وبَکَتحَتّيغُشيعَلیھاوانْقَطعَنَفَسُھا
آنقدرگریہکردتاغشکردونفسشقطع شد(:!
#رقیہجانم🖤
#رفیقشهیدمــ✨
#سلام_علے_غریبطوس🌸
#کار_خودمونہ..
#حذف_لوگو_حرام🚫
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوسیوپنجم5⃣3⃣1⃣ برای یک لحظه دستش را دور گ
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدوسیوششم6⃣3⃣1⃣
داخل ماشین نشستم و سلام کردم.
آرش آرنجش را به فرمان تکیه داده بود و نگاهم می کرد.
با لبخند جواب دادولی نگاهش را از من بر نداشت، خجالت زده سرم را پایین انداختم ودسته ی کیفم را به بازی گرفتم.
هنوز نگاه سنگینش را روی خودم احساس می کردم، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم، چشم هایش انگار آتش بود، همین که نگاهش کردم تمام تنم گر گرفت، قدرت این که چشم از او بردارم را نداشتم، همه چی در هم آمیخته بود. خجالت، حیا،عشق...نگاهش بی تابم می کرد.تمام سعیم را کردم و با صدای لرزانی گفتم:
– نمی خوای راه بیفتی؟
بی حرف ماشین را راه انداخت.
تا مقصد حرفی نزدیم. توی سکوت دستم را گرفته بود و با انگشت شصتش پشت دستم را نوازش می کرد. دنده ی ماشینش اتومات بود، فقط موقع پارک کردن دستم را رها کرد تا دنده ی ماشینش را روی حرف(پ)قراربدهد.
دستم رفت روی دستگیره ی ماشین که گفت: چند لحظه صبر کن.
ماشین را دور زد و در سمت من را باز کردو با ژست خاصی دستم را گرفت وگفت:
– بفرمایید بانو، قدم بر روی چشم من بگذارید.
با لبخند گفتم:
– آرش خجالتم نده.
قفل ماشین را زدو بازویش را مقابلم گرفت. باتردید دستم را دور بازویش حلقه کردم. خیلی نزدیکش بودم بوی عطرش بینیام را نوازش می داد، نمی دانم چه حسی داشتم، هم دلم می خواست به او بچسبم هم معذب بودم، این دو حس با هم درگیر بودند.
احساس می کردم او هم همین حس را تجربه میکند، البته اصلا معذب نیست، بیشتر حس اقتدار دارد. مثل همیشه مرتب لباس پوشیده بود، پیراهن و شلوار کرم رنگ. با قدم های بلندخودش را به یک در بزرگ و سیاه رساند که با گل های طلایی رنگ فلزی تزیین شده بود.
از حیاط و پارکینک که رد شدیم وارد آسانسور شدیم.
با استرس نگاهش کردم.
اخم ریزی کردو گفت:
– چیه قربونت برم؟
لب زدم، هیچی.
دستهایم را گرفت توی دستش وباتعجب گفت: –ببین چقدر یخ کرده... نگرانی؟
پلک زدم و گفتم:
–احساس می کنم توام نگرانی.
ــ نه فقط به خاطر امروز هنوز شرمندتم. البته اعصاب خودمم خرد شد یه کم غر سر مامان زدم.
ــ فراموشش کن. اصلا مهم نیست.
ــ آرش جان.
ــ جانم.
ــ میشه یه قولی بهم بدی؟
ــ چی؟
ــ قول بده هیچ وقت به خاطر من دل مادرت رو نشکونی. همیشه حرفش رو گوش کن.
با تعجب نگاهم کردو گفت:
–چی می گی؟ قول سختیه.
آسانسور ایستادو بیرون آمدیم.
زنگ آپارتمانشان را زد و منتظر ایستادو گفت:
–پس صبر کن کمی در موردش فکر کنم، بعد جوابت رو میدم.
با باز شدن در، سرهر دویمان به سمت مژگان که در درگاه ایستاده بود چرخید.
ــ به به سلام عروس خانم.
بادیدن لباس مژگان که یک تونیک آستین کوتاه سبز با یه لگ همرنگش بود کمی جا خوردم. موهایش را هم خیلی مرتب روی شانه هایش رها کرده بود. با آرایشی که کمی توی ذوق میزد. جواب سلامش را دادم و سعی کردم به روی خودم نیاورم و با خوش رویی جوابش را دادم.
خانه شان از خا نه ی ما بزرگ تر بود.
دو خوابه بود با سالن و آشپز خانهی بزرگ. بعد از سلام و احوال پرسی با مادر آرش روی یک مبل تک نفره نشستم و کیفم را کنار پایم روی زمین گذاشتم.
آرش روی کاناپه نشست و دلخور نگاهم کرد. مژگان هم کنار آرش ولی با فاصله نشست.
آنجا به اندازه کافی معذب بودم این نگاههای آرش هم...
مادر آرش امد روی مبل کنار دستم، نشست و گفت:
–راحیل جان پاشو لباسهات رو عوض کن، اینجوری سختته.
ــ آرام گفتم:
–نه ممنون، خوبه.
ــ وا چی خوبه مادر، تو این گرما، بعد رو به آرش کردو گفت:
–آرش پاشو راهنمایش کن توی اتاق عوض کنه.
آرش بلند شد وبه طرفم امد.
خم شد کیفم را برداشت و با سر اشاره کرد که دنبالش بروم.
وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم، که آرش گفت:
–اینجا اتاق منه.
یک تخت چوبی ساده ولی شیک داشت، دونفره نبود ولی از تخت من بزرگتر بود.یک چراغ خواب قدی کنار تختش بود.
بالای تختش هم قفسه بندی داشت، که آرش داخلش کتاب چیده بود.
پرده اتاقش هم دراپه ی توسی رنگ بود. و یک در قدی شیشه ایی که به بالکن راه داشت.
همانطور که اتاقش را از نظر می گذراندم، چادرو مانتوام را هم در آوردم. اصلا حواسم نبود که زیر مانتوام فقط یک تاپ دارم، کت روی تاپم با چادر رنگیام داخل کیفم بود. مانتو و چادرم را دستم نگه داشتم وگفتم:
–آرش جان اینارو کجا...
وقتی نگاهمان تلاقی شد دیدم دست به سینه است و شانهاش را به دیوار تکیه داده و با یک نگاه و لبخند خاصی نگاهم می کند. همین موضوع باعث شد حرفم نصفه بماند. نگاهی به خودم انداختم واز خجالت سرخ شدم. کیفم کنار پای آرش بود. خجالت می کشیدم حتی از جایم تکان بخورم.
به طرفم آمد. از کنارم رد شد.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوسیوششم6⃣3⃣1⃣ داخل ماشین نشستم و سلام کر
در کمدش را که پشت سرم بود را باز کردو گفت:
–اینجا بزارشون عزیزم.
برگشتم طرفش و دستم را دراز کردم تا چادرو مانتو رو به او بدم.
گفتم:
–میشه خودت بزاری، میخواستم از این فرصت استفاده کنم و زودتر بروم و کتم را بپوشم.
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
-🥀-
زیـرِعَلَمَتامـنٺـرینجـاےِجَہاناست
چیزےڪہعَیاناستچھحاجَتبهبَیـانست...🖤
#رقیہ_خاتون💔
#محرم🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بهدلملکزدهتاباخندهتوجانبدهم طرحلبخندتوپایانپریشانیهاست♥️🌱 #حاج_قاسـم🌸✨ ✅ @AHMADMASHLAB199
••🥀••
گفتند:
ڪھ "عاشق" شدنت،
فرضِ محالیست!
من آدمِ رد کردن این فرض محالـم💔🕊️
#حاج_قاسم🌷
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖇🌿•• اے بہ قربان خدا چون ڪہ مرا غمگین دید... بهر خوشحالے من در دلم انداخت تو را!♥️✨ #شهید_احمد_مشل
『💛🍂』
𖦸
بہسَرَت،گَرهمہعالمبہسَرَمجمعشوند؛
نَتَوانبُردهواےتوبُرونازسرمن..
پن: عڪس جبرانے🌸✨
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
#لحظہاےباشهدا🕊
مگرمابهغیراز
روضهواشكبرسیدالشهداونمازاولوقت
چیزدیگریهمداریم؟
اگرایندوراازمابگیرند،
دیگرهیچچیزنداریم !
#شهید_سیدعلے_زنجانے🌸🥀
☑️ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجـا..
قݪب مݩ است ڪہ زنـدگے مےڪند...💔(:
#پنجشنبہ_هاے_شہدایے🥀✨
مزاࢪ #شهید_احمد_مشلب🌸🦋
#حذف_لوگو_حرامـ🚫
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
اینجـا.. قݪب مݩ است ڪہ زنـدگے مےڪند...💔(: #پنجشنبہ_هاے_شہدایے🥀✨ مزاࢪ #شهید_احمد_مشلب🌸🦋 #حذف_لوگو_حر
براے دریافت فایل باڪیفیت فیلم بہ ڪانـال هاے شھید در تلگرام یا روبیڪا مراجعہ ڪنید👇🏻🌿
روبیڪا:
https://rubika.ir/AHMADMASHLAB1995
تلگرام:
https://t.me/AhmadMashlab1995