براے آنها کہ با نماز قهر کردهاند…
نمےشود آدم کسے را دوست داشتہ باشد اما خلاف چیزے کہ او گفتہ رفتار کند، عاشق حساس است و کارے نمےکند کہ معشوق از او رنجور بشود!
✍🏻| توابین
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
هدایت شده از هواداران استاد رائفی پور
مهدی قائدی یکی از اونایی بود که از اغتشاشات حمایت کرد. بیچاره فکر میکرد حق زنان در ایران پایمال میشه #زن_زندگی_آزادی
«ایلجـــــان»
💠@raefipourfans
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مهدی قائدی یکی از اونایی بود که از اغتشاشات حمایت کرد. بیچاره فکر میکرد حق زنان در ایران پایمال میش
زن مهدی قائدی جدا از اینکه اموالشو بالا کشیده گفته: مهریهشو هم میخواد!
این خانم از هموناست که به حجاب و سایر قوانین اسلام جفتک میزنن ولی عاشق مهریه و نفقهای هستن که اسلام تعیین کرده!
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
این اقای دروازهبان دیگه چجوری باید جار بزنه کمبود محبت داره بابا این خیلی اورژانسیه بهش برسونین🤫🤕
هنو با خودشونم کنار نیومدن اینا... همین شماها بودین به اینا میگفتین جیره خور حکومت حالا اومدی بغلش❓چی بگم من؟😏😕
کانالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب
@AhmadMashlab1995🌐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت هاے #سیدحسننصرالله با #سلام_بدرالدین مادر #شهید_احمد_مشلب🎙✨
#اختصاصے_کانال🔗
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمـاز لیلـة الدفـن براے:
#شهید_سیدمحمدامین_مودت
رکعت اول:
سـوره حمـد و آیتالکرسے
رکعت دوم:
سـوره حمـد و ده مرتبـہ سـوره قـدر
بعـد از نمـاز مےگوییـم:
اللہم صل علے محمد و آل محمد و
ابعث ثوابہا إلے قبر سیدمحمدامین ابن سیدقاسم
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
نمـاز لیلـة الدفـن براے: #شهید_سیدمحمدامین_مودت رکعت اول: سـوره حمـد و آیتالکرسے رکعت دوم: سـوره ح
بسیجے #شهید_سیدمحمدامین_مودت هنگام گشت عملیاتے سپاه ثارالله شیراز بر اثر سانحہ تصادف بہ فیض عظیم شهادت نائل آمدند🥀🕊
ایشان نوجوانے ۱۶ سالہ و فعال در عرصہ بسیج بودند…
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_ششــــم
✨ آزمــایشــــگاه
خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم ... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می کردم با سفیدها قاطی نشم ... اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود ... علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود 😅...
توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم ...
تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن ... همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن😒 ...
بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت:
" کوین، می تونم کنار تو بشینم"؟☺️ ... برای چند لحظه نفسم بند اومد ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم😳 ... .
سریع به خودم اومدم ... زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید ...
چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن🙁 ... صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ... دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت:
"حتما"... و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت ... با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم😊 ...
ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم💗 ...
به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم😊...
به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم😰 ...
کلاس تموم شد ... هیچ چیز از درس نفهمیده بودم ... فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم ... شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم😥😢 ...
داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد ... همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت ... خطاب به من گفت ...
"نمیای سالن غذاخوری؟"☺️ ...
مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم ... هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد😔 ... .
همزمان این افکار ... چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشون بلند می شدن😱 ... می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند😰 ...
سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من ... "امروز توی سالن، شیفت منه ... خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی"😊 ...
یه نگاه به اونها کردم ... و ناخودآگاه گفتم ... "حتما" ... و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون🏃 ... .
روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم ...
همه با تعجب بهمون نگاه می کردن😳 ... و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم ... کنارش ایستادم و مشغول کار شدم ... سنگینی نگاه ها رو حس می کردم ... یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد 🙁😰...
چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن ... بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن ... دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم😖... هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن😐 ...
- هی سیاه ... کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ 😡...
- من بهش گفتم ... اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون ... ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه ...😒
زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم ... یه نگاه به اونها ... خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود ...
یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید ... مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟... هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه😏 ... و مشتش رو آورد بالا ... که یهو سارا هلش داد😡 ... .
- کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی ... اینجا غذاخوریه 😡...
- همه اش تقصیر توئه ... تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی ... حالا هم خودت رو قاطی نکن ... و هلش داد ...
از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد ... و محکم خورد به میز فلزی غذا ... ساعدش پاره شد ... چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد ... به خودم که اومدم ... ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن ...😑
سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان ... ماها رو دفتر ... از در که رفتیم تو، مدیر محکم زد توی گوشم ... می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی ... .😡
تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد ... "دهن کثیفت رو ببند" ...
و اونها شروع کردن به دروغ گفتن ... هر چی دلشون می خواست گفتن ... و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد ... حرف شون که تموم شد ... مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد ... زود باش ... سریع زنگ بزن پلیس بیاد... 👮
#ادامه_دارد...
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_هفتم
✨خشــونــــت دبیـــرستــــانــی
با گفتن این جمله صورت اونها غرق شادی شد ... و نفس من بند اومد😰 ...
پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... گریه ام گرفته بود😭 ...
- غلط کردم آقای مدیر ... خواهش می کنم من رو ببخشید... قسم می خورم دیگه با کسی درگیر نشم ... هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با کسی درگیر نمی شم 😭😢... .
التماس های من و پا در میانی منشی مدیر فایده ای نداشت...
یه عده از بچه ها، دم دفتر جمع شده بودن ... با اومدن پلیس، تعدادشون بیشتر شد ...
سارا هم تا اون موقع خودش رو رسوند ... اما توضیحات اون و دفاعش از من، هیچ فایده ای نداشت ... علی رغم اصرارهای اون بر بی گناهی من ... پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزها ... من رو بازداشت کرد و به دست هام دستبتد زد ... 😱😭
با تمام وجود گریه می کردم ... قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... 9 سال تمام، با وجود فشارها و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم ... چهره پدرم و زجرهاش جلوی چشم هام بود ... درد و غم و تحقیر رو تا مغز استخوانم حس می کردم😩😭 ...
دو تا از پلیس ها دستم رو گرفتن ... و با خشونت از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن ...
من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس می کردم ... دیگه نمی گفتم بی گناهم ... فقط التماس می کردم همین یه بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن😩😫 ...
بچه ها توی راهرو جمع شده بودن ... با دیدن این صحنه، جو دبیرستان بهم ریخت ...
یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن ... و دست هاشون رو توی هم گره کردن 😠...
یه عده دیگه هم در حالی که با ریتم خاصی دست می زدن ... همزمان پاشون رو با همون ضرب، می کوبیدن کف سالن ...😐
همه تعجب کرده بودن😳 ...
چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام خشک شد ...
اول، تعدادشون زیاد نبود ... اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان ... یه عده دیگه هم اومدن جلو ...
حالا دیگه حدود 50 نفر می شدن💪 ...
صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود ... هر چند، پلیس بالاخره من رو با خودش برد ... اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود ... احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود ...
توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد ... اما کسی برای شکایت نیومد ... و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن ... .😔
پدرم جلوی در منتظرم بود ... بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم ...
مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت... من رو در آغوش گرفته بود ... هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم قوی و محکم باشم ...
شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست ... مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد ... .
- کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه ... آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ ... محاله بتونی بری دانشگاه... محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی... برگرد کوین ... الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار می گردن ... حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی با این استعدادت حتما می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی ... ☝️
مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد ... و پدرم ساکت بود ... هیچی نمی گفت ...
چشم ازش برنداشتم ... اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد ...
"تو دیگه شانزده سالت شده ... من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه... اینکه ادامه بدی یا ولش کنی" ...
اون شب تا صبح خوابم نبرد ... غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... جلوی چشم هام رژه می رفت ...
بی عدالتی و یاسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم ...
فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین ... مادرم خیلی خوشحال شده بود ... چند روز به همین منوال گذشت ...تا روز یکشنبه از راه رسید ... توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که ... یهو سارا از پشت سر، صدام کرد ... .
#ادامه_دارد...
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحبالزمان :)🌸..
#امام_زمان{عجاللّٰہ} :
بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہام حضـرت زینب{سلاماللّٰہعليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد.
|📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱|
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🥀 «ما در پی توایم تو در فکر کیستی؟ ای خوش بهحال آنکه تواش یاد میکنی...» #یاایهاالعزیز🌸 #السلام_عل
🥀
این جا همه ادعای یــاری داریم
یک جمعه بیا وُ امتحان کن مارا!
#یاایهاالعزیز🕊
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌼
تعجیل در فرج مولایمان #صلوات🖐🏻
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
مردهام تا کہ تو جانـم بدهے🌿
مثل یک فرش حـرم خوب تکانم بدهے🔗
#چهارشنبہ_هاے_امام_رضایے🌙
بہ یاد غریب طوس در جوار غریب طوس💛
#کار_خودمونہ✋🏻
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
#حدیثگرافے✨
#پیامبر_اسلام{صلاللہ}ر:
من كَثُرَ عَفوُهُ مُدَّ في عُمرِهِ؛
هركہ پُرگذشت باشد، عمرش دراز شود.
|📚 أعلامالدين، صفحہ۳۱۵|
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
عکسای بالا را دیدی،یک دختر دهه هشتادی که با کارهاش همه را دیونه کرده🥺❤️🩹
از عروسک گرفته تا دستبندهای رنگی رنگی که کلییی طرفدار پیدا کرده تو ایتا🍄🍄
https://eitaa.com/joinchat/1442054336C7cf11a8070
دیوار کوب نمدی،انواع سرکلیدی،ست سیسمونی،کش و گیر دخترانه و.....کلی کارهای کیوت دیگه که عاشقش میشی🍓👒
https://eitaa.com/joinchat/1442054336C7cf11a8070
با کلییییی آموزش های رایگان😌✨
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
عکسای بالا را دیدی،یک دختر دهه هشتادی که با کارهاش همه را دیونه کرده🥺❤️🩹 از عروسک گرفته تا دستبندها
از طرف کانال ما برید کلی تخفیف میدن
اینجـا دیـار گریہکنها از قدیـم است🥀
دولتسـراے حضرت عبـدالعظیم است🕊
صاحب لواے این حـرم شاهے کریم است💫
تنها پنـاه بے پنـاهـان این حریـم است🍃
✍🏻| قاسمنعمتے
وفات #حضرت_عبدالعظیم_حسنے تسلیتباد🏴
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
هدایت شده از گاندو
📲💭
رفته بود بازدید از یک کارخانهی تولید وسایل جنگی در آمریکا. ژنرال آمریکایی هلیکوپتری را نشانش داد و گفت:
«جناب ادواردو این هلیکوپتر، پیشرفتهترین هلیکوپتر ماست. مانند او توی دنیا نیست. همه فناوریها درآن جمع شده. این از همان هلیکوپترهایی است که پارسال در حمله به ایران از آن استفاده شد»
ادواردو گفت: «منظورتان حمله به #طبس است؟ اما این هلیکوپترها با آن دبدبه و کبکبهشان در طبس زمینگیر شدند و شکست خوردند».
ژنرال آمریکایی ماند چه بگوید! سرش را انداخت پایین و گفت:
« خدای آنها قویتر از هلیکوپترهای ما بود!»
منبع: کتاب من ادواردو نیستم، خاطراتی از ادواردو آنیلی ص۴۹
🔻۵ اردیبهشتماه، سالروز شکست حمله نظامی آمریکا به ایران در طبس گرامیباد.
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
هدایت شده از ahmadreza
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_هشتم
✨نبـــرد بـــرای زنـــدگـــــی
سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن ... با خوشحالی اومدن سمتم😁 ... .
- وای کوین ... بالاخره پیدات کردیم ... باورت نمیشه چقدر گشتیم ... یه نگاهی به اطراف کرد ... عجب مزرعه زیبائیه...😍
کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود ... بچه ها دورم رو گرفتت ... یه نگاهی به سارا کردم ... .
- دستت چطوره؟...
خندید ...
"از حال و روز تو خیلی بهتره ... چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟"🤔 ... .
سرم رو انداختم پایین ...
"اگر برای این اومدید ... وقتتون رو تلف کردید ... برگردید"😔 ... .
- درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم ... هر کدوم جزوه یه درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی ☺️...
مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم ...
"فکر نمی کردم اهل جا زدن باشی ... فکر می کردم محکم تر از این حرف هایی"😉... و رفت ..
چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت ...
"ما همه پشتت ایستادیم ... اینقدر تهدیدشون کردیم که نزاشتیم ازت شکایت کنن ... سارا هم همین طور ... تهدیدشون کرد اگر ازت شکایت کنن ... ازشون شکایت می کنه ... دستش 3 تا بخیه خورده اما بی خیالش شد ... خیلی به خاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه می کنه ... حس می کنه تقصیر اونه که این بلا سرت اومد ... برگرد پسر... تو تا اینجا اومدی ... به این راحتی جا نزن"💪 ...
بچه ها که رفتن ... هنوز کیفم توی دستم بود ... توی همون حالت ایستاده بودم و فکر می کردم ... حرف هاشون درست بود ...
من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم ... اما اونها نمی تونستن شرایط من رو درک کنن ...
حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت ... در حالی که اونها به راحتی می تونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن ...
فقط کافی بود واسش تلاش کنن ... ولی من باید برای هر قدم از زندگیم می جنگیدم ... جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس می کردم ...😫😩
هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم ...
"اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی ... حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای ... حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه ... اگر اینجا عقب بکشی ... امید توی قلب های همه شون میمیره ... به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده ... باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی ... امروز تو تا دبیرستان رفتی... نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن ... و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار ... اما اگر این امید بمیره چی؟"
وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه ... تصمیمم رو گرفته بودم ... به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت...باید درسم رو تموم می کردم ...💪
وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن🙂...
کدوم بی طرف بودن😶 ...
بعضی ها با لبخند بهم نگاه می کردن☺️...
بعضی ها با تایید سری تکان می دادن ...
بعضی ها برام دست بلند می کردن ...
یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن😒 ...
یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن
به همین منوال، زمان می گذشت ... و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم ...
همزمان تحصیل، دنبال کار می گشتم ...
من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم ... دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم ...
حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم ... تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم ... .
ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود ... یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود ... شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود ... .
من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم ...
اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه ... .
#ادامه_دارد...
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
هدایت شده از ahmadreza
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_نهم📝
✨ســرنـــوشــت
نزدیک سال نو بود ... هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت ... اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد☺️ ...
خونه رو تمییز می کردیم ... و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده ... اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم...
خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن ... اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن ... اما ما حتی در بدترین شرایط ... سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم 👌...
ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم ... نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن ... نه اعتقادی به مسیح ...
مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود 😒 و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن ...
مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن ... ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود😰 ...
کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید ... پدرم دیگه طاقت نیاورد ... منم همین طور ...
زدیم بیرون ... در رو که باز کردیم، کیم پشت در بود ... ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد🙁 ...
پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید😱 ... .
سخت ترین لحظات پیش روی ما بود ... زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن ... ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم ... از خاک به خاک ... از خاکستر به خاکستر ... .😭
مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد ... خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن ... می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت ... اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن ... و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن ... .😔
به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه ... به دست یه سفید پوست کشته شد ...
هیچ کسی صدای ما رو نشنید ...
هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد ... اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد ... چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد ... 😠
روح از چهره مادرم رفته بود .. بی حس، مثل مرده ها ... فقط نفس می کشید و کار می کرد😶 ...
نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم ...
من می ایستادم و نگاهش می کردم ... یه چیزی توی من فرق کرده بود ... برای اولین بار توی زندگیم یه هدف داشتم ... هدفی که باید براش می جنگیدم 💪..
با تموم شدن تعطیلات برای برگشت به مدرسه حاضر شدم... مادرم اصلا راضی نبود ... این بار، نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم ... می ترسید از اینکه یه بچه دیگه اش رو هم از دست بده 😔...
می ترسید چون من داشتم پا به دنیای سفیدها می گذاشتم ... دنیایی که همه توش سفید بودن ... و همون سفیدها قوانین رو وضع می کردن ...
دنیایی که کاملا توش تنها بودم ... اما من تصمیمم رو گرفته بودم ... تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ... ولی جز مرگ، چیزی نمی تونست مانع من بشه ... ☝️
برگشتم مدرسه ... و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس خوندم ... اونقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم ...
علی رغم تمام دشمنی ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم... به راحتی می تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها در خواست بدم ... همین کار رو هم کردم ... و به دانشکده حقوق درخواست دادم ... اما هیچ پاسخی به من داده نشد... .😟
منم با سرسختی تمام ... خودم بلند شدم و رفتم سراغ شون ... من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم ...
کتک مفصلی هم از گارد دانشگاه خوردم🤕 ... حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم ... چه برسه به ساختمان ها ...
این بار با یه نقشه دقیق تر عمل کردم ... بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی سیاهم ... با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم ...
اون روز، یه لباس مرتب پوشیدم ... و راهی دانشگاه شدم ... .
#ادامه_دارد...
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』