آقای نماینده مجلس میگه من به این دلیل به طرح شفافیت رای ندادم چون احساس میکردم طرح جامعی نیست.
بزرگوار! بالاغیرتاً یه بهانه ای بیار که روی کتف آدم، شلغم و خیارچنبر سبز نشه.
تو حالا به همین طرح رای میدادی، بعداً بندهای مورد نظرت رو پیشنهاد میدادی تا طرح شفافیت جامعتر بشه.
#faridebrahimi62
✅ @AhmadMashlab1995
سـراسـر بگذریـم از جـان اگـر فرمـان دهـد رهبـر✌️🏻🌱
نہ در شعـب ابےطالـب!
ڪہ در بدریـم و در خیبـر💕✨
#رهبرانہ🌿
✅ @AhmadMashlab1995
{خبرے خوش براے مسلمانان...🌙}
ماه مبارک رمضان در تاریخ:
۱۴۰۰/۱/۲۵
روز چهارشنبه میباشد🌹✨🖇️
#پیامبراکرم(ص):
ماه مبارک رمضان ابتدایش رحمت و میانه اش مغفرت و پایانش آزادى از آتش جهنم است.
#انتشار_حداکثری♻️
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد علی امامدادی💫 ✨جـزء شهـداے مدافعوطـن✨ 🌴ولادت⇦15مرداد سـال1370🌿 🌴محـل ولادت⇦رو
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد محسن طهماسبی💫
✨جـزء شهـداے مدافعوطـن✨
🌴ولادت⇦1فروررین سـال1362🌿
🌴محـل ولادت⇦تویسرکان🌿
🌴شهـادت⇦11فروردین سـال1396🌿
🌴محـل شهـادت⇦پل هجرت تهران🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦مامورین یگان امداد تهران مستقر در خیابان دماوند به یک دستگاه خودرو پراید مشکوک شده که دستور ایست به خودرو داده و خودرو متواری می شود. که در همین حین ستواندوم #مجید_خدابندهلو از پرسنل یگان امداد و ستواندوم #محسن_طهماسبی جمعی کلانتری ۲۱۰ پایانه شرق سریعا با موتور سیکلت به تعقیب خودرو مذکور می پردازند. و در نهایت بعلت بارش باران و لغزندگی زمین در بزرگراه بسیج جنوب روی پل هجرت تعادل خود را از دست داده و به گاردریل برخورد که هر دو به علت شدت جراحات وارده به درجه رفیع شهادت نائل آمدند🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
بسم رب الشهدا والصدیقین
باسلام خــدمت اعضای محترم ڪانال رسمی شهیداحمدمحمدمشلــب ...!
ما قبلا فقـط بامادرشهید در ارتباط بـودیم
ولی به لطـف شهید تونستیم با پدر بزرگوار وبرادر عزیز شهید وچند تا از دوستان شهید هم ارتباط برقرار ڪنیم خداروشڪر
ان شاءالله به لطف خـدا اگر بشہ با پدر شهید صحبت ڪردیم ڪه برای روز پدر و یاسالگرد شهادت شهیداحمد با ایشون مصاحبه ڪنیم...!
خادم الحقـیر : بنت الزهــرا
قرارگـاه مجازے شهید احدمحمدمشلب
@AhmadMashlab1995
شبسردیستوهوامنتظرباراناست
وقتخواباست
ودلمپیشتوسرگرداناست...💔(:
#شهید_احمد_مشلب🌸🌱
#طرح_گرافیکی✨
#ارسالی🌺
✅ @AhmadMashlab1995
💔
نه مراخواب به چشم
و نه مـرا دل، در دسـت
چـشم ودل
هردوبهرُخـسارتوآشفتهومست!
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
|🦋|• مولا جآن←∞ دلتنگے براے تو شیرین است حلاوتےدارد بهوسعتخوشبختے دلگرمے دارد و آرامش...(:🌱 |🥀|
جانم گرفت؛
حسرت ديدار
ديگرش!
با ما هر آنچه
یار نكرد،
انتظار كرد
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
ليكون صباحكم بذكر الحُسين (ع)
✨ *السّلام على الحسين*✨
✨ *وعلى عليّ ابن الحسين*✨
✨ *وعلى أولاد الحسين*✨
✨ *وعلى أصحاب الحسين* ✨
✨ *ورحمة الله وبركاته*✨
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#توجهکنید✋🏻❌
دوستانی که تمایل دارن نحوه آشنایی خودشون با شهید مَشلَب و یا محبتی که از شهید دیدن و پست کنیم کانال؛ به صورت ناشناس برامون بفرستند🌱
در خدمتتون هستیم↓
https://harfeto.timefriend.net/16122862301496
『🌿』
اگـهبهـاونبالاسرےاعتمادڪنی،
همہیمشکلاتتحلمیشه '':)
بـهـاینجملهاعتقادداشتهباشღ
#خدایخوبزندگیم{♥️✨}
#ربنا
🌱..↷
••• @AhmadMashlab1995 |☕️|
الشهادة هي الزهرة الفواحة التي لا يشتم ريحها إلا من اختاره الله..
الشهيد_أحمد_محمد_مشلب 🖤
#دمكم_ازهر_نصرًا
#كلمات_الشهيد
#لبنانیات
@AhmadMashlab1995♥️
#طنزجبهه😂🤣
#جوک_ترکی😁
چیه ترسیدی؟
گفتم" آره بابا جون من ترسیدم....تو دراز بکش تا نبیندمون...."
یوسف در حالی که دستش را به طرف دوشکاچی دراز کرده بود ، می خندید و میگفت :
این یارو کوره....اون وجعلنا هایی که خوندیم ، کار خودش رو کرده این یارو اصلا ما رو نمی بینه.... 😆
گفتم :"باشه تو درست می گی...حالا بخواب زمین"
او با خنده گفت:
توی اردوگاه که بودیم ، خوب جوک ترکی می گفتی و همه رو می خندوندی...
یادته بهت میگفتم اگر مردی زیر دوشگا جوک بگو
با ترس و تعجب گفتم "یعنی چی"
یعنی اینکه تا دو تا جوک ترکی نگی ، نمی خوابم زمین..... 😌
مجبور شدم دو سه تا جوک چرت پرت بگم تا یوسف رضایت بدهد و بنشیند😅😂
✅ @AhmadMashlab1995
رئیسی که داره میره عراق، قالیبافم که رفته روسیه
فردا روحانی با شلوار کُردی میاد هیئت دولت
✍حسینصادقی
#توییت
✅ @AhmadMashlab1995
「🌿」
•
.
حال من چه کنم ؟!
با نگاهش گریه ام میگیرد...
با خنده اش گریه ام میگیرد ..
من با بود و نبود او گریه میکنم:)-
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد_و_چهار ایستادم. -- سلام! با چهره ای بر افروخته که شادی یا خ
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_هفتاد_و_پنج
معلوم بود از گفت و گوی ریحانه و ام حباب خبر ندارد. گفت: فکر کردم شاید ناخواسته کاری کرده ام که دلگیر شده ای.
با خنده گفتم: البته از شما اندکی آزرده خاطر هستم.
همه ساکت شدند و با کنجکاوی به من نگاه کردند. ابوراجح بازویم را فشرد و گفت: می دانی که چقدر به تو علاقه دارم. بگو چه کرده ام.
-- پس از آنکه خداوند به دست مولایمان شما را شفا داد، چنان به عبادت و کار و پذیرایی از میهمان ها مشغول شده اید که مرا فراموش کرده اید.
پدربزرگم گفت: چه می گویی، هاشم. ابوراجح دیروز به مغازه ما آمدند و از من و تو تشکر کردند.
گفتم: همین که ابوراجح گرفتاری بزرگی را که من دارم فراموش کرده اند، بیشتر دلم را به درد می آورد.
ابوراجح خنده ای سر داد و گفت: بله، به یاد آوردم. حق با توست. جا داشت در این باره کاری می کردم. مرا ببخش. هنوز دیر نشده است.
پدربزرگ با زیرکی به ابوراجح گفت: موضوع از چه قرار است؟ بگویید تا من هم بدانم.
ابوراجح گفت: هاشم به دختری شیعه علاقه مند شده بود. بارها در این باره با من صحبت کرد. من به او گفتم که باید او را فراموش کند.
روزی دختری با مادرش به مغازه شما می آیند تا گوشواره ای بخرند. هاشم فریفته جمال آن دختر می شود. حال که شما و هاشم از جمله بهترین شیعیان حلّه هستید، جا دارد من قدم پیش بگذارم و آن دختر سعادتمند را برای محبوب ترین جوان حلّه خواستگاری کنم.
حالا دیگر نگاه حماد، پدرش و دیگران متوجه من بود. پدربزرگم خندید و به ابوراجح گفت: خداوند به شما برکت و خیر بیشتری بدهد. فکر می کنید خانواده ی آن دختر به چنین پیوندی رضایت بدهند؟
ابوراجح سرش را بالا گرفت و گفت: افتخار خواهند کرد و سجده ی شکر به جا خواهند آورد.
پدربزرگ به من گفت: اکنون که چنین است او را معرفی کن. گمان می کنم ابوراجح و حاضران او را بشناسند.
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی لرزان گفتم: ریحانه، دختر ابوراجح.
ابوراجح خشکش زد و حاضران نیز که متعجب شده بودند، صلوات فرستادند.
پس از دقیقه ای ابوراجح گفت: این نهایت آرزوی من است؛ ولی دخترم یک سال پیش خوابی دیده که با شفا یافتنم دریافتم رویای صادق است. در آن خواب، او مرا به شکل و شمایل کنونی ام دیده است. جوانی نیز کنار من بوده که من او را شوهر آینده ی او معرفی کرده ام و گفته ام که تا یک سال دیگر، شریک زندگی هم خواهید بود. قبل از هر چیز بهتر است...
هیجان زده و با همان صدای لرزان گفتم: آن جوان خوش بخت، من هستم.
همه باز صلوات فرستادند و تبریک گفتند. ابوراجح به سجده رفت و پس از آن، مرا در آغوش کشید. چند لحظه ی بعد صدای هلهله ی زن ها بر خاست. معلوم شد که یکی از آنها، پشت در، به صحبت های ما گوش کرده و به بقیه خبر داده است.
ابوراجح گفت: من درباره ی آینده ی دخترم نگران بودم و همیشه دعا می کردم که شوهر شایسته ای نصیبش شود. قسمت چنین بود که پس از ماجراهایی که از سر گذراندیم به آرزویم برسم.
رو به من و پدربزرگم ادامه داد: به این ترتیب، پیوند ما ناگسستنی خواهد شد.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد_و_پنج معلوم بود از گفت و گوی ریحانه و ام حباب خبر ندارد. گفت
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_هفتاد_و_شش
نمی دانستم چگونه می توانم خداوند را به خاطر نعمت ها و مهربانی هایش شکر کنم. پس از ناهار، در فرصتی، آهسته از حماد پرسیدم: تو قنواء را دوست داری.. درست است؟
گفت: قصه ی من هم مانند سرگذشت توست. او را که دیدم، شیفته اش شدم. چون مذهب ما با هم فرق داشت، در زندان و بعد در سیاهچال، خودم را ملامت می کردم که دوست داشتن او چه فایده ای دارد.
-- حالا که او و مادرش شیعه شده اند.
-- کاش مشکل فقط همین یکی بود. کی مرجان صغیر حاضر می شود دخترش را به یک جوان رنگرز بدهد.
تازه نمی دانم خود قنواء به چنین پیوندی تمایل دارد یا نه. او که به یک زندگی اشرافی عادت دارد، چگونه می تواند از آن فاصله بگیرد؟
-- به تو مژده می دهم که او نیز تو را دوست دارد.
حماد، هر چند امید چندانی به زندگی با قنواء نداشت، ولی از جا جست و با خوشحالی پرسید: این راست است؟
-- مطمئن باش.
-- فکر می کنی بتواند با من زندگی کند؟
-- او آن قدر عاقل هست که بداند با یک رنگرز می تواند زندگی کند یا نه.
-- بعید است بتواند.
-- کار هر کسی نیست؛ اما او می تواند. می ماند رضایت پدرش که هرگز رضایت نخواهد داد.
حماد آرام گرفت و گفت: نمی دانم چاره ی این مشکل چیست.
چند دقیقه بعد از طریق ام حباب به قنواء اطلاع دادم که حماد به او علاقه دارد. ام حباب بازگشت و گفت: بیچاره آن قدر خوشحال شد که خودش را در آغوش ریحانه انداخت و اشک ریخت.
حماد گفت: شاید اشک ریختن او به خاطر آن است که می داند پدرش ازدواج ما را نمی پذیرد.
ابوراجح معتقد بود که در کار نیک نباید تاخیر کرد. پدربزرگم نیز موافق بود.
برای همین، عصر همان روز، من و ریحانه با مراسمی ساده به عقد یکدیگر درآمدیم. هنگامی که کنار یکدیگر درآمدیم. هنگامی که کنار یکدیگر نشسته بودیم و دست در دست هم داشتیم، به او گفتم: امروز صبح از پیوند با تو نا امید بودم و حالا تو همسرم هستی.
می ترسم همه ی اینها خواب باشد و من ناگهان بیدار شوم و بینم که تک و تنها روی یکیاز کرسی های کنار رودخانه نشسته ام.
ریحانه دهانش را به گوشم نزدیک کرد و طوری که اطرافیان نشنوند، گفت: به یاد داری که در مطبخ خانه تان با هم حرف زدیم؟ آن موقع خیال می کردم شاید یک سال طول بکشد تا تو به خواستگاری ام بیایی. حالا می بینم همان طور که پدرم در خواب به من گفت، سر یک سال، همسرم هستی.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد_و_شش نمی دانستم چگونه می توانم خداوند را به خاطر نعمت ها و م
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_هفتاد_و_هفت
ام حباب به ما گفت: عجله نکنید. از این به بعد به اندازه ی کافی وقت دارید که با هم درد دل کنید.
روز بعد من و ریحانه به مقام حضرت مهدی(عج) رفتیم و ساعتی در آنجا به شکر گزاری از خداوند و زیارت اماممان مشغول بودیم.
پس از آن، به کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل به منظره های اطراف نگاه کنیم و از حرف زدن با یکدیگر لذت ببریم.
رودخانه آرام بود و شهر روشن و آفتاب ملایم. گفتم چقدر آرزو داشتم که روزی با تو اینجا بایستم و به رودخانه و نخلستان ها و خانه های شهر نگاه کنم.
ریحانه خندید و گفت: از دیروز تا به حال، هر وقت به یاد می آورم که تو ام حباب را به خانه ی ما فرستاده بودی خنده ام می گیرد.
-- زن با هوشی است. او گفت که تو به من علاقه داری، ولی من باور نمی کردم.
-- فکر می کنی امروز در تمام حلّه، کسی از من خوشحال تر و سعادتمند تر باشد؟
-- بله.
-- چه کسی؟
-- من.
با هر حرف به بهانه ای می خندیدیم. چشم ها و چهره ی ریحانه، فروغ عجیبی یافته بود. شاید او هم چنان فروغی را در من می دید.
-- می دانی آن روز که با مادرت به مغازه ی ما آمدی، چه آتشی به جانم انداختی.
از آن ساعت، دیگر آرام و قرار نداشتم. پدربزرگم می داند که با من چه کرده ای. بارها می گفت:《 کاش تو را از کارگاه به فروشگاه نیاورده بودم! کاش آن روز، ریحانه و مادرش به مغازه ی ما نیامده بودند! چه روز شومی بود آن روز!》
و حالا من می گویم چه روز فرخنده ای بود آن روز! پس از رفتن شما به سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شده ام.او نمی دانست که منظور من، دختر خود اوست.
پدرت گفت که بهتر است این عشق را به فراموشی بسپارم. او از آنچه در انتظار خودش و ما بود اطلاعی نداشت.
-- همان بهتر که همیشه به خدا توکل کنیم و به او امید داشته باشیم.
-- تو چه شد که آن خواب عجیب را دیدی؟ تعجب می کنم که می بینم به من علاقه داری. آیا تنها به خاطر آن خواب، به من علاقه داری و حالا خوشحالی که همسرت هستم؟
ریحانه آهی کشید و گفت: آن روز که به مغازه ی شما آمدیم، سالی می گذشت که من به تو عشق می ورزیدم.
باور کردن حرف او برایم مشکل بود.
-- چگونه چنین چیزی ممکن است؟
-- یک سال پیش، روزی با مادرم به کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم. ناگهان تو را در جمع دوستانت دیدن که آنجا روی کرسی ها نشسته بودید. تو ماجرایی را تعریف می کردی و آنها می خندیدند. سال ها بود تو را ندیده بودم. از زیبایی و وقارت شگفت زده شدم. خیلی تغییر کرده بودی.
آنچه را تو در مغازه در من دیدی، من آن موقع در تو دیدم. به خانه که باز گشتم، بیمار شدم و یک هفته بستری بودم. در تنهایی می گریستم.
-- چه می گویی، ریحانه!
-- عشق بی فرجامی به نظر می رسید. باید خودم را از آن رها می کردم وگرنه مرگ در انتظارم بود. شبی که حالم بهتر شده بود، در نماز شب بسیار گریستم و از خدا خواستم که مهر تو را از دلم بر دارد.
ساعتی بعد، در سجده به خواب رفتم و آن خواب را دیدم: پدرم قیافه کنونی اش را داشت. تو کنارش ایستاده بودی. او به تو اشاره کرد و گفت:《هاشم شریک زندگی ات خواهد بود. به خدا توکل کن. تا سالی دیگر آنچه گفتم خواهد شد》.
وقتی برایم خواستگار آمد، ناچار شدم خوابم را به مادرم بگویم؛ اما به دو دلیل نگفتم که آن جوان کیست.
-- دلیل اول آنکه اگر می گفتی من بوده ام، می گفتند:《 نباید به خوابت اهمیت بدهی؛ زیرا ازدواج تو با جوانی غیر شیعه معنا ندارد》.
-- دلیل دومش آن بود که خجالت می کشیدم نام جوانی را به عنوان شوهر آینده ام بر زبان بیاورم.
-- پس تو بیشتر از من رنج برده ای.
-- تا قبل از شفا یافتن پدرم، به خوابی که دیده بودم چندان اطمینان نداشتم.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد_و_هفت ام حباب به ما گفت: عجله نکنید. از این به بعد به اندازه
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_هفتاد_و_هشت
آن قدر خوشحال شدم که وقتی پدربزرگت به اتاقت آمد تا بیدارت کند، من نیز همراهش شدم.
خوابی را که در آن شب دیده بودم، برای ریحانه گفتم. ریحانه ادامه داد: پس از یک سال رنج و محنت، هفته گذشته تو را در مغازه تان دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگی ام معنایی ندارد.
با شفا یافتن پدرم، امیدوار شدم که من و تو به هم خواهیم رسید؛ ولی شنیده بودم که قرار است با قنواء ازدواج کنی. مرتب تو را با او می دیدم.
آن شب که از خانه ی شما رفتیم من خیلی غمگین بودم. می دیدم که همچنان قنواء کنارت ایستاده است.حسرت آن لحظه هایی را می خوردم که در مطبخ با هم صحبت می کردیم.
پدرم در خواب به من گفته بود که هاشم، یک سال دیگر، شریک زندگی ات خواهد بود.دیروز صبح فکر می کردم که یک سال گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده است.
زمانی که ام حباب با من صحبت کرد و فهمیدم تو هم به من علاقه داری و به چه دلیل به خانه ی ما نیامده ای، خواستم از خوشحالی پرواز کنم. بسیار به ام حباب علاقه مند شده ام. انسان ساده دل و شیرینی است.
-- وقتی به خانه ما بیایی، او همدم تو خواهد بود.
-- و باید هر روز در همان مطبخ بزرگ و زیبا کار کنم و منتظر بمانم تا تو و پدربزرگت از بازار باز گردید.
-- و عمری را فرصت خواهیم داشت تا مانند امروز با هم حرف بزنیم.
در این هنگام، مرد فقیری که دو سکه طلای ریحانه را به او داده بودم از کنارمان گذشت او را صدا زدم و سکه هایی را که در جیبم بود به او دادم.
مرد فقیر لبخندی زد و تشکر کرد. به ریحانه گفتم: تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همه ی عمر نگه دارم؛ اما آن را به این برادرمان دادم و از او خواستم دعا کند تا خدا تو را برای من در نظر بگیرد.
ریحانه از زیر چادر، گوشواره هایش را از گوش بیرون کشید و آنها را در کف دست مرد فقیر رها کرد.
-- من هم نذری کرده بودم که اینک به مراد خودم رسیده ام.
مرد فقیر گفت: با این سرمایه، از این پس مرا مشغول کار خواهید دید.
آن مرد که رفت، به ریحانه گفتم: دیروز صبح در مقام، به اماممان عرض کردم:《 شما که این قدر مهربان هستید، چرا ریحانه را برای من در نظر نگرفته اید؟》
اینک می بینم که از یک سال پیش، مژده چنین پیوندی داده شده بود. منتها برای آنکه تربیت و هدایت شوم باید شاهد این داستان شگفت انگیز می شدم و احساس می کردم که هیچ راه چاره ای وجود ندارد تا ناگهان درها را بگشایند و مرا به خانه ای که شما از آغاز ساکن آن بوده اید، راه دهند.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
#حرف_قشنگ🌸🍃
یہاستادیگفت
اگررفتگریشهرروبہایننیتجاروبزنہکہ
شهرامامزمانتمیزباشہ
قربشبہحضرت
ازطلبہایکہسرگرمبازیشدهبیشتره...✨
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محسن طهماسبی💫 ✨جـزء شهـداے مدافعوطـن✨ 🌴ولادت⇦1فروررین سـال1362🌿 🌴محـل ولادت⇦ت
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد مهدی رضایی💫
✨جـزء شهـداے مدافعوطـن✨
🌴ولادت⇦1اسفند سـال1370🌿
🌴محـل ولادت⇦روستای بمرود🌿
🌴شهـادت⇦4دی سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦زابل🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگيري مسلحانه با قاچاقچيان مواد مخدر مورد اصابت گلوله قرار گرفته و بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』