شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
👇👇👇
🍃🌷🍃
#دلنوشته_های_ادمین
چند بار گفتیم
"وای اگر خامنه ای حُکم جهادم دهد!!!"؟؟؟
چند بار گفتیم:
"سید علی! از تو به یک اشاره از ما به سر دویدن!!!"؟؟؟
وقتش نرسیده مثه مـَرد پای حرفی که زدیم وایسیم؟؟
وقتش نرسیده مثه شهدا مردونه پای ولایت وایسیم؟؟؟
داداش من!
خواهر من!
جنگ شروع شده!!!!
اون جهادی که منتظرش بودیم ، رسیده!
مگه حضرت آقا به منو شما نگفتن #افسرجوان_جنگ_نرم‼️
این گوشی تلفن همراه، میدونِ جنگه! میدون مینِ...
بسم الله
ببینـیم چطور مرد جهادیم‼️
چطور پای ولایت مےمونیم‼️
پای ولایت مےمیریم‼️
به حضرت آقا گفتند:
"هدف بچه های مجموعه فرهنگی ما #شهادت است."
ایشان فرمودند:
"هدفتان #شهادت نباشد، هدفتان باید #انجام_تکلیف باشد"...
پای تکلیفمون باشیم #شهادت خودش میاد
#کپےباذکرلینک
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_سی_ام📝 ✨ رسم بندگی حال عجیبی داشتم. حسی که قابل وصف نبود... چیز
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سی_یکم📝
✨ اسم کربلایی من
خیلی خجالت کشید. سرش رو انداخت پایین
"من چیزی بلد نیستم، فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم"
بلند شد و از توی وسایلش یه دفترچه در آورد. نشست کنارم
- من این روش رو بعد از خوندن چهل حدیث امام خمینی پیدا کردم ... .
دفترش سه بخش بود:
👈اول، کمبودها، نواقص و اشتباهاتی که باید اصلاح می شد
👈دوم، خصلت ها و نکات مثبتی که باید ایجاد می شد
👈سوم، بررسی علل و موانعی که مانع اون برای رسیدن به اونها می شد
به طور خلاصه
بخش اول، نقد خودش بود؛ دومی، برنامه اصلاحی و سومی، نقد عملکردش.
- من هر نکته اخلاقی ای رو که توی احادیث بهش برخوردم یا توی رفتار دیگران دیدم رو یادداشت کردم و چله گرفتم. اوایل سخته و مانع زیادی ایجاد میشه اما به مرور این چله گرفتن ها عادی شد، فقط نباید از شکست بترسی...
خندیدم😁
- من مرد روزهای سختم،از انجام کارهای سخت نمی ترسم💪
چند لحظه با لبخند بهم نگاه کرد😊 خنده ام گرفت
"چی شده؟ چرا اینطوری بهم نگاه می کنی؟"
دوباره خندید
- حیف این لبخند نبود، همیشه غضب کرده بودی؟ همیشه بخند و زد روی شونه ام و بلند شد.
یهو یه چیزی به ذهنم رسید
"هادی، تو از کی اسمت رو عوض کردی؟ منم یه اسم اسلامی می خوام"😬
حالتش عجیب شد تا حالا اونطوری ندیده بودمش😳 بدون اینکه جواب سوال اولم رو بده یهو خندید و گفت: "یه اسم عالی برات سراغ دارم👌 امیدوارم خوشت بیاد"
حسابی کنجکاویم تحریک شد، هم اینکه چرا جواب سوالم رو نداد و حالت چهره اش اونطوری شد، هم سر اسم ... .
- پیشنهادت چیه؟
- جَون [حرف ج را با فتحه بخوانید]
- جون؟ من تا حالا چنین اسمی رو بین بچه ها نشنیده بودم🤔
- اسم غلام سیاه پوست امام حسینه🤗 این غلام، بدن بدبویی داشته و به خاطر همین همیشه خجالت می کشیده و همه مسخره اش می کردن، توی صحرای کربلا وقتی امام حسین، اون رو آزاد می کنه و بهش میگه می تونی بری؛ به خاطر عشقش به امام، حاضر به ترک اونجا نمیشه و میگه به خدا سوگند، از شما جدا نمیشم تا اینکه خون سیاهم با خون شما، در آمیزه و پیوند بخوره. امام هم در حقش دعا می کنن. الان هم یکی از 72 تن شهید کربلاست. تو وجه اشتراک زیادی با جون داری.☺️
سرم رو انداختم پایین.
- هم سیاهم، هم مفهوم فامیلم میشه راسو😔
- ناراحت شدی؟
سرم رو آوردم بالا. چشم هاش نگران شده بود.. "نه! اتفاقا برای اولین بار خوشحالم از اینکه یه عمر همه راسو و بدبو صدام کردن"😅
با تمام وجود برای شناخت اسلام تلاش می کردم.
می خواستم اسلام رو با همه ابعادش بشناسم.
یه دفتر برداشتم و مثل هادی شروع کردم به حلاجی خودم.
هر کلاس و جلسه ای که گیرم می اومد می رفتم. تمام مطالب اخلاقی و عقیدتی و ... همه رو از هم جدا می کردم و مرتب می کردم.
شب ها هم از هادی می خواستم برام حرف بزنه و هر چیزی که از اخلاق و معارف بلده بهم یاد بده.
هادی به شدت از رفتار و منش اهل بیت الگو برداری کرده بود و استاد عملی سیره شده بود، هر چند خودش متواضعانه لقب استاد رو قبول نمی کرد.
کم کم رقابت شیرینی هم بین ما شروع شد. والسابقون شده بودیم به قول هادی، آدم زرنگ کسی هست که در کسب رضای خدا از بقیه سبقت می گیره✌️
منم برای ورود به این رقابت، پا گذاشتم جای پاش سر جمع کردن و پهن کردن سفره ... شستن ظرف ها ... کمک به بقیه ... تمییز کردن اتاق ... و ... .
خوبی همه اش این بود که با یه بسم الله و قربت الی الله، مسابقه خوب بودن می شد ... چشم باز کردم ... دیدم یه آدم جدید شدم، کمال همنشین در من اثر کرد.
دوستی من و هادی خیلی قوی شده بود، تا جایی که روز عید غدیر با هم دست برادری دادیم و این پیمانی بود که هرگز گسسته نمی شد
تازه بعد از عقد اخوت بود که همه چیز رو در مورد هادی فهمیدم.
#ادامه_دارد...
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح
🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد
🌹اَلسلام علَی الْحسَیْن
🌹وعلی علی بْن الْحسین
🌹وعلی اولادالحسین
🌹وعلی اصحاب الحسین
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
🔸دعا بخوان ...
برای عاقبت به خیری من
تویی که ختم به خیر شد عاقبتت ..!
#شهیداحمدمشلب
@AhmadMashlab1995
💠ده روز به عملیات خیبر مانده بود که در حال نقل و انتقال نیروها بودند.
🌷حمید بیشتر از همه تلاش میکرد. داده بود ماکتی از منطقه ساخته بودند، توی دو تا چادر تو در تو، و نیروها را دستهبه دسته میآورد آنجا توجیه میکرد.
دو روز وقت بود و حمید شبانهروز توی آن چادر بود. به هر گردانی میگفت از کجا باید بروند و با چی و چطور.
ماکت درست مثل جزایر مجنون بود. زمین را کنده بودند و توش آب ریخته بودند. حمید با پاچههای بالازده و بیل به دست میرفت توی آب و میگفت هر جای آنجا کجاست. مثلاً میگفت:
«اینجا جزایر مجنون است، شمالی جنوبی. اینجا دجله و فرات است. این پل طلاییه است. اینجا هم راه کربلا.»
🌷یادم است مشهدی عبادی گفت:
«حمید آقا! تو را خدا راه کربلا را نزدیکترش کن زودتر برسیم. این جوری خیلی دورست.»
بچهها رفتند کربلا را از روی ماکت برداشتند آوردند کنار جزایر مجنون و گفتند: «اینجوری بهتر شد.» و خندیدیم.
🌹6 اسفند ماه 1362 حمید باکری، پرواز کرد و این روز را در تاریخ خود جاودانه کرد. 🌹
#ششم_اسفندماه
#سالروزشهادت_شهیدحمیدباکری
#روحش_شاد
@AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹ویدیو مصاحبه با #مادر شهید #احمدمشلب دربرنامه تلویزیونی📺 #صراط
مادر شهید:"هنگامی که خبر شهادت #احمد را برایم آوردند فقط حضرت زینب(س) به ذهنم آمد"
#حتماببینید
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_سی_یکم📝 ✨ اسم کربلایی من خیلی خجالت کشید. سرش رو انداخت پایین
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سی_دوم📝
✨ دنیا از آن توست
باورم نمی شد
حدسم در مورد بچه پولدار بودنش درست بود اما تا زمانی که عکس های خانوادگی شