#خاطرات_شهدا
خیلی وابستش بودم بهش می
گفتم : زمان بیشتری رو توی خونه
بمون.
اما اگه نمی تونست کار و
وقتش رو طوری تنظیم کنه که
کنارم باشه من وقتم رو تنظیم می
کردم که کنارش باشم و
همراهش می شدم.☺️❤️
چند بار پیش اومد که مصطفی
قرار بود به گشت شبانه بسیج بره
و من با اصرار همراهش شدم.
اعتراض می کرد می گفت : نمی
تونم تو رو با بچه کوچیک توی
ماشین تنها بزارم 😒
اما من بهش می گفتم : در ماشین
رو قفل می کنم و منتظرش می
مونم تا کارهاش تموم بشه.
برام مهم نبود که مثلا ساعت 12
شبه و توی ماشین منتظرشم همین
که کنار مصطفی بودم خیییلی
خوب بود.❤️👌
#شهید_مدافع_حرم_مصطفی_صدر_زاده
#راوی_همسر_شهید
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_بیست_و_شش مسابقه بزرگ
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_بیست_و_هفت
خدای مرده
همه رفتن … بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن … .
یه گوشه ایستاده بودم … حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه … رفتم جلو … سرم رو پایین انداختم و گفتم:
"من مسلمان نیستم …"😔
همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: " می دونم … "☺️
شوکه شدم 😳… با تعجب دو قدم دنبالش رفتم … برگشت سمتم … همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم …😉
بعد هم با خنده گفت:
"اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد رو بشورم 🙄… آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟😕… مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون رو در می آوردن … خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند … "😉
سرم رو بیشتر پایین انداختم. خیلی خجالت کشیده بودم … اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی شست … هر چی همه پرسیدن؛ چرا؟ … جواب نداد … .
من سرایدار بودم و باید می شستم اما از نجس و پاکی چیزی نمی دونستم … 🙄
از دید من، فقط یه شستن عادی بود … برای اینکه من جلو نرم و من رو لو نده … به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه … ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمییز، توی دلم سرزنشش کردم …😏😔
خیلی خجالت کشیدم … در واقع، برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم … همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت:
" راستی حیف تو نیست؟ … اینقدر خوب قرآن رو حفظی اما نمی دونی معنیش چیه … تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش رو بخونی ببینی خدا چی گفته؟ …"🙂
- برام مهم نیست یه خدای مرده، چی گفته … ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه…😏😒
هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که بلند وسط مسجد داد… " هی گاو … "🐮
همه برگشتن سمت ما 😯…
جا خورده بودم … رفتم جلو و گفتم:
" با من بودی؟ … "😟
باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه …
- بله با شما بودم … چی شده؟ … بهت برخورد؟ …😏
هنوز توی شوک بودم … .
- چرا بهت برخورد؟ … مگه گاو چه اشکالی داره؟ … .😏
دیگه داشتم عصبانی می شدم … 😠
- خیلی خوب فهمیدم، چون به خدات این حرف رو زدم داری بهم اهانت می کنی …"😏☹️
اصلا فکرش رو هم نمی کردم چنین آدمی باشه … بدجور توی ذوقم خورده بود …
به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی … چطور باهاش همراه شده بودی؟ 😖… در حالی که با تحقیر بهش نگاه می کردم ازش جدا شدم …
- مگه فرق تو با گاو چیه که اینقدر ناراحت شدی؟ …🤔
دیگه کنترلم رو از دست دادم … رفتم توی صورتش …😡😠
- ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم … سرم رو می اندازم پایین، میام و میرم و هر کی هر چی میگه میگم چشم …
من یه عوضیم پس سر به سر من نزار … تا اینجاشم فقط به خاطر گذشته خوب مون با هم، کاری بهت ندارم ….😡😡😡😡
بچه ها کم کم داشتن سر حساب می شدن بین ما یه خبری هست … از دور چشم شون به من و حاجی بود …😲😧
- گاو حیوون مفیدیه … گوشت و پوستش قابل استفاده است… زمین شخم می زنه …
دیگه قاطی کردم … پریدم یقه اش رو گرفتم … .😡
- زورشم از تو بیشتره … .😅
زل زدم تو چشم هاش …
"فکر نکن وسط مسجدی و اینها مراقبت … بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن"😡 … .
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_بیست_و_هشت
انتخاب
بچه ها حواسشون به ما بود … با دیدن این صحنه دویدن جلو … صورتش رو چرخوند طرف شون …
- برید بیرون، قاطی نشید …✋
یه کم به هم نگاه کردن …
- مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟…😒
دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون … .🙄
زل زد توی چشم هام …
- تو می فهمی! شعور داری! فکر می کنی! … درست یا غلط تصمیم می گیری … اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی …. ولی اون گاو ؛ نه …
هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه … بدون عقل … بدون اختیار … اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره … تو یا گاو؟ …🤔
هم می فهمیدم چی میگه … هم نمی فهمیدم … .😑
- من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی… اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم … ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه … و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست … ☹️
مکث عمیقی کرد …
-حالا انتخاب تو چیه؟ 😉…
یقه اش رو ول کردم …
خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت …
- به سلامت …
من از در رفتم بیرون و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل …
برگشتم خونه … خیلی به هم ریخته و کلافه بودم … ولو شدم روی تخت …
تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم …
به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت …
اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم …
اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم …
اگر … اگر … تمام روز به انتخاب هام فکر کردم … و اینکه اون وقت، می تونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ … چه سرنوشتی؟ … .🤔🙁
همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه کردم … .
- تو واقعا زنده ای؟🤔…
پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟😔…
چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ 😭… جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم … اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده 😐… اگر با چشم هام ببینمت … قسم می خورم بهت ایمان میارم …🙃
اون شب دیگه قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخص بشه… نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و …😔
مسجد هم نرفتم و ارتباطم رو با همه قطع کردم ❌…
.یک هفته … 10 روز … و یک ماه گذشت … اما از خدا خبری نشد🙄…
هر بار که از خونه بیرون می رفتم یا برمی گشتم؛ منتظر خدا یا نشانه از اون بودم … برای خودم هم عجیب بود؛ واقعا منتظر دیدنش بودم😐 …
اون شب برگشتم خونه … چشمم به Mp3 player افتاد … تمام مدت این یه ماه روی دراور بود … چند لحظه بهش نگاه کردم … نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟ … حرف های یک خدای مرده 😶…
با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله🗑 …
نهار نخورده بودم … برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم🍔 … بعد هم رفتم بار … اعصابم خورد بود … حس می کردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده …
انگار یکی بهم خیانت کرده بود … بی حوصله، تنها و عصبی بودم … تمام حالت های قدیم داشت برمی گشت سراغم … انگار رفته بودم سر نقطه اول …😣
دو سالی می شد که به هیچی لب نزده بودم … چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه می رفتم … بی دلیل می خندیدم و عربده می کشیدم … دیگه چیزی رو به خاطر ندارم … .
اولین صحنه بعد از به هوش اومدنم توی بیمارستان بود …
سرم داشت می ترکید و تمام بدنم درد می کرد 🤕…
کوچک ترین شعاع نور، چشم هام رو آزار می داد … سر که چرخوندم، از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس رو توی راهرو دیدم… اومدم به خودم تکانی بدم که … دستم به تخت دستبند زده شده بود … .
"اوه نه استنلی … این امکان نداره … دوباره"😫😩 …
بی رمق افتادم روی تخت … نمی تونستم چیزی رو که می دیدم، باور می کردم …
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
#تلنگر
💐 سبک زندگی قرآنی 💐
🍂 مومن باش 🍂
🌐💠⚜⚜💠🌐
🌺⇦چتر بازها چه لذتی میبرند از سقوط، هر چه ارتفاع بیشتر سقوط برای آنها لذت بخش تر است. چرا؟ چون پشت آنها به چترگرم است
🌸⇦ایمان چیزی شبیه چتر نجات است، کسی که ایمان دارد دیگر از سقوط و افتادن و تهدید هیچ هراس ندارد. این است که قران کریم توصیه به ایمان دارد و می فرماید:
🕋 یا أیُها الُّذینَ آمَنُوا آمنُوا
📣 ای کسانی که ادعای ایمان دارید حقیقتا ایمان بیاورید #مومن_باشید
💠بخشی از آیه 136 سوره نساء💠
@AhmadMashlab1995
🌸🍃
گاهی در نبود تنها یک نفر
گویی جهان به تمامی خالی است...
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
🌸🍃
@ahmadmashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی
تمامش رو خوندم
تعجب کردم 😳…
"مگه پسر داری؟ … پس چرا هیچ وقت باهات نیومده مسجد؟" … .😳🤔
همون طور که به پشتی مبل تکیه داده بود، گفت:
" از اینکه پسر منه و توی یه خانواده مسلمان، راضی نیست … ترجیح میده یه نوجوان امریکایی باشه تا مسلمان" …😒
خنده تلخی زد … "اونم بهم میگه آدم مزخرفی هستم" … 😏
چشم هاش بسته بود اما می تونستم غم رو توی وجودش حس کنم … همیشه فکر می کردم آدم بی درد و غمیه … .😔
قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن … اما تمام مدت حواسم به اون بود … حس می کردم غم سنگینی رو تحمل می کنه و داشت از درون گریه می کرد …😔
من از دستش کلافه بودم … از پس منطق و قدرت فکر و کلامش بر نمی اومدم … حرف هاش من رو در دوگانگی شدید قرار می داد و ذهنم رو بهم می ریخت … طوری که قدرت کنترل و مدیریت و تصمیم رو از دست می دادم … .😫😩
من بهش گفتم مزخرف … اما فقط عصبی بودم … ترجیح می دادم اون آدم مزخرفی باشه تا من … اما پسر اون یه احمق بود … فقط یه احمق می تونست از داشتن چنین پدری ناراحت باشه … یه احمق که اونقدر خوشبخت بود که قدرت دیدن و درک چنین نعمتی رو نداشت …😏😒
از صفحه ۴۰ به بعد، حاجی رفته بود اما من تمام روز و شب، قرآن رو زمین نگذاشتم …
۱۸ ساعت طول کشید … نمی دونستم هر کدوم از اون جملات، معنای کدوم یکی از اون کلمات عربی بود … اما تصمیم گرفته بودم؛ اونو تا آخر بخونم … .😉
این انتخاب من بود … اما تنها انتخابم نبود …
فردا صبح، مرخص شدم … نمی تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش بگذرم … حس عجیبی به حاجی داشتم …🙄
پسرش رو پیدا کردم و چند روز زیر نظر گرفتم 👀…
دبیرستانی بود … و حدسم در موردش کاملا درست …
شرایطش طوری نبود که از دست پدرش کاری بربیاد … توی یه باند دبیرستانی وارد شده بود … تنها نقطه مثبت این بود … خلافکار و گنگ نبودن …
از دید خیلی از خانواده های امریکایی تقریبا می شد رفتارشون رو با کلمه بچه اند یا یه نوجوونه و به اصطلاح دارن جوانی می کنن، توجیه کرد …
تفننی مواد مصرف می کردن …
سیگار می کشیدن …
به جای درس خوندن، دنبال پارتی می گشتن تا مواد و الکل مجانی گیرشون بیاد … و …
این رفتارها برای یه نوجوون ۱۶ ساله امریکایی از خانواده های متوسط به بالای شهری، عادیه … اما برای یه مسلمان؛ نه… .❌
من مسلمان نبودم … من از دید دیگه ای بهش نگاه می کردم … یه نوجوون که درس نمی خونه، پس قطعا توی سیستم سرمایه داری جایی براش نیست … و آینده ای نداره … ‼️
حاجی مرد خوبی بود و داشتن چنین پسری انصاف نبود … حتی اگر می خواست یه آمریکایی باشه؛ باید یه آدم موفق می شد نه یه احمق … .
چند روز در موردش فکر کردم و یه نقشه خوب کشیدم … من یکی به حاجی بدهکار بودم … .
رفتم سراغ یکی از بچه های قدیم … ازش ماشین و اسلحه اش رو امانت گرفتم …
مطمئن شدم که شماره سریال اسلحه و پلاک، تحت پیگرد نباشه … و … جمعه رفتم سراغ احد …♨️😏
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995