eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ليكون صباحكم بذكر الحُسين (ع) ✨ *السّلام على الحسين*✨ ✨ *وعلى عليّ ابن الحسين*✨ ✨ *وعلى أولاد الحسين*✨ ✨ *وعلى أصحاب الحسين* ✨ ✨ *ورحمة الله وبركاته*✨
✋🏻❌ دوستانی که تمایل دارن نحوه آشنایی خودشون با شهید مَشلَب و یا محبتی که از شهید دیدن و پست کنیم کانال؛ به صورت ناشناس برامون بفرستند🌱 در خدمتتون هستیم↓ https://harfeto.timefriend.net/16122862301496
『🌿』 ‌ اگـه‌بهـ‌اون‌بالاسرےاعتمادڪنی، همہ‌ی‌مشکلاتت‌حل‌میشه '':) بـهـ‌این‌جمله‌اعتقاد‌داشته‌باشღ {♥️✨} ‌ 🌱..↷ ••• @AhmadMashlab1995 |☕️|
‏الشهادة هي الزهرة الفواحة التي لا يشتم ريحها إلا من اختاره الله.. الشهيد_أحمد_محمد_مشلب 🖤 @AhmadMashlab1995♥️
😂🤣 😁 چیه ترسیدی؟ گفتم" آره بابا جون من ترسیدم....تو دراز بکش تا نبیندمون...." یوسف در حالی که دستش را به طرف دوشکاچی دراز کرده بود ، می خندید و میگفت : این یارو کوره....اون وجعلنا هایی که خوندیم ، کار خودش رو کرده این یارو اصلا ما رو نمی بینه.... 😆 گفتم :"باشه تو درست می گی...حالا بخواب زمین" او با خنده گفت: توی اردوگاه که بودیم ، خوب جوک ترکی می گفتی و همه رو می خندوندی... یادته بهت می‌گفتم اگر مردی زیر دوشگا جوک بگو با ترس و تعجب گفتم "یعنی چی" یعنی اینکه تا دو تا جوک ترکی نگی ، نمی خوابم زمین..... 😌 مجبور شدم دو سه تا جوک چرت پرت بگم تا یوسف رضایت بدهد و بنشیند😅😂 ✅ @AhmadMashlab1995
‏رئیسی که داره میره عراق، قالیبافم که رفته روسیه فردا روحانی با شلوار کُردی میاد هیئت دولت ✍حسین‌صادقی @AhmadMashlab1995
「🌿」 • . حال من چه کنم ؟! با نگاهش گریه ام میگیرد... با خنده اش گریه ام میگیرد .. من با بود و نبود او گریه میکنم:)- ✅ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد_و_چهار ایستادم. -- سلام! با چهره ای بر افروخته که شادی یا خ
📚رمان 🔹 معلوم بود از گفت و گوی ریحانه و ام حباب خبر ندارد. گفت: فکر کردم شاید ناخواسته کاری کرده ام که دلگیر شده ای. با خنده گفتم: البته از شما اندکی آزرده خاطر هستم. همه ساکت شدند و با کنجکاوی به من نگاه کردند. ابوراجح بازویم را فشرد و گفت: می دانی که چقدر به تو علاقه دارم. بگو چه کرده ام. -- پس از آنکه خداوند به دست مولایمان شما را شفا داد، چنان به عبادت و کار و پذیرایی از میهمان ها مشغول شده اید که مرا فراموش کرده اید. پدربزرگم گفت: چه می گویی، هاشم. ابوراجح دیروز به مغازه ما آمدند و از من و تو تشکر کردند. گفتم: همین که ابوراجح گرفتاری بزرگی را که من دارم فراموش کرده اند، بیشتر دلم را به درد می آورد. ابوراجح خنده ای سر داد و گفت: بله، به یاد آوردم. حق با توست. جا داشت در این باره کاری می کردم. مرا ببخش. هنوز دیر نشده است. پدربزرگ با زیرکی به ابوراجح گفت: موضوع از چه قرار است؟ بگویید تا من هم بدانم. ابوراجح گفت: هاشم به دختری شیعه علاقه مند شده بود. بارها در این باره با من صحبت کرد. من به او گفتم که باید او را فراموش کند. روزی دختری با مادرش به مغازه شما می آیند تا گوشواره ای بخرند. هاشم فریفته جمال آن دختر می شود. حال که شما و هاشم از جمله بهترین شیعیان حلّه هستید، جا دارد من قدم پیش بگذارم و آن دختر سعادتمند را برای محبوب ترین جوان حلّه خواستگاری کنم. حالا دیگر نگاه حماد، پدرش و دیگران متوجه من بود. پدربزرگم خندید و به ابوراجح گفت: خداوند به شما برکت و خیر بیشتری بدهد. فکر می کنید خانواده ی آن دختر به چنین پیوندی رضایت بدهند؟ ابوراجح سرش را بالا گرفت و گفت: افتخار خواهند کرد و سجده ی شکر به جا خواهند آورد. پدربزرگ به من گفت: اکنون که چنین است او را معرفی کن. گمان می کنم ابوراجح و حاضران او را بشناسند. نفس عمیقی کشیدم و با صدایی لرزان گفتم: ریحانه، دختر ابوراجح. ابوراجح خشکش زد و حاضران نیز که متعجب شده بودند، صلوات فرستادند. پس از دقیقه ای ابوراجح گفت: این نهایت آرزوی من است؛ ولی دخترم یک سال پیش خوابی دیده‌ که با شفا یافتنم دریافتم رویای صادق است. در آن خواب، او مرا به شکل و شمایل کنونی ام دیده است. جوانی نیز کنار من بوده که من او را شوهر آینده ی او معرفی کرده ام و گفته ام که تا یک سال دیگر، شریک زندگی هم خواهید بود. قبل از هر چیز بهتر است... هیجان زده و با همان صدای لرزان گفتم: آن جوان خوش بخت، من هستم. همه باز صلوات فرستادند و تبریک گفتند. ابوراجح به سجده رفت و پس از آن، مرا در آغوش کشید. چند لحظه ی بعد صدای هلهله ی زن ها بر خاست. معلوم شد که یکی از آنها، پشت در، به صحبت های ما گوش کرده و به بقیه خبر داده است. ابوراجح گفت: من درباره ی آینده ی دخترم نگران بودم و همیشه دعا می کردم که شوهر شایسته ای نصیبش شود. قسمت چنین بود که پس از ماجراهایی که از سر گذراندیم به آرزویم برسم. رو به من و پدربزرگم ادامه داد: به این ترتیب، پیوند ما ناگسستنی خواهد شد. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995