، ولی مثل همیشه بخاطر بچه هایش باید سکوت می کرد.
خانواده قاسمی با خوش رویی به استقبالشان آمدند.
مهرزاد پسر خوشتیپ و خوش قیافه ای بود و برای همین در نگاه اول به دل خانواده قاسمی و صد البته فرشته نشسته بود.
آقا رضا هم بادیدن روی گشاده آن ها لبخند گرمی زد اما این وسط فقط مهرزاد بود که با سگرمه های درهم وارد مجلس شده بود.
از هر دری صحبت میکردند. از آب و هوا بگیر تا اوضاع اقتصادی.
تا بالاخره مریم خانم طاقت نیاورد و گفت:بهتر نیست در مورد این دوتا جون صحبت کنیم؟
اقای قاسمی با جدیت گفت: چرا چرا درس میگین خب اقا مهرزاد از خودت بگو.
مریم خانم که می دانست مهرزاد دنبال فرصتی برای پیجاندن آن ها است به جای مهرزاد گفت: ماشالله ماشالله پسرم دستش تو جیب خودشه و بیکار نیست.
ماشینم که داره، میمونه خونه که انشالله قرار اگه این وصلت جور بشه با عروس قشنگم برن ببین.
مهرزاد حرص می خورد و از حرف زدن با این خانواده امتناع می کرد.
تا مریم خانم خواست بگوید که بروند داخل اتاق حرف بزنند مهرزاد پیش دستی کرد و گفت:خوب دیگه با اجازه من مغازه کار دارم باید حتما برم.
خانواده آقای قاسمی حسابی ناراحت شدند و مریم خانم، حرص میخورد و با چشم و ابرو برای پسرش خط و نشان می کشید.
بالاخره بعد تعارف تیکه پاره کردن از آن خانه بیرون آمدند.
بیرون آمدن همانا و داد زدن مهرزاد همانا.
_د اخه من میگم نمی خوام بعد شما نشستین از خصوصیات و محسنات من میگین؟
من که میدونم شما چشمتون پول اینا رو گرفته. اون حورای بیچاره رو هم سر این پول بدبخت کردین!
گفتن این جملش مساوی اولین سیلی خوردن مهرزاد از مریم خانم بود.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_نود_و_چهارم بالاخره راه افتادند به سمت خانه آقای قاسمی. فرشته تک دختر خانواده قاس
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_پنجم
_ واقعا متاسفم واسه مادر و پدری که حاضر میشن دست رو پسرشون بلند کنن.
مونا به طرف برادرش رفت و دستش را گرفت.
_ داداش کجا میری؟
_ جهنم، قبرستون اصلا به کسی چه ربطی داره من کجا میرم؟خیلی مهمم تو خونه.. بودن و نبودنمم فرق نداره.
مونا هر چه سعی کرد جلویش را بگیرد نشد و مهرزاد از خانواده اش دور شد. دلش شکسته بود، غرورش شکسته بود، دیگر هیچکس او را دوست نداشت و چقدر احساس غریبی می کرد در خانه و زندگی خانواده اش.
خیابان ها را یکی یکی طی کرد و به زندگی نامعلومش فکر کرد. به حورا.. به مادرش، به امیر مهدی
نصف شب کلافه تر از همیشه از خارج خانه در رویا و افکارش غرق بود.
وقتی به خودش آمد دید که در پارکی تاریک درحال قدم زدن است.
هوا کمی سوز سرما داشت و مهرزاد با یک پیراهن آمده بود.
کمی خودش را جمع و جور کرد.
سیگاری دود کرد و با سوز سرمایی که چشمانش را میسوزاند رفیق شد.
به امیرمهدی فکر می کرد که وقتی از روی عقل نگاه می کرد، می دید که او گرینه بهتری است برای حورا، اما چه می کرد با خود خواهی و لجبازی اش؟
چرا نمیتوانست باور کند حورا مال او نیست؟
چرا میخواست حورا را مال خود کند؟
آیا واقعا عاشق بود؟
آیا حسش،حسی به جز تملک بود؟
کمی بعد خود را دم خانه حورا دید. بی اختیار زنگ را فشرد. صدای خواب آلود حورا از پشت آیفون آمد.
_ بله؟
_ مهرزادم باز کن.
_ مهرزاد اینجا چیکار میکنی؟
_باز کن حورا حالم خوب نیست بزار بیام تو شب نمیرم خونه. از خونه زدم بیرون.
با مامانم جر و بحثمون شد و دیگه برنگشتم خونه.
_ خب به من چه؟ برو خونه بهت میگم همسایه هامون دیدنت برام دردسر شده.
_وای حورا! برای اولین باره با سوم شخص باهام حرف می زنی. باورم نمیشه.
حورا که خواب از سرش پریده بود،گفت:چی میگی مهرزاد برو از اینجا کسی ببینت واسه من بد میشه میفهمی؟
– نه نمیخوام بفهمم تا صبح همین جا میشینم یا درو باز می کنی یا میشینم جلو درتون.
حورا با حرص گفت: هرکار دوست داری بکن.
سپس آیفون را گذاشت و عرقش را پاک کرد.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_نود_و_پنجم _ واقعا متاسفم واسه مادر و پدری که حاضر میشن دست رو پسرشون بلند کنن.
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_ششم
کاش مهرزاد از آن جا برود وگرنه باید دنبال یک خانه دیگر می گشت. این دور و زمانه همه دنبال فرصتی هستند تا پشت سر کسی حرف بزنند. چه دیواری کوتاه تر از دختر جوان مجرد که تنها هم زندگی می کند؟؟
دلش به حال تنهایی خودش سوخت و روی زمین نشست. معلوم نبود باز چه جنجالی شده که مهرزاد از خانه فرار کرده است.
