یک ماه از ریاست جمهوری رئیسی میگذره و دو هفته از تشکیل دولت
- سیمانی که تا ۱۰۰ هزارتومان رسیده بود به ۲۷ هزارتومان برگشت
- کمبود مرغ تا حد زیادی رفع شده و توی بازار تره بار، داد میزنن مرغ هست بیاید بگیرین
- دپوهای چندساله گمرکی دارن ترخیص میشن.
البته اصلاح طلبان ناپاک همچنان کورن و دارن گرونی های دوران حسن روحانی رو میندازن گردن رئیسی!
☑️ @AHMADMASHLAB1995
روز گذشتہ، نائب الزیارة برادر #احمد_مشلب و همہ اعضا ڪانال در حرم دانیالنبے شوش و شهداے گمنام اندیمشڪ🌸🌷
#ارسالے🌺
#اجرکم_عنداللّٰه🌿
☑️ @AHMADMASHLAB1995
پیام #رهبر_انقلاب:
بسمه تعالی
بازگشت مقتدرانه و عزتآفرین ناوگروه ۷۵ نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران از مأموریت خطیر دریانوردی پهنهی اقیانوس اطلس را که برای اولین بار در تاریخ دریانوردی کشور انجام شده است، تبریک میگویم.
امروز بحمدالله #ارتش جمهوری اسلامی ایران با کارکنان #بصیر، #غیور و #خستگیناپذیر خود در صحنه حاضر است و آمادهی مجاهدت در راستای اهداف بلند انقلاب شکوهمند اسلامی میباشد. این توانمندیها را حفظ کنید و ارتقاء دهید.
مراتب #تشکر و قدردانی اینجانب را به فرمانده و یکایک کارکنان عزیز ناوگروه و دستاندرکاران برسانید.
☑️ @AHMADMASHLAB1995
عطر لبخند خدا پیچید در دنیاے من✨
پنجمین خورشید تا گل کرد در شب هاے من
آیہاے نازل شد از سمت بلوغ آسمان
روشنے پاشید بر آیینہے سیماے من...
فصل وصل آمد، زمین پُر شد ز بوے ناب عشق
جلوهگر شد از مدینہ، ماه من، مولاے من♥️
عصمتے روشن تبسّم کرد بر روے زمین
حضرت حق گفت: او نورےست با امضاے من🌸
وارث بوے بهشت است و خِرَد میراث اوست
سیب شیرینےست او از شاخہے طوباے من؛
قاف غیرت، بحر حیرت، کهکشان حکمت ست
باقر نور است، بشنو از لبش آواے من🦋
فصل لبخند گل پنجم، امام باقرست
پنجمین خورشید، زد لبخند بر دنیاے من💫
تشنہے یک جلوه از خورشید سیماے توأم
اے طلوع پنجمین! اے حجّت فرداے من🌹
"رضااسماعیلے"
ولادت #امام_محمدباقر مبارک🌸✨
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شھیداحمـد:
قطعـا
شھادت
گݪ ࢪز
زیبایے است...♥️🙃
#رفیقشهیدمــ✨
#سلام_علے_غریبطوس🌸🦋
#حذف_لوگو_حرام🚫
#کپے_فقط_با_ذکر_منبع✔️
☑️ @AHMADMASHLAB1995
#تلنگر ✨
توۍدلتبگوحسین(ع)نگاهممیڪنہ
عباس(ع)نگاهممیڪنہ
حتےاگرماینطورنباشہ
خدابہحسینمیگـه:
حسینم...
نگااینبندمو
خیلےدلشخوشہ
ناامیدشنڪن...
یہنگاهیمبهشبڪن
اینخیلیمطمئنحرفمیزنهها🙃
#خوشبہحالمنعشقمشدحسین
🕊🌷 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
"❣" شہیدانھ🕊🖇 بیبیزینب(سلام الله علیه) آن زمانکه شمادر شام غریببودید گذشت دیگربه احدی اجازه ن
دوستشمیگفت:
ازکلاسزبانیک راسترفتممسجد ،یه گوشه نشستم و دفتر کتابم رو در آوردم روحالله اومدپیشم ؛
کتابهایزبانمروکهدید،
تشویقمکردوگفت:
«آفرین . . !سربازامامزمان
بایدزبانبلدباشه . . .😉📓»
یکبارمبهمگفت:
«همیشهعینک آفتابیبزنچشماتضعیفنشه
سربازامامزمانبایدچشماشسالمباشه...😎✌️🏼»
تماممعیارزندگیشروگذاشتهبودبهاینکه
《سربازخوبیبرایامامزمانشباشه :)♡》
#شهید_روحالله_قربانی
#هر_روز_با_یک_شهید 🌱
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
¦↬🌱💚 آها؎شهیدڪہبࢪقلہهاے عشقنشستہاے میشوددࢪدعاهایتیادمانڪنے؟! #شهید_احمد_مشلب💛🌿 #هر_
"💛🌪"
مـازنـدهبـہآنیـمڪہآرامنگیـریم :)💪🏻
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوهفتادونهم9⃣7⃣1⃣ ــ باشه، تشریف بیارید. ــ
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدوهشتاد0⃣8⃣1⃣
*آرش
هر چه به مژگان اصرار کردم که او هم به فرودگاه بیاید قبول نکرد گفت ببرمش خانهی مادرش دلش برایشان تنگ شده.حالا که شوهرش می خواد بیاد یاد مامانش افتاده. بعد از این که کیارش را سوار کردم، گفت که می خواهد به خانهی خودشان برود.
ــ داداش مگه ماشینت رو نمی خوای؟
ــ بگو فردا مژگان بیاره دیگه.
با تعجب گفتم:
ــ مگه نمی دونی خونهی مادرشه؟
ــ نه، کی رفت؟
ــ قبل از تو اون رو بردم گذاشتمش اونجا.
سرش را تکیه داد به صندلی ماشین و گفت:
– عمه اینا هنوز هستن؟
ــ آره، فردا شب میرن.
ــ پس بیا یه کاری کنیم تو بیا خونهی ما بمون صبح من رو ببرشرکت منم غروب میام پیش مامان آخر شبم ماشینم رو برمی دارم میام.
ــ باشه، پس بزار به مامان خبر بدم.
به خانه که رسیدیم، لباسش را عوض کرد. چمدانش را باز کرد و دو تا نایلون به من دادو گفت:
– یکیش مال مامانه یکیشم واسه خودت، یادت نره صبح بزاری تو ماشینت ببری خونه.
نگاهی به محتویات نایلونی که به من داده بود انداختم و بسته را بیرون آوردم، یک ادکلن برند بود.
ــ داداش دستت درد نکنه، چرا اینقدر خودت رو انداختی به زحمت.همانطور که دوتا نایلون دیگر را جابه جا می کرد گفت:
– قابلی نداشت. بعد زیر لب زمزمه کرد: اینارم واسه مژگان خریدم.
یاد راحیل افتادم که توقع سوغاتی از کیارش داشت ولی انگار خبری نبود."با خودم گفتم فردا میرم جفت همین ادکلن، زنونه اش رو براش می خرم بابت سوغاتی بهش میدم.
روی تخت تک نفرهی اتاق که دراز کشیدم. احساس دل تنگی آزارم میداد گوشی ام را برداشتم و به راحیل پیام دادم ولی هر چه منتظر ماندم جوابی نیامد حتما با دختر خاله اش سرگرم است و حواسش به گوشیاش نیست اخلاق راحیل برایم جالب بود وقتی با من بود تمام حواسش پیشم بود ولی وقتی دور از هم هستیم می تواند به کارش برسد و به من فکر نکند. چقدر توقع زیادیه که دلم می خواهد نبود من او را هم مثل من آزار بدهد شاید هم آزار میداد، شاید هم هر لحظه به من فکر می کرد ولی بروز نمی داد راحیل برایم با تمام دنیا فرق می کرد این فکر که نکند برایم زیادی باشد و از دستش بدهم تنها فکری بودکه شیرینی وجود راحیل را در کنارم زهر می کرد. سعی کردم برای یک شب هم که شده مثل او باشم و به چیزی جز خواب فکر نکنم صبح که می خواستم کیارش را برسانم مسئله ی سفرشمال را گفتم. او هم گفت که این هفته خیلی کار دارد ولی هفتهی دیگر می توانیم برویم وقتی رسیدم خانه عمه گفت که می خواهد قبل از رفتنش راحیل را ببیند به راحیل پیام دادم که ظهر میروم دنبالش.
نایلون سوغاتی مادر را دادم و گفتم:
ــ مامان اگه خرید دارید بگید دارم میرم بیرون.
ــ نه پسرم، فقط مژگان گفت از سرکارش میره خونه اگه تونستی بری دنبالش که واسه شب بیاد اینجا.دوباره این حس راننده آژانس بودن امد سراغم ولی وقتی یاد حامله بودن مژگان افتادم قبول کردم نمی دانم چرا نسبت به برادر زادهی به دنیا نیامدهام اینقدر متعصب بودم یک سوم حقوق یک ماهم رادادم و برای راحیل ادکلن را خریدم. بوی واقعا محشری داشت وقتی ادکلن را به راحیل دادم با احتیاط درش را باز کرد و گفت:
ــ آرش
ــ جونم.
ــ راسته که میگن هدیه دادن عطر جدایی میاره؟
ــ خندیدم.
ــ راحیل از تو بعیده اولا که اینا همش خرافاته، دوما این رو من نخریدم و کیارش سوغاتی داده، بعد ادکلن خودم رو هم نشونش دادم و گفتم:
ــ ببین اینم واسه من گرفته.
نگاهی به مارکش انداخت و گفت:
ــ چه خوش سلیقه هر دوش رو یه مارک خریده. بعد عطر خودش را بو کشید.
ــ چقدرم خوش بوئه.
کمی ادکلن را نگاه کرد و لبخندی زد.
ــ این تبسم برای چیه؟
کامل به طرفم برگشت و گفت:
ــ آرش پس یعنی آقا کیارش از من بدش نمیاد؟
ــ برای چی باید بدش بیاد اون فقط یه کم غده و حرفشم نباید دوتا بشه سرازدواج ما حرفش دوتا شد بهش برخورد.
کمی فکر کرد و بعد با ذوق گفت:
ــ میخوام از دلش دربیارم برام سخته همش با اخم نگاهم میکنه.
ــ باید بهش فرصت بدی کم کم خودش درست میشه. بعدشم...
مِن و مِنی کردم و سکوت کردم.
–چرا حرفت رو خوردی؟ بگو دیگه.
ــ راستش کیارش از این که تو جلوش زیادی حجاب می گیری و معذبی ناراحت میشه، بهش بر می خوره.
تعجب زده گفت:
ــ زیادی؟ من مثل بقیه جاها جلوی اونم حجاب می گیرم چرا بهش بر می خوره؟
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوهشتاد0⃣8⃣1⃣ *آرش هر چه به مژگان اصرار کرد
ــ اون فکر میکنه تو با این کارت داری بهش دهن کجی می کنی که مثلا تو چشمت پاک نیست و چه می دونم از این حرفها دیگه
اونقدر مات و مبهوت نگاهم می کرد که علامت سوالهایی که در مردمک چشمش ایجاد شده بود را به وضوح می دیدم سرش را به طرف پنجره چرخاند و سکوت کرد جلوی در خانه که رسیدیم.
ترمز کردم دستش را گرفتم و گفتم:
ــ به چی فکر می کنی؟
هر چی هوا در ریه اش بود بیرون دادو گفت:
ــ آرش.
دستش رو بوسیدم و گفتم:
ــ جون دلم
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوهشتاد0⃣8⃣1⃣ *آرش هر چه به مژگان اصرار کرد
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدوهشتادویکم1⃣8⃣1⃣
ــ ما چرا الان کمربند ایمنی بستیم؟ بعد کمربندش را باز کرد.من هم کمربندم را باز کردم.
ــ خب واسه ایمنی خودمون.
نگاهم کرد.
ــ شاید یکی دلش ایمنی نخواد.
خندیدم.
– چند بار جریمه که بده همچین دلش می خواد، وقتی چهره ی جدیاش را دیدم خندهام جمع شد و ادامه دادم:
ــ قانونه، مگه دلبخواهیه.
ــ یعنی کسی که کمربند می بنده به رانندگی دیگران شک داره؟ یا آدم ترسوئیه؟ یا فکر می کنه کار خودش از همه بهتره و عقل کله؟
ــ چه ربطی داره راحیل، کسی که کمربند می بنده اتفاقا خیلی هم بافرهنگه ولی خب ممکنم هست کسایی هم باشن که تو رانندگی ناشی باشن و بد رانندگی کنن همه ی اینا هست دیگه
با هر دو دست، دستم را با محبت فشار داد و گفت:
–حجابم همینه جرات این که پا روی قانون خدا بزارم رو ندارم جریمه هاش سنگینه من شک ندارم که خدا بیشتر از من میفهمه.
–عه، این چه حرفیه راحیل
با ناراحتی دستم را رها کرد و پیاده شد.
فوری ماشین را قفل کردم و دنبالش دویدم کلید را انداختم و درخانه را باز کردم همانطور که هدایتش می کردم داخل، گفتم:
ــ قربونت برم من که حرفی ندارم من فقط دلیل اخم وتَخم کیارش رو گفتم.دکمه ی آسانسور را زد و به طرفم برگشت به چشم هایم نگاه کردو دستش را روی صورتم گذاشت و گفت:
–منم منظورم تو نبودی آقا.
وارد آسانسور شدیم سرش را روی سینه ام فشار دادم وگفتم.
ــ تو هر جور باشی من دوستت دارم برای تغییر جو گفتم:
–ببینم دیشب خوش گذشت؟ گوشیت رو چرا نگاه نکردی؟
ــ چهره اش غمگین شد از ریحانه برایم گفت که مدت طولانیست که تب دارد و دلش می خواهد بیشتر به او سر بزند و مواظبش باشد از دلتنگی هایش گفت از این که دلش همیشه پیش ریحانه است من هم گفتم، هر کاری که لازم است برایش انجام دهد آسانسور ایستاد نگذاشتم بیرون برود، دوباره فشارش دادم روی سینه ام و گفتم:
–راحیل در مورد کیارش ناراحت نباش. راستش اون برام خیلی مهمه مثل تو، یه جوری باهاش کنار بیا و از دستش ناراحت نشو.
حرفی نزد فقط نگاهم کرد دستم را که خواستم کنار بکشم به گیرهی روسریاش گیر کرد و روسریاش باز شد تکهایی از موهایش بیرون آمد.
قبل از این که روسریاش را درست کند، دستهی موهایش را گرفتم و بوییدم.
–راحیل این عطر موهات آخر منو میکشه. چطوری موهات همیشه بوی گل میده؟
روسریاش را درست کرد از آسانسور بیرون رفتیم. انتهای موهایش را از زیر روسریاش نشانم دادو گفت:
–به انتهای موهام کمی عطر دست ساز مامان رو میزنم هم تقویت میکنه به خاطر روغن زیتونش هم بوی عطر میده.
همانطور که زنگ واحد را میزدم پرسیدم:
–پس چرا بوی روغن زیتون نمیده؟
–آخه مامان روغن بی بو استفاده میکنه.
همانطور که موهایش را نگاه میکردم، مادر در را باز کرد و داخل شدیم
*راحیل
نوبت به احوالپرسی با فاطمه که رسید بغلم کردوگفت:
– ترسیدم نبینمت و برم، از مامان خواستم به آرش خان بگه بیاد دنبالت.
–چقدر زود میرید کاش بیشتر می موندید.
چشمکی زدو گفت:
–کلی حرف باهات دارم.
–صبر کن برم ببینم، مامان کاری نداره، بعدمیام پیشت. لباسم را عوض کردم و برسی به موهایم کشیدم ویک تِل گره ایی روی سرم گذاشتم و کمی رژصورتی خرج لبهایم کردم و به آشپزخانه رفتم. آرش و مادرش در حال پچ پچ کردن بودند.
سینه ام را صاف کردم و گفتم:
–مامان جان اگه کاری دارید بدید انجام بدم. هر دو به طرفم چرخیدندو مادر آرش گفت:
–مثل همیشه سالاد مونده راحیل جان.
رفتم سراغ یخچال تا وسایل را بردارم.
آرش کنارم ایستاد و رو به مادر گفت:
–مامان، اینقدر از نامزد من کار نکش.
برگشتم طرفش و لبم را به دندانم گرفتم و گفتم:
–زشته آرش، من خودم دلم می خواد.
مادرش فقط لبخند زد.
آرش آرام کنار گوشم گفت:
–کمکت می کنم زود تموم شه بعدش حرف باهات دارم. همانطور که نایلون کاهو و گوجه را دستش می دادم گفتم:
–چرا امروز همه با من حرف دارن؟
–بله! چشمم روشن دیگه کی باهات حرف داره؟
خنده ایی کردم و با نایلون خیار و هویج به طرف ظرفشویی رفتم و گفتم:
–حالا
تلفن زنگ خورد و مادرش برای جواب دادنش به سالن رفت آرش هم سو استفاده کردو فوری با دستش صورتم را گرفت و گفت:
–میگی یا گازت بگیرم؟
از کارش خجالت کشیدم.
–آرش زشته، یکی می بینه.
–پس زودتر بگو.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوهشتادویکم1⃣8⃣1⃣ ــ ما چرا الان کمربند ایم
–باشه، یه کم برو اونورتر. دستهایش را عقب کشید و به چشمهایم زل زد.
–اینجوری سرخ و سفید میشی خیلی دوست داشتنی تر میشی.
سرم را پایین انداختم و آرش گفت:
–میگی یا...
– هیچی بابا، فاطمه کارم داره. بعدشم به قول خودت مجرد تو خونس، فاصله رو رعایت کن.
–اگه منظورت فاطمه هست اون یکی رو داره.
تعجب زده گفتم:
–از کجا می دونی؟
پشت چشمی نازک کردو گفت:
–حالا
شیر آب باز بودو خیارهارا می شستم. کمی آب در مشتم پر کردم و روی صورتش پاشیدم و گفتم:
–ادای من رو درمیاری؟
تا امد طرفم خیز بردارد مادرش امد و گوشی را طرفش گرفت.
–مژگان باهات کار داره.
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿⛅️
سوز و سرماے غمت ڪاش به پایان برسد🖐🏻🥀
نکند از غـم تو یکسره پاییز شود...!💔
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫
#صبحتـون_شہـدایے♥️🌿
☑️ @AHMADMASHLAB1995
بعد از کربلا دیگر هیچ بهانہاے براے یارے نکردنِ امام پذیرفتہ نمےشود.
حضرت رقیہ بہ ما آموخت کہ مےشود حتے با سلاح اشک، در گوشۀ یک خرابہ، خواب را از چشم پلید یزیدیان ربود...
شهادت #حضرت_رقیہ تسلیت باد🥀
☑️ @AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
زیارتحضرترقیـهسلاماللهعلیها🖤
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ
اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا سَیِّدَتَنـا رُقَیَّةَ، عَلَیْكِ التَّحِیَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ، [اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یـا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ]، اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یـا بِنْتَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ عَلِیِّ بْنِ اَبی طالِبِ، اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا بِنْتَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَیِّدَةِ نِسـاءِ الْعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا بِنْتَ خَدیجَةَ الْكُبْرى اُمِّ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ، اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا بِنْتَ وَلِىِّ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا اُخْتَ وَلِىِّ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا بِنْتَ الْحُسَیْنِ الشَّهیدِ، اَلسَّلامُ عَلَیْكِ اَیَّتُهَا الصِّدّیقَةُ الشَّهیدَةِ، اَلسَّلامُ عَلَیْكِ اَیَّتُهَا الرَّضِیَّةُ الْمَرْضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْكِ اَیَّتُهَا التَّقیّةُ النَّقیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْكِ اَیَّتُهَا الزَّكِیَّةُ الْفاضِلَةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْكِ اَیَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْبَهِیَّةُ، صَلَّى اللهُ عَلَیْكِ وَعَلى رُوحِكِ وَبَدَنِكِ، فَجَعَلَ اللهُ مَنْزِلَكِ وَمَاْواكِ فِى الْجَنَّةِ مَعَ آبائِكِ وَاَجْدادِكِ، الطَّیِّبینَ الطّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدّارِ، وَعَلَى الْمَلائِكَةِ الْحـافّینَ حَوْلَ حَرَمِكِ الشَّریفِ، وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ، وَصَلَّى اللهُ عَلى سَیِّدِنا مُحَمَّد وَآلِهِ الطَّیِّبینَ الطّاهِرینَ وَسَلَّمَ تَسْلیماً بِرَحْمَتِكَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
شهادت #حضرت_رقیہ تسلیت باد🥀
☑️ @AHMADMASHLAB1995
🕊💔
دلم را که مرور میکنم....
تمام آن از آن توست! ♥️🖇
فقط نقطه اے از آن خودم هستم...
روی آن نقطه هم میخ میکوبم و قابِ عکس تو را میآویزم🖐🏻💔✨
#شهید_سیدهادے_نصراللّٰه فرزند دبیرڪل حزباللّٰہ لبنان، #سید_حسن_نصراللّٰه🌸🌷
#سالروز_شهادت🥀
☑️ @AHMADMASHLAB1995
#سخن_بزرگان✋🏻
رقیہ ثابت کرد اگر خوب تمنا کنے؛
حسیــن بـہ خــرابہ هــم میــاد❗️
ثابت ڪـرد اگر خـوب تمنا کـنـے؛
حسین با سر میاد ...💔:)
#استاد_پناهیان🌱
شهادت #حضرت_رقیہ تسلیت باد🥀
☑️ @AHMADMASHLAB1995