شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو #قــسـمـت_یــازدهـــم (ز
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_دوازدهــم
(بـا مـن بـمــان)
این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن های من ...😖😣
آرامش و محبت امیرحسین ... 😍😘
زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... .😶
اصلا خوشحال نبودم 😔... با هم رفتیم بیرون ... دلم طاقت نداشت ... گفتم:
" امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... ."😊
چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت:
"دقیقا منم همین رو می خوام. 😊بیا با هم بریم ایران. ."😉
پریدم توی حرفش ... در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم:
"امیر حسین، تو یه نابغه ای ... اینجا دارن برات خودکشی می کنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره.
می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ... "😁😀
چشم هاش پر از اشک بود😭 ...
این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ...
به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... .
😔😞
روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف می دوید ... 😐
منم از دور فقط نگاهش می کردم ... .😔
من توی یه قصر بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ...
صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ... خدمتکار شخصی داشتم و ... .😎
نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ...☹️
نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم ... توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود ... فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود ... .😰😫
هواپیما پرید ... و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...😭😭
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_دوازدهــم (ب
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_ســیــزدهـــم
(بـــے تــو هــرگـز)
برگشتم خونه ... اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم ... حس بیرون رفتن نداشتم ... همه نگرانم بودن ... با همه قطع ارتباط کردم ... حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... .
مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ...
دلم برای امیرحسین تنگ شده بود ...
یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم ...
خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ... .
چند ماه طول کشید ... کم کم آروم تر شدم ...
به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ...
مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد ...
همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن ... دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود ... هر چند دیگه امیرحسین من نبود ... .
بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ... اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه ... .
از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده ... خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم ...
امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم ... .
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
@Ahmadmashlab1995
🌸🍃
#شهیدگمنام_سلام✋
در عجبم با این همه نامی که تو داری
این قوم چرا نام تو #گمنام نهادند!!؟
#گلستان_شهدا
#اصفهان
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
هدایت شده از یک بغل گلسرخ
💠کتاب ملاقات در ملکوت با شماره 187212 در دفتر تالار قفسه باز آقایان ، کتابخانه آستان قدس رضوی به ثبت رسید
@yek_baghal_golesorkh
🍃🌸
#عشــق_بـــازی ڪردی تا حالا⁉️
بچه ها سعی ڪنید #تو_جوونی_عاشق بشید❗️
حواستون جمع باشه❗️
جوونی ڪه تو #جوونــی عاشق نشه به درد لای جرز دیوار میخوره❗️
جوونی ڪه تو جوونی #عاشــق نشه ، تو پیری هیچ ڪاری ازش بر نمیاد❗️
جوونی ڪه تو جوونی عاشـق نشه ، بدون بزرگ هم بشی ، هیچ به درد نمیخوره !
اون چیزی ڪه ما از #شهـــدا دیدیم عاشقی بود❗️
عاشـق #امام_زمـــان
عاشق مسجد جمڪـران .
ظهر تولد امام زمان عج ، شهادت ...
بعد از یڪسال و نیم بعد ڪه رفقا و شهدا رو دفن ڪردند ...
به ترتیبی ڪه شهیدا دفن شدند ، دفن شدند ؛
تو قبری ڪه شب ها میخوابید ، خود من رفتم سنگ لحدش رو گذاشتم ، نوبتش شد❗️
دفنش ڪردم❗️
#شهید_جعفر_احمدی ...
قشنگه❓
حالا گور ما ڪجاست⁉️
ڪفن ما ڪجاست⁉️
اوضاع ما ڪجاست⁉️
#رفقــــا_حواستــــون_باشـــه
#دارند_برای_ظهور_امام_عصر_یارگیری
#میڪنند❗️
فرمانده گردان به خود من میگفت :
در ڪنار جزیزه مجنون
گفت فلانی خواب دیدم امام زمان رو
آقا گفت لیست گردان رو بدید به من❗️
من لیست گردان رو دادم خدمت امام زمان
آقا شروع ڪرد با خودڪار قرمز زیر بعضی از اسم ها خط ڪشید❗️
گفت فلانی زیر اسم هر ڪی خط ڪشید ، تو عملیات شهید شد ...
اسم ها را امام عصر انتخاب میڪنه برای تربیت شدن ...
یڪ بار رفتین جمڪران
برای امام زمان عج❓
بچه ها دلتون لڪ نزده یه جمڪران برای امام زمان عج برید⁉️
ڪه ڪاری به آقا نداشته باشید❗️
غیر از خودش ...
شخصی امام زمان عج رو در مسجد جمڪران ڪنار ڪتابفروشی دید❗️
گفت آقا ببین چقدر شب چهارشنبه زائر داری❗️
آقا یڪ دستی به چشمش ڪشید !
گفت حالا تو ببین ...
من میبــینم ، تو هم ببین❗️
دید دو نفر بیشتر نیست از زائرای شب چهارشنبه❗️
گفت این دو تا فقط برای من اومدن ...
برای #ظهــور من اومدن ...
برای غصه های دل من اومدن ...
بقیه غصه دارن ، اومدن❗️
برای غصه های من ، نیومدن ...
چند تامون غصه خور امام زمانیم⁉️
رفقا تو جنگ یه چیزی ڪه بین شهدا جا افتاده بود ؛
این بود ڪه می گفتن :
امام زمان ، درد و بلات به جون من❗️
درد و بلات به جون من ...
در روایتی امام عصر میگه :
منِ #امام_زمان
منِ امام شما ...
منی ڪه شما میگید ڪل یوم عاشورا و ڪل ارض ڪربلا ...
منی ڪه قبل از ڪنڪور ، همه خوب یادش میڪنیم❗️
منی ڪه شب امتحان ، شب ڪار ، شب بالا و پایین شدن آبرو میشه❗️
خوب یادش میڪنیم ...
من به سیره ی مادرم ، به سیره دختر رسول خدا دارم عمل میڪنم❗️
سیره #حضـرت_زهــرا (س) چی بود❗️
جز غربت و تنهای .
یعنی غریب و تنها دارم یارگیری میڪنم ...
به غریبی دارم میگذرونم ...
دقت ڪنید رفقا ...
امام زمان ڪارشو انجام میده❗️
یاراش رو میگیره ...
#دلتـــون_رو_امـام_زمانـــی_ڪنیـد❗️
✍ راوی : حاج حسین یڪتا ...
کانال رسمی #شهیداحمدمشلب
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
🍃🌸
#سکوت.رهبری
اخیرا و سابقا به کرات در فضای مجازی دیده ایم و از دهان خیلی ها شنیده ایم که میگویند دلیل سکوت رهبری فلان است و چنین است و چنان
اما بزرگواران کدام سکوت ؟
شما بگوئید رهبری در کدام زمینه سکوت کرده اند ؟
چرا رهبری باید فدای کم کاری ها و غفلت حزب الهی ها بشود؟
کجا رهبری سکوت کرده اند؟
چرا خودمان را فریب میدهیم و دلیل تنبلی های خودمان را سکوت رهبری قلمداد میکنیم؟
رهبر سکوت نکرده اند بلکه در وسط میدان در حال شمشیر زدن هستند
آنهم در حالی که خیلی ها در پشت خیمه های جنگ نشسته و اند و دستی به ریش میکشند و گمان میکنند رهبری سکوت کرده است
مگر قبل از مذاکرات نفرمودند
"مذاکره با آمریکا ممنوع است" ولی بخاطر غفلت و کم کاری ما مجبور به پذیرش برجام شدند
مگر بعد از برجام در زمینه هسته ای نفرمودند
"فعالیتتان را شروع کنید و به ۱۹۰ هزار سوء برسانید"
مگر نفرمودند
"تنها راه برون رفت از مشکلات اقتصاد مقاومتی و افزایش تولیدات داخلی است"؟
مگر رهبری از ماجرای مدرسه غرب تهران تا ریزگرد های خوزستان و تا دستور برخورد با مفسدان اقتصادی کوتاهی کرده اند؟؟
مگر در تمام زمینه های اقتصادی از بازارهای متداول تا دستور به بانک مرکزی در زمینه ارز و سکه کوتاهی کرده اند که حالا متهم به سکوت شده اند ؟
مگر شفاف نکرده اند و دستور های مختلف به قوای مختلف ارسال نکرده اند؟
مگر بعد از نا امیدی از دستگاه های خفته در خواب غفلت دستور #آتش.به.اختیار نداده اند ؟؟
مگر اخیرا نفرمودند
"جنگ نخواهد شد مذاکره نخواهیم کرد" پس چرا فریادتان را بلند نمیکنید که وطن فروشان غرب صفت دوباره جرات نکنند حتی بفکر مذاکره با شیطان بروند
پس چرا مدام رهبری را متهم به سکوت میکنیم آیا این بی انصافی نیست؟؟؟
رهبری سکوت نکرده اند بلکه گوش های شما سنگین شده است که فریاد های رهبرتان در خط مقدم جنگ را نمیشنوید و بخاطر تنبلی های خودتان رهبرتان را متهم یه سکوت میکنید
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_ســیــزدهـــم
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_چهاردهم
(مـن و خـداے امـیـرحـسـیــن)
من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ...
آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود ...
چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ...
به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... .
دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ...
دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ...
ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... .
زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود ... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ... و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ... .
داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ...
دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ... .
بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ...
از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم ... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... فوق العاده جالب بود ... .
برگشتم و سوار تاکسی شدم ... دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود ...
پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... .
بدتر از این نمی شد ...
توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... پاسپورت هم دیگه نداشتم ... .
هتل پذیرشم نکرد ... نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ... سوار ماشین شدم ...
فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ...
کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ...
گریه ام گرفته بود ...
خدایا! این چه غلطی بود که کردم ... یاد امام رضا و حرف های اون پزشک کفشدار افتادم ...
یا امام رضا، به دادم برس ... .
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع
🌸🍃✨💫
🍃✨💫
✨💫
💫
#جرعه_ای_معرفت
.
.
#حجاب زمانی زیباست که با #حیا عجین شده باشد....
.
حیا که نداشته باشی چادر سیاه هم محجبه ات نمیکند...
.
.
.
حضورمان در فضای مجازی بی فایده است...اگر ندانیم دشمن حیامان را نشانه گرفته است....🤔
.
.
#شیطان به من محجبه نمیگوید چادرت را بردار !😈
چون میداند من این کار را نخواهم کرد...
.
میگوید عکست را در معرض دید نامحرم قرار بده....
میگوید شوخی و صحبت با نامحرم در این فضا مشکلی ندارد....
میگوید با ناز و ادا صحبت کردن در پست ها و نظرها مشکلی ندارد....
میگوید دلبری از پسرهای مذهبی در فضای مجازی اشکالی ندارد...
.
میگوید تو عکسی که میخواهی را بگذار...
طوری که دوست داری صحبت کن...
بیخیالِ ذهن و دل جوان های مجرد و متاهل...
.
و اینطور میشود که کم کم شاهد کم شدن حیامان میشویم...😥
و امان از روزی که حیا برود....😭
.
حیا نباشد
حجابی نخواهد بود
🆔 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_چهاردهم (مـ
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_پــانــزدهـــم
(دسـت هــاےخـالـے)
توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... .
دل توی دلم نبود ... داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ...
هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ...
توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... .
انگلیسی بلد بود ... خیلی روان و راحت صحبت می کرد ...
بهم گفت:
"این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ... راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا "...
از خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... .
اونجا همه خانم بودند ... هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ... همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ... .
حس فوق العاده ای بود ...
مهمان نواز و خون گرم ... طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... .
مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ...
چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ... یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ...
حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... .
سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ...
نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ... علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... .
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... .
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع