eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
•|🌹🌱|• ناگھان‌بازدلم‌ یادِ تُ افتادشڪست💔:) سردار دلتنگیم🥀💔 💛•| 🌻•| 💔 ✅ @AhmadMashlab1995
{🌸✨} تسلّۍ میدهۍ خود را کہ شاید قسمتت ‌دوریسٺ ولے گرماےِ تبش ‌هرگز نمۍمیرد :)♥️ 💔 🌱 ✅ @AhmadMashlab1995
• امـام‌صــادق(؏) • هرکـس " سوره جمعه " را در شب جمعـه بخواند کفاره گناهان مـا بین دوجمعـه خواهد بود...🌙 بحارالانوار / جلد ۸۶ / صفحھ‌ ۳۶۲ ✅ @AhmadMashlab1995
💔 من این چشمی که رویت را نمی‌بیند، نمی‌خواهم که یعقوبی که یوسف را نبیند، کورتر بهتر... 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
میگفت↓ میدونی ڪِی از‌چشم‌ِ خدا‌ میوفتے؟! ❗️ زمانۍ‌ڪہ‌آقا‌ #امام‌زمان‌ سرشو‌بندازه‌پایین‌و از‌گناه‌ڪر
🦋🍃 ☆همین الان یہویے:↯ دستتو بزار رو سینتــ یہ دیقہ زمان بگیـر و مدام بگو یامہدۍ حداقلش‌اینہ ڪهـ روزِ قیامتــ میگے قلبـم روزۍ یہ دیقہ بہ عشقہ آقام زده . . .(:🙃🧡|• 🌱🌸 | | ✅ @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🍃 ☆همین الان یہویے:↯ دستتو بزار رو سینتــ یہ دیقہ زمان بگیـر و مدام بگو یامہدۍ حداقلش‌اینہ ڪهـ ر
💡 〖💚〗 ماازهمه‌خبرهاۍشماآگاهيم‌وچيزۍ ازخبرهاۍشماازماپنهان‌نيست🌿:) - امام‌مھدۍ؏ـج؛ بحار‌الأنوار @AhmadMashlab1995
🌹 『🥀』 به قول شهید بلباسے: ”اونقدر خودمونُ درگیرِ القاب و عناوین‌ڪردیم؛ که یادمون رفته همه باهم برادریم(: و بایدڪنارِ هم ، بارےاز روۍِ دوشِ مردم برداریم“ ✅🌱 @AhmadMashlab1995
﴿وَانْقَطَعَ‌الرَّجَاءُ...﴾ ای‌کاش‌کسے‌مےآمدوغم‌هارا ازقلب‌اهالے‌زمین‌،برمیداشت...! -یا‌صاحب‌الزمان...- 🥀 ؟! ؟! 💔 ✅ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_هفتم _مریم؟...هنوز آماده نشدے؟ _الآن میام...یہ لحظہ وایستـا... _بابا دیر ش
❤️ کوپہ امان را پیدا میکنیم...حالا دیگر هوا کاملا روشن شده... خودت را روے صندلے قطار می اندازے...کتاب مفاتیح الجنان را از کیف بیرون مے آورم و کنارت مینشینم... کتاب را باز میکنم بین دوصفحہ اے کہ باز میشود گلبرگ هاے قرمز رنگ خوشبوے گل سرخ است ناگهان با صدایی بلند می گویم: عہ...اینارو نگاه! و بعد کتاب را نشانت میدهم با تعجب نگاه میکنے و می پرسے: اینا چیہ ان؟ _همون گلبرگ هایی کہ از روے گل اون شهیده قبلا تو خادمی برداشتم... نگاهی بہ آنها می انداری و بعد با حالت معناداری بہ چشم هایم خیره میشوی و لبخند عمیقی میزنی... این گلبرگ ها از شهیدی بہ من رسیده که تورا هم بہ من داده بود! زمانی کہ براے اولین بار باهم آشنا شده بودیم! من آنهارا از روے تابوت همان برداشتہ بودم! کنارت مینشینم و زیارت عاشورا را می آورم...دستت را روی شانہ ام مے اندازے و با دست دیگرت مفاتیح را از دستم میگیرے و با صوت شروع بہ خواندن میکنے سرم را بہ شانہ ات تکیہ میدهم و بہ پنجره نگاه میکنم خداے من!چہ چیزے بهتر از این! صدایت آرام گوش هایم را نوازش میدهند...چشمانم را میبندم و با تمرکز بیشترے بہ خواندن زیارت نامہ ات گوش میدهم... زیارت نامہ ات کہ تمام میشود بہ حالت سجده میروے و میگویی: ... به صورتت نگاه میکنم و لبخند میزنم تو هم متقابلا لبخند میزنی... مفاتیح را گوشہ اے میگذاری و دستانت را میان شانہ هایم قفل میکنی سرم بہ سینہ ات نزدیک میشود و صداے تپش هاے قلبت را میشنوم آرام میگویی: مریمی؟ _جان دلم؟ _تو از من راضی ای؟ _معلومہ...این چہ حرفیہ میزنے... _بہ هر حال...هر اشتباهے ڪہ کردم حلالم کن! دلم میلرزد...همیشہ از حلالیت گرفتن هایت وحشت دارم! مرا ناخودآگاه یاد از دست دادنت مے اندازد... نفسی عمیق میکشم و می گویم: تو بهترینے محمد! لبخندی میزنے و سکوت میکنی _براے چی اینو میگی؟ _هیچے...همینجورے مکث میکنم با خود میگویم نکند قرار است بار دیگر برود؟ نہ...! دیگر نمیگذارم! ... ✍نویسنده : خادم الشــــــــــــ💚ــهدا @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_هشتم کوپہ امان را پیدا میکنیم...حالا دیگر هوا کاملا روشن شده... خودت را رو
❤️ _مریم؟!مریم خانوم؟ چشم هایم را آرام باز میکنم _پا شو رسیدیم! بہ پنجره نگاه میکنم...ایستگاه قطار است چندبار پلک میزنم و خمیازه اے میکشـم دستم را میگیری و مرا از جایم بلند میکنی چادرم را مرتب میکنم و صاف می ایستم... ڪولہ و ساک هارا بر میداری و از کوپہ خارج میشوے بہ دنبالت مے آیم و چند کیف سبکتر را از دستت میگیرم از قطار کہ خارج میشویم نسیم ملایم و گرمی چادرم را تڪان میدهد همچنین موهاے تو را! از پلہ هاے قطار پایین میروے و با جدیت و کمے هم اخم بہ روبرویت نگاه میکنے و بہ سمت سالن ایستگاه قدم بر میدارے... وقتے روبرویم را میبینم کہ خانم هاے بی حجاب خرمن رنگـارنگ موهایـشان را روے پیشانے اشان ریختہ اند و تو حتے یڪ نگاه گذرا هم بہ آنان نمے کنے انگار تمام شیرینی هاے دنیا در دلم آب میشد... آنقدر ذوق میکنم کہ با کنترل جلوے لبخندم را میگیرم! اینجاست کہ میگویند ! وارد سالن میشویم وسایلمان را روے صندلے میگذاری...بہ مردم نگاه میکنم هر کدامشان یڪ جورند...تیپ هاے مختلف...دغدغہ هاے مختلف! رویت را بہ سمتم میکنے و میگویی : بریم هتل؟! بار دیگـر ایستگاه را نظاره میکنم کہ چشمم بہ بوفہ ی سالن میخورد! با شیطنت میگویم : کجا بریم؟اونجا یہ چیز جا گذاشتے! با تعجب بہ دستم کہ بہ بوفہ اشاره کرده ام نگاه میکنے و بعد از چند ثانیہ کہ منظورم را میگیرے با خنده جواب میدهے : هنوز از راه نرسیده خریدات شروع شد؟! شبیہ بچہ هاے لجباز میگویم : بریم دیگہ محمد خسیس نباش! ساڪ هارا روے زمین میگذارے و سرت را تکان میدهے... از حرکتت حرصم میگیرد و محکم بازویت را میگیرم و تورا بہ سمت بوفہ میکشم! تعجب میکنے و بہ شوخے میگویی: چیکار میکنے مردم نگاه میکنن! جواب میدهم :خب بکنن... _عه خانم ، اینا میرن بہ بقیہ میگن! خنده ام میگیرد و در همان حالت میگویم : نترس بابا...هنوز اینقد معروف نشدے! وقتے بہ بوفہ میرسیم دستت را رها میکنم و یڪ سبد خرید از میان چند سبد تو در توے فروشگاه بر میدارم! با حالت خنده دارے متعجب میشوے...بہ سمتم می آیے و آرام میگویی : میخواے چیکار کنے مگہ؟ بہ چشمانت زل میزنم و با شیطنت و تحکم پاسخ میدهم : خــــرید! چهره ات بامزه تر میشود و می گویی : یا امام رضا... دستہ ے سبد را روے ساعدم میگذارم و از خوراکے ها و تنقلات تا نوشیدنی ها و چیزهاے دلخواهم را داخل سبد میگذارم! اصلا این اولین خـرید بعد از برگشت توست و من هم حسابے دلم تنگ شده بود حالا میخواهم جبران کنم! تو هم یڪ گوشہ ایستادے و با تعجب خنده دارے نگاهم میکنے! هر وقت کہ چشمم بہ تو می افتد لبخندم پر رنگ تر میشود و در دلم برایت دلسوزے میکنم!! از بین قفسہ ها از هر چہ کہ خوشم آمد بر میدارم و داخل سبدم روے وسایل دیگر میگذارم! سر انجام... چند پلاستیک بزرگ از انواع اقسام خوراکے ها و نوشیدنی ها بہ کولہ و ساڪ هاے در دستت اضافہ میشوند!! ... ✍نویسنده : خادم الشــــــــــــ💚ــهدا @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_نهم _مریم؟!مریم خانوم؟ چشم هایم را آرام باز میکنم _پا شو رسیدیم! بہ پنجره
❤️ وارد خیابان میشویم بہ خوراکے هایم نگاهے می اندازے و میگویی : خانومم یکم مراقب باش اگہ با این وضعیت پیش بریم پول برگشتنمونم نداریم! در دلم خجالت میکشم اما بہ ظاهر با جسارت تمام جواب میدهم : آدم میاد مسافرت خرید کنہ... نگاهے بہ معناے ! مے اندازے و چیزے نمی گویی بزور جلوے خنده ام را میگیرم بہ ساعت گوشے نگاهے می اندازم و میگویم : نزدیک اذانہ میشہ بریم حرم؟ نگاهے گذرا بہ آسمان می اندازی و خواستہ ام را با علامت چشمانت تایید میکنے... * * * * * * سرم را از سجده بر میدارم و زیر لب صلواتے میفرستم و دستے بہ صورتم میکشم... با نگاهم بہ دنبالت میگردم...عطر ملایم و نامشخصی فضاے صـحـن بـزرگ رضوے را گرفتہ است! دیگر اینجا همہ چیز فرق میکند...همہ چیز بوے عشق میدهد...بوے آرامش بوے زندگے! اینجا دیـگر حرف ، حـرف دل است!عقل و منطق پاسخگوے این احساس غریب نیست... دستی روی شانہ ام مرا از حال خود بیرون مے آورد...رویم را برمیگردانم تویے! لبخند شیرینے میزنی و چهار زانو کنارم مینشینی... آستین پیراهنت را کہ براے وضو بالا برده بودی پایین میکشے و در همان حال میپرسی : چی می گفتے؟ _بہ کے؟ _امام رضا _حرف هاے دلمو با خنده میپرسے : منو یادت نرفت کہ...؟! ابروهایم را بالا می اندازم ادامہ میدهے : پس آخرش شهید میشم! دلم میلرزد نگاهے بہ چهره ے آرامت میکنم و با تحکم پاسخ میدهم : تو حق ندارے زودتر از من برے سرت را تکان میدهی و ساعتت را از جیبت در مے آوری و در دستت میکنے بعد از مکثے کوتاه میگویی : پس بگو باهم شهید شیم! کہ کسے تکخورے نکنہ!! _چرا خودت نمیگے؟ _آقا تورو بیشتر دوست داره سکوت میکنم و بہ گنبد طلایی خیره میشوم...شبیہ ستاره اے طلایی و روشن وسط آسمان تیره و تاریک شب است! چقدر دلم براے اینجا تنگ شده بود...براے این بارگاه! ... ✍نویسنده : خادم الشـــــــــ💚ــهدا @AhmadMashlab1995
نوشته بود قلبتون رو خونه امیرالمومنین کنید خونهِ امیرالمومنین رو مادر حضرت‌زهرا(س) مواظبشه.. 🏴 °•|♥️#j๑ïท ➺ •♡ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد:عبدالحسین یوسفیان💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦15تیـر سـال1365🌿 🌴محـل ولا
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد:سیداصغر فاطمی‌تبار💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦22بهمن سـال1364🌿 🌴محـل ولادت⇦قلعه‌حمود_امیدیه🌿 🌴شهـادت⇦16آذر سـال1394🌿 🌴محـل شهـادت⇦حلب_سوریه🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
عشق‌یعنی‌درخیابان‌هایِ‌اطراف‌حَرم سربہ‌زیروبـٰاادب،آهِستھ‌برداری‌قَـدم 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🍃 ☆همین الان یہویے:↯ دستتو بزار رو سینتــ یہ دیقہ زمان بگیـر و مدام بگو یامہدۍ حداقلش‌اینہ ڪهـ ر
•[سخن بی تومگرجای شنیدن دارد نفسم بی تـومـگرنـای دمـیـدن دارد علت کوری یعقوب نبی معلوم است شـهـربـی یـارمـگـرارزش دیـدن دارد]• 🌱🌸 | | ✅ @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا