شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_یازدهم زن ها که رفتند، پدربزرگ به من گفت: حق با تو بود. نمی باید ت
📚 رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_دوازدهم
اگر همان جا مانده بودی، این همه گرفتاری پیش نیامده بود.
ام حباب که چاق بود، سراسیمه و نفس زنان پیش آمد و گفت: خودم این قصاب از خدا بی خبر را خفه می کنم. تردیدی ندارم که گوشت دیروزش فاسد بوده و این طفلک مسموم شده است.
از غبغب آویزان و لرزان ام حباب خنده ام گرفت. لبخندم را که دید، نفس عمیقی کشید و گفت: آه! خدا را شکر! پس حالت چندان هم بد نیست. مرا بگو که می خواستم این قصاب بیچاره را خفه کنم. خدا از گناهم بگذرد!
پدربزرگ که رفت، روی تخت دراز کشیدم. ام حباب خیلی زود برایم شربتی مقوی آورد که با خوردنش تا حدی حالم جا آمد. از فرصت استفاده کردم و همه ی آنچه را اتفاق افتاده بود، برای او باز گفتم. خیلی دلش برایم سوخت.
از کودکی مرا بزرگ کرده بود و به من علاقه فراوانی داشت. به او گفتم که ریحانه به خانم ها قرآن و احکام می آموزد. نشانی خانه شان را دادم و خواهش کردم که برود و خبری از او بر ایم بیاورد.
دو دیناری را که در جیبم بود بیرون آوردم و به طرفش گرفتم. اخم کرد و گفت؛ من تو را تر و خشک می کردم؛ حالا سکه هایت را به رخم می کشی
می دانستم همین را می گوید. سکه ها را در جیبم گذاشتم و باز دراز کشیدم.
--- باشد. فردا شاید رفتم. حیف از تو نیست که عاشفدختر یک حمامی بشوی؟
--- همین امروز باید بروی. تو که او را ندیده ای.
--- شاید عصر رفتم.هیچ دختری در حلّه، لیاقت خدمتکاری تو را ندارد.
--- اگر واقعا" مرا دوست داری، همین حالا برو. من نمی توانم صبر کنم.
--- حرفش را هم نزن. نمی دانم این عشق و عاشقی چه زهر ماری است که شما جوان های ابله را چنین ناتوان و بیچاره می کند.
خوش به حال خودم که در زندگی ام خبری از این چیزها نبود. من شوهر خدا بیامرزم را دوست داشتم؛ او هم مرا دوست داشت؛ ولی وقتی به سفر می رفت، هیچ کدام دق مرگ نمی شدیم.
ایستادم و وانمود کردم چشم هایم سیاهی می رود.
--- راست می گویی. من حق ندارم تو را به زحمت بیندازم.خودم می روم. اگر شب شد و نیامدم نگران نشوید.
ام حباب بال بال زنان گفت: بگیر بنشین. من نمی توانم جواب غرلندهای پدربزرگ بد اخلاقت را بدهم. چشمم کور می روم. اما اگر این دخترک بلاگرفته را همان جا خفه کردم، ناراحت نشو.
از خو شحالی خواستم پرواز کنم.
--- در باره ی او این طور صحبت نکن. او سرانجام به همین خانه می آید و در کارها به تو کمک می کند. آن وقت آن قدر از او خوشت می آید که دیگر یک روز نمی توانی بدون او زندگی کنی.
--- به همین خیال باش.
این را گفت و رفت تا آماده شود. هنگامی که با زنبیل خرید بیرون می رفت، گفت: از جایت نباید تکان بخوری. استراحت کن تا هوایی به مخ معیوبت بخورد.
خوب فکر کن و ببین که جواب خدا را چه باید بدهی.من بیچاره با این پاهای دردناک باید تا آن طرف بازار بروم و بر گردم.
--- یادت باشد. او نباید بفهمد تو کی هستی.
--- فکر کرده ای من وقتم را به خاطر حرف زدن با او تلف می کنم؟ باید زود برگردم و ناهار را آماده کنم.
ام حباب هنوز پنجاه قدم دور نشده بود که از خانه بیرون زدم.
نمی توانستم در خانه تاب بیاورم. از طرفی باید ابوراجح را می دیدم.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
👓 اگر کسی هر روز به شما هدیه بدهد، شما عید نوروز بهترین هدیه را به او خواهید داد؛
✅ اگر طلبه هر روز قرآن بخواند و آن را به امام زمان عجل الله فرجه هدیه کند، حضرت در شب قدر توفیقات زیادی برای او قرار خواهد داد.
💬 آیت الله وحید خراسانی
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
ترامپی را که دلقک و دیوانه و جنایتکار می خواندند بالاخره قدرت را انتقال داد و نیرو های نظامی تحت امرش امنیت کامل مراسم تحلیف رقیبش را برقرار کردند.
حالا حتی دیگر نمی شود میر حسین را با ترامپ مقایسه کرد
ترامپ شرف دارد به او...
#میر_ترامپ خواندنِ ترامپ حقیقتا جفا به اوست
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
ما تشنہ عشقیم
شنیدیم ڪہ گفتند...⇣
رفع عطش عشقـ•♥️•
فقط نام حسین؏| است :)
#شب_جمعه
#شَـبزيـآرَتیاَربـآبجـآن💔
#التماس_دعا🌱
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد حامد ضابط💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعوطـن✨ 🌴ولادت⇦4مرداد سـال1378🌿 🌴محـل ولادت⇦تهران
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد هادی جعفری💫
✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨
🌴ولادت⇦3فروردین سـال1365🌿
🌴محـل ولادت⇦آمل🌿
🌴شهـادت⇦3فروردین سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦عراق🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
سعید جان شهادتت مبارک🥀✨
امروز #سعید_حیران در مأموریت مرز سراوان به درجه رفیع شهادت نائل آمدند😔
#شب_جمعه_یادشون_کنیم...🌾
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍀🍀روشن ز آیه های خدا میشود زمین✨ 🍀در برق ذوالفقار سواری که میرسد✨ #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـمعجـلل
خلوتنشینِ باور تنهایيام تویی
ای سبزپوش كعبه دلها ظهور كن
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
#سخن_بزرگان✋🏻
تجربهبهمیاددادهڪہ...
برایاینڪهطلبشهادتڪنی
نبایدبهگذشتهخودتنگاهڪنۍ...!
ࢪاحتباش!
نگرانهیچینباش!
فقطمواظباینباشڪه
شیطونبهتنگهتولیاقتشهادتنداری...!
#استاد_پناهیان🌱
✅ @AhmadMashlab1995
•﷽•
هیچکس به فکر من نیست؛
و برای ظهور و فرجِ من دعا نمیکند...!
#امام_زمان(عج)🌱
🌙| @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهید_احمد_مشلب راوی:سیده سلام بدرالدین(مادر شهید) #ارادهی_خداوند قسمت اول:
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهید_احمد_مشلب
راوی:سیده سلام بدرالدین(مادر شهید)
#ارادهی_خداوند
قسمت دوم:
مطلب مهم دیگر آن است که باید به خاطر داشته باشیم که بهترین انسان ها به دنبال رشد،تعالی و تکامل هستند. شهدا قطعاً جزء همان بهترین انسان ها هستند و از آنجا که زنده اند و به فرموده ی خداوند تبارک و تعالی،در پیشگاه حضرت حق روزی می خورند؛یعنی شهید یک انسان زنده و در حال تکامل است. او روزی می خورد و مسیر تکاملش را ادامه می دهد. زیرا تکامل شهید مانند ما نیست که با مرگ به پایان برسد .تکامل شهید پس از دنیای مادی نیز ادامه پیدا می کند. وقتی که فکر میکنم #احمد زنده است،روزی می خورد و تکامل او ادامه دارد برای من کافیست. اهمیت نمی دهم که ای کاش ازدواج می کرد،هر چند هر مادری با ازدواج فرزندش خوشحال می شود.من دوست داشتم پسرم ازدواج می کرد و خانواده تشکیل می داد.اما من به این فکر میکنم که ما در مسیری که خواست خداست گام بر می داریم و اگر خواست خدا بر این بود که #احمد شهید شود می گویم"الحمدالله" و اگر خواست خدا بر این بود که زنده می ماند و ازدواج می کرد و صاحب فرزند می شد باز هم می گویم"الحمدالله"
✍ماه علقمه
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهیداحمدمشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚 رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_دوازدهم اگر همان جا مانده بودی، این همه گرفتاری پیش نیامده بود.
