شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
فرازی از وصیتنامه شهید #مرتضی_کریمی : از تمام دوستان و آشنايان و خانواده خودم تقاضا دارم به فرامي
"❣"
شہیدانھ🕊🖇
بیبیزینب(سلام الله علیه) آن زمانکه
شمادر شام غریببودید گذشت
دیگربه احدی اجازه نمیدهیم
به شماو به سلالهی حسین
(علیه السلام)بی احترامی کند❌
#شهیدمصطفیصدرزاده🕊
#هر_روز_با_یک_شهید 🌱
#سالروزولادٺ🌸
☑️ @AHMADMASHLAB1995
#تلنگر🌿
رفقا..!
یهجملهروقابڪنیم
یابزنیـمگوشهذهنمون،
وهرازگاهےنگاهےبھشبندازیم
دونهدونه گنـاه من
لحظهلحظهظھور امامزمان
روعقبمیندازه
اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج..💔
🖤•↷
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
(🙂♥️) ● ● اینجابراےازتونوشتن🗒🌸 هواڪماست؛ دنیابࢪاےازتوسرودن مࢪاڪماست🙃🖐🏻 #شهید_احمد_مشلب💛🌿 #هر_روز
¦↬🌱💚
آها؎شهیدڪہبࢪقلہهاے
عشقنشستہاے
میشوددࢪدعاهایتیادمانڪنے؟!
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوهفتادوهفتم7⃣7⃣1⃣ سارا تا فهمید می خواهم ب
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدوهفتادوهشتم8⃣7⃣1⃣
در مسیر برگشت سارا کنارم در قطار نشسته بود.
–راحیل جان من چندتا ایستگاه دیگه باید خط عوض کنم کم کم برم جلوی در وایسم شلوغه می ترسم جا بمونم تو کجا میری؟
ــ به سلامت عزیزم منم میرم خونه
ــ چطور آرش نیومد دنبالت؟
با شنیدن اسم آرش از دهانش انگار با پتک به سرم زدند. کمی مکث کردم و گفتم:
ــ وقتی تو با منی لزومی نداره بیاد.
بی قید گفت:
–نه بابا من با آرش راحتم خودت رو اذیت نکن.
پوزخندی زدم
ــ بله می دونم شما که کلا راحتید میشه یه توصیه ی دوستانه بهت بکنم؟
صورتش را مچاله کردو گفت:
ــ ول کن راحیل بابا حوصله داریا من گفتم یعنی اگه آرش امد منم به سعید می گفتم میومد باهم می رفتیم بیرون، خوش می گذروندیم.
ــ سعید رو دوست داری؟
باتعجب نگاهم کرد و گفت:
ــ ای بابا مگه آدم با هرکس حرف میزنه دوسش داره؟
شانه ایی بالا انداختم.
–نه، خب، ولی تو باهاش فقط حرف نمیزنی، همش تو گشت وگذارید که
ــ وا، راحیل؟ خب دوستیم دیگه. هر کسی نیاز داره به تفریح.
بی مقدمه گفتم:
ــ سارا باهاش ازدواج کن، یا باهرکس دیگه ایی که فکر میکنی
حرفم را برید.
– میخوای برم التماسش کنم بیاد من رو بگیره؟
من و منی کردم و گفتم:
ــ توام جای اون بودی پیشقدم نمیشدی.
ــ اونوقت چرا؟
ــ ناراحت نشیا سارا از بس که توی دسترسی مردها از این که بیش از حد بهشون توجه بشه در باطن خوششون نمیاد.
اعتراض آمیزگفت:
– توجه چیه؟ من فقط اوقات بیکاریم رو بااون یا بچه های دیگه میریم بیرون.
ــ اوقات بیکاریت رو هزارتا کار دیگه ام می تونی انجام بدی، مگه بقیه اوقات بیکاری ندارند؟ من توی دانشکاهم می دیدم تو همیشه سر دسته ی هماهنگی گروه دوستهات بودی. چرا تو اینقدر واسشون وقت میزاری؟ پس خانوادت چی؟ خودت چی؟ آدم ها گاهی به تنهایی هم احتیاج دارند نمی خوام بگم نباش یا نرو چون به خودت مربوطه ولی اگه ازدواج کنی این هیجاناتت رو برای شوهرت میزاری و لذت بیشتری می بری.
سارا این قانونه هر چیزی که کمیاب و کمه برای انسانها باارزش تره و برای بدست آوردنش تلاش بیشتری می کنند و گاهی حاضرند به خاطرش خودشون رو به هر سختی بندازند. کم باش سارا جان.
آهی کشیدوگفت:
ــ راحیل، پسرهای الان اینطوری نیستند، تو باهاشون نبودی نمی دونی. کم باشی میرن دنبال یکی دیگه.
ــ خب برن، اونی که بخواد بره اول، آخر میره، پس به زور نگهش ندار، چون اگه آخر بره بیشتر صدمه می بینی بزار اول بره. تو کاری رو که درسته انجام بده، مسئول رفتن موندن آدمها نباش.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
– من دیگه میرم. به حرفهات فکر می کنم.
بلند شد که برود، قطار ترمز بدی کرد و سارا خورد به دختر بچه ایی که وسط قطار بود. دختر بچه خورد به خانمی که کنارش ایستاده بودو گریه کرد.
خانم که انگار مادرش بود بااخم غلیظی برگشت به سارا گفت:
– مگه کوری، حواست کجاست؟ سارا می خواست عذر خواهی کند ولی وقتی برخورد زن را دید با فریاد گفت:
–قطار بد ترمز کرد به من چه؟ تو اصلا لیاقت عذر خواهی نداری و فوری با باز شدن در قطارپیاده شد.زن غرغر کنان دخترش را بغل کرد و نوازشش کرد. از جایم بلند شدم و از او خواستم تا جای من بنشیند، بعد از تعارف نشست و گفت:
–دختره اصلا شعور نداشت دیدی چیکارکرد؟
موهای دختر بچه را ناز کردم. بعد برای مادرش توضیح دادم که سارا دوستم بودومی خواسته عذر خواهی کند. ولی بخاطر عصبانی بودنش سارا هم ناراحت شده و صدایش را بلند کرده است.
خانومه با پشیمانی شروع کرد به تعریف که; بچه دار نمیشده و دخترش رو خدا بعداز ده سال رازو نیازو دواو درمان بهشان داده، همین موضوع باعث حساسیتش نسبت به دخترش شده است.
حرفهایش من را به فکر برد، پس آدم ها روی چیزهایی که سخت بدست میآورند حساس هستند. دوباره به دخترک نگاه کردم، آرام شده بودو خودش را به مادرش چسبانده بود.
این مدل چسبیدن به مادرش مرا یاد ریحانه انداخت چقدر دلم برایش تنگ شده بود خیلی دلم می خواست بروم ببینمش دیگر طاقت نداشتم.
توی ایستگاه روی صندلی نشستم و شماره کمیل را گرفتم.
ــ الوو
صدای بمش پیچید توی گوشم،
ــ سلام خانم رحمانی.
"خانم رحمانی؟ یادمه آخرین بار به اسم کوچیک صدام می کرد."
ــ سلام، حال شما خوبه؟
خیلی جدی و سردگفت:
ــ ممنون، شما خوب هستید؟ خانواده خوبن؟
ــ ممنون. زنگ زدم حال ریحانه رو بپرسم،مامان می گفتن، تب داره.
ــ الان بهتره خدارو شکر. به لطف زحمت های مادرتون.
ــ خدارو شکر، دلم خیلی براش تنگ شده.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوهفتادوهشتم8⃣7⃣1⃣ در مسیر برگشت سارا کنارم
مکثی کردو گفت:
– اونم همین طور، می خواهید فردا مهد نبرمش بزارمش پیش خواهرم بیایید ببینیدش؟
ــ فردا صبح فکر نکنم بتونم.
ــ کی وقت دارید؟
متوجه شدم دیگر دلش نمی خواهد مثل قبل به خانهشان بروم از طرفی هم دوست داشت ریحانه من را ببیند.
فکری به نظرم رسیدوجواب دادم:
ــ من الان وقت دارم.
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوهفتادوهشتم8⃣7⃣1⃣ در مسیر برگشت سارا کنارم
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدوهفتادونهم9⃣7⃣1⃣
ــ باشه، تشریف بیارید.
ــ با دختر خالم هماهنگ کنم اگه تونست بیاد و شما هم اجازه بدید بیاییم دنبال ریحانه، یه نیم ساعتی ببریمش پارک سر کوچه.
ــ چرا پارک؟ تشریف بیارد منزل، زهرا هم هست.
ــ نه ممنون، اینجوری راحت ترم.
ــ باشه، هر جور راحتید. پس بهم خبر بدید.
ــ حتما، خداحافظ.
با طرز برخوردش به حرفهای سعیده در مورد کمیل ایمان آوردم در دلم خود دار بودنش را تحسین کردم فوری به سعیده زنگ زدم و قضیه را تعریف کردم گفت تا نیم ساعت دیگر جایی قرار بزاریم که بیاید دنبالم بعد از این که سعیده امد، زنگ زدم به کمیل و هماهنگ کردم وقتی در باز شد و زهرا خانم بچه به بغل به پیشوازم امد تعجب کردم از این که حتی کمیل برای احوالپرسی هم بیرون نیامده، شایدم خانه نیست و خریدی جایی رفته است.
وارد حیاط شدم.
ــ سلام راحیل جان.
سلام، زهرا خانم، خوبین؟
ــ ممنون عزیزم. ریحانه با دیدنم ذوق کرد. وقتی دستهایم را طرفش دراز کردم فوری خودش را در آغوشم انداخت. از این که بعداز این مدت هنوز مرا یادش بود خوشحال شدم.
محکم به سینهام فشارش دادم و بارها و بارها بوسیدمش. بازهرا خانم هم روبوسی کردم و حال بچه ها و همسرش را پرسیدم.
ــ راحیل جان دلمون برات خیلی تنگ شده بود، دیگه سر نمیزنی بهمون ها.
ــ ببخشید، یه کم سرم شلوغ شده، نتونستم، ولی همیشه به یادتون هستم.
ــ این بچه بهانه ی تو رو می گیره، به کمیل هم گفتم، مریضی این بچه از دوری توئه، بچم غصه می خوره، تو براش مثل مادر بودی. چند بار به کمیل گفتم زنگ بزنه و بگه تو بیای پیش ریحانه، ولی اون گفت سرت شلوغ شده و وقت نمی کنی. بعد با بغض گفت:
–مبارک باشه، انشاالله خوشبخت بشی عزیزم. کمیل الان بهم گفت.
سرم را پایین انداختم و تشکر کردم. با همان بغض ادامه داد:
–راحیل جان شده هفته ایی یه بار بیا به ریحانه سر بزن تا کم کم ازت ببُره، اینجوری یهویی نتیجش میشه همین مریضی دیگه. بچه همش تب می کنه.از حرفش، از بغضش، ناراحت شدم. بیشتر از همه از خودم دلم گرفت. می خواستم بگویم هفته ایی یک بار میآیم و به پارک میبرمش، ولی با خودم گفتم اول با مادر مشورت کنم، از آرش هم باید اجازه بگیرم. زهرا خانم کلی تعارف کرد تا به خانهشان بروم ولی من قبول نکردم و گفتم:
– نیم ساعت ریحانه رو می برم تاب بازی و زود برش می گردونم.
ــ پس چند دقیقه صبر کن.
با رفتن زهرا خانم شروع به بازی با ریحانه کردم. دو دستی می گرفتمش بالا و دوباره به خودم می چسباندمش او هم خوشش میآمد و با صدای بلند می خندید. چند بار که این کار را کردم چشمم افتاد به پنجره. کمیل پشتش ایستاده بودو نگاهمان می کرد نگاهش آنقدر غمگین بود که از کارم دست کشیدم. او هم پرده را انداخت و رفت.
پس خانه بود ولی چرا خودش بچه را نیاورد نکند دلش نمی خواهد بیایم. زهرا خانم با یک کیف دستی کوچیک امدو گفت:
ــ شربت عسلش رو ریختم توشیشه اش، اگه اذیتت کرد بده بخوره. یه سویشرت سبک هم براش توی کیف دستی گذاشتم هوا گرمه، ولی دم غروبه، می ترسم یه وقت باد بلند شه، بچه ضعیفه زود مریض میشه، بی زحمت تنش کن.
ــ چشم، نگران نباشید حواسم هست سعیده داخل ماشین منتظربود و نگاهمان میکرد.
سعیده همانطور که ریحانه را تاب می دادگفت:
ــبچه چقدر لاغر شده آخرین عکسی که ازش بهم نشون دادی تپل تربود از اینجا معلومه که وقتی تو بودی کارت رو درست انجام میدادیا.
ــ سعیده نگو که جیگرم کباب میشه، بچه همش مریض بوده دیگه.
ــ پس چرا تو بودی مریض نمیشد؟
ــ چرا، اون موقع هم میشد، ولی زود خوب میشد. بالاخره این که بچه رسیدگی می خواد که شکی درش نیست، هیچ کس براش مادر نمیشه.
سعیده بغض کرد.
ــ راحیل، میگم کاش یه کاری براش بکنیم. چرا آقای معصومی زن نمی گیره؟
ــ نمی دونم، خواهرش قبلنا می گفت چندتا مورد بهش معرفی کرده ولی قبول نمی کنه. ریحانه را بغل کردم و به طرف سرسره ها بردمش و گفتم:
–ده دقیقه بیشتر وقت نمونده، یه کم سر بخوره بریم.راستی سعیده شاید هفته ایی یه بار بیام ببرمش پارک. سعیده خوشحال شد.
–خیلی کار خوبی میکنی، به نظرم بهت عادت کرده، اگه این کارو کنی حالشم بهتر میشه.
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
بنـا بہ درخواست هاے مڪرر شمـا، تصمیـم گرفتیـم تعداد ختـم هاے صݪوات، زیـارت عاشورا و قـرآنے ڪہ براے ساݪروز وݪادت #شھیداحمـد گرفتیـم و اعݪام ڪنیـم..🌿
ختـم صݪوات: 270,040🌸
زیـارت عاشورا: 400🌹
ختـم قـرآن: 7ختـم🌼
اجـرتون بـا شھید رفقـا💛🌱
🕊| @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت 🌱 در روايات است كه تكبّر از همه كس بد است، مگر از زن در مقابل مرد بيگانه. زن بايد حا
#پاے_درس_ولایت 🔰
🔻رهبرانقلاب: با فرزندان خود تعامل کنید. با همسران خود مهربانی و همکاری کنید. حقیقتاً همسر شما باید احساس کند که شما قدر زحمات او را میدانید. ۱۳۸۰/۷/۲۷
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پاے_درس_ولایت 🔰 🔻رهبرانقلاب: با فرزندان خود تعامل کنید. با همسران خود مهربانی و همکاری کنید. حقیقت
دِلودیـنَـمبہِفَـدآ؎قَـدوبـٰآلاۍِنِگـٰآر؎
ڪههَـمۍبَـندهنَـوآزاَسـت . .😌シ!-
اےخۅشآݩࢪوز
ڪہپࢪوازڪنـم
تـابـࢪدوست💕✨
#رفیقشهیدمــ✨
#سلام_علے_غریبطوس🌸🦋
#کار_خودمونہ☺️
#حذف_لوگو_حرام🚫
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد ابراهیممحمد شهاب💫 ✨جـزء شهـداے مدافعحـرم✨ 🌴ولادت⇦18شهریور سال1368🌿 🌴محـل ولا
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد اسلام محمودزاده💫
✨جـزء شهـداے مدافعوطـن✨
🌴ولادت⇦2خرداد سال1352🌿
🌴محـل ولادت⇦بیجار🌿
🌴شهـادت⇦11شهریور سـال1371🌿
🌴محـل شهـادت⇦منطقه عملياتی ديواندره🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا منافقین بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
أینالـــجماݪوحُسنُوجهڪالغایـب!🌱
زیـبایـےوچــهرهخوبٺڪجاغایباسٺ؟💔
#شهید_احمد_مشلب 🌱
#سلام_علے_غریبطوس 🌹
#ارسالی
#لبنانیات ☺
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
أینالـــجماݪوحُسنُوجهڪالغایـب!🌱 زیـبایـےوچــهرهخوبٺڪجاغایباسٺ؟💔 #شهید_احمد_مشلب 🌱 #سلام_ع
ارسالییڪیازاعضاڪهاینعکساروشبعروسیشونگرفتن😍🌱
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#تو خودت آرامشے...🙃💕 #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸 | #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ
‹ヅ🌱✋🏻›
-السݪامعݪیڪیاقائمآلمحمد...🌸
#یاایهاالعزیز🥀✨
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 و اگر #حسین نبود #عشق این همه زیبا نبود #صلےاللهعلیڪیااباعبدالله #اللهمالرزقناحرم #ما_مل
💔
این صید را به معجزه #عشق زنده کن
#عیسای من!
به دیدن این نیمه جان، بیا!
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمارزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🏴 @ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم: ڪݪید قفݪ شھادت شڪستہ است؛
یا درِ باغ بستہاس؟
خندید و گفت: سادھ نباش اے قفس پرست..
در بستہ نیست، باݪ و پر ما شڪستہ است..💔!
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫
#ارسالے🌺
#صبحتـون_شہـدایے♥️🌿
☑️ @AHMADMASHLAB1995
یک ماه از ریاست جمهوری رئیسی میگذره و دو هفته از تشکیل دولت
- سیمانی که تا ۱۰۰ هزارتومان رسیده بود به ۲۷ هزارتومان برگشت
- کمبود مرغ تا حد زیادی رفع شده و توی بازار تره بار، داد میزنن مرغ هست بیاید بگیرین
- دپوهای چندساله گمرکی دارن ترخیص میشن.
البته اصلاح طلبان ناپاک همچنان کورن و دارن گرونی های دوران حسن روحانی رو میندازن گردن رئیسی!
☑️ @AHMADMASHLAB1995
روز گذشتہ، نائب الزیارة برادر #احمد_مشلب و همہ اعضا ڪانال در حرم دانیالنبے شوش و شهداے گمنام اندیمشڪ🌸🌷
#ارسالے🌺
#اجرکم_عنداللّٰه🌿
☑️ @AHMADMASHLAB1995
پیام #رهبر_انقلاب:
بسمه تعالی
بازگشت مقتدرانه و عزتآفرین ناوگروه ۷۵ نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران از مأموریت خطیر دریانوردی پهنهی اقیانوس اطلس را که برای اولین بار در تاریخ دریانوردی کشور انجام شده است، تبریک میگویم.
امروز بحمدالله #ارتش جمهوری اسلامی ایران با کارکنان #بصیر، #غیور و #خستگیناپذیر خود در صحنه حاضر است و آمادهی مجاهدت در راستای اهداف بلند انقلاب شکوهمند اسلامی میباشد. این توانمندیها را حفظ کنید و ارتقاء دهید.
مراتب #تشکر و قدردانی اینجانب را به فرمانده و یکایک کارکنان عزیز ناوگروه و دستاندرکاران برسانید.
☑️ @AHMADMASHLAB1995