29.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیࢪاهہ
مےࢪومـ
#تـو
مࢪا
سࢪ بہ ࢪاھ ڪݩ :)))💕✨
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#رفیقانہ💫
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
#سخن_بزرگان🖐🏻
چقدر حضرت امام زمان
مهربان است...
بہ ڪسانے ڪہ اسمش را مےبرند
و صدایش مےزنند و از او
استغاثہ مےڪنند؛ از پدر و مادر
هم بہ آنان مهربانتر است...
#آیتاللہ_بهجت🌱
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
#نماز_بی_سعادت_سعادتی
آن تصاویر قبلی #نماز_خواندن جناب #مهدی_سعادتی که منتشر شد برخی تایید و برخی نفی کردند...
برخی گفتند قبل از #جلسه رسمی بوده و ایشان هم قادر به رفتن به #نمازخانه نبودند و برخی گفتند یک ساعت از #اذان گذشته بوده و ایشان فرصت داشتند زودتر نمازشان را بخوانند...
خودشان هم گفتند قبل از شروع جلسه بوده و...
اما در تصاویری از یک جلسه دیگر به وضوح تمام مسئولان دیگر معطل هستند تا #نماز خواندن جناب #سعادتی پشت #میز_کار تمام شود...
جنابان #مسئول
شرایط را در نظر بگیرید!
برای بار هزارم:
بگذارید #مردم حس کنند پشت آن میزها فقط قرار است کار آنها انجام شود!
👤 میثم ایرانی
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
#آیہگرافے 🌿
《الَّذِینَ یُبَلِّغُونَ رِسَالاتِ اللَّهِ وَ یَخشَونَهُ وَ لا یَخشَونَ أَحدًا إِلاَّ ٱللَّه وَ کَفی بِاللَّهِ حَسِیبا》
-وقتی میتونی مبلغ خوبی برای دین خدا باشی که تو دلت فقط از خدا بترسی و حساب ببری، بیخیال همه:)
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
❣احتمالا تصویر این شهید بزرگوار را در فضای مجازی زیاد دیده باشیم؛ شهیدی که هیچ کس منتظرش نبود جز خدا ...!
#شهید_سیفالله_شیعهزاده از شهدای بهزیستی استان مازندران که با یک زیر پیراهن راهی جبهه شد و هیچکس در جبهه نفهمید كه او خانوادهای ندارد. کم سخن میگفت و...
با سن کم سختترین کار جبهه یعنی بیسیمچی بودن را قبول کرده بود.
سرانجام توسط منافقین اسیر شد برگه و کدهای عملیات را قبل از اسارت خورد و منافقین پس از به شهادت رساندن وی، برای به دست آوردن رمز و کدهای بیسیم، سینه و شکمش را شکافتند ولی چیزی نصیب آنها نشد ...!
یادمان باشد روی سفره چه کسانی نشستهایم و این نظام اسلامی امانت شهدای مظلوم است!!!
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
دࢪ ࢪوز میݪادت اے بـاݩوے دمشق؛ جاے مدافعانت خالۍ . . .💔✨(: #شهید_احمد_مشلب🌱 #هر_روز_با_یک_عکس پن: ع
در هرچہ دیدهام تو پدیدار بوده اے🍃
اے کم نموده رخ، کہ چہ بسیار بوده اے...♥️🖇
#شهید_احمد_مشلب🌹✨
#هر_روز_با_یک_عکس
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیصدوچهلوهشتم8⃣4⃣3⃣ باصدای برخورد لیوان
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_سیصدوچهلونهم9⃣4⃣3⃣
نفسش را بیرون داد.
–مثل این که یه چیزیم بدهکار شدم. میتونستی همون روز جوابم رو بدی و قانعم کنی و تمومش کنی. بغض کردم.
–معلومه که بدهکاری، قضاوت کردی بدهکاری، با قضاوتت عصبیم کردی بدهکاری، برای کسی که توی ذهن خودش قضاوت می کنه چه جوابی باید داد. نمیخوام دیگه درمورد این چیزها حرف بزنیم. واقعا از عذاب دادن من لذت می بری؟ اگه دلت رو زدم بیتعارف بگو، چرابهانه میگیری؟ اون روز گفتی نگاهم رو میشناسی، میخوام بهت بگم، نه نگاهم رو میشناسی نه خودم رو. حرفهات توهین بزرگی بود. به خاطر توهین و تهمتت نمیبخشمت. نشستی جای خدا قضاوت میکنی. چرا فکر میکنی با این کارت به من لطف میکنی؟ من خودم بهتر از هر کسی میتونم برای زندگیم تصمیم بگیرم. بعد همانطور که به طرف کیفم میرفتم تا از روی میز بردارم ادامه دادم:
–نمیدونم چرا همه از صبوری من سواستفاده میکنن. چرا فکر نمیکنن منم ناراحت میشم و از کاراشون دلم میشکنه. به روبرویش رسیدم. اشکم جاری شد خواستم از در بگذرم که بازویم را گرفت.
–با چشمهای به خون نشسته نگاهم کرد. نگذاشتم حرفی بزند.
با گریه گفتم:
–فکر میکردم تو با بقیه فرق داری، همین فرقت من رو به طرفت کشید. فکر میکردم برای نظر دیگران ارزش قائلی. ولی انگار اشتباه کردم. روز خواستگاری یادته؟ گفتی سعی میکنی همیشه از روی انصاف رفتار کنی؟ انصافت این بود؟ می خواست حرفی بزند، ولی من دیگر نماندم. بازویم را از دستش کشیدم و به دو خودم را به آسانسور رساندم.
به خیابان که رسیدم بادیدن اولین ماشین سوارشدم. دیگر برایم مهم نبود تاکسی نیست. فقط میخواستم از آنجا دور شوم.
بعد ازچند دقیقه شمارهاش روی گوشی ام افتاد. شمارهی کسی بود که دلم را مانند یک گل پژمرده و بی رمق پرستاری کرد. آب داد. نور تاباند. دورش راحصارکشید تا آسیب نبیند. حالا که شکوفا شده حصارها را برداشته و می گوید برو.
چگونه بروم دل من درخاک سرزمین قلبت کیلومترها ریشه دوانده است. باید مرا از ریشه بزنی. میتوانی؟
نفس عمیقی کشیدم تا سدی شود برای مهاراسترسی که کمکم به تمام بدنم تزریق میشد.
–الو..
تارهای صوتیاش رعشه به جانم انداخت.
–راحیل کجایی؟
آب دهانم راقورت دادم و آرام گفتم:
–تو ماشینم. دارم میرم خونه.
مکثی کرد بعد با صدایی که سعی درکنترلش داشت پرسید:
–دلت نخواست با من بری؟ یعنی از اون راننده هم برات غریبهترم؟
کمی منعطف تر شده بود. آنقدرکه توانستم راحتتر حرفم را بزنم.
–اونقدر از دستت دلخورم که نتونستم.
–راحیل باید با هم حرف بزنیم.
–حرف بزنیم که دوباره یه سری حرفهای بی ربط بشنوم. برای این که بغضم جلوی راننده رها نشود گوشی راقطع کردم و روی سکوت گذاشتم.
راننده مدام نگاهش را به آینه و خیابان پاس می داد. بدبختانه آینهاش روی صورت من تنظیم شده بود.
برای رهایی از نگاههایش که معذبم می کرد، ترجیح دادم مثل همیشه با مترو بروم.
–آقا میشه همین ایستگاه مترو نگه دارید؟
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیصدوچهلونهم9⃣4⃣3⃣ نفسش را بیرون داد. –م
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_سیصدوپنجاه0⃣5⃣3⃣
راننده خندهی دندان نمایی کرد و گفت:
–بشین هر جا میخوای بری میرسونمت. حرفش دیوانهام کرد. با وحشت در را باز کردم و فریاد زدم:
–نگه دار...
ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت و با عصبانیت گفت:
–چیکار میکنی؟ پیاده شو بابا دیوونه. فوری پایین آمدم و به طرف مترو دویدم. نمیدانم از تلفنم با کمیل چه برداشتی کرد که اینطور رفتار کرد. پایم کمی درد گرفت ولی اهمیتی ندادم. درد گردنم هم بیشتر شده بود. حال بدی داشتم. بغض داشتم. نخواستم با این حالم به خانه بروم. تصمیم گرفتم سری به سوگند بزنم. هفتهی پیش که به دیدنم آمده بود کلی به فریدون بد و بیراه گفت که باعث شده رفت و آمدمان کم شود.
مترو خیلی شلوغ بود. به زور خودم را وسط جمعیت جا دادم و چشم دوختم به دختربچهایی که در آغوش مادرش به خواب عمیقی فرو رفته بود.
یاد ریحانه افتادم خیلی دل تنگش بودم، جدیدا او هم با پدر و مادربزرگش سرش گرم بود.
قطار که به ایستگاه رسید خانمی که بچه به بغل بود و کلی هم خرید کرده بود نگاهی به من که درست بالای سرش ایستاده بودم انداخت و عاجزانه گفت:
–خانم ببخشید کمکم میکنید؟ بچه رو می گیرید من خریدهام رو بردارم؟
همین که بچه را دستم داد شروع کرد به جمع کردن نایلونهای خریدش که فکر می کنم هفت، هشتایی بود.
بااسترس گفتم:
–خانم زود باشید الان دربسته میشه.
همانطور که به طرف در خروجی می رفت گفت:
–ببخشید بچه رو میارید تا جلو در؟ اونجا ازتون می گیرم.
بی خیالیاش برایم عجیب بود، اگر من جای او بودم بچهام را به کسی نمیدادم ولی برای آوردن خریدهایم حتما از کسی خواهش می کردم که کمکم کند.
درآن شلوغی قطار با آن بچهی سنگین که دربغلم بود فقط خدامی داند که باچه سختی از بین جمعیت خودم را به نزدیک در رساندم. بین من و مادر بچه فاصله افتاده بود. او پیاده شده بود و منتظر من بود. جمعیت برای سوار شدن به داخل قطار هجوم آوردند و من را با خودشان عقبتر بردند.
با صدای بلند گفتم:
–من میخوام پیاده شم.
انگار نه کسی میشنید و نه کسی تلاش مرا برای جلوتر آمدن میدید.
با فشاری که به جمعیت آوردم بالاخره نزدیک در خروجی رسیدم. اما همان لحظه در بسته شد. مادرکودک بیرون ماند و من هم داخل قطار.
از پشت در فریاد زدم:
– خانم بچتون، بچتون، چیکارش کنم؟ اشاراتی می کرد که من نمیفهمیدم چه می گوید.
از روی عجز به اطرافیانم نگاهی انداختم.
–بچش دست من جامونده، بگید نگه داره.
ولی همان لحظه قطار راه افتاد. خانمی پرسید:
–اون مادرشه؟
با ترس و استرس گفتم:
–بله، بچش رو داد من براش بیارم.
–اشاره کرد بیارش ایستگاه بعد. تو ایستگاه بعد پیاده شو، اونم خودش میاد دنبال بچش.
بچه بیدار شد و با دیدن من و دیگران شروع به گریه کردن کرد. مستأسل مانده بودم چه کنم.
خانمی شکلاتی دست بچه داد تا آرام شود. یکی هم موبایلش را درآورد و یک برنامه انیمیشنی همراه با موسیقی جلوی چشمش گرفت. بچه تا رسیدن به ایستگاه ساکت شد. همین که قطار ایستاد خودم را ازقطار بیرون انداختم. دوباره بچه شروع به گریه کرد. با شکلاتی که خانم داده بود سر گرمش کردم و هر تدابیری که برای آرام کردن ریحانه یاد گرفته بودم به کار بردم تا کمی آرام شد. بیست دقیقهایی طول کشید تا مادرش خودش را به ما برساند. فوری بچه رابه مادر خونسردش سپردم و از روی ناتوانی روی صندلی بیحال افتادم.
خانم فوری بچه را روی یکی ازصندلیهای ایستگاه گذاشت. آب میوه ایی از بین نایلون خریدهایش درآورد و باز کرد و گفت:
–دخترخانم، چرا اینجوری می کنی؟ خودت روکنترل کن، من که امدم.
هاج و واج فقط نگاهش کردم، این همه خونسردی اش برایم غیر قابل باور بود.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
لینڪ پـارت اۅݪ ࢪمـان زیبـاے #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🔗👇🏻
https://eitaa.com/AhmadMashlab1995/26170✨
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد علیاکبر کشتکار💫 ✨جـزء شهـداے مدافعوطن✨ 🌴ولادت⇦30شهریور سال1369🌿 🌴محـل ولادت⇦
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد عباس کنعانی💫
✨جـزء شهـداے مدافعوطن✨
🌴ولادت⇦14آذر سال1375🌿
🌴محـل ولادت⇦اصفهان🌿
🌴شهـادت⇦10فروردین سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦مرز کرمانشاه سومار نفت شهر 3کيلومتری پاسگاه مرزی سه تپه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦حين ماموريت امدادی در سه کیلومتری پاسگاه مرزی سه تپه سومار براثر برخورد خودرو باتله انفجاری معاندین نظام بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AHMADMASHLAB1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد عباس کنعانی💫 ✨جـزء شهـداے مدافعوطن✨ 🌴ولادت⇦14آذر سال1375🌿 🌴محـل ولادت⇦اصفهان🌿
جوانترین پرستار شھید بودنا :)💔
بسماللھ...!
#شھیداحمـد چند وقت قبل بہ خواب یڪے از ارادتمنداشون رفتند و گفتند ڪہ اگر براشون فاتحہ ڪبیره بخونیم خیلے خوشحال میشن🙂🌸🍃
سعے ڪنیم انشاءاللّٰہ از الان بہ بعد، در روز فقط یڪبار براشون فاتحہ رو بخونیم✨
فاتحہ ڪبیره: یڪ سوره حمد، یڪ توحید، فلق، ناس و کافرون، ۷ قدر و ۳ آیةالڪرسے🌷
#رفیقشهیدمــ💫
#سلام_علے_غریبطوس💚🔗
#حذف_لوگو_حرام🚫
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 ܝ̣ܝܝܝܩܢ ܙܠܠّܘ ܙܠܝܟܩܝܢ̇ ܙܠܝܟܝ̤ܩܢ جز کوی تو دل را نبود منزل دیگر گیرم که بود کوی دگر...کو دل دی
💔
ܝ̣ܝܝܝܩܢ ܙܠܠّܘ ܙܠܝܟܩܝܢ̇ ܙܠܝܟܝ̤ܩܢ
خدا نخواست که من اهل ناکجا باشم
اجازه داد فقط اهلی شما باشم…!
#ازدورسلام
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 🥀
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
#حدیثگرافے🦋
امیرالمؤمنين، امام علے{علیہالسلام}:
إظهارُ الغِنى مِن الشُّكرِ، إظهارُ التَّباؤسِ يَجلِبُ الفَقرَ
اظهار توانگرے گونہاے شكر است. فقير نشان دادن، فقر مےآورد.
|ميزان الحكمه،جلد۸،صفحه۵۳۳|
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
#تلنگر
ببین همین ک داری چت میکنی
مامانت میاد رد بشهـ
گوشیتو مایل ب اون طرف میکنی
ینی ی جای کارت میلنگهـ..!🚶🏽♂'
🌱| @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
قصہ عشق من و زلف تو دیدن دارد.. نرگس مست کجا همدمے خار کجا..؟ :)💔 #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_ق
در انتظاࢪ #تو ڪاسہے صبࢪ ڪہ هیچ؛
صبࢪ ڪاسہ هم لبࢪیز شدھ💔🌿
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌸🕊
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بہ دلٺنگے قسم
گاهے خاطرھ
از فاصلھ
بے رحمٺر اسٺ...!
|گره ڪور دݪم دست تو را مےطلبد...|
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸✨
#رفیقانہ🕊
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
🖇📚^^
_- حواسمون باشه..
جوونیموݩ و حروم نکنیم!
وگرنه آقامون بایـد بشینه..
منٺـظر نـسݪ بعـدی!..😔💔
#جهادعلمے🤓📚
@AHMADMASHLAB1995
••|📿✨
کارۍ کنید وقتے کسۍ شما را ملاقات مےکند؛
احساس کند یڪ شهید را ملاقات کرده است...
#احمد_کاظمے'-💔-'
#هر_روز_با_یک_شهید🌷
-------🕊-------
↳@AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
<💞🕊>
إَنّٰ الوُصُول يَحتَاجُ الىٰ قلبٍ سَلِيم . . 🕊️🤍
قطعارسیدن؛بهقلبیپاڪنیازدارد✨
🎥فیلمصحبتهاے #سلام_بدرالدین مادرشھید درمصاحبہباشبکہصراطوتوضیحنحوھشهادٺ #شهید_احمد_مشلب💫
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』