شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💗•• منم شبیہ حضورے ڪه هست اما نیست...🍃 تویے شبیه خیالے ڪه نیست، اما هست!🙃♥️ کلیپے از #شهید_احمد_مش
باید شبیہ شہــ🌹ــدا شوے
تا...
شہـید شوے
من؛
شبیہ هیچکدامتان نیستم؟😔
آرے گناهانم
مرا از شما پاک سیرتان جدا کرده است...💔
پن: عکس #شهید_احمد_مشلب را بہ خاطر اینکہ مادرشون رضایت ندارن پخش بشہ، تار کردیم...🌹✨
#دو_شهید_از_حزبالله_لبنان
#سمت_راست👇🏻
#شهید_احمد_مشلب
#سمت_چپ👇🏻
#شهید_موسے_صقر
#توجہ_کنیم_باهم_اشتباه_نگیریم🚫
✅ @AHMADMASHLAB1995
غمگینم براے اصلاح طلبۍکـه
هشت سـال واسه لهجهی بریتیش ظریف
خر ڪِیف بود حالـا فهمیده چھار بار تو
متنِبرجام ڪلمه تعلیق اومده و اینا مثلـا نفهمیدن
#طفلۍنفهمیدهخب😏!
#تلخند..
✅ @AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از طنزنده
آدم میخواد صدهزار تومن کارت به کارت کنه قبل از تایید نهایی دو بار نمایشگر خود پرداز رو چک میکنه که اشتباه نکرده باشه؛
اونوقت ظریف سندی در حد و اندازه برجام رو که به منافع ملی هشتاد میلیون نفر مربوطه یه دور درست و حسابی نگاه نکرده و تاییدش هم کرده؟!
البته بزرگوار فیلمشه؛ این طوری داره صحبت میکنه که جنایت هاش سهوی به نظر بیاد نه عمدی!
@Tanzande99
بنے صدر در بیمارستان سالپتریه پاریس به سوے حق تعالے شتافت!
پرواز این عنصر مفید رو به سازمان هاے جاسوسے سرتاسر دنیا تسلیت عرض مےکنیم...(:
#چپگرام
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•🌸💕• - - بَرا؎خُـدآبـٰآشِیـمتـٰا نـٰازَمـٰانرآفَقَـطاوبِڪِشَــد وَهمَـآنـٰانـازڪِشیدَنخُـدا مَ
⚡️••
با آسمان مفاخره کردیم...
او از ستاره دم زد و من از تو :)♥️✨
پن: کودکے شھیداحمد🌷
#شهید_احمد_مشلب☘
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
#لحظہاےباشهدا🕊
منعاشقخداوامامزمانگشتہامواینعشق
هرگزازقلبمنبیروننمیرود
تااینکہبہمعشوقخودیعنےاللهبرسم🌿
#شهید_رضا_پناهے✨
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوبیستودوم2⃣2⃣2⃣ مژگان و مادر که به
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوبیستوسوم3⃣2⃣2⃣
–شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–برم بگم آرش بیاد میوه رو ببره.
ظهر که شد من و آرش بیرون رفتیم که بساط زغال و جوجه را آماده کنیم. صدای خندهی فریدون و مادرش تا توی حیاط میآمد.
–میگم خوبه اینقدر روحیه دارن ها بچش میخواد بره زندون اینقدر شاده؟
آرش همانطور که زغالها را داخل باربی کیو میریخت گفت:
کیارش می گفت بابای مژگان اعتراض زده به رای دادگاه، می خواد با پول پسرش رو تبرئه کنه.
حتی اگه اون کار هم نشه، بابای فریدون آشنا داره که از مرز ردش کنن اون ور.
–آرش چطوری حکم رو تغییر میدن؟
پوزخندی زدوگفت:
–باپول. با پول همه کار میشه کرد راحیل، همه کار بابای مژگانم که وضعش خوبه، کلی هم آشنا همه جاداره به نظر من اگه حکم فریدون اعدامم بود اینا با پول ماست مالیش می کردن.
اصلا چرا این کارو کنند احتمالا میرن با پول دهن دختره رو می بندن. خلاصه هر کاری می کنند که پسر شاخ شمشادشون راست راست بچرخه.
باشنیدن صدای پای کسی هر دو برگشتیم.
فریدون بودکه به طرفمان میآمد نگاهی به من انداخت و دندانهایش را نشانم داد و گفت:
–خانم شماچرا؟ این کارها مردونس، شما خودتون رواذیت نکنید من اینجا کمک آقا آرش هستم شما بفرمایید.
"چه زبونی داره حتما با همین زبونش اون دختره رو بیچاره کرده."
نگاهی به آرش برای کسب تکلیف انداختم که گفت:
–برو داخل عزیزم.
کنار ساحل نشستم و به حرفهای آرش فکرکردم، حرفهایش ناراحت کننده بود. چرا در یک کشور اسلامی شیعه که اکثرا حضرت علی (ع) را قبول دارند، اینقدر با عدالتش بیگانه اند؟ چرا رشوه اینقدر فراگیرشده؟ یک بار در حرفهای کیارش شنیدم که می گفت، بعضیها خدا را هم با پول می خرند.یعنی آنقدر پول شده همه چیز، که فکرمی کنند سرخدا را هم می توانند کلاه بگذارند چه خیالات خامی!
شاید نیم ساعتی در فکرو خیالاتم سپری کردم.
–شمااصلا با سلیقه ی آرش وخانواده اش هم خونی ندارید.
برگشتم به طرف صدایی که شنیده بودم. فریدون دست در جیب شلوارش کرده بود و نگاهم میکرد. از وجودش استرس گرفتم.
–منظورتون چیه؟
با تحقیر نگاهی به چادرم انداخت.
–منظورم تیپتونه، چند وقت دیگه میریم اونور، راحت میشیم از دیدن اینجور تیپها...دیدن دخترهایی مثل شما اعصابم روبهم میریزه.
بلندشدم.حرفش توهین بزرگی بود. چطور میتوانست اینقدر بیادب باشد معلوم بود حسابی از آن دختری که به خاطرش باید زندان میرفت خشمگین بود.
دندانهایم را به هم فشار دادم وگفتم:
اگه دیدن ما عذابتون میده، مشکل از خودتونه.
پوزخندی زد و گفت:
–اتفاقا مشکل از امثال شماست. ظاهرتون با باطنتون زمین تا آسمون فرق میکنه حداقل اونور همه یه جورن، آدم تکلیفش مشخصه.با حرص نگاهش کردم.
–مشکل از مانیست که اعصابتون به هم میریزه، مشکل اینه که شمایادنگرفتید اینجابه عقایدآدمها احترام بزارید علفهای هرزی مثل شما جاشون توی همون لجنزارهای غربه متفکرین غربی بهتر بلدند چطوری بی هویتتون کنند. اونوقته که خودتون شیپور برمی داریدو دموکراسی جعلی که بهتون قالب کردند روهمه جا جار می زنید و به به و چهه چهه می کنید. بعد پوزخندی زدم و ادامه دادم:
–در حقیقت تهی از هویتتون می کنند اونوقت تازه می فهمید از کجا خوردید و احترام به حریم واعتقادات دیگران چقدر باارزشه. اونا خوب بلدن چطوری با زور یادتون بدن چطوری به دیگران احترام بزارید. بعد همانطور که پاکج کردم به طرف ویلا زمزمه وار گفتم:
–البته اگه فهمی براتون مونده باشه.
درآخرین لحظه که ازکنارش رد میشدم نگاه گذرایی به او انداختم، متعجب و عصبی بود...
از آنجا دور که شدم چشمم به آرش افتاد که از دور ایستاده بود ونگاهمان میکرد.
نزدیکش که شدم، پرسید:
–چی شده راحیل؟ چی می گفتید؟
با صدای که هنوز هم میلرزید گفتم:
–حرف مهمی نبود، من میرم بالا.
آرش هاج و واج نگاهم کرد ومن پاتند کردم به طرف ساختمان.از سالن که رد میشدم همه با دیدن من چند لحظه سکوت کردند. در لحظه چشمم به کیارش افتاد. سوالی و با نگرانی نگاهم میکرد.
نگاهم را فوری از او گرفتم و از پله ها بالا رفتم.
به اتاق که رسیدم چادرو روسری ام را درآوردم و روی تخت دراز کشیدم. با خودم فکر کردم چرا باید چنین خانوادهایی باشم. با این طرز فکر.
چیزی بود که خودم خواسته بودم. اعصابم به هم ریخته بود. ضعیف شده بودم. نا خواسته اشکم روی گونههایم سرازیر شد و بعد به هق هق تبدیل شد. یاد آن دختر افتادم که با کاری که این آقا درحقش کرده بود بدبختش کرده و عین خیالش هم نیست، جالبتر این که میگوید اعصابم خرد میشود...یعنی آدم به این وقیحی ندیده بودم.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوبیستوسوم3⃣2⃣2⃣ –شانه ایی بالا اند
اشکهایم را پاک کردم و بلندشدم و ازپنجره بیرون را نگاه کردم هنوز همانجا ایستاده بودو به قلبی که من و آرش ساخته بودیم نگاه می کرد و در فکربود. بعد کمکم شروع کرد با پایش شنهای کنار ساحل را روی قلب ریختن.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوبیستوسوم3⃣2⃣2⃣ –شانه ایی بالا اند
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوبیستوچهارم4⃣2⃣2⃣
ا صدای اذان گوشیام چشم از او گرفتم و به طرف سرویس رفتم تا وضو بگیرم. بعد از خواندن نمازم روی سجاده نشسته بودم که،
باصدای در برگشتم. آرش بود.
امد کنارم ایستاد و پرسید:
–راحیل خوبی؟
–آره، خوبم.
–بیا بریم پایین ناهار بخوریم.
می خواستم بگویم نمیآیم چون نمی خواستم فریدون را ببینم، ولی بعد پشیمان شدم، لزومی ندارد خودم را قایم کنم.
–باشه، تو برومنم میام.
نشست روی تخت و زیر نظرم گرفت. تسبیحاتم را خواندم وسجادهایی که باخودم آورده بودم را جمع کردم.
درحال تاکردن چادرنمازم بودم که پرسید:
–چرا توفکری؟
–نگاهم را به چادرم گره زدم وگفتم:
–چیزمهمی نیست.
بلند شد چادر را از دستم گرفت و روی تخت انداخت و نگاهم کرد باتعجب نگاهی به چادر و بعد به آرش انداختم عصبی به نظر میرسید ولی سعی داشت خودش را آرام نشان بدهد.
–دیدم که داشتی باهاش حرف می زدی.
دلم نمی خواست از حرفهایمان چیزی به آرش بگویم ولی انگار چارهایی نداشتم. نگاهم را از آرش گرفتم و به طرف پنجره رفتم.
فریدون هنوز همانجا کنار ساحل ایستاده بود. آرش امد و کنارم ایستاد و پرسید:
–حرفی زده که ناراحت شدی؟
–میشه نگم؟
–حداقل بگو ناراحتت کرده یا نه؟
–حرف زد، جوابشم گرفت، الانم فکر کنم اون از من ناراحت تره.
–یعنی با من راحت نیستی که نمی گی؟
–اگه قول بدی هیچ عکس العملی از خودت نشون ندی و رفتارت باهاش تغییر نکنه می گم.
–باشه، قول میدم.
لبخندی زورکی زدم وگفتم:
–آرش چقدرخوبه که خیالم راحته وقتی قول بدی حتما بهش عمل می کنی.
بعد همهی ماجرا را برایش تعریف کردم. اولش دستش را مشت کرد و عصبی شد ولی بقیه اش را که شنید لبهایش کمکم کِش امد.
روسریام را سرم کردم.
–نمی دونم چرا گفت می خواهیم بریم! مگه خانوادگی میرن؟ تو که گفتی اصلا معلوم نیست.
–قبل از این ماجرا هم، حرفش بود که می خوان برن اونور زندگی کنن الان انگارکارهاشون داره درست میشه. چون مادر مژگان هم میگفت واسه یه سری کارها واجبه که برن.
–پس مژگان چی؟ بدون خانوادهاش خیلی سخته. اخه اونجا چیکار دارن؟
–مگه خانواده اش که هستند چقدر همدیگه رو می بینن، باهم خیلی سردَن. یه چیزی هست که به ما نمیگن.دوباره رفتم جلوی پنجره و با اشاره به بیرون گفتم:
–از اون موقع وایساده اونجا، نمی دونم چرا نمیره توی ویلا. گرمش نشده؟
–یه جوری شستیش که از اون موقع وایساده خشک بشه. فکر کنم کل زندگیش از بچگیش رو داره مرور می کنه.
هردوخندیدیم.
–من که چیزی نگفتم، فقط اطلاع رسانی کردم.
خندهی آرش بلندتر شد وسوالی تکرار کرد:
– اطلاع رسانی؟
با هیجده چرخ از روی طرف ردشده میگه چیزی نگفتم، تازه به من میگه عکس العملی از خودت نشون نده، یارو رو باید با پنس جمع کنیم، خودت تنهایی نابودش کردی دیگه نیازی به عکس العمل من نیست. یادم باشه هیچ وقت عصبانیت نکنم. اطلاعاتم رو زیادی میبری بالا من جنبه اش رو ندارم.
بعد ناگهان جدی شد و با خشم گفت:
–دیگه باهاش حرف نزن، اون دیونس. هیچی حالیش نیست. اگر دوباره بهت حرفی زد جوابش رو نده فقط به خودم بگو. بعد زمزمهوار همانطور که از در بیرون میرفت گفت:
–اونوزندش نمیزارم.
از حرفش شوکه شدم و با خودم گفتم:
"کاش بهش نمیگفتم."
چادرم را سرم کردم و دنبال آرش برای خوردن ناهار به پایین رفتم.
سر میز غذا مادر مژگان از دخترش پرسید:
–فریدون روصدانکردی؟
– چرا، گفت میام.
هم زمان فریدون وارد شد و سرمیز نشست.
آرش چپ چپ نگاهش کرد.
از حالت آرش ترسیدم و دوباره هزار بار از کارم پشیمان شدم.
بعداز جمع کردن میز، برادرو مادر مژگان زود رفتند.
آرش وکیارش هم کنار ساحل سایه بانی درست کردند و میز و صندلی داخل حیاط را به آنجا بردند. همگی دور هم نشستیم.
باد خنکی میوزید.
بعد از کمی صحبت مادر آرش از مژگان پرسید:
–چرا مامانت اینا زود رفتن؟
–مثل این که فریدون حالش خوب نبود میخواست بره استراحت کنه.
آرش نگاهی به من انداخت. سعی کردم نگاهش نکنم تا حرفی نزند.یک ساعتی دو برادر باهم اختلاط کردند.من هم به حرفهای مادرشوهرو جاریام گوش می کردم، مژگان بین حرفهایش از دارو خریدن برای برادرش حرفی پراند. کنجکاو شدم ولی چیزی نپرسیدم. ناگهان بین حرفش گفت:
–مامان من خوابم گرفته، میرم کمی استراحت کنم.
از حرکتش تعجب کردم.
"چرا در حرفهایش مدام از این شاخه به آن شاخه میپرد." بعد از رفتن مژگان به دریا خیره بودم که دیدم یک تکه سیب جلوی صورتم گرفته شد.
–راحیل خانم بفرمایید.
وقتی صاحب دست را دیدم خشکم زد.
کیارش بود، تازه اسمم را هم صدازد.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوبیستوچهارم4⃣2⃣2⃣ ا صدای اذان گوشی
"این چش شدیهو" آنقدر شوکه شده بودم که فقط به آن سیب نگاه می کردم، آرش خواست چنگال را از او بگیرد و به من بدهد که کیارش دستش را عقب کشیدو گفت:
–نه، خودش
بالاخره از هپروت درامدم و دستم را دراز کردم و چنگال را از دستش گرفتم و لبخند پهنی زدم وگفتم:
–ممنون داداش دستتون دردنکنه
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
•🌱•
بالاتر از بلندے پـرهاے جبرئیل؛
تا خلوت خدا، تک و تنہا پریدھاے..
دریاے رحمتے و از امواج غصہها؛
سہم تمام اهل زمین را خریدھاے..
#شنبہ_هاے_نبوے🎈
#رفیقشهیدمــ✨
#سلام_علے_غریبطوس🌸🖇
#کار_خودمونہ..
پن: صحنپیامبـراعظـم،حـرمامـامرضـا🌹
#حذف_لوگو_حرام🚫
✅ @AHMADMASHLAB1995
مدال طݪا مبـارڪمون😻✌️🏻🌸
ڪسب مدال طلا توسط #محمدهادے_ساروے در رقـابت هاے کشتے فرنگے🌿🤼♂✨
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مدال طݪا مبـارڪمون😻✌️🏻🌸 ڪسب مدال طلا توسط #محمدهادے_ساروے در رقـابت هاے کشتے فرنگے🌿🤼♂✨
مبررررروڪ🎊🎉
ڪسب مدال طلا توسط #علےاکبر_یوسفے در رقابت هاے ڪشتے فرنگے🍃🤼♂✨
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 كُلَّ صَباحَّ أتَنَفَـسُّ بِحُبِّ الحُسِين...!!! هرصبح به عشقِ حُسین نفس میکِشَم...:) سلام آقـ
💔
🌹 در جـهانی که در آن شوق به فردا هیچ است
🌹 تـا تو امید منی غصه و غم ها هیچ است
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مࢪاجـزبـاتــۅبودݩآࢪزۅنیست🌿✨ #یاایهاالعزیز🥀 #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸 | #اللهـمعجـللولیـڪال
>•🌸•<
تازمانےکهمہدےاسترفیقدلمن..
میلهمراهشدنبادگراننیستمرا✨(:
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫••
از باد مرا بوے تو آمد امروز :)
شکرانہۍ آن بہ باد دادم دل را...♥️!
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌿✨
#رفیقانہ🌱
#صبحتـون_شہـدایے💗🖇
✅ @AHMADMASHLAB1995
اعلام حکومت فقط گرفتن پایتخت و عوض کردن پرچم ساختمان های دولتی و بعد اعمال نظرات و قوانین خود به مردم نیست..
شریک غم عزادارن #شهدای_قندوز هستیم.
#تسلیت_افغانستان
✍🏻| میثم ایرانی
✅ @AHMADMASHLAB1995
#تلنگر🕸
#آیتاللہ_بہجت مےفرماید:
خدانڪندڪہبراےتعجیلفرج
امامزماندعاڪنیمولےکارهایمانبراے
تبعیدفرجآنحضرتباشد!
#مراقبباشیم🖐🏻!
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⚡️•• با آسمان مفاخره کردیم... او از ستاره دم زد و من از تو :)♥️✨ پن: کودکے شھیداحمد🌷 #شهید_احمد_
🌾••
یاد دلنشینت اے امید جان؛
هر کجا روم، روانہ با من است♥️🙃🌿
#شهید_احمد_مشلب🖇
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
#لحظہاےباشهدا🕊
عباس جزو معدود کسانی بود که حقیقتا دغدغههای رهبر انقلاب را درک میکرد.
او سه چهار سال برای فهم این دغدغهها تلاش کرده بود و مسائل تربیتی مدنظر حضرت آقا و سپاه را میشناخت.
#شهید_عباس_دانشگر✨
راوے: #سردار_آباذرے🌿
✅ @AHMADMASHLAB1995
#بدونتعارف!
شمایۍ کـه همش از رتبه کنکور
الگوهای اونور آبی تعریف میکنی،
چند سالت بود وقتی فهمیدے
شهید مهدی زینالدین رتبه چهارم کنکور
رشتهی تجربی رو کسب کرده بودن(:؟
- شهداتوهیچجبههایکمنمیزاشتن🙂!
✅ @AHMADMASHLAB1995
⸀🌸••
#سخن_بزرگان✋🏻
عاشـقِ خدا شـدن سـخت نيسـت!
مقدمہۍِ آن دشـوار اسـت..
مقدمہۍِ عشـق بہ خدا، دل بريدن از دنيـا و ديگران اسـت..
مقدمہۍِ عشـق بہ خدا، گذشـتن از خود
و سـپردنِ امـور بہ اوسـت
#استاد_پناهیان🌱
✅ @AHMADMASHLAB1995
#پست_ویژه💥
#پست_فیسبوک_شھیداحمـد🌻
بہشت گوارا بـاد بـر ڪسے ڪہ نـداے اهـݪ آسمـان را دوست دارد و هیـاهوے انسـان هـارا تـرڪ ڪرد و توشہاش را بـراے سفـر آمـاده کرد، پـس متوجہ شد ڪہ مـرگ اجتنـاب نـاپذیـر است؛ سپس راھ عـاشقـان را دنبـال ڪرد🤞🏻🕊
#پست_فیسبوک📲
#کپی_بدون_ذکر_منبع_ممنوع❌
#کانال_رسمی_شهید_احمد_مشلب
✅ @AHMADMASHLAB1995