شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
دومین دلنوشته سیده سلام بدرالدین به مناسبت بیست و سومین سالگرد تولد پسرش شهید احمد مشلب
متن عربی دلنوشته
👇👇👇
*..🌸احمدكل يوم اشتاقك وكأني ابحث عن روحي الضائعة بين حنايا المنزل واتبع عبيرك الفواح من حجرة الى حجرة لاكتشف بان عبق رائحتك لازمت المكان واصبحت منها وفيها واتبع صوت زفيرك وشهيقك وانصت قليلا ليعم الهدوء الارجاء فاتيقن بان كل شيئ ينبض بنفسك وصارت روحك المتحررة النورانية تطفي الحياة على الجماد الذي لم يكن له معنى قبلك احمد الروح الهائمة التي اطلق عنانها لتلازمني وتؤنسني فلا يهم يا امي ان رأيتك او لم اراك فروحك التي عانقت الارض والسماء تعانقني كل صباح ومساء*
*✍🏻والدة الشهيد احمد محمد مشلب(غريب طوس)*
*كلُ عامٍ ورُوحُ أَحْمَد تطُوفُ حَولَنا عِزاً وحُباً وحَنانْ..*
*1995-8-31*
*ميلادالشهيد_أحمد_*
*محمد_مشلب*
••
متن ترجمه فارسی
👇👇👇
احمد هر روز دلم برایت تنگ میشود همانند روح دنبال گمشده ام در زاویه خانه و دنبال عطر قشنگ تو از اتاق به اتاق دیگری و آن وقت دقت میکنم که عطر تو در مکان باقی مانده است صدای قشنگ تو را میشنوم و ناگهان سکوت را حس میکنم و یقین میکنم که تپش ها با نفس تو می باشد و روح نورانی تو باعث قشنگ شدن اشیاء می شود که قبل از تو معنایی نداشت. احمد روحی هست که مونس و همراه من شده. مهم نیست مامانی اگر تو را ببینم یا نبینم چون که روحت آسمان و زمین را بغل میکند و
روز و شب منو بغل خواهد کرد
✍مادر شهید احمد مشلب (غریب طوس)
1397/6/9
تولد شهید احمد محمد مشلب
ترجمه:ناصر سلیمانی
#دلنوشته_مادرانه
#شهیداحمدمشلب
#لقب_جهادی_غریب_طوس
#تولد۲۳سالگےشهید
🆔 @AhmadMashlab1995
🌸🍃
تازه از جبهه برگشته بود ولی خستگی براش معنی نداشت
رفت سراغ لباسها و شروع کرد به شستن.
فردا صبح هم ظرفها رو شست.
مادرم ناراحت شده بود خواهش کرد که این کارها رو نکنه، ولی یونس میگفت:
«خاله جون این کارها وظیفه منه، من که هیچ وقت خونه نیستم، لااقل این چند روزی که هستم باید به خانومم #کمک کنم».
#شهید_یونس_زنگی_آبادی
📕 همسفر شقایق، صفحه ۳۱
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_بــیــسـتــم
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_بــیــسـتویـکـم
(دعــوت نــامـــہ)
فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... .
راهی شلمچه شدیم ...
برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... .
بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ...
چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... .
چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ...
زمان متوقف شده بود ... خودش بود ...
امیرحسین من ...
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ...
هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ...
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_بــیــسـتوی
سلام رفقا
نظرات خودتون راجع به رمان را با ادمین در میان بگذارید😉
شعری کوتاه به مناسبت بیست و سومین سالروز ولادت شهید احمد مشلب
شیرمردی آمده دنیا ، گلی از باغ عشق
صورت زیبای او خود گوید از ابلاغ عشق
وقف دنیایش نکرده ثروت وخوشبختی اش
با خدا بود و خدا همراه او در سختی اش
عاشقانه در مسیر مکتبش جان داده است
فارغ از دنیای بدعهد ، پای عهدش مانده است
شد غریب طوس تا رسوا کند عشق خودش
بی غلط پایان رسانده دفتر مشق خودش
دردودل دارم کمی با آن شهید رستگار
آنکه بوده یار مهدی و به راهش استوار
کن نگاهی تا نگاهم فارغ از دنیا شود
آنچه دارم وقف این راه و دل زهرا شود
✍۱۳۹۷/۶/۹ امیرحسین برزگر
#ارسالی
#شهیداحمدمشلب
#لقب_جهادی_غریب_طوس
#تولد۲۳سالگےشهید
🆔 @AhmadMashlab1995
🌸🍃
زمین که لطف ندارد ...
از #آسمان چه خبر ؟
خیلی دلم میخواست
آن لحظه که آن خانم...
گفت:
"برادرت خوب طلبهای بود ...
حیف...که رفت ..اگر میماند افتخار اسلام میشد ...
کم لطفیِ شما بود که گذاشتید برود ...
خیلی دلم میخواست... آن لحظه بمیرم...
چون...هرچه نگاهش کردم نفهمیدم..
آرمان والای تو را چگونه به او بفهمانم..."
یادم نمیرود اولین بار که خواستی بروی..
گفتم:
تو نیروی فرهنگیِ نظامی.. نظام برای چیز دیگری برایت هزینه کرده... نرو...بگذار تا نظامیها هستند...آنها بروند بجنگند...
یادم نمیرود بهت توی نگاهت را..
گفتی:
تو زهرایی؟ تو خواهر منی؟ نه...زهرایی که میشناسم...محال است طرز فکرش این باشد ..
گفتم:
میدانم...ولی نرو...تو هنوز خیلی کارها باید بکنی... اینهمه سال درس خواندی امین!
بمان...بیشتر کار کن... شماها که بروید ... دیگر چه کسی علَم حوزه را راست نگه دارد؟؟؟...
گفتی:
فرض کن بمانم....بشوم آیت الله العظمی... یا بشوم فیلسوف قرن...
چه فایده دارد اگر این عمامه روی سرم بماند و ...
حرم بیبی زینب (سلام الله علیها) در خطر باشد؟
نه این فلسفه را میخواهم و نه این عمامه را...
یادم مانده...
برادر...
طولِ بلوار را قدم میزدیم...
با حرص میگفتی نباید جلوی روحانیون را بگیرند...اشتباه است... ماها باید با عمامه در خط مقدم باشیم...
گفتم: امینجان! فرماندهاند...صلاحدیدی هست.. آنها از بالا میبینند...حتما خوب نیست...
میگفتی که نه...اِلّا و بِلا اشتباه میکنند... نیرو از روحانیِ توی خط روحیه میگیرد...
عزیزم...
در اثبات نظرت همین بس که با حضور و دلاوریات درست توی خط مقدم...
صد و شصت نفر از قتل عام نجات پیدا کردند...
#دلنوشته_خواهر_شهیدامین_کریمیان
یاد شهید با صلوات❤️
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
هدایت شده از Th
{سرمان رفت که اسلام نرود ازیادها}
{آه،چه شیرین است شهادت روی پای زهرا}
دلنوشته💓
پروفایل مذهبی📷
وصیتنامه شهدا📄
خاطرات شهدا📖
مداحی📀
رمان شهدایی📚
وچیز هایی از جنس شهاد♡ت
@khadematolshohada
⭕️ #قطعهایازبهشت در تهران ؛ #کهفالشهدا پناهی برای بی قراری ها
http://eitaa.com/joinchat/3992780812C152f25ed1a
#شهید_احمد_محمد_مشلب
مواظب #حجاب خود باشید که این مهم ترین چیزاست،دراجتماع ما کسے به فکر رعایت #حجاب و #اخلاق نیست ولی شما به فکرباشیدو #زینبی برخورد کنید.
#بہ_رسم_رفاقت_دعای_شهادت ❤️
❣ڪــانال کہـــف الشہـــداء❣
http://eitaa.com/joinchat/3992780812C152f25ed1a
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_بــیــسـتوی
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو
#قــسـمـت_بــیــســتودوم
(غــروب شــلـمـچــہ)
اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ...
" نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟" ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم:
" کجایی امیرحسین؟" ... .
جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... .
💥پــایــان
✍شهید سید طاها ایمانی
🍃🌸👇
@ahmadmashlab1995