eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_هفدهم از زبان زینب: تقریبا 3 ساعتو نیم میشه که اینجا هستیم، دو ساعته که جشن ش
از زبان طاها: صبح که از خواب بیدار شدم بعد از نماز نخوابیدم مشغول خوردن صبحانه طرفای 7:30 بود که راه افتادم سمت بیمارستان و گفتم سرپرستار بیاد تو اتاقم، الان هم منتظرشم صدای در اومد _ بفرمایید خانم تقوی اومد و سلام کرد _منم گفتم سلام بفرمایید بشینید خانوم تقوی پرسید با من امری داشتین؟ گفتم خواستم بیاین اینجا چون میخوام یه کاری بکنین سوالی نگاهم کرد گفتم میخوام فرمیو که خانم زارعی برای آموزش تو بیمارستان پر کرده بودن برام بیارین خانوم تقوی باتعجب گفت چی؟ ولی اخه... ولی و اما و اگر نداره خواهشا تا ده دقیقه ی دیگه فرم رو میزم باشه هنوز تو شُک بود ولی بلند شد و گفت چشم منتظر بودم هرچه سریعتر اون برگرو بیاره ولی طبق معمول که آدم هروقت منتظره زمان زودتر بگذره! عقربه های ساعت اصلا از جاشون تکون نمیخوردن به هر زور و زحمتی که بود 10 دقیقه رو دووم آوردم ولی خانون تقوی هنوز نیومده بود دو دقیقه دیگه صبر کردم بازم نیومد خیلی عصبی بودم زنگ زدم دفتر پرستاری یه خانمی برداشت_ دفتر پرستاری بفرمایید _ دکتر شمس هستم بگید خانم تقوی زودتر بیان اتاق من خانمه_ چشم چشم آقای شمس با عصبانیت گوشیو گذاشتم سر جاش 5 دقیقه ی بعد در زدن باعصبانیت گفتم بفرمایید خانوم تقوی بود داهل شد و گفت ببخشید آقای شمس داشتم دنبالش میگشتم، برگرو گرفت سمتم و گفت بفرمایید برگرو تقریبا از دستش کشیدم، یه نگاه کردم وقتی اسم زینب، شماره و آدرسو دیدم خیالم راحت شد_ ممنون میتونید برید درو بست و رفت هجوم بردم سمت گوشیم. سه تا شماره بود: شماره ی خونشون، موبایل باباش و موبایل خودش اول همه ی شماره ها و آدرسو هر اطلاعاتی که ازش بودو توی یه برگه نوشتمو گذاشتم تو کیف پولم. هر سه تا شماررو تو گوشیم سیو کردم شماره ی زینبو گرفتم. یه آهنگ شروع کرد به خوندن آهنگو شناختم. بغض از مرتضی پاشایی مرحوم بود با شنیدن این آهنگ بیشتر مصمم شدم که بفهمم این دختر چشه یکم که آهنگ خوند گوشیو جواب داد صدای آرومش پیچید تو گوشی. خودش بود زینب بود الو... آب دهانمو قورت دادم و لبمو با زبونم خیس کردم _ سلام کردم و اون گفت سالم بفرمایید گفتم زینب خانم نشناختید؟ گفت خیر بجا نمیارم طاها هستم. طاها شمس بعد از چند لحظه مکث صداش دوباره پیچید تو گوشی با تعجب پرسید آقا طاها شما شماره ی منو از کجا آوردین؟ اتفاقی افتاده؟ _ از دفتر پرستاری گرفتم. نه نه اتفاقی نیفتاده فقط میخواستم ببینمتون باز هم صداش متعجب شد_ منو ببینین؟ چرا؟ مگه چیشده؟ _ بابا به خدا هیچی نشده چرا همش منتظرین اتفاقی بیفته. امروز میتونین بیاین بیمارستان؟ بیمارستان؟ چرا؟ چیشده؟ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_هجدهم از زبان طاها: صبح که از خواب بیدار شدم بعد از نماز نخوابیدم مشغول خور
خندم گرفت. فهمیدم باز هم قاطی کردن آخه تو این یک دقیقه سه بار پرسید مگه چیشده. هروقت قاطی میکردن اینجوری حرف میزدن _ گفتم که میخوام ببینمتون! آخه چون میدونم اگه بگم جای دیگه، نمیاین گفتم بیاین بیمارستان گفت آهان باشه پس امروز میام. ساعت چند؟ گفتم الان ساعت 8:30 تا یک ساعت دیگه میتونین بیاین؟ گفت که سعی میکنم تا یک ساعت دیگه اونجا باشم ولی میدونید که من همش دیر میکنم بازهم خندم گرفت. راست میگفت همیشه تاخیر داشت اگه میگفت فلان ساعت میام یعنی یک ساعت یا ته تهش خیلی زحمت بکشه نیم ساعت بعد از ساعت مقرر میرسه باخنده گفتم بله میدونم 10:30 اینجایین خندید_ پس من سریعتر حاضر بشم. خداحافظی کرد و گفت یاعلی گوشیو قطع کرد با چشمای از حدقه بیرون زده به گوشی نگاه کردم حتی مهلت نداد خداحافظی کنم گوشیو گذاشتم رو میز و شروع کردم به قدم زدن تو اتاق، داشتم فکر میکردم...فکر میکردم که چطور باید ازش بپرسم! چطور سر بحثو باز کنم! چطور باهاش صحبت کنم که ناراحت نشه! که بهم نگه زندگیه خصوصیه من به تو چه ربطی داره! خیلی فکر کردم. همینجور راه رفتمو فکر کردم و گذر زمانو اصلا حس نکردم تا اینکه با صدای در به خودم اومدم یه نگاه به ساعت کردم یه ربع به 10 بود گفتم بفرمایید زینب خانوم در حالی که چادرش مثل همیشه سرش بود و یه شال مشکی گذاشته بود با سری که پایین بود اومد داخل، یه تکونی به خودم دادم و یقه ی پیراهنمو صاف کردم. یه پیراهن مردانه ی کرم که آستیناشو تا روی آرنج بالا زده بودم و یه شلوار کتان قهوه ای پوشیده بودم. کت اسپرت کرم قهوه ایمم پشت صندلیم بود سلام کرد منم گفتم سلام بفرمایید بشینید همونجور که سرش پایین بود اومد نشست. باخودم گفتم حالا چرا سرشو بلند نمیکنه؟ _ خوب هستین؟ با گفتن این جمله سرشو بلند کرد و یه نگاه فوق العاده غمگین بهم انداخت یهو قلبم یه جوری شد خدای من چه بلایی سر این دختر اومده ؟ چرا رنگش اینقدر پریده ؟ چرا اینقدر غمگینه؟ متعجب داشتم نگاهش میکردم فکر کنم خیلی بهش خیره شدم که معذب شد و سرشو انداخت پایین دیگه نتونستم طاقت بیارم شروع کردم به حرف زدن. هرچیزی که میخواستم بگمو بدون برنامه ریزی قبلی به زبون آوردم چون از اون قدم زدن و فکر کردن هیچی عایدم نشده بود و یا اگرم شده بود الان اصلا تمرکز نداشتم گفتم زینب خانم شما چتون شده؟ چرا رنگتون اینقدر پریده؟ چشماتون چرا اینقدرغمگینن؟ چرا همیشه حس میکنم یه غمه بزرگ پشت خنده هاتون پنهانه؟ اون چیه که شما سعی دارین پنهانش کنین؟ چرا اونروز تو بارون قدم میزدین که آخرش منجر به اون حال وحشتناکتون بشه؟ دلیل حال اونروزتون چی بود؟ اصلا...اصلا عرفان کیه؟ عرفان کیه که قبل از بیهوش شدن تمام تلاشتون فقط به زبون آوردن اسمش بود؟ هان؟ @AhmadMashlab1995
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
همه با هم میخوانیم فرازی از دعای سفارش شده توسط :اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْ لِی یَداً عَلَى مَنْ ظَلَمَنِی وَ لِسَاناً عَلَى مَنْ خَاصَمَنِی وَ ظَفَراً بِمَنْ عَانَدَنِی‏✨ بار خدایا، درود بفرست بر محمد و خاندانش و مرا در برابر آن که بر من ستم مى‏ کند، تنى توانا ده و در برابر آن که با من به بحث و جدال برخاسته، زبانى گویا ده و در برابر کسى که با من دشمنى مى‏ ورزد، پیروزى ده‏ ✨وَ هَبْ لِی مَکْراً عَلَى مَنْ کَایَدَنِی وَ قُدْرَهً عَلَى مَنِ اضْطَهَدَنِی وَ تَکْذِیباً لِمَنْ قَصَبَنِی‏✨ و در برابر کسى که بر من حیله مى ‏کند، مکر ارزانى دار و در برابر کسى که مرا مقهور خود خواهد، قدرت عطا فرماى و دروغ کسى را که مرا دشنام مى‏ دهد آشکار ساز ✨وَ سَلاَمَهً مِمَّنْ تَوَعَّدَنِی وَ وَفِّقْنِی لِطَاعَهِ مَنْ سَدَّدَنِی وَ مُتَابَعَهِ مَنْ أَرْشَدَنِی‏✨ و از آن که تهدیدم مى ‏کند مرا به سلامت دار و توفیقم ده که فرمانبردار کسى باشم که مرا به راه راست برد و تابع آن که مرا به طریق رشاد مى ‏کشد. نشر دهید👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بیا تاجوانم بدھ🧔🏻 رُخ نشانم👀 کھ این زندگانے🌎 صفایێ نداردツ💔 #یاایهاالعزیز🌴 ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل
يابن الحسن.... خـدا کنـد کـه مـرا با خـدا کنـي آقـا ز قيد و بند معـاصي جـدا کنــي آقـا دعاي ما به در بسته مي خورد، اي کاش خودت براي ظهورت دعا کني اقا 🌴 ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج❤️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
کلام شهید: #شهید_احمد_کاظمی: دلتون رو گرفتار این پیچ و خم دنیا نکنید این پیچ و خم دنیا انسان رو به ب
🌷🌱 من اسماعیل را نمی‌شناختم؛ ولی هر روز می‌دیدم که کسی می‌آید و چادرها و آبگیرها را تر و تمیز می‌کند با خودم فکر می‌کردم که این شخص فقط چنین وظیفه‌ای دارد.🙃 یک روز هر چه چشم به راهش بودم تا بیاید و باز به نظافت و انجام وظایفش بپردازد، پیدایش نشد و احساس کردم که او از زیر کار شانه خالی می‌کند🙄 ازاین رو، خود به سراغش رفتم وگفتم: «چرا امروز نیامدی⁉️» او در پاسخ گفت: «چشم الان میام» کسانی که نظاره‌گر چنین صحنه‌ای بودند سخت ناراحت😡 شدندو گفتند: «تو چه می‌گویی؟ او فرمانده لشکر است😶» من که احساس شرمندگی می‌کردم؛ در صدد عذر خواهی برآمدم اما او بود که کریمانه و با متانت گفت:«اشکال ندارد» و با خنده از کنار ماجرا گذشت... 🌷 🍀 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 همه انسانها می میرند ولی شهیدان این سرنوشت همگانی را به بهترین وجه سپری  کردند ، وق
🔥 🌟تلاش فکری و عملی همگان برای معیشت طبقات ضعیف امام خامنه‌ای : در حال حاضر، اقتصاد و فرهنگ در صدر فهرست اولویّتهای کشور است. در باب اقتصاد، علاوه بر مشکلات عمده‌ی مشهود، باید اذعان کنیم که در دهه‌ی پیشرفت و عدالت، نمره‌ی مطلوبی درباب عدالت به ‌دست نیاورده‌ایم. این واقعیّتِ ناخواسته باید همه را به تلاش فکری و عملی در باب معیشت طبقات ضعیف، به مثابه‌ی اولویت، وادار سازد. ۹۹/۳/۷ ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆️ 😍شهید نعمت الله جعفری😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:6شهریور سال1376🌷 🍁محل تولد:تهران🌷
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید عبدالصالح زارع بَهنَمیری😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:26فروردین سال1364🌷 🍁محل ولادت:بَهنَمیر شهرستان بابلسر🌷 🍁شهادت:16بهمن سال1394🌷 🍁محل شهادت:سوریه🌷 🍁نحوه شهادت:در درگیری با تروریست های داعشی به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 حرفـے، سخنـے👇🏻 @Banooye_mohajjabeh✨ join↧ఠ_ఠ↧ ♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
|💛| +حاج‌آقاپناهیان‌میگفت: آقا صبح به‌عشق‌شماچشم‌بازمیکنه این‌عشق‌فهمیدنےنیست...!🌱 بعدماصبح‌که‌چشم‌بازمیکنیم بجایِ‌عرض‌ارادت‌به‌محضرآقا گوشیامونُ‌چک‌میکنیم!😔🥀 ⁉️ 🎙 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @AhmadMashlab1995 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
غروب شیطان بزرگ نزدیک است... @AhmadMashlab1995
اینجا ورودی بهشت باب‌الشهادة و باب‌السعادة ست.. بابی که نوید سعادت میدهد و شهادت و چه چیزی بهتر از این..؟! و کدام خادم است که عشق را در این باب ندیده باشد..:) @AhmadMashlab1995°|🍃
‌ـ‌ وصیت°🌱 •|دراون دنیا جلو بی حجاب ها وآنهایی که تبلیغ بی حجابی میکنند رامیگیرم.|• @Ahmadmashlab1995 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
😂🤣 🌸 شفاعت🤲 خیلی شوخ و با روحیه بود.😉😍 وقتی مثل بقیه دوستان به او التماس دعا🤲 می‌گفتیم یا از او تقاضای «شفاعت» می‌کردیم👇👇👇 می‌گفت👈مسئله‌ای نیست دو قطعه عکس🧔🏻 سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه📄 بیاور ببینم برایت چکار می‌توانم بکنم.🤷🏻‍♂ در ادامه هم توضیح می‌داد که حتماً گوشهایت پیدا باشد🤭😄 عینک هم نزده باشی👨🏻‍🏫 شناسنامه هم باید عکس‌دار باشد!😅 •••💞😻join👇🏻 °♡°🆔 @AhmadMashlab1995🍁
سلام علیکم🌸 میخوایم ختم صلوات داشته باشیم به مناسبت رحلت امام خمینے(ره) وسالگرد روز رحلت ایشون بهشون هدیه بدیم.. پس هرمقدار شاخه 🌹صلواتی که میخواین به ایشون هدیه بدین به آیدی زیر ارسال کنید @Bent_alzahra_1995
دوستان سلام یه داریم به مناسبت سالگرد ارتحال امام خمینی (ره) و به همت پایگاه بسیج خواهران روستای اوزوندره بنام موضوع مسابقه درباره ی امام خمینی (ره)است چند تا سوال درباره امام خمینی در کانال قرار میدیم و شما جوابهای صحیح رو برای ما ارسال کنید از بین جواب های صحیح به قید قرعه به ۳ نفر کارت شارژ ده هزار تومنی هدیه🎁 میدیم مهلت ارسال جوابها تافردا ساعت ۱۲ ظهر هست @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوالات مسابقه ی 1⃣سوال ۱:امام خمینی (ره) در سال ۱۳۲۲ فجایع حکومت پهلوی را در کدام کتاب افشا کرد؟ 2⃣سوال۲:امام خمینی (ره) چه چیزی را تنها راه رهایی از چنگال استعمار می دانست؟ 3⃣سوال۳:محور مبارزات از نظر امام خمینی (ره) چه بود؟ 4⃣سوال۴:امام خمینی (ره) حضور چه کسانی را در راس سلطنت پهلوی افشاء کرد؟ 5⃣سوال۵:از دیدگاه امام خمینی توطئه خزنده و خطر ناک چیست؟ پاسخ های خود را به آیدی🆔 زیر ارسال کنید @Mahsa_zm_1995 مهلت ارسال پاسخ ها تا ساعت ۱۲ ظهر ۱۴ خرداد به قید قرعه به۳نفر از کسانی که جواب صحیح دادند هدایایی داده میشه @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_نوزدهم خندم گرفت. فهمیدم باز هم قاطی کردن آخه تو این یک دقیقه سه بار پرسید مگه
کاملا معلوم بود تو شُکه با تعجب و دهان باز داشت نگاهم میکرد خیالم راحت شده بود از اینکه موفق شدم همه ی سوالامو به زبون بیارم فقط میمونه جوابش که خیلی کنجکاوم منم با کنجکاوی و حالت سوالی خیره شدم به چشماش بعد از چند ثانیه اون کم آورد و سرشو انداخت پایین یکم مکث کرد و بعد زبون باز کرد زچرا این سوالارو میپرسین؟ من: خب این چندوقت خیلی ذهنم درگیرتون بود. راستش نگرانتون بودم اینارو پرسیدم که شاید بتونم کمکتون کنم گفت کمکی از دست کسی بر نمیاد گفتم شریک دردتون که میتونم بشم؟ سرشو بلند کرد، کوتاه ولی عمیق بهم خیره شد و گفت از کجا بدونم حرفایی که میزنم بین خودمون میمونه و اونارو به کسی حتی مامانو بابام نمیگین؟ با اطمینان بهش نگاه کردم جوری که آروم بشه و گفتم به من میاد خبرچینی کنم؟ به اطرافش نگاه کرد. شالشو صاف کرد.چادرشو درست کرد. چشماش رو سرتاسر اتاق میگردوند تا آخرش که رسید به من. بی قرار بود اینو خوب میفهمیدم از رفتارش لبخند زدم و گفتم نگران نباشید هرچیزی که بگین بین خودمون میمونه دست راستمو گرفتم بالا و گفتم به شرفم قسم نفس عمیق کشید.چشماشو بست. خوب زیر نظر گرفته بودمش انتظارم زیاد طولانی نشد شاید دو دقیقه که شروع کرد به حرف زدن جواب همه ی سوالاتون خلاصه میشه تو یه کلمه...عشق. عشقی که 7 ساله تو دلم رخنه کرده عشق پسرعموم، خیلی تلاش کردم بیرونش کنم اما نشد. دلیل حال اونروزم هم این بود که خبر ازدواجشو شنیدم و رنگم پریده چون دیشب خیلی بهم فشار اومد آخه بله برونش بود. با هر کلمه ای که میگفت چشمام گشادتر میشدن اصلا فکر نمیکردم عاشق کسی باشه اصلا...انتظارشو نداشتم خیلی متعجب شده بودم. باتعجب داشتم نگاهش میکردم مغزم اِرور داده بود چشماشو باز کرد و مستقیم خیره شد تو چشمام و گفت حالا فهمیدین؟ گیج سرمو تکون دادم که یهو مغزم فرمان داد_ گفتین 7 سال؟ مگه الان 16 سالتون نیست؟ سرخو سفید شد.بازم سرشو انداخت پایین، آه کشید_ بله از بچگی. دیگه چشمام از این گردتر نمیشد ولی جلوی خودمو گرفتم چون میدیدم خیلی معذب شده آروم گفتم _ آهان. مطمئنی که عشقه؟ گفت نه. دیگه از هیچی مطمئن نیستم حتی از زنده بودن خودم. نمیدونم چطور دارم طاقت میارم ولی خوب میدونم خدا مواظبمه هوامو داره بهش لبخند زدم _ آره کاملا درسته خدا خیلی دوستون داره اگه اون بالایی نبود شما هم الان اینجا نبودی. یکم فکر کنید من مطمئنم میتونید فراموشش کنید و همینطور مطمئنم که این عشق نیست وابستگی ایه که از بچگی براتون مونده شاید چون کنارتون بوده بهش حسی پیدا کردین. اما اگه تلاش کنین و توکلتون به خدا باشه زودِ زود فراموشش میکنید @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیستم کاملا معلوم بود تو شُکه با تعجب و دهان باز داشت نگاهم میکرد خیالم راحت
سرشو به علامت فهمیدن تکون داد و گفت چشم تمام تلاشمو میکنم از جوابش خیلی خوشم اومد معلومه دختر عاقلیه که زود حرفمو قبول کرد اگه نمیشناختمش میگفتم الان با زدن این حرف میخواد جیغو داد کنه و اینجارو رو سرم خراب کنه ولی خودم میدونم که زینب با بقیه فرق داره. این دختر اینقدر آروم و مظلومه که آدم دلش نمیاد ناراحت ببینتش چشمامو باز و بسته کردم _ آفرین خندید. آروم و باوقار برگشتم گفتم راستی؟ سوالی نگاهم کرد _ راستش میخواستم شما و خانوادتونو دعوت کنم خونمون باتعجب_ ما رو؟ به چه مناسبت؟ گفتم همینجوری. آخه من از شما خیلی برای خانوادم تعریف کردم اونام کنجکاون ببیننتون لبشو گزید همرو گفتین؟ شیطونیامو! خراب کاریامو! قلبمو! خیلی سعی کردم جلوی قهقهمو بگیرم واقعا قیافش خنده دار شده بود گفتم بله همرو شوکه شد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. شروع کردم بلند بلند خندیدن اونم هر لحظه شوکه تر و خجالتی تر می شد فکر کنم داشت خرابکاریاشو یادآوری میکرد _ خب پس من به مامان میگم با خونتون تماس بگیره صحبت کنه سرشو تکون داد انگار زبونش نای حرف زدن نداشت... از زبان زینب: بعد از خداحافظی درو بستم و اومدم بیرون از بیمارستان راه افتادم سمت ایستگاه تاکسی اومدم به امروز فکر کنم که گوشیم زنگ خورد دستمو بردم تو کیفم اوف حالا مگه پیدا میشه با دستم بیشتر گشتم آها آها پیدا شد _ الو مریم بود مریم_ الو سلام. زینب خوبی؟ گفتم سلام مریم ممنون تو خوبی؟ چه خبر؟ مریم_ مرسی. هیچی میدونستی فرداشب نتایج کنکور میاد؟ تعجب کردم _ واقعا؟ مریم_ آره الان نزدیک سه ماهِ دیگه. یکی از بچه ها بهم گفت _ آها باشه. پس من فردا شب نگاه میکنم مریم_ مال منم نگاه میکنی؟ _ آره مشخصاتتو بفرست نگاه میکنم مریم_ باشه دستت طلا. خب دیگه مزاحمم نشو خداحافظ خندیدم _ خداحافظ گوشیو قطع کردم گذاشتم تو کیفم @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیست_و_یک سرشو به علامت فهمیدن تکون داد و گفت چشم تمام تلاشمو میکنم از جوابش
داشتم از جلوی یه مغازه کاموا فروشی رد میشدم که هوس خرید کاموا زد به سرم زد رفتم نگاهشون کردم کامواهای دو رنگش قشنگ بودن یکیشون که طوسی مشکی بود خوشم اومد چندتا برداشتم دوتا میل هم گرفتم و بعد از حساب کردنشون رفتم ایستگاه یه تاکسی اومد نشستم رفتم خونه دینگ دینگ. زنگ زدم _ سلام من اومدم کسی خونه نیست؟ دستشو گذاشت رو بینیش یعنی ساکت شو.داشت با تلفن حرف میزد_ چشم چشم من با آقام صحبت میکنم اگه شد مزاحمتون میشیم پشت خط _ ........ مامان_ چشم بهتون خبر میدم شما هم به خانواده سلام برسونین. خداحافظ گوشیو قطع کرد _ مامان کی بود؟ مامان_ مامان رئیس بیمارستانی که توش بودی! فرداشب، شام دعوتمون کردن خونشون. آخه ما که اینارو نمیشناسیم چطور بریم خونشون _ منم الان رفتم بودم بیمارستان بهم گفت. خودش که آدم بدی نیست خانوادشو نمیدونم مشکوک پرسید_ چند سالشه؟ گفتم نمیدونم بهش میخوره 28 یا 29 باشه مامانم خیلی مشکوک نگاهم میکرد _ وا چیه مامان؟ مامان_ راستشو بگو چشمام درشت شدن _ راست چیو بگم؟ مامان_ پسره بهت حرفی زده؟ _ اا مامان؟ این آقا خیلی نجیبه بعدشم 10 سال از من بزرگتره من جای خواهرشم مامان_ امیدوارم همینطور که تو میگی باشه _ همینطوره. حالا میریم؟ مامان_ بزار به بابات بگم _ باشه رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم وضو گرفتم نماز ظهر و عصرمو خوندم خیلی آروم شدم. کلا نماز آرومم میکنه خصوصا وقتی سجده میرم حس خیلی خوبی بهم دست میده که قابل وصف نیست از زبان طاها: یه نیم ساعتی میشه اومدم خونه و داریم نهار میخوریم همینکه زینب رفت زنگ زدم به مامان شماره ی خونه ی زینب اینارو دادم اونم زنگ زد با مامانش صحبت کرد گفت فردا شب شام بیان خونمون الانم منتظریم ببینیم بابای زینب چی میگه تلفن زنگ زد. مامان بلند شد برداشت مامان_ بله بفرمایید؟ ......... مامان_ سلام خانم زارعی خوب هستین؟ ......... مامان_ خیلی ممنونم. بله بله پس میاین دیگه ......... مامان_ خواهش میکنم این چه حرفیه شما مراحمین. تشریف بیارین ......... مامان_ پس، فردا شب میبینیمتون. خداحافظ شما گوشیو قطع کرد _ پس میان! با لبخند_ آره. خیلی دلم میخواد زودتر ببینمش. وای فردا شب چی درست کنم؟ خندیدم _ تا جایی که من میدونم زینب هر غذایی رو نمیخوره. اگه نظر منو میخوای دوست داری شادش کنی براش ماکارانی درست کن و نگو زشته با ذوق_ باشه پس برای اون ماکارانی درست میکنم برای بقیه هم یه چیزه دیگه هممون از اینهمه ذوق مامان خندیدیم اخه تو حالت عادی اگه بهش بگیم برای مهمون ماکارانی درست کن میگه زشته بعد میخوان بگن برامون ماکارانی درست کرده مامان_ آقایون بیاین بهم کمک کنین باید کل خونرو گردگیری کنیم بعدم برین خرید برای فردا منو محمد و بابا_ وای نه مامان_ وای مای نداره آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته. خم شد رو شکمش_ آخ دلم مامان_ اصلا راه نداره هیچ جور نمیتونین از زیرش در برین _ محمد جان بلند شو باید بریم خونرو گردگیری کنیم محمد با لبو لوچه ی آویزون راست وایساد و اومد دنبالم کل خونرو تمیز کردیم از حالو پذیرایی بگیر تا اتاقامون دیگه از کتو کول افتادیم آخیش بالاخره اتاق هم تموم شد هردومون هم زمان ولو شدیم رو تختمون کمرشو گرفته بود و ناله میکرد_ آی مامان کمرم آی خدا دارم میمیرم وای _ اه چته محمد هرکس ندونه فکر میکنه حامله ای که اینجوری کمرتو گرفتی ناله میکنی حواسش کلا نبود_ آره آره برگشتم سمتش یکی زدم تو سرش محمد_ آخ نامرد چته؟ _ تو حامله ای؟ چشماش زد بیرون_ ها؟ داداش چی میگی؟ _ به منچه خودت گفتی محمد_ من کی گفتم؟من غلط بکنم بگم. اصلا منم بگم تو خودت چی فکر میکنی؟ سرمو برگردوندم و به سقف خیره شدم _ به منچه. من گفتم مگه حامله ای اینجوری کمرتو گرفتی ناله میکنی تو هم گفتی آره دیدم صدایی ازش نمیاد برگشتم سمتش یه نگاه به همدیگه کردیم یهو زدیم زیر خنده کلا با محمد زیاد شوخی می کردیم اونم به دل نمیگرفت... @AhmadMashlab1995