دلش به حال مهرزاد هم سوخت. می دانست لجباز تر از این حرف هاست
حتما تاصبح آن جا می نشست. باید یک جوری او را رد می کرد. اما چگونه این وقت شب؟
ناچار شد به آقای سلطانی متوسل شود.
از خانه خارج شد و در خانه همسایه شان را کوبید.
خانم سلطانی پشت در آمد ودر را باز کرد. با دیدن حورا ترسید و گفت: چی...چیشده حورا جان؟ چرا رنگت پریده؟
_ خانم سلطانی پسر عمم باز اومده دم در میگه اگه درو باز نکنی تا صبح میشینم همینجا. منم درو باز نکردم. می ترسم برام حرف دربیارن بخدا. میشه آقای سلطانی رو بفرستین برن ردش کنن؟
خانم سلطانی گفت:باشه عزیزم الان بیدارش میکنم بره تو برو استراحت کن.
حورا با خیال راحت به خانه رفت و روی تخت کوچکش دراز کشید. اما خوابش نمی برد و همه را تقصیر مهرزاد انداخت.
ساعت از دو هم گذشته بود اما حورا خوابش نمی برد.
بلند شد و به سمت پنجره رفت مهرزاد را ندید تا خواست پرده را بیندازد در پیاده رو مردی را دید که از سرما در خود مچاله شده بود.
باورش نمیشد!! امیر مهدی بود؟
مگر میشد؟
او این وقت شب این جا چه میکند؟
نفهمید چگونه چادرو ملافه را برداشت و به سمت راه پله دوید؛هیچ کدام از کارهایش دست خودش نبود.
در ساختمان را باز کرد و آرام آرام به سمت او رفت.
امیرمهدی از آن روز که حورا را در داخل ماشین آن پسر دیده بود طاقتش را از دست داده بود، به دنبالشان رفت.
وقتی دید حورا عقب نشست لبخندی زد؛البته از حورا بعید نبود.
تا در خانه، حورا را دنبال کرد.
کارش شده بود هرشب در خانه او رفتن.
حداقل می توانست این گونه رفع دلتنگی کند.
تا به امشب که امیر مهدی مهرزاد را در خانه حورا دید و چه قد خود خوری کرد که جلو نرود و حساب او را نرسد.
با خود گفت اگر حورا در را برایش باز کند برای همیشه می رود.اما... نه باز نکرد.
مطمئن شد به انتخابش، به عشقش اما پس دلیل آن استخاره که بد آمده بود چه بود؟
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_اول _رضا معلوم هست تو چی میگی؟یکم عقلتو به کار بنداز بفهم چی میگم بودن اون تو این
👆👆👆
قسمت اول #رمان_حورا
داستان زندگی دختری مذهبی که بعد از فوت پدر و مادرش ۱۷ سال در خانه داییش با سختی ها و اذیت های زن داییش بزرگ شده و پسر دایی اش مهرزاد عاشق او شده اما حورا...
#ادامه_داستان_را_بخوانید
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مهدیا منتظرانت همه درتاب و تبند همهی اهل جهان،جمله گرفتارشبند چو بیایی غم و ظلمت برود از عالم شاد
💞✨مهدی جان✨💞
ای ڪاش می دانستم چشمان پاڪ ڪدامین خاڪ حضور سبز تو را بہ تماشا نشستہ است و بر نرمی قدمهایت بوسہ میزند....
اَلسَّلامُ عَلَيْڪَ يا صاحِبَ اَلزَّمان
#یاایهاالعزیز🌱
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#عاشقانه_شهدا ✨♥️ مادرم مهريه ام را بالا گرفته بود. پيش خودش حتماً فكر كرده بـود بـا اين كار حداقل
چه زیبا گفتـ اسطوره اخلاص:
قلم مےزنید براے خدا باشد؛
قدم برمےدارید براے خدا باشد؛
حرفـ مےزنید براے خدا باشد؛
همه چے؛ همه چے براے خدا باشد ...
#شهید_محمدابراهیم_همت🌸🌹
#سالروز_شهادت🥀🕊
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 توصیههای مهم امام خامنهای به مردم در خصوص بیماری شایعشده همچنانکه قبلاً از پزشکا
#پای_درس_ولایت🔥
🔰 لوح | قلوب جریحهدار
🔺️ رهبر انقلاب: قلب مسلمانان جهان از کشتار مسلمانان در #هند جریحه دار است. دولت هند باید در مقابل هندوهای افراطی و احزاب طرفدار آنها بایستد و با توقف کشتار مسلمانان، از انزوای خود در جهان اسلام جلوگیری کند.
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام على عليه السلام: 🔺حسود به زبان لاف دوستى مى زند و در عمل، مخفيانه دشمنى مى ورزد
#حدیث_معنوی🌸
🔅امام صادق عليه السلام:
🔺اگر توانستيد ناشناخته بمانيد، چنين كنيد؛ وقتى نزد خدا ستوده باشى نگران نباش كه مردم ستايشت نكنند و نگران نباش كه در نظرشان نكوهيده اى.
#Masaf
@AHMADMASHLAB1995
•| #تلنگرانـہ💡🔥|•
#حاج_حسین_یڪتا میگفت:
درعالم رویا به شهید گفتم✨
چرا برای ما دعا نمیڪنید ڪه
#شهید بشیم؟!🙁💔
میگفت ما دعا میڪنیم
براتون شهادت مینویسن💫
ولی #گناه میڪنید پاڪ میشه...🙃
#ترک_گناه❌
#تاخداراهےنیست…👣
@AHMADMASHLAB1995