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_سیزدهم
......... ابوراجح در حمام نبود. قوها روی آب بی حرکت بودند و مسرور، درون اتاقک چوبی، مشغول شمردن سکه ها بود.
وقتی پرسیدم ابوراجح کجاست، شانه هایش را بالا انداخت و وانمود کرد اگر شمردن سکه ها را قطع کند، شماره آنها از دستش در خواهد رفت.
صبر کردم تا کارش را تمام کند. در آن لحظه فهمیدم که اگر ابوراجح نباشد، حمام غیر قابل تحمل و بی روح است. عاقبت شمارش سکه ها
به پایان رسید.
--- حالا بگو ابوراجح کجاست؟
سکه ها را با خونسردی توی کیسه ای چرمی ریخت و در صندوقچه ی کنارش گذاشت.
--- به من نگفت کجا می رود. شاید برای عبادت به مقام حضرت مهدی(عج) رفته باشد.
می خواستم بروم که گفت: میدانی که ابوراجح تحت نظر است؟
به او نزدیک شدم.
--- منظورت چیست؟
نتوانست به چشم هایم نگاه کند. نگاهش را متوجه مردی کرد که روی سکو به فرزندش لباس می پوشاند.
--- خودت که شاهد برخورد وزیر با او بودی. دارالحکومه از ابوراجح خوشش نمی آید. به نفع توست که از او کناره بگیری. خود او هم راضی نیست که تو خودت را بی جهت گرفتار کنی.
با پوزخند گفتم: از اینکه به فکر من هستی، متشکرم.
از حمام بیرون آمدم و از راه کوچه پس کوچه ها، به سوی مقام حضرت مهدی(عج) شروع به دویدن کردم.
شیعیان معتقد بودند که آخرین پیشوای آنها به فرمان خدا از دید مردم پنهان شده است و در زمانی که تنها خدا می داند، ظهور خواهد کرد. قبرستان شیعیان، کنار آن مقام بود.
معروف بود که پیشوای آنها در آنجا خود را نشان داده است. پدربزرگ می گفت: چطور ممکن است که یک انسان، صدها سال عمر کند؟
از زمان ناپدید شدن پیشوای آنها نزدیک به پانصد سال می گذشت. از ابوراجح در تعجب بودم که چگونه باور داشت هنوز آن پیشوا زنده است.
مقام، زیارتگاه ساده ای بود. شایع شده بود که مرجان صغیر تصمیم دارد آنجا را خراب کند. چند نفری از شیعیان، در آن مقام، مشغول عبادت و گریه و زاری بودند.
یکی از آنها با اشک روان، از پیشوای خود می خواست که از خدا آزادی کسانی را که در سیاهچال های مرجان صغیر بودند، بخواهد.
ابوراجح آنجا نبود.
وارد قبرستان که شدم، او را دیدم کنار قبری نشسته بود و فاتحه می خواند. پیش رفتم و کنارش نشستم. با دیدنم لبخند زد. چشم هایش قرمز شده بود. معلوم بود که پیش از این، در مقام، مشغول راز و نیاز بوده است. من هم فاتحه ای خواندم. جای خلوت و خوبی بود.
--- اینجا چه کار میکنی هاشم؟
--- معلوم است؛ دنبال شما می گردم. امروز حالم خوش نبود، پدربزرگ گفت در خانه بمانم و استراحت کنم؛ اما نتوانستم آنجا بند شوم.خیلی دلم گرفته بود.
--- اکنون حالت چطور است؟
--- خیلی بهترم. دیشب خوابم نمی برد. همه اش در فکر آن دختر شیعه بودم. از وقتی به عشق او گرفتار شده ام، برنامه هر شبم همین است.
شب که نزدیک می شود، وحشت می کنم. کاش می توانستم شب ها را، مانند دانه های پلاسیده و تیره یک شاخه انگور، بِکَنم و دور بریزم.
ابوراجح خندید. گفتم: چطور می توانید بخندید؟ اگر وضع به همین منوال بگذرد، من از دست می روم. شما چگونه دوستی هستید؟ من دارم نابود می شوم و شما کمکم نمی کنید. فکر می کنم بخاطر اینکه مانند شما شیعه نیستم، از من بیزارید.
ابوراجح سری به عنوان تاسف تکان داد و گفت: من تو را مانند دخترم ریحانه، دوست دارم. امروز در این مکان مقدس برای تو هم دعا کردم.
با شنیدن نام ریحانه، چشمانم سیاهی رفت.
پرسیدم: راستی ریحانه حالش چطور است؟
--- خوب است.
--- خدا را شکر! یاد کودکی به خیر! هنوز ازدواج نکرده؟
--- هنوز نه
دلم را به دریا زده بودم.
--- شنیده امحافظ قرآن است و به زنان، احکام و تفسیر می آموزد. چنین دختری بی گمان خواستگاران زیادی دارد. خدا حفظش کند! در کودکی که بسیار مهربان بود.
خودم را کنترل کردم تا اشک در چشمانم جمع نشود.
--- حق با توست خواستگاران زیادی دارد. مسرور هم در این رابطه با من حرف زده.
نزدیک بود بی هوش شوم. به دیواره کوتاه قبر تکیه زدم تا روی زمین پهن نشوم.
چه جوابی داده اید؟
--- ریحانه می گوید در خواب، شوهر آینده اش را به او نشان داده اند.
می گوید تنها به خواستگاری او جواب مثبت خواهد داد.
نفس راحتی کشیدم.
--- البته هنوز موضوع خواستگاری مسرور را به او نگفته ام. بعید نیست که خواب مسرور را دیده باشد؛ ولی رویش نمی شود نام او را بر زبان بیاورد.
دلم به سختی در هم فشرده شد. احساس کردم قبرستان با تمامی قبرها و درختان نخل اطرافش به دور سرم می چرخد.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_سیزدهم ......... ابوراجح در حمام نبود. قوها روی آب بی حرکت بودند و
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_چهاردهم
هر چه مادرش اصرار کرده که او بگوید چه کسی را در خواب دیده، حرفی نمی زند. شاید هم او را نمی شناسد. تنها گفته که آن جوان، دست او را در دست داشته و من هم هر دو را در آغوش داشته ام، در حالی که جوان و زیبا بوده ام. نمی دانم چنین خوابی، رویای صادق است یا نه. به هر حال یک سال به ریحانه فرصت داده ام. اگر خبری نشد، باید با خواستگار مناسبی ازدواج کند.
--- او چه گفت؟
--- گفت اگر خواست خدا چنین است، آن جوان در این یک سال به خواستگاری اش خواهد رفت.
--- از آن یک سال چقدر باقی مانده؟
--- دو- سه هفته.
نم دهانم خشک شد. همه چیز علیه من بود. آرزو کردم کاش یازده ماه و سی روز باقی مانده بود. در آن صورت، برای مدتی خیالم راحت می ماند.
نمی توانستم تردید داشته باشم که آن کسی که ریحانه خواب دیده بود از شیعیان است.
دیگر چیزی نپرسیدم. می ترسیدم ابوراجح بویی از قضیه ببرد. امید وار بودم که در آن لحظه،
امحباب پیش ریحانه باشد و بتواند خبرهای جالبی برایم بیاورد.
متوجه قبر شدم و برای آنکه موضوع صحبت را عوض کنم، پرسیدم:
صاحب این قبر کیست؟
آهی کشید و گفت: اسماعیل هرقلی.
--- به نظر نمی رسد به تازگی در گذشته باشد. اسمش به نظرم آشنا نیست.
--- بیش از پنجاه سال از درگذشتش می گذرد. این مرد قصه جالب و شیرینی دارد. می خو اهی برایت تعریف کنم؟
هرچند ترجیح می دادم ابو راجح از ریحانه حرف بزند. اما کنجکاو شده بودم که قصه را بشنوم. بی شک آن قصه مهم بود که ابوراجح چنین ارادتی به اسماعیل هرقلی داشت و چند دقیقه ای کنار قبرش ایستاده بود.
--- آنچه می خواهید بگویید بی حکمت نیست. پس با کمال میل گوش می دهم.
من و ابوراجح در سایه چند نخل نشسته بودیم و خورشید می رفت که بر فراز آنها، خود را به ما نشان بدهد.
من این ماجرا را از پسر اسماعیل هرقلی که《 شمس الدین 》 نام داشت، شنیدم. خدا او را هم بیامرزد! مرد با تقوا و درستکاری بود.البته این ماجرا به قدری مشهور است که تمامی سالخوردگان حلّه و بغداد، آن را به یاد دارند.
پدربزرگت هم باید آن را به خاطر داشته باشد.
--- او تا به حال چیزی در این باره به من نگفته.
--- زمانی که اسماعیل جوان بود، دملی در ران پای چپش بیرون می آید که به اندازه کف دست، بزرگ بود.
در هر فصل بهار، این دمل می ترکید و مرتب از آن چرک و خون خارج می شد. فکرش را بکن که آن بیچاره دیگر نمی توانسته به کار و زندگی اش برسد. می دانی که روستای 《 هرقل》 نزدیک حلّه است. اسماعیل در آن روستا زندگی می کرد.
--- بله، می دانم کجاست.
در سفری که دو سال پیش داشتیم، کاروان ما کنار آن روستا منزل کرد.
--- اسماعیل به حلّه می آید و نزد سیدبن طاووس می رود و جراحت پایش را نشان می دهد. سیدبن طاووس از علمای بزرگ ماست.
--- خدا رحمتش کند! چیزی هایی درباره بزرگواری و دانش او شنیده ام.
--- سید، جراحان حلّه را حاضر می کند تا دمل را معاینه و معالجه کنند. آنها پس از معاینه می گویند که دمل روی رگ حساسی قرار گرفته و علاج آن تنها در بریدن و برداشتن است.
سید می گوید اگر چاره ی دیگری ندارد این کار را بکنید. میگویند: ترس آن را داریم که به هنگام جراحی، به آن رگ حساس صدمه ای وارد شود و جان اسماعیل به خطر افتد. سید، اسماعیل را با خود به بغداد می برد و در آنجا نیز دمل را به زبده ترین جراحان آن شهر نشان می دهد.
آنها نیز همان حرف جراحان حلّه را می زنند. سید می خواهد به حلّه باز گردد که اسماعیل می گوید حال که تا بغداد آمده ام، بهتر است به زیارت تربت امامان سامرا مشرف بشوم و پس از آن به حلّه بازگردم.
اسماعیل در سامرا، مرقد امام علی النقی(ع) و امام حسن عسکری( ع) را که امامان دهم و یازدهم ما هستند، زیارت می کند. پس از آن به 《 سرداب مقدس》 می رود و امام زمان ( عج) را شفیع خود در نزد خدا قرار می دهد تا از گرفتاری نجات پیدا کند.
--- سرداب مقدس کجاست؟
--- محلی است که به عقیده ی ما، امام زمان( عج) از آنجا ناپدید شد و غیبت خود را آغاز کرد. عده ی بسیاری، در آن سرداب به خدمت آن حضرت شرف یاب شده و یا با عنایت وی به مراد خود رسیده اند. القصه، اسماعیل چند روزی را در سامرا می ماند.
در آن مدت، کارش راز و نیاز با پروردگار و توسل به امامان بود. روز پنج شنبه، بیرون از شهر، در دجله غسل می کند و لباس پاکیزه ای برای زیارت می پوشد تا برای آخرین بار به زیارت قبر امامان و سرداب مقدس برود.
وقتی به حصار شهر می رسد، ناگاه چهار اسب سوار در مقابل خود می بیند. سه نفرشان جوان و چهارمی یک پیرمرد بود. یکی از مردان جوان، هیبت و وقار بیشتری داشته.
آنها به او سلام می کنند و اسماعیل جواب سلامشان را می دهد. او فکر می کند که ایشان از بزرگان و دامداران آن ناحیه هستند.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_چهاردهم هر چه مادرش اصرار کرده که او بگوید چه کسی را در خواب دیده،
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_پانزدهم
مردی که وقار و هیبت فراوانی داشته از او می پرسد: 《فردا باز خواهی گشت؟》 اسماعیل جواب می دهد: 《 بله، فردا به حلّه باز خواهم گشت.》 آن مرد می گوید: 《 پیش بیا تا آن چیزی که تو را به رنج و درد مبتلا کرده است ببینم.》
اسماعیل مایل نبود کسی به دمل پایش دست بزند. می ترسید که باز خون و چرک از آن بیرون بیاید و لباسش را آلوده کند و او نتواند با خیال راحت به زیارت برود.
با این حال، تحت تاثیر هیبت و نفوذ کلام آن مرد قرار می گیرد و پیش می رود. آن مرد از روی اسب خم می شود و دست راست خود را روی شانه اسماعیل تکیه می دهد و دست دیگرش را روی زخم می گذارد و فشار می دهد.
اسماعیل اندکی احساس درد می کند. بعد آن مرد روی اسب راست می نشیند. پیرمردی که همراه آنها بوده، می گوید : 《 رستگار شدی، اسماعیل!》 اسماعیل تعجب می کند که اسم او را از کجا می دانند.
پیرمرد می گوید: 《 ایشان امام زمان( عج) تو هستند.》 اسماعیل هیجان زده و خوشحال پیش می رود و پاهای امامش را می بوسد
آن حضرت -- که جان من به فدای ایشان باد -- اسب خود را به حرکت در می آورد.
اسماعیل هم دوان دوان با آنها حرکت می کند. امام به او می فرماید: 《 برگرد》 اسماعیل که سر از پا نمی شناخته، می گوید: 《 حال که موفق به زیارت شما شده ام، هرگز رهایتان نخواهم کرد.》
امام می فرماید: 《 مصلحت در آن است که برگردی.》 اسماعیل باز می گوید: 《 از شما جدا نخواهم شد.》 در این موقع آن پیرمرد می گوید:《 اسماعیل آیا شرم نمی کنی که امام زمانت(عج) دو بار به تو دستور بازگشت دادند و تو مخالفت می کنی؟》
اسماعیل به خود می آید و ناگزیر می ایستد. حضرت با اصحاب خود می روند تا از نظر غایب می شوند. اسماعیل که به خاطر جدا ماندن از امام خود متاسف شده و از آن ماجرا، متحیر مانده بود، ساعتی همان جا می نشیند و حالش که بهتر میشود، به سامرا باز می گردد و به حرم می رود، خادمان حرم وقتی حال او را دگرگون می بینند، می پرسند: 《 چه اتفاقی افتاده؟》 اسماعیل ماجرا را تعریف می کند.
خادمان به او می گویند: 《 پایت را نشان بده تا ببینیم آن جراحت در چه حال است.》 هنگامی که اسماعیل پای چپش را نشان می دهد. متوجه می شود که هیچ نشانی از دمل و جراحت بر روی آن نیست.
از تعجب فراوان، فکر می کند که شاید آن دمل، روی پای دیگرش بوده است. آن پایش را هم نشان می دهد؛ اما هیچ اثری از آن نمی بیند. در اینجا مردم در اطرافش ازدحام می کنند و لباس هایش را تکه تکه کرده و به عنوان تبرک با خود می برند.
چگونه می توانستم چنین معجزه ای را باور کنم. گفتم: ماجرای عجیبی است.
ابوراجح ادامه داد: اسماعیل به بغداد می رود. سیدبن طاووس پس از شنیدن ماجرای شفا یافتن اسماعیل و بعد از دیدن پای او، بیهوش می شود. زمانی که به هوش می آید، همان جراحان بغدادی را جمع می کند و با نشان دادن اسماعیل، می گوید: 《 خوب است که جراحت پای این جوان را معالجه کنید.》
آنها می گویند: 《 جز بریدن چاره ای نیست و اگر آن را ببریم او خواهد مُرد.》 سید می پرسد: 《 اگر جراحت بریده شود و اسماعیل نمیرد، چه مدت طول می کشد تا جای آن بهبود پیدا کند؟》
آنها می گویند: 《 دوماه طول خواهد کشید؛ اما جای بریدگی گود می ماند و بر روی آن مو نمی روید.》 سید می پرسد: 《 از دفعه قبل که جراحت او را معاینه کردید چند روز می گذرد؟》 می گویند: 《 ده روز》 سید پای اسماعیل را به جراحان نشان می دهد.
دهان آنها از حیرت باز می ماند. یکی از آنها فریاد می زند: 《 این کار حضرت مسیح(ع) است.》 سید می گوید: 《 ما خود بهتر می دانیم که این کار کدام بزرگوار است.》
پس از آن، اسماعیل به حلّه باز می گردد و مردم حلّه نیز پای او را می بینند و از آن معجزه خبردار می شوند.
گفتم: باورش برایم سخت است. چطور ممکن است که انسانی صدها سال عمر کند و هنوز جوان باشد؟
ابوراجح برخواست و آفتابه آبی را که همراه داشت، روی قبر خالی کرد.
--- مگر نمی دانی که حضرت نوح(ع) دو برابر این مدت عمر کرد(در زمان داستان ۵۰۰ سال از غیبت امام زمان -عج - گذشته بود.) و حضرت خضر-ع- و عیسی- ع- هنوز زنده اند؟
بعید نیست آن پیر مردی که همراه امام زمان(عج) بوده همان حضرت خضر(ع) باشد. آیا در توان خداوند نیست که به انسانی چنین عمر بلندی بدهد و او را همچنان جوان نگاه دارد؟
ساکت ماندم؛ جوابی نداشتم.تا نزدیکی های بازار با هم قدم زدیم و سپس از ابوراجح جدا شدم و راهم را به سوی خانه کج کردم. باید هرچه زودتر باز می گشتم. حرف های ابوراجح پریشانم کرده بود. امیدوار بودم لااقل ام حباب خبرهای خوبی برایم بیاورد
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_شانزدهم
وارد خانه که شدم، خودم را روی تخت انداختم.خسته شده بودم و دست وپایم به طرز نا محسوسی می لرزید. ام حباب هنوز نیامده بود. حال عجیبی داشتم.
فضای وسیع حیاط برایم تنگ شده بود. گویی دیوارها بلندتر و نزدیک تر از همیشه به نظر می آمدند.نمی توانستم منتظر ام حباب بمانم. صحبت با ابوراجح، نه تنها قوت قلبی برایم نشده بود، بلکه وجودم را بیشتر در هم ریخته بود.
آیا ممکن بود شیعیان چنان پیشوای مهربانی داشته باشند که زمان تاثیری بر او نکند و کارهای پیامبرانه از او سر بزند؟ باورش سخت بود، اما ابوراجح که آدم دروغ گویی نبود.
آیا اسماعیل هرقلی دملی ساختگی روی پایش نقش زده بود و بعد با محو کردن آن ادعا کرده بود که امام زمان(عج) او را شفا داده است؟
ولی جراحان حلّه و بغداد، با همراهی سیدبن طاووس او را معاینه کرده بودند و اگر او دروغ میگفت، رسوا می شد.
هرچه بود ابوراجح چنان به پیشوایشان باور داشت که انگار با او زندگی می کرد.
صدایی شنیدم، فکر کردم ام حباب پشت در است. از جا جستم و در را باز کردم.فقیر ژنده پوشی بود.
از چشم های گود افتاده اش که دو دو می زد معلوم بود چند روزی است غذای درست و حسابی نخورده است.
با تصمیمی ناگهانی دو دیناری را که ته جیبم بود بیرون آوردم و در دستش گذاشتم.گمان می کردم از خوشحالی فریاد می زند و مرا در آغوش خواهد گرفت؛ اما او بدون تعجب به سکه ها نگاه کرد و لبخند زد.
گفتم: ای برادر، دعایم کن. من کسی را دوست دارم که هیچ راهی برای رسیدن به او به فکرم نمی رسد.
گفت: به نظر می رسد گره سختی در زندگی ات افتاده، وگرنه کمتر کسی حاضر است دو دینار به یک فقیر غریب بدهد. می خواهی سکه هایت را بگیری و به جای آن درهمی به من بدهی؟
راست می گفت. غریب بود. قبلا" او را ندیده بودم. گفتم: این سکه ها خیلی برایم عزیز هستند. بهتر است آنها را به خدا هدیه بدهم.
لبخندی زد و گفت: امیدوارم خداوند از تو بپذیرد و کار نیکت را تلافی کند. شنیده ام که گاهی خداوند بنده اش را به بلایی گرفتار می سازد تا او را به خودش نزدیک کند.
بعد از رفتن فقیر در را بستم و همان جا، پشت در ایستادم. چگونه توانسته بودم از آن سکه ها بگذرم؟ مگر تصمیم نداشتم که آنها را برای همیشه نگه دارم؟
شاید حس کرده بودم وجود آنها باعث شکنجه ام می شود و مرتب ریحانه را به یادم می آورد. از خودم پرسیدم: آیا آن مرد، یک فقیر واقعی بود. یا با سر و وضعی ساختگی فریبم داده بود؟
شیطان را لعنت کردم. صداقتی در چهره اش بود که باعث شد آن دو دینار را به او بدهم. دینارها برای من فقط یادگار بودند و برای او می توانستند مفید و کارآمد باشند.
هنوز دلتنگی ام باقی بود.زیر لب گفتم: ای پیرزن تنبل، تا تو باز گردی، شب فرا خواهد رسید. باز خودم را روی تخت انداختم. سایبان بالای آن از تابش آفتاب جلوگیری می کرد؛ ولی همان سایبان به من فشار می آورد؛ انگارمانند لحافی سنگین رویم افتاده بود. فریاد زدم: خدایا به من توجه کن.
بعد آرام تر گفتم: خدایا! اگر آن جوان واقعا" وجود دارد و اسماعیل هرقلی را شفا داده، تو را به او سوگند می دهم که مرا هم از این شکنجه و عذاب نجات بدهی.
من که در فکر ریحانه نبودم؛ این تو بودی که او را ناگهان در مقابلم قرار دادی و کارم را ساختی. پس خودت هم او را به من برسان. او که خیلی خوب است. مگر دوست داشتنِ خوبی گناه است؟
خدایا! آیا او مرا در خواب دیده است؟ آیا منتظر است که به خواستگاری اش بروم؟ آیا در آن نگاه عجیبش، چنان خواهشی بود که مرا چون شمعی گداخت و آب کرد؟
پیشانی ام را به دیواره ی تخت کوبیدم و با خود گفتم ای دیوانه! دل خودت را به این خیال ها خوش نکن. چطور ممکن است او خواب جوانی غیر شیعه را دیده باشد؟ تو شبانه روز به او فکر می کنی و او به مسرور یا جوانی دیگر از شیعیان می اندیشد و نقشه ها می کشد که چگونه پس از ازدواجشان مزه ی سعادت و خوشبختی را به او بچشاند.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
پلکهایم را به صبحِ وجودت آغشته می کنم...(: این صبح؛ به خورشیدِ نگاهت، ذره ذره محتاجم...! #مریم_پو
~🕊
دلــــ ...
تنهانردبانےاستـ
ڪہآدمےرابـہآسمانمیرساند
وتنـهاوسیلهاۍستـ...
ڪہ"خــ∞ـــدا"را دَر مےیـابـد..•°💚°•
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
مݩ طاڨٺِ دۆریِ تُوࢪا نَدارݥ یَابݩیآس(:
#یوم_جمعہ🥀
#ایـن_امـامنـا؟!
#ایـن_صـاحبنـا؟!
#بـاز_هـم_جمعـہ_اے_بے_تـو💔
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#فرازے_از_وصیتنـــامہ #شهید_وحید_زمانینیـا🥀 🤲دعا براے خوب فدا شدن🤲 از تمامی خانواده ، بستگان و دو
اگر شهید شدم؛ با لباس بسیجی دفنم کنید...!
محمود نیکجو(برادر شهید) میگوید:
به عنوان سرباز در کردستان خدمت میکردم.
روزی احمد پیشم آمد.
آخرین باری بود که میدیدمش، حال و هوای دیگری داشت.
وقتی میخواست به جنوب برگردد تا ترمینال بدرقهاش کردم،
در حال رفتن به من گفت:
داداش! مراقب زن و بچهام باش.
- این چه حرفیه؟ انشاءالله زودتر بر میگردی.
- من خواستهای از خدا داشتم و فکر میکنم مستجاب شده.
اگه شهید شدم منو با لباس بسیجی دفنم کنید.
#شهید_احمد_نیکجو🥀
راوے #برادر_شهید🎙
#هر_روز_با_یک_شهید🌼☘
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #امام_خامنهای: حتی به شوخی هم نه!!! مستحب بودن تعدد زوجات را قبول ندارم و آقایان
#پای_درس_ولایت🔥
#امام_خامنهای:
حکومت آیندهى حضرت مهدى موعود ارواحنافداه، یک حکومت مردمى به تمام معناست... امام زمان، تنها دنیا را پر از عدل و داد نمىکند؛ امام زمان از آحاد مؤمن مردم و با تکیه به آنهاست که بناى عدل الهى را در سرتاسر عالم استقرار مىبخشد و یک حکومت صددرصد مردمى تشکیل مىدهد.
1381/7/30
✅ @Ahmadmashlab1995