فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_جبهه😂🤣
ما هم دلمون هوای جبهہ ڪرد!😌✋🏻
خاطرهے طَنز جبهہ از زبان
#حاجحسینیکتا🔊✨
کـانـالرسمےشهیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
❣رفیق❕
⚠️یه وقت نگی
📜من که پروندم خیلی سیاهه
❌کارم از #توبہ گذشته‼️
✋👈 #توبه
📝مثل پاک کن مےمونه
☑️اشتبـاهاتت رو✨پاک✨ مےکـنه
⚠️فقط به فکر #جبران باش😉✌️🏻
کـانـالرسمےشهیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#تو💚 مثل خنده ی گل...🌼✨ مثل خواب پروانه🌸🦋 #تو🧡 مثل آن چه که ناگفتنی است... زیبایی...❤️🥀 #حسین_منزوی
چشمخودبستمكہدیگرچشمِمَستش
نَنگرم
ناگهاندلدادزد
-دیوانہ!منمیبینمش...💔
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
یوسفگمگشتهبازآیداگرثابتشود
درفراقشمثلیعقوبیموحسرتمیخوریم
#روز_جمعه🌾
#این_امامنا؟!
#این_صاحبنا؟!
#باز_هم_جمعه_ای_بی_تو💔
کـانـالرسمےشهیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
💔
#حسینجان
از آن نفس که دلم مبتلایتان شده است
دو دیده منتظر خاک پایِتان شده است
مرا به کنج حرم، چه می شود ببرید؟
دلم هوائی بزم حریمتان شده است...
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
تـا نفس هست مرا🙃 دور سرت مےگردم💫 #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ| ✅ @Ahmadmashlab1
ای برده امان از دل عشاق کجایی؟!
تا سجده گذارم!💫
گر بوی تو را باد به منزل برساند،
جانم برهاند🌿…
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
بچہهابهخودتـونسخٺبگیرید
کهاوندنیـابھتونسختنگیرن؛
بہخودتوݩسختبگیریدکهخـدا
ࢪاحتبگیره...(:
#حاجحسینیکتا💡
کـانـالرسمےشهیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
-سعید تو باید بدونی که اگه ما اونا رو نکشیم روحانی اونا رو میکشه.
✅ @AhmadMashlab1995
•|🌹🌱|•
مـا عشــق شهادتیـم💛🌿
و ایـن بـاور مـاستـ🥀
سربنـد حسیـنابـنعلے💕
بـر سـر مـاستـ🌾
یڪ جمـلهے مـا...
امیـد دشمـن را بـرد💪🏻
سـیدعلےخامنـهاے🇮🇷
رهبـر مـاست♥️
✅ @AhmadMashlab1995
#شهید_آوینے:
کجا از مـرگ مےهراسد
آن کـس کہ
بہ جــاودانگـے روح
در جـوار رحـمت حـق
آگـاہ اسـت؟
#شهید_احمد_مشلب🌸✨
#عکس_ارسالی🌺
✅ @AhmadMashlab1995
#طنزجبهه😂🤣
فکر کنم مسلحه🤔😅
ماه مبارک رمضان ایام مجروحیت ابراهیم(هادی) بود. جعفر جنگروی از دوســتان ما ، بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور ميرفت و دوستانش را صدا ميكرد. يكي يكي آنها را مي آورد و ميگفت: ابرام جون، ايشون خيلي دوست داشتند شما را ببينند و... ابراهيم كه خيلي غذا خورده بود و به خاطر مجروحيت، پايش درد ميكرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسي كند.
جعفر هم پشت سرشان آرام و بيصدا ميخنديد. وقتي ابراهيم مينشست، جعفر ميرفت و نفر بعدي را مي آورد! چندين بار اين كار را تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت: جعفر جون، نوبت ما هم ميرسه!
آخرشب ميخواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كن!
جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسي! من ايستادم. ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! يكي از جوانهاي مسلح جلو آمد.
ابراهيم ادامه داد: دوســت عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچه هاي سپاه هستند. يك موتور دنبال ما داره مياد كه... بعد كمي مكث كرد و گفت: من چيزي نگم بهتره، فقط خيلي مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه!
بعــد گفت: با اجازه و حركت كرديم. كمي جلوتر رفتم تــوي پياده رو و ايستادم. دوتايي داشتيم ميخنديديم. موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدند! ديگر هر چه ميگفت كسي اهميت نميداد و... تقريبا نيم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شــناخت. كلي معذرت خواهي كــرد و به بچه هاي گروهش گفت: ايشــون، حاج جعفر جنگروي از فرماندهان لشگر سيدالشهداء هستند.
بچه هاي گروه، با خجالت از ايشان معذرت خواهي كردند. جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود، بدون اينكه حرفي بزند اسلحه اش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد.
كمي جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پياده رو ايستاده و شديد ميخنديد! تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده.
ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوسيد. اخم هاي جعفر باز شد. او هم خنده اش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد.
کـانـالرسمےشهیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』