#پست_ویژه💥
#پست_فیسبوک_شھیداحمـد🌻
بہشت گوارا بـاد بـر ڪسے ڪہ نـداے اهـݪ آسمـان را دوست دارد و هیـاهوے انسـان هـارا تـرڪ ڪرد و توشہاش را بـراے سفـر آمـاده کرد، پـس متوجہ شد ڪہ مـرگ اجتنـاب نـاپذیـر است؛ سپس راھ عـاشقـان را دنبـال ڪرد🤞🏻🕊
#پست_فیسبوک📲
#کپی_بدون_ذکر_منبع_ممنوع❌
#کانال_رسمی_شهید_احمد_مشلب
✅ @AHMADMASHLAB1995
مبروووووڪ✨
الحمداللّٰہ سومین مدال طݪاے كشتے فرنگیمون هم توسط #میثم_دلخانے ڪسب شد🎊
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مبروووووڪ✨ الحمداللّٰہ سومین مدال طݪاے كشتے فرنگیمون هم توسط #میثم_دلخانے ڪسب شد🎊
الحمداللّٰه براے چہارمین طݪا🌸✨
ڪسب مدال طݪا توسط #محمدرضا_گرایے🤼♂
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوبیستوچهارم4⃣2⃣2⃣ ا صدای اذان گوشی
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوبیستوپنجم5⃣2⃣2⃣
کیارش مشغول تکه کردن بقیهی سیبش شدو گفت:
–اگه امروز بهت خوش نگذشت باید ببخشی، مهمونهای ناخونده برناممون روبهم زدن دیگه.
–نه، به من که خیلی هم خوش گذشت.
نمیدانم چه شده بود، کیارش مگر مهربانی بلد بود؟
آرش و مادرش هم از کار کیارش جا خورده بودند.
آرش خیاری پوست کند. بعد با چشمهایش دنبال نمکدان گشت. وقتی پیدایش نکرد، بلند شدرفت که از آشپزخانه بیاورد.
کیارش رو به من گفت:
–راستی برای جشن عقدتون هم به مامانت بگو هر جور خودش دوست داره و صلاح می دونه جشن بگیره من دیگه مخالفتی ندارم.هاج و واج فقط نگاهش می کردم، مادر آرش هم تعجب کرده بود.
نمی دانم چرا آن لحظه یادسوگند افتادم و دلم خواست قبل از مادر به او خبر بدهم که چه شده، آنقدر که مرا از آرش و خانواده اش ترسانده بود. از حرف کیارش مبهوت بودم. نمی دانستم چه بایدبگویم. آخر چطور نظرش عوض شد.
–ممنون، من به مامان میگم، حتما خوشحال میشن.
نگاهی به مادرش انداخت و گفت:
–اگه مادرت کمکی یا کاری داشت حتما بهمون بگید، اگر خواست تالار بگیره من آشنا دارم، میتونم نصف قیمت جاهای دیگه براش بگیرم. اگرم میخوان توی خونه مراسم رو بگیرن، بازم هر جور صلاحه خودشونه. ما هم فامیلامونو دعوت میکنیم، دیگه هر کس خودش میدونه بیاد یا نیاد.
مادر آرش با لبخند گفت:
– راحیل جان واسه آرایشگاهم من یکی از دوستام سالن داره. خواستی بعدا میریم کارش رو ببین.با تعجب فقط نگاهشان می کردم. "مادرشوهرمم کلی پیشرفت کرده ها." مطمئنم اتفاقی افتاده.همانطور که چشم هایم بین هردویشان در رفت و امد بود با مِن ومِن پرسیدم:
–میشه بپرسم چی شد نظرتون عوض شد؟
کیارش از جایش بلند شد وگفت:
–هیچی، فقط فهمیدم آرش راست می گفت توبا بقیه فرق داری.
به رفتنش نگاه کردم که آرش نمکدان به دست آمد و پرسید:
–کجا داداش؟
–میرم پیش مژگان تنها نباشه.
آرش کنارم نشست و استفهامی نگاهم کرد.
جای من مادرش حرفهای کیارش را برایش تعریف کرد. بعد با ذوق گفت:
–برم زودتر یه زنگ بزنم به این دوستم ببینم نظرش چیه؟
با چشمان از حدقه بیرون زدهام مادر شوهرم را بدرقه کردم.
"حالا اینا چرا اینقدر عجله دارن؟"
علامت سوال بزرگی بالای سرم نقش بسته بود.
–آرش، به نظرت چی شده که نظرکیارش تغییرکرده؟
قیافه ی فلسفی به خودش گرفت و انگشت هایش را روی هواچرخاند و گفت:
–ببینید خانم این داداش من کلا اینجوریه، درباره ی یکی خوبی بشنوه باهاش خوب میشه، بدی بشنوه باهاش بدمیشه، از اونجایی که این داداش مژگان قبلا حرفهایی در مورد این قشر (اشاره به من)حرفهای نامربوط زیاد زده بود، ایشونم تحت تاثیر قرارگرفته بودند.حالا که فهمیده طرف خودش مشکل داره نه دیگران. احتمالا تجدید نظر تو رفتارش کرده دیگه.دستش را دردستم گرفتم.
–آرش درست حرف بزن، دارم جدی می پرسم.
لبخندی زد. تکهایی خیار در دهانم گذاشت و کمی جدی گفت:
–خب چند بار شنیدم که اون درمورد تو از مامان پرسید ومامان هم از تو تعریف کردوگفت من که جز خوبی چیزی ازش ندیدم.
بعد اون روزم که کنار جاده از دست مژگان وبرادرش ناراحت بود، درمورد تو از من پرسید، منم از فرصت استفاده کردم هرچی از دهنم درامد ازت خوبی گفتم. از کارهایی که تو عمرت اصلا انجامشونم ندادی. اگه بدونی چیا بافتم. یعنی یه قدیسه ازت ساختم.
پقی زدم زیر خنده ولبم را گاز گرفتم وگفتم:
–هرچی از دهنت درامد؟ زشته آرش...
او هم خندید.
–البته از همون اولم که من موضوع تو رو مطرح کردم و حرفهات رو به کیارش زدم کیارش هنوز ندیده بودت ولی گفت که دختر عاقلیه که راضی به این ازدواج نیست، بعد زیرچشمی نگاهم کرد و لبخندی زد و ادامه داد؛
–دیدی بی عقلی هم یه وقتهایی خوبه.
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:
–نخیرم، اتفاقا بله گفتنم بهت کاملااز روی عقل بود.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوبیستوپنجم5⃣2⃣2⃣ کیارش مشغول تکه ک
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوبیستوششم6⃣2⃣2⃣
حرفی که کیارش گفته بود را برای مادر تعریف کردم خیلی خوشحال شدو خدا را شکرکرد گفت اگه کیارش بتواند یک تالار جمع وجور بگیرد خیلی خوب است سر میزشام هم کیارش گفت که با دوستش صحبت کرده ومی تواند تالا را رزو کند.
آرش خیلی خوشحال بود مدام دور برادرش می چرخیدو می گفت:
–نوکرتم داداش خیالم رو راحت کردی.
مژگان هم ازاین تغییر رفتار شوهرش تعجب کرده بود و مدام با تیکه وکنایه حرف میزد آنقدر خوشحال بودم که حرفهایش برایم اهمیتی نداشت.بعداز شام باآرش به کنارساحل رفتیم تا قدم بزنیم.
–راحیل.
–هوم.
اخم شیرینی کرد و دستم را گرفت وبوسید.
–راحیل.
تعجب زده نگاهش کردم.
–بله.
دوباره دستم را بوسید.
راحیل.
منظورش را فهمیدم.
–جانم.
اخم هایش را بازکرد و لبخند زد و گفت:
–توراست می گفتی.
–چی رو؟
–باصبرهمه چی درست میشه باورت میشه این همون کیارش باشه؟ اصلا از قبلش هم مهربون ترشده
–فقط کاش با مژگانم رابطشون خوب بشه
–اگه اونم توی رفتارش یه کم تغییر بده درست میشه.
بعدِ کمی قدم زدن روی صندلیهایی که از بعدازظهر کنارساحل آرش وکیارش گذاشته بودند نشستیم و هر دو زل زدیم به دریا صدای موجها و رفت و برگشت صداباعث شد فکرم را رها کنم، این رفت و برگشت.تکرار وتکرار سیاهی و سیاهی دوباره رسیدم وسط دریا، فقط صدا بودو من، نگاهی به اطرافم انداختم. آب دریا مثل روغن شده بود، براقِ براق. سرم را بلند کردم و با ترس به آسمان نگاه کردم فقط تاریکی، پس ستاره ها چشم چرخاندم نبودند، هیچ نوری نبود حتی یک نور کوچک.من از ساحل خیلی دور بودم آنقدر که دیگر دیده نمیشد. تنها، وسط این همه آب.
خدایا، من کیم؟ چقدر کوچکم، خدایا حفظم کن. خودم را مثل مورچهایی دیدم داخل یک بشگهی سیاه نفت. سرم را به اطراف چرخاندم و این همه سیاهی و تنهایی قلبم را لرزاند. خدایا پس توکجایی؟ تنهایی خیلی ترسناکه.. وَخدایی که همین نزدیکیست.
–راحیل.
نتوانستم حرفی بزنم، هنوز هیجان داشتم. احساس ضعف پیدا کردم انگار از سفری طولانی وسخت برگشتم فقط سرم را به طرف آرش چرخاندم روی صندلی نشسته بود و دستهایش را پشت سرش قلاب کرده بود.
–از این که فردا میریم حس خوبی ندارم.
ضربان قلبم آرامتر شد بر خودم مسلط شدم و پرسیدم:
–چرا؟
–نمی دونم کاش میشد فردا نریم دلم شور میزنه
نمیشه که آرش آخر ترمه امتحان داریم.
–آره خب.
–نگران چی هستی؟
–من خودم رو با توخوشبخت ترین آدم می دونم، ناراحتیم فقط رفتار کیارش بود حالا که اونم درست شده دیگه غصه ایی ندارم می ترسم این خوشیم بهم بخوره.
–نترس فقط از خدابخواه بعد آسمون را نگاه کردم.
–خدا خیلی بزرگه آرش.
او هم به آسمان چشم دوخت.
–این سفر بهت خوش گذشت؟
یاد قلب سنگی افتادم و گفتم:
–به جز بعضی چیزای جزیی، بقیش خوب بود.
–اگه منظورت رفتارای مژگانه به دل نگیر دختر خوبیه راحیل فقط به نظرم به توجه بیشتری احتیاج داره حساس که بود الانم که شرایطش اینجوریه حساسترم.
–نه آرش من منظورم فقط اون نبود کلی گفتم.
بعد بلند شدم وگفتم:
–صبح زود راه میوفتیم؟
بلند شد دستم را گرفت و به طرف ساختمان راه افتادیم.
–فکر نکنم حالا بریم وسایل هارو جمع کنیم آماده باشه، هروقت که کیارش گفت راه میوفتیم دیگه.
واردسالن که شدیم بقیه هنوز نشسته بودند و درحال چای خوردن بودند.به ماهم تعارف زدند، من نماندم چون کمی گرمم شده بودومی خواستم زودتر به اتاق برسم و از دست چادرو روسری ام خلاص شوم ایستادم جلوی آینه و برسو برداشتم وبه موهایم کشیدم عطر خنکی را که همیشه داخل کیفم بود را برداشتم و تا توانستم روی خودم خالی کردم احساس خنکی کردم. بعد از این که جمع وجور کردم و اکثر وسایلهایمان را در چمدان زرد رنگمان که من خیلی دوستش داشتم گذاشتم کنار پنجره ایستادم و به قلب سنگی چشم دوختم. به خاطر تاریکی هوا زیاد مشخص نبود. نمی دانم یعنی دوباره اینجا میاییم؟ فقط خدامی داند با نگاه کردن به صدفها و سنگها خاطرات آن روز رو را مرور کردم و ناخوداگاه لبخند بر روی لبهایم نقش بست.باصدای باز شدن دربرگشتم، آرش بود نزدیکم شد وقتی دیدبیرون را نگاه می کنم ولبخند بر لب دارم از پشت بغلم کردو موهایم را بوسید و گفت:
–تنها تنها داری تجدیدخاطره می کنی؟
–چه روز خوبی بود چقدر زود گذشت آرش.
نفس عمیقی کشید.
–آره، واقعا. دفعهی بعد خودمون دوتایی میاییم. منظورم بعد از عقده.
برگشتم و سرم را روی سینه اش گذاشتم.
–همیشه بگو انشاالله.
موهایم رونوازش کرد.
–خدا هم میخواد چرا نخواد؟
–حالا تو بگو این خواستن یا نخواستن خدا خیلی پیچیدس.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
🎈••
من در تو گریزان شدم از فتنه ے خویش...
من آنِ توام، مرا به من باز مده!🖐🏻💔🍃
#رفیقشهیدمــ✨
#سلام_علے_غریبطوس🌸🦋
#حذف_لوگو_حرام🚫
✅ @AHMADMASHLAB1995
پیامبراکرم[ص]میفرمایند:🌹
آن که پدر و مادرش را خشنود کند، خدا را خشنود کرده و کسی که پدر و مادر خود را به خشم آورد، خدا را به خشم آورده است!
#حدیث_روز🌱
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 🌹 در جـهانی که در آن شوق به فردا هیچ است 🌹 تـا تو امید منی غصه و غم ها هیچ است #السلامعلیکی
💔
من قصهی فراقِ تو را خاک کردهام،
حاصل چه شد؟
جوانه زدی، بیشتر شدی..
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
>•🌸•< تازمانےکهمہدےاسترفیقدلمن.. میلهمراهشدنبادگراننیستمرا✨(: #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_ع
‹💛🌸›
مـیانتلخیاینروزگار!مهد؎جان؛
دلمهوا؎توڪردهبگوچهچارهڪنم...ツ
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌷
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎗••
مثل من ، باغچه ے خانه هم از دورے تو...
بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است! :)💔
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫
#صبحتـون_شہـدایے♥️🌿
✅ @AHMADMASHLAB1995
⛓°•
همه براندازاے جمھورے اسلامۍ دارن میمیرن دیگہ ڪم ڪم باید برانداز یخ زده برزیلۍ وارد ڪنیم ..!
#ازفردابراندازاگرونمیشند😂!
☑️ @AHMADMASHLAB1995
#تلنگر 💙°°
-•
سعےکنهرروزتبهنیتیهشهیدباشه
دیگهاینجورۍوقتےمیخاۍ
گناهکنیا،شرممیکنے😔💔
🍃 @AhmadMashlab1995
#تباھ🖐🏻
ولـے؛مـورد داشتیمـ خانـم اسمش
انقلابـے بود امـا بدون ماشیـن ظرفـ
شویـے نرفتـ خونہ بختـ :/
بعـد بیـو زدھ:
ما فـرزنـدان مادر پهلـو شڪستہ ایمـ ❗
🌱| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌾•• یاد دلنشینت اے امید جان؛ هر کجا روم، روانہ با من است♥️🙃🌿 #شهید_احمد_مشلب🖇 #هر_روز_با_یک_عکس ✅
🔗••
من چند غزل پیر شوم تا تو بفهمے...
تصویر تو در قاب زمان؛
جا شدنے نیست!..🙃💔
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
#مقام_معظم_رهبرے:
راه #امام_حسین راه شیرین و موفقے است کہ بہ نتیجہ قطعے مےرسد. با استفاده از معارف حسینے خواهید توانست کشور را بہ قلہهاے سعادت معنوے و مادے برسانید؛ راه این است.
1400/7/5
#رهبرانہ✨
✅ @AHMADMASHLAB1995
#لحظہاےباشهدا🕊
امامجماعتواحدتعاونبود
بهشمےگفتندحاجآقاآقاخانے
روحیہعجیبےداشت.
زیرآتیشسنگینعراقشهداءرو
منتقلمےڪردعقبتوےهمینرفت
وآمدهابودکهگلولهمستقیم
تانڪسرشروجداکردچندقدمیشبودم.
«هنوزتنممےلرزهوقتےیادممیاد»
ازسربریدهشدهاشصدابلندشد:
«السلامعلیکیااباعبداللّٰه»
#روحانےشهید_محسن_آقاخانے🙂!
✅ @AHMADMASHLAB1995
#تـو
خۅدتخـۅبمےدونےڪھآرامشے😌🌸💕
#رفیقشهیدمــ✨
#سلام_علے_غریبطوس🌿
#ارسالے🌺
#حذف_لوگو_حرام🚫
✅ @AHMADMASHLAB1995
#طنز_جبهه
تعداد مجروحین بالا رفته بود
فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت :
سریع بیسیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد!
شاستی گوشی بیسیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواستهمان سر در نیاورند، پشت بیسیم با کد حرف زدم
گفتم: ” حیدر حیدر رشید ”
چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد:
– رشید بگوشم.
+ رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟
+ شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟
– رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم.
+ اخوی مگه برگه کد نداری؟
– برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی میخوای؟😅🙈😂
دیدم عجب گرفتاری شدهام، از یکطرف باید با رمز حرف میزدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم😄😄😂
+ رشید جان! از همانها که چرخ دارند!
– چه میگویی؟ درست حرف بزن ببینم چی میخواهی ؟😅😅
+ بابا از همانها که سفیده.
– هه هه! نکنه ترب میخوای.
+ بیمزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره🚨👉
– ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس میخوای!🚒😂🙈😅
کارد میزدند خونم در نمیآمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بیسیم گفتم.😂😂
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوبیستوششم6⃣2⃣2⃣ حرفی که کیارش گفته
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوبیستوهفتم7⃣2⃣2⃣
آهی کشید و گفت:
صبح زود اینجا صبحونه می خوریم و راه میوفتیم. بهتره زودتر بخوابیم که من بتونم توی جاده رانندگی کنم بعد به طرف کلیدبرق رفت تاخاموشش کند خودم را به تخت رساندم ودراز کشیدم همین که امد و دراز کشید. خودم را در بغلش مچاله کردم و خیلی زود خوابم برد.
نماز صبحم را که خواندم لبهی تخت نشستم. هواکاملا تاریک بود آرش عمیق خواب بود.
خیلی وقت پیش شنیده بودم اگر روی یک نفرکه حواسش به تو نیست تمرکز بگیری و نگاهش کنی متوجه میشود وناخوداگاه نگاهت می کند حتی اگر خواب باشد تصمیم گرفتم روی آرش امتحانش کنم به ساعت نگاه کردم و به چشمهای بستهاش زل زدم سعی کردم تمرکز بگیرم نزدیک پنج دقیقه گذشت ولی انگار نه انگار، دوباره به ساعت نگاه کردم و وقت گرفتم وسعی کردم تمرکز بیشتری بگیرم چشم هایم خسته شده بودند که آرش تکانی خورد ولی چشم هایش را باز نکرد دوباره امتحان کردم فایده ایی نداشت چشم ها و گردنم درد گرفتند. اصلا اوضاع برعکس شد به جای این که او چشم هایش را باز کند خودم خوابم گرفت نمی دانم این قضیه را چه کسی از خودش درآورده، البته شاید من نتوانستم ذهنم را کنترل کنم.
ارش الان پادشاه هفتم است چطوراز خواب بیدارشود. "این آرشی که من می بینم بمبم درکنی کنار گوشش بیدارنمیشه چه برسه بشینی بهش بِنِگَری"آرام زیر ملافه خزیدم وچشم هایم رابستم. هنوز چنددقیقهایی نگذشته بود که نگاه سنگین آرش را احساس کردم فکر کنم آنقدر به او زل زدهام توهمی شدهام حسم قویتر شد از روی کنجکاوی چشم هایم را باز کردم و روبرویم دوتا گوی سیاه دیدم.
باتعجب نگاهش کردم وگفتم:
–توبیداری؟
با صدایی که هزار تَرَک داشت ومن توی دلم قربان صدقه اش رفتم گفت:
–نشستی زل زدی بهم انتظار داری بخوابم؟
لبخندی زدم وپرسیدم کی بیدارشدی؟
با همان خواب آلودگی گفت:
–همون موقع که یه جوری نگاهم می کردی که احساس کردم گشنته می خوای من رو بخوری، ازترسم چشم هام روبازنکردم. که یه وقت خورده نشم.از شوخیاش خجالت کشیدم و او خندید. خنده اش هم بند زدن می خواست و حسابی دل می برد.پس توانسته بودم تمرکز بگیرم. به خودم امیدوار شدم.دستش را دراز کرد و دوتا ضربه زد روی بازویش وباسرش به من اشاره کرد.
دیگر چه می خواستم از دنیا جز این که درکنار کسی نفس بکشم که نفسم به نفسش بند است. سرم را روی بازویش گذاشتم وچشم هایم را بستم. دست دیگرش را دورم حلقه کردوسرم را بوسید. بعدموهایم را از پشتم جمع کرد و ریخت روی صورتش و چند نفس عمیق کشید وگفت:
–بهترین مرفینه برای صبوری... بعد از چنددقیقه بانظم گرفتن نفسهایش و شل شدن دستش فهمیدم که خوابیده است.چشم هایم را که بازکردم آرش نبود و آفتاب هم کارخودش را شروع کرده بود.فوری تخت را مرتب کردم وآماده شدم و پایین رفتم.مادر آرش در آشپزخانه بود. به طرفش رفتم، هم زمان کیارش هم با چندتا نان تازه وخریدهایی که برای صبحانه کرده بود وارد شد.به هردوسلام کردم جوابم را دادند کیارش بالبخند به طرفم امد و خریدهای زیادی که کرده بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و گفت:
–نمی دونستم چی دوست داری عروس، واسه همین هرچیزی که به فکرم رسید که میشه صبحونه خورد رو خریدم. متعجب نگاهی به خریدهایش انداختم از تخم مرغ وسرشیرگرفته تاکره وپنیرومرباوحلورده.از کارش بیشتر از این که خوشحال بشوم شرمنده شدم، چقدر بعضیها می توانند خوب باشند وقتی که اصلا فکرش را نمیکنی.
–راضی به این همه زحمتتون نبودم، من سختگیرنیستم، همه چی می خورم، ببخشید که افتادین توی زحمت.
–این حرفها چیه، اصلازحمتی نبود.
باصدای سلام مژگان هر دو به طرفش برگشتیم وجواب دادیم
مژگان نگاه عصبی به خریدها کرد و گفت:
–کیارش جان چیزدیگهایی توی مغازه نبودکه بخری، راحیل دوست داشته باشه.
این همه خرید رو کجا بزاریم خورده که نمیشه، ماهم که داریم میریم.از خجالت سرم را بلند نکردم و به طرف حیاط رفتم. شاید هم مژگان حق داشت که ناراحت بشود .آرش در حیاط میز و صندلیها را سر جایش می گذاشت.
بادیدنم به طرفم امد و سلام کرد و گفت:
–راحیل آب یه کم بالا امده وقلبه روشسته برده بیا بریم ببین.
وقتی باهم رفتیم آنجا دیدم حرف اسم آرش کامل شسته شده، ولی اول حرف اسم من هنوز هست، البته یه کم شسته شده بود ولی کامل خوانده میشد.باصدای پای کیارش برگشتم به عقب.
نشاط چند دقیقه پیش را نداشت آخرین صندلی را برداشت که ببرد آرش فوری خودش رابه او رساند و گفت:
–مگه من مردم خان داداش، بده من خودم می برم.
–زنده باشی.
بعداز رفتن آرش دست به جیب امد کنارم ایستاد و نفس عمیقی کشید و بی مقدمه گفت:
–می خوام یه قولی بهم بدی.
باتعجب نگاهش کردم.
–چه قولی؟