#بدونتعارف🖐🏻‼️
طبقمادهبیستوهفتقانوناساسے
عقیدهبرخےازمذهبےهاۍِ...
اینہکہ
اونشهدایےکہخوشگلترنشهیدترن:/🚶🏻♂
خدایےخودشهید
اگرمیدونستقرارهبعدازشهادتش...
یہرفتارهایےصورتبگیره
موندنخودشروباارزشترمیدونست...💔
➣ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 |حُسِیْـن جـان| ارباب باوفا❤••• دادم تو را قسـم به نخِ چادری که سوخت... شاید دلت بسوزد و یـک
باهاش زندھایـم
وباھاشمیمیࢪیـم . . .⛓♥️
4_5843790141398714289.mp3
3.6M
📚بازخوانے ڪتاب#ملاقات_در_ملڪوت
زندگےوخاطراٺ#شھید_احمد_مشلب🌱
باصداے . . .🌸
جنابمهدےگودࢪزینویسندھکتاب
#قسمت_یازدھم🍃
« @AhmadMashlab1995 »
🌲••
مارانگاهےازتوتمامستاگرڪنے...🖐🏻🙃♥️
#رفیقشهیدمــ✨
#سلام_علے_غریبطوس🌸🦋
#ارسالے🤞🏻
#حذف_لوگو_حرام🚫
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوچهلویکم1⃣4⃣2⃣ طولی نکشید که آرش ب
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوچهلودوم2⃣4⃣2⃣
آن روز آرش مرا به خانهمان برد. چون می خواستم دوش بگیرم ولباس هایم را عوض کنم.
روز بعد که مراسم روز سوم کیارش بود؛ برای دیدن آرش لحظه شماری می کردم.در این یک روز و نصفی که ندیده بودمش خیلی دل تنگش بودم، چندبارخواستم زنگ بزنم اما با خودم فکرکردم حتما سرش خیلی شلوغ است که خودش تماس نگرفته، پس من هم مزاحمش نشوم. فقط صبح روز ختم زنگ زدم وپرسیدم:
–آرش جان اگه کاری هست زودتر بیام برای کمک.
آرش گفت:
–نه راحیل کاری نیست. فقط صبح میریم بهشت زهرا.
–پس منم بیام باهاتون دیگه.
–نه عزیزم، میای اذیت میشی. ازحرفش تعجب کردم. فکر می کردم خوشحال شود وحتی بگوید خودم میایم دنبالت. ولی بعد فکر کردم حتما خیلی گرفتار است. بالاخره کلی مسئولیت گردنش است. دلم می خواست کنارش باشم و کاری برایش انجام دهم ولی درست نمی دانستم چه کمکی ازدستم برمیآید.باسعیده ومادر وخاله به مسجد رفتیم.
مسجدخیلی بزرگی بود. دورتا دورش را صندلی چیده بودند. هنوزکسی نیامده بود جز فاطمه و زن داییاش. زن دایی بادیدنم ازجایش بلندشد و به طرفم امد. با هم روبوسی کردیم. کلی تحویلم گرفت. بعد پرسید:
–راحیل جان مامانت کدومه؟
من هم مادر را نشانش دادم و به زن دایی معرفیاش کردم. بامادر هم روبوسی کرد و ازمن پیشش تعریف کرد. کارهایش برایم عجیب بود. نگاهی به فاطمه انداختم، نگاهش را از من دزدید. دستش را گرفتم و بردمش جلوی در ورودی و پرسیدم:
–به نظرت زن دایی زیاد تحویلمون نمی گیره؟
–بی تفاوت به حرفم پرسید:
–راحیل چند روز تا تموم شدن محرمیتت باآرش مونده؟
مشخص بود سعی دارد حرف را عوض کند.
–یک هفته، چطور؟
–می خواهید چیکار کنید؟
–نمی دونم الان آخه چه وقت این حرفهاست؟
سرش را پایین انداخت.
–آرش چیزی نگفته؟
–بیچاره آرش تواین همه بدبختی اصلا فکرنکنم فکرکرده باشه به این موضوع، چه برسه درموردش حرف بزنه.
آهی کشید وگفت:
–بیا بریم بشینیم.
–نه من اینجا میمونم. خرما و حلوا رو که آوردن میگیرم پذیرایی میکنم.
خانمی را نشانم داد.
–اون خانمه مسئول پذیراییه فکرکنم نیازی نیست تو وایسی.
–خب باشه، جلوی در بمونم بهتره، من که مهمون نیستم.
–پس برم دوتا صندلی بیارم، باهم بشینیم همینجا.
هنوز حرفش تمام نشده بود که پسردایی اش با ظرفهای بزرگ خرما و حلوا جلوی درظاهرشد و با دیدن من خیلی مودبانه سلام کرد. ازدیدنش جاخوردم وجواب سلامش را دادم. دستم را درازکردم به طرف دیسهای پیرکس وگفتم:
–بدین من می برم داخل.
با لبخند عمیق نگاهم کرد و گفت:
–نه، سنگینه برای شما، گفتن بدم به خانمی که اینجا مسئول پذیراییه.
ازنگاهش خجالت کشیدم وسرم را پایین انداختم و دیگر حرفی نزدم. فاطمه جلو رفت و آرام گفت:
–اون خانمه که فعلا داره خودش روباد می زنه، فکرکنم بایدخودمون پذیرایی کنیم، آقا بابک بده من می برم. ظرفها را به فاطمه داد.
–میرم بقیهاش روهم بیارم، بعدسرش را به طرف من چرخاند.
–اگه چیزی نیاز بود، من همین پایین پله ها هستم، صدام کنید براتون میارم.
خیلی آرام گفتم:
–ممنون.
"یادمه اون بارکه خونه ی آرش اینا امده بود، سربه زیرتربود. چرا اینجوری شده". بابک چند باردیگر هم به بهانههای مختلف بالا امد. من هر بار که صدای پاهایش را می شنیدم، فاطمه را جلو می فرستادم؛ خودم هم جایی می ایستادم که نتواند مرا ببیند، نگاهش معذبم می کرد.زن داییِ فاطمه هم یکی دوبار پیشمان آمد و با مهربانی از من خواست بروم کنارش بنشینم و زیاد اینجا سرپا خودم را خسته نکنم. دفعهی آخر که آمد گفتم:
– زندایی جان کاری نمی کنم خسته بشم، بالاخره اینجا باایستم بهتره.
زندایی نفس عمیقی کشید و گفت:
–هرجور راحتی عزیزم، ولی کیه که قدر بدونه، قدرزر، زرگر شناسد، قدرگوهر، گوهری.
این را که گفت رفت. من هم هاج و واج نگاهش کردم؛ بعد رو به فاطمه گفتم:
–منظورش چی بود؟
–فاطمه آهی کشید و گفت:
–چی بگم. همچی بدم نگفت. منظورش اینه که قدر تو رو خانواده شوهرت نمیدونن.
گنگ نگاهش کردم و به این فکر کردم که الان تو این شرایط چه وقت این حرفهاست.
سعیده، خاله و مادر را زودتر برد و گفت که کار دارد باید برود. بعداز مراسم با مادر آرش کنار ماشین ایستاده بودیم تا آرش بیاید و ما را برساند. چند نفر از آقایان برای تسلیت گفتن خودشان را به مادرشوهرم رساندند. بین آنها پدر و برادر مژگان هم بودند، برادر مژگان بعد از تسلیت گفتن کمی عقب ترایستاد و به من زل زد. نگاهش مرا می ترساند، نگاهش تحقیر، خشم و کمی عصبانیت داشت. با امدن مژگان برادرش کنارش ایستاد و با هم شروع به پچ پچ کردند. بعدازچند دقیقه مژگان سرش را به علامت منفی برای برادرش تکان داد؛ بعد به طرف ماشین آرش امد تاسوار شود...
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوچهلودوم2⃣4⃣2⃣ آن روز آرش مرا به خ
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوچهلوسوم3⃣4⃣2⃣
ولی برادرش درحالی که خشمش را کنترل می کرد دستش را گرفت وبه طرف ماشین خودشان هدایتش کرد. مژگان هم رفت و داخل ماشین پدرش نشست. بالاخره آرش امد و ما را به خانه رساند. تمام مدت اخم داشت.
تعدادی ازمهمانها هم با ما به خانه امدند. من و فاطمه هم بساط چایی رامهیا کردیم.چندساعتی طول کشیدتا تک تکشان خداحافظی کردند و رفتند، حتی خواهر مادرشوهرم.
فاطمه هم به خواست نامزدش بعداز رفتن خالهی آرش خداحافظی کرد و رفت.آرش برای بدرقه ی مهمانها رفته بود. همین که واردسالن شد مادرش نگران پرسید:
– مادر، مژگان چرا رفت خونهی پدرش؟
آرش اخم هایش غلیظ تر شد و جواب داد:
–چه می دونم مامان جان، شما یه کم استراحت کن، یه امروز رو مژگان رو ول کن. استکانها را جمع کردم و داخل سینک گذاشتم تا بشویم.
–راحیل جان، اونارو ول کن توام برویه کم استراحت کن، بعدا خودم پامیشم می شورم.
–چیزی نیست مامان جان، الان تموم میشه، میرم.
مادر آرش روی کاناپه دراز کشیدوچشم دوخت به سقف. آرش هم برای دوش گرفتن به طرف حمام رفت.هنوز چنددقیقه ایی نگذشته بودکه مادرآرش ناگهان مثل برق گرفته ها از جایش بلندشد و گوشی تلفن را برداشت وشمارهایی را گرفت.
–الومژگان. سلام عزیزم، چرا نیومدی اینجا عزیزم، نگرانت شدم. نگاهی به مادرشوهرم انداختم گوش سپرده بود به حرفهای مژگان و هر لحظه چشم هایش گردتر میشد و فقط گاهی سوالی می پرسید:
–چی؟ کجا بری؟وَ گاهی هم زیرچشمی مرا نگاه می کرد و در آخر هم زد زیر گریه وگفت:
–اون بچه یادگارکیارشمه مژگان.
همانطور که گریه می کرد گوشی به گوشش بود و به حرفهای مژگان گوش می کرد و گاهی می گفت، باشه، باشه.
باصدای آرش که صدایم کرد از آشپزخانه بیرون امدم.
–راحیل جان، حوله ام رو از کمد میدی؟
فوری حوله را به دستش دادم و به آشپزخانه برگشتم.
مادر آرش گوشی را قطع کرده بود و اشک می ریخت و زیر لب سر خدا غر می زد.برایش لیوان آبی بردم.
–مامان جان قرصی چیزی دارید که براتون بیارم؟
بادیدنم گریهاش شدت بیشتری گرفت.
دستش را گرفتم وچندجرعه آب در حلقش ریختم وکنارش نشستم. دستهایش میلرزیدند. ترسیدم.
–مامان جان. چتون شد؟
آرش لباس پوشیده بود و در حال خشک کردن موهایش وارد سالن شد.
–مادرشوهرم با دیدنش بلندشد و به طرفش پاتندکرد و دستش را گرفت وکشیدش به طرف اتاق ودر را بست. خیلی دلم می خواست ببینم چه می خواهد به آرش بگوید، ولی پاهایم برای استراق سمع کردن نمیرفت.دوباره به آشپزخانه رفتم و بقیهی کارم را انجام دادم.بالاخره کارم تمام شد و آشپزخانه حسابی مرتب شد. کمرم دردگرفته بود. روی کاناپه درازکشیدم وبه این فکرکردم که چقدرحرفهایشان طولانی شد. گاهی صدای گریهی مادرشوهرم از توی اتاق میآمد. از بین ناله ها وگریه هایش فقط یک جمله را که خیلی بلند وتقریبا بافریادگفت شنیدم.
"بهش بگوبه خاطر خدا"که یهو دیدم آرش هراسون و با رنگ پریده بیرون امد و گفت؛
– راحیل زنگ بزن اورژانس. بعدخودش به سمت کابینت قرصها دوید.
–چی شده آرش.
–توروخدافقط سریع زنگ بزن.
فوری گوشی را برداشتم وهمانطور که زنگ میزدم به طرف اتاق دویدم.مادر آرش قلبش را گرفته بود و روی زمین افتاده بود.دکتر اورژانس بعدازمعاینه، سفارش کرد که نباید هیچ فشارعصبی داشته باشد. گفت شانس آوردیم که خطررفع شده، ولی برای بررسی دقیق تر دراولین فرصت باید به بیمارستان برود. دکتر موقع رفتن آرش را صداکرد تابا او حرف بزند. بعدازرفتن آنها مادرشوهرم به من چشم دوخت.روی زمین کنار تخت نشستم.
–خوبین مامان؟ چیزی می خواهید براتون بیارم؟
شروع کردبه گریه کردن.
–مامان جان باید مواظب خودتون باشید، دیدید که دکتر چی گفتن.
–راحیل، می خوان یادگارکیارشم روباخودشون ببرن اون سردنیا. دیگه اگه بچهی کیارش هم نباشه من به چه امیدی زنده بمونم، بمیرم بهتره.
–مژگان می خواد بره خارج؟
–خودش نمی خواد، به زور میبرنش.
–نه، مامان مگه میشه؟ حالا اون یه چیزی گفته.
حرفم را برید و با صدای بلندی، آنقدر بلند که ترسیدم دوباره حالش بد بشود گفت:
–آره میشه، این برادرش آدم خطرناکیه، چیزهایی ازش شنیدم که آدم بایدازش بترسه، شرط وشروط گذاشته برای آرش.
–شرط؟
هرچه التماس بود در چشمهایش ریخت.
–همه چی به توبستگی داره راحیل، توروخدا کمکمون کن. راحیل یه خانواده رواز بدبختی نجات بده.اون بچه رونجات بده. هاج و واج به او نگاه می کردم.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوچهلوسوم3⃣4⃣2⃣ ولی برادرش درحالی ک
از تخت پایین آمد و به حالت سجده سرش را روی پاهایم گذاشت.
–التماست می کنم راحیل، تا ابد دعات می کنم، التماس یه مادر دل شکسته رو ندید نگیر، هرکاری بگی می کنم فقط.
از کارهایش گریهام گرفت. بلندش کردم.
–این کارها چیه مامان، تو رو خدا اینجوری نکنید، من هرکاری بتونم انجام میدم اصلا نیاز به این کارها نیست. آخه چی شده؟همان لحظه آرش داخل اتاق شد و با خشم به مادرش نگاه کرد...
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
کارے کنید که وقتے کسے شما را ملاقات میکند احساس کند که یک شهـید را ملاقات کرده است!🖐🏻✨🕊 #شهید_احم
¦↬🔗📻
دوستشمیگفت:
ازکلاسزبانیڪࢪاستࢪفتممسجد،یھ گوشہنشستمودفتࢪڪتابمࢪودࢪآوࢪدم ࢪوحاللهاومدپیشم؛
ڪتابها؎زبانمࢪوڪھدید،
تشویقمڪࢪدوگفت:
«آفࢪین . . !سࢪبازامامزمان
بایدزبانبلدباشھ . . .»
یڪباࢪمبهمگفت:
«همیشهعینڪآفتابۍبزنچشماتضعیف
نشهسࢪبازامامزمانبایدچشماشسالم
باشھ . . .✌️🏼»
تماممعیاࢪزندگیشࢪوگذاشتهبودبہاینڪھ
سࢪبازخوبےبࢪا؎امامزمانشباشھ :)
‹شهیدࢪوحاللهقࢪبانے❁›
•↫ #هر_روز_با_یک_شهید🌸
@AHMADMASHLAB1995
¦↬📷🌱
خَبـَرتهَست
ڪِھدِلتنگِنِگـٰاهَتشُدِهـاَمシ..!؟
#شهید_احمد_مشلب 🌸
#سلام_علے_غریبطوس 🦋
#سه_شنبه_های_امامزمانے✨
#کار_خودمونه 🍃
➣ @AHMADMASHLAB1995
#سخن_بزرگان 🌸
استاد #پناهیان میگن:
کیمیخوایبفهمی؛
کهاگهخدارهاتکنه،نابودمیشی..!
شکرکنخداروبخاطربودنش..!
#خدایاهزارانبارشکرت.💕.
⇨ @AHMADMASHLAB1995'
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
°•|بسمـاللھاݪرحمانـالرحیمـ|•°
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 |حُسِیْـن جـان| ارباب باوفا❤••• دادم تو را قسـم به نخِ چادری که سوخت... شاید دلت بسوزد و یـک
💔
ای خاطرهی مبهم از یاد نرفته
در قلبی و از دست ولی فاصله داری...
#ازدورسلام
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
خۅشـارآهےڪھپـایـانشتـــۅبـاشۍ✨:)) #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸 | #اللهـمعجـل
•
.
ـ در دولت او {امام زمان} مردم آنچنان در رفاه و آسایش به سر مۍبرند که هرگز نظیر آن دیده نشده است.
#رسولاڪرمﷺ♥️🌱
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995
#لحظہاےباشهدا🕊
شهید علاء، عڪاسی، طراحی، بازیگری و کارگردانی را دوست داشت...
شاید اگر این راه را انتخاب نمیڪرد زیبایی فوقالعادهاش او را تبدیل بہ یڪ ستاره میڪرد، مشهور میشد و مورد توجہ همگان..((:
اما تراب الحسین{نام جهادی شهید} راه آخرت، طریق جهاد و مقاومت را انتخاب ڪرد و از گمراهیها و زیباییهای دنیا دور شد.
او با اینڪہ سن و سال ڪمی داشت در جنگ قهرمان بود و مثل سایر برادران مجاهدش جانفشان، جان نثار، مؤمن و در ڪارها پیش قدم بود🙂🌸🍃
#شهید_علاءحسن_نجمہ🌷
✅ @AHMADMASHLAB1995
#سخن_بزرگان🎗
اگر انسان، خودش علاقهاے به غیر خدا
نداشته باشد، نفس و شیطان زورشان به
او نمے رسد..!
#شیخ_رجبعلے_خیاط🌿
✅ @AHMADMASHLAB1995
29.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر درمان تویی دردم فزون باد..!
آقای حرفهای درگوشی....(:#چهارشنبہ_هاے_امام_رضایے🌸🖇 بہ یاد غریب طوس در جوار غریب طوس💫 #سلام_علے_غریبطوس🦋 #کار_خودمونہ🍊 ✅ @AHMADMASHLAB1995
{وَهوَ مَعَكُمْ أينَ ما كُنْتُمْ}❤️...
#معبودانہ🌿
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
باشــد صبـور مےشوم..! امّا؛ تو لااقـل دستے براے من بده از دورها تڪـان :))✨🖐🏻 #شهید_احمد_مشلب💛🌿 #
💚••
«آسِمـانسوخٺ...
زمینسوخٺ...
وبـاࢪاننِگِࢪِفت؛
زندگۍبَعدِ"تـو"
بَـࢪهیچڪسآساننَگِࢪِفٺ...💔!»
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995