eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸 صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین شڪر خـدا بـراے شما گریـہ مےڪنیم هر شب براے ڪرب و بلا گریہ مے ڪنیم شڪرانہ محبٺ تو اشـڪ دائــم اسٺ با هر بهـانہ اے، همہ جا گریہ مےڪنیم از آخــر الزمـان بہ سلامـٺ گـذر ڪنیم تا دل بہ روضہ داده و تا گریہ مےڪنیم 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊 🌸🕊🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊🌸🕊 🌸🕊🌸🕊 🕊 💐 در اردوگاه موصل چهار برادرے بود بہ نام عبدالله ڪہ چشم درد او بہ مرور زمان آن قدر شدید شد ڪه عینک تہ استکانے مے زد بیش از هشتاد درصد بینایے خود را از دست داد دوستش یاسر مددکار چشم پزشڪ عراقے بود یڪ روز یاسر عبدالله را بہ درمانگاه برد اما پزشڪ بعد از معاینہ گفت این چشم دیگر براے تو چشم نخواهد شد حتے اگر متخصص ترین جراح آن را عمل ڪند عبدالله مدتے بعد بہ زیارت اباعبدالله الحسین"ع"مشرف شد و خدمت آقا عرض ڪرد آقاجان من تا حالا شفاے چشم و رفتن بہ ایران را از شما نخواستم این مدت اسیر بودم و وظیفہ ام این بود ڪه اسارت را بگذرانم و سعے من همیشہ بر این بوده کہ بہ وظیفه ی خود عمل ڪنم امروز بہ برڪت عنایت شما داریم بہ ایران مے رویم و من با این چشم راهے ندارم جز این ڪه دست گدایے پیش این و آن دراز ڪنم و این براے من سخت خواهد بود. اگر این جا بمیرم برایم خیلے راحت است شما را قسم مے دهم بہ حق مادرتان زهـرا"س"ڪه نظرے بفرمایے تا من بتوانم بینایے چشم را از شما بگیرم ڪه محتاج کسے نباشم عبدالله پیشانے بر روے مهر گذاشت و اشڪ ریخت. لحظاتے بعد چشمانش روشن شد و بہ برڪت نام فرزند زهرا "س"توانست بہ راحتے حتے نوشتہ هاے ریز را ببیند دوباره بہ پزشک عراقے مراجعہ ڪرد او با مشاهده ی چشم عبدالله با صداے بلند گفت یا عیسی بن مریم! این چشم ها توانایے چشم هاے سالم یڪ جوان پانزده سالہ را دارد 📚 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #شصت_و_دوم رضایت نامه چند لحظه بهم خیره شد ... - کار کردن که بچه
🌷 🌷 قسمت شانه های یک مرد دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه ... داشت نون ها رو تکه تکه می کرد ... مامان ... - جانم؟ ... قدیم می گفتن ... یکی از نشانه های مرد خوب اینه که ... یکی محکم بزنی روی شونه اش ... ببینی از روش خاک بلند میشه یا نه ... خندید ... این حرف ها رو از بی بی شنیدی؟ ... الان همه بچه های هم سن و سال من ... یا توی گیم نتن... یا توی خیابون به چرخ زدن و گشتن ... یا پای کامیپوتر مشغول بازی ... نمیگم بازی بده ... ولی ... مکث کردم و حرفم رو خوردم ... چرخید سمت من ... میشه من وقتم رو یه طور دیگه استفاده کنم؟ ... مثلا چطوری؟ ... - یه طوری که حضرت علی گفته ... لبخندش جدی شد ... اما نگاهش هنوز پر از محبت بود ... - حضرت علی چی گفته؟ ... - خوش به حال کسی که تفریحش ... کارشه ... با همون حالت ... چند لحظه بهم نگاه کرد ... ولی قبل از حضرت علی ... زمان پیامبر بوده ... که گفتن ... علم را بجوئید حتی اگر در چین باشد ... رسما کم آوردم ... همیشه جلوی آرامش، وقار، کلام و منطق مادرم ... از دور مسابقات خارج می شدم ... سرم رو انداختم پایین و از آشپزخونه رفتم بیرون ... لباسم رو عوض کردم و آماده شدم که برم مدرسه ... و عمیق توی فکر ... خدایا ... یعنی درست رفتم یا غلط ... کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
🌷 🌷 قسمت قول زنانه تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ... بازم صبحانه نخورده؟ ... توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم ... قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه ... خواب می مونه ... برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر ... می شناسیش که ... من برم صداش کنم ... میگه به تو چه؟ ... و دوباره می خوابه ... حتی اگر بگم مامان گفت پاشو... دنبالم تا دم در اومد ... محال بود واسه بدرقه کردن ما نیاد ... دوباره یه نگاهی بهم انداخت ... ناراحتی؟ ... ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم ... دروغ یا راستش؟ ... هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم ... - حالا اگه مردونه قول بدم ... نمره هام پایین نیاد چی؟ ... خندید ... - منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم ... ولی قول نمیدم اجازه بدم ... اما اگه دوباره به جواب نه برسم ... پریدم وسط حرفش ... - جان خودم هیچی نمیگم ... ولی تو رو خدا ... از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه ... اون روز توی مدرسه ... تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد ... تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم ... و من رسما همه رو کاشته بودم ... مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم ... تا رضایت بدن و حلالم کنن ... بالاخره مرده و قولش ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
غربٺ شهر سامرا، غصه ے هر شب منہ😔 عڪس خرابۍِ حرم، آتیش به جونݥ می زنہ گرد و غبار حرمٺ، سرمہ چشـ👀ــم نوکراټ خیلی غریبۍ آقاجوݩ، بگو چۍ شد کبوتراٺ؟🕊 #شهادٺ_امام‌حسن‌عسکری #برتمام_شیعیاݩ‌تسلیت‌باد
عسگـــری یا عسکـــری ⁉️ ⬅️ عسگری به معنای عقیم و بی‌دانه است؛ 🍇همانطور که انگور عسگری به جهت بی دانه بودنش به این نام مشهور شده🍇 🗡 لذا دشمنان از این شهرت برای اثبات عقیم بودن امام و عدم وجود امام زمان استفاده میکرده و میکنند. ⬅️ عسکر محله‌ای بوده در شهر سامرا که لشکرگاه و محل توقف سپاه خلفای عباسی در آنجا قرار داشت. 😡 خلفای عباسی برای زیر نظر داشتن فعالیت‌های فرهنگی، علمی و سیاسی امام هادی(علیه السلام)، آن حضرت را در سال 236 ه.ق از مدینه به سامرا انتقال و در محله عسکر سکونت دادند. چون امام حسن عسکری(علیه السلام) و پدر بزرگوارش امام هادی(علیه السلام) در محله عسکر قرارگاه سپاه در شهر سامرا زندگی می‌کردند و به عسکری لقب یافتند و این لقب مشترک بین آن حضرت و پدرشان امام هادی(علیه السلام) است و آنها را عسکریین گفته‌اند. 😳 اگر بنا بود این لفظ به (گاف) نوشته یا تلفظ شود، باید امام هادی نیز عقیم می‌بود و از نعمت فرزند محروم تلقی می‌شد. ✏️ از سوی دیگر عسکر لفظی عربی است و اصولا در زبان عربی حرف گاف وجود ندارد. پس آنچه صحیح است، عسکری (با کاف) است، نه عسگری (با گاف). 📢 در به وجود آمدن شایعه عقیم بودن حضرت، عوامل مختلفی چون خلفای عباسی، جعفر کذاب و فردی به نام زبیری تاثیری به‌سزا داشتند. 🚨 شایسته است با نشر این مطلب کمر همت بسته و در ترویج کلمه صحیح عسکری به جای عسگری کوشش کنیم. ⛅️ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج⛅️ 🌷کانال شهید احمد مشلب🌷 👇👇👇 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #شصت_و_چهارم قول زنانه تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رف
🌷 🌷 قسمت عیدی بدون بی بی نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود اما ازش اجازه رو گرفت بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید و حضورش هم اجازه رسمی برای حضور من شد و از همون روز کارم رو شروع کردم ... از مدرسه که می اومدم ... سریع یه چیزی می خوردم ... می نشستم سر درس هام و بعد از ظهر ... رأس ساعت 4 توی کارگاه بودم ... اشتیاق عجیبی داشتم و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم شب هم حدود هشت و نیم، نه ... می رسیدم خونه تقریبا همزمان پدرم سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم و بلافاصله بعد از غذا ... می نشستم سر درس هر چی که از ظهر باقی مونده بود ... من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم ... به کار و نخوابیدن عادت کرده بودم ... و همین سبک جدید زندگی ... من رو وارد فضای اون ایام می کرد ... تنها اشکال کار یه چیز بود ... سعید، خیلی دیر ساعت 10 یا 10:30 می خوابید و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم ساعت 11 چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال گاهی هم همون طوری خوابم می برد ... کنار وسایلم ... روی زمین عید نوروز نزدیک می شداما امسال برعکس بقیه من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم ... اما هر بار رد شد ... علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد همه اونجا دور هم جمع می شدن ... یه عالمه بچه دور هم بازی می کردن پسر خاله ها ... دختر دایی ها ... پسر دایی ها ... عالمی بود برای خودش ... اما برای من غیر از زیارت امام رضا(ع) خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود علی الخصوص ... عید اول اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود ... بین دلخوری و غصه معلق می زدم که محمد مهدی زنگ زد پسر خاله مادرم ... ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی 🍃🌸 @ahmadmashlab1995
🌷 🌷 قسمت محمد مهدی شب بود که تلفن زنگ زد محمد مهدی پسر خاله مادرم بود پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ ... به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم ... توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم دو بار برای عیادت اومد مشهد آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو که پدرم به شدت ازش بدش می اومد این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم علی الخصوص وقتی خیلی عادی ... پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد ... زنگ زدتا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره اون تماس ... اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود ... پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش ... - مرتیکه زنگ زده میگه داریم یه گروه مردونه میریم جنوب مناطق جنگی اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم یکی نیست بگه ... و حرفش رو خورد و با خشم زل زد بهم ... - صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو گرم نگیر بعد از 19، 20 سال ... پر رو زنگ زده که ... که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه و فکرش هم درست بود ... علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی عشق دیدن مناطق جنگی ... شهدا اونم دفعه اول بدون کاروان ... اما خوب می دونستم چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد تحمل رقیب عشقی کار ساده ای نیست این رو توی مراسم ختم بی بی ... از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم وقتی بی توجه به شنونده دیگه داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن ... ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
شهادت امام حسن عسکری علیه السلام را به پدر بزرگوارشان تسلیت عرض مےکنیم #دعاےفرج فراموش نشود 🏴 @Ahmadmashlab1995🏴
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #شصت_و_ششم محمد مهدی شب بود که تلفن زنگ زد محمد مهدی پسر خاله مادرم
🌷 🌷 قسمت رقیب آقا محمدمهدی ... که همه آقا مهدی صداش می کردن ... از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده ... یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده ... دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ ... و بعد خواستگاری پدرم ... و چرخش روزگار ... وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن ... محمدمهدی توی بیمارستان، مجروح بوده ... و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده ... حالش که بهتر میشه ... با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن ... آسیه خانم عروس شد و عقد کرد ... و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه ... اما این بار ... نه از جراحت و مجروحیت ... به خاطر تب 40 درجه ... داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به 20 سال ... برای پدرم تموم شده باشه ... و همین مساله باعث شده بود ... ما هرگز حتیاز وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم ... نمی دونم آقا مهدی ... چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود... آدمی که با احدی رودربایستی نداشت ... و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران ... همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد ... نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده ... اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد ... چه برسه به اینکه واقعا برم ... اما... از دعای ندبه که برگشتم ... تازه داشت صبحانه می خورد ... رفتم نشستم سر میز ... هر چند ته دلم غوغایی بود ... اگر این بار آقا مهدی زنگ زد ... گوشی رو بدید به خودم ... خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم ... جدی؟ ... واقعا با مهدی نمیری جنوب؟ ... از تو بعیده ... یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا ... لبخند تلخی زدم ... تا حالا از من دروغ شنیدید؟ ... شهدا بخوان ... خودشون، من رو می برن ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
🌷 🌷 قسمت یه الف بچه با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... چرا نمیری؟ ... توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی ... خاله خان باجی شده بودی ... نمی دونستم چی باید بگم ... می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم ... و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... جواب من رو بده ... این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه ... همون طور که سرم پایین بود ... گوشه لبم رو با دندون گرفتم... خدایا ... حالا چی کار کنم ... من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم ... اما حالا ... یهو حالت نگاهش عوض شد ... - تو از ماجرای بین من و اون خبر داری ... برق از سرم پرید ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ... من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم ... فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت .... می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ ... اون محمد عوضی ... ماجرا رو بهت گفته؟ ... با شنیدن اسم دایی محمد ... یهو بهم ریختم ... نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت ... وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد ... که ماجرای 20 سال پیش رو باز نکنید ... مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه ... خیلی ناراحت میشه ... تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... دیدم همه چیز رو لو دادم ... اعصابم حسابی خورد شد ... سرم رو انداختم پایین... چند برابر قبل، شرمنده شده بودم ... هیچ وقت ... احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه ... حالا ... الحق که هنوز بچه ای ... پاشو برو توی اتاقت ... لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی... ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
🍃🌸 : با آن همه فضیلت، با آن همه مقامات، با آن همه کرامات، وقتی با سم و جنایت دشمنان از دنیا رفت، فقط #۲۸سال داشت؛ این میشود الگو؛ جوان احساس میکند یک نمونه‌ی عالی در مقابل چشم دارد.... و این همه فضیلت، این همه مکرمت، این همه عظمت، که نه فقط ما به آنها قائلیم و مترنّمیم، بلکه دشمنانشان، مخالفانشان، کسانی که اعتقاد به امامت آنها نداشتند، همه اعتراف کردند. ۹۰/۱۲/۱۰ 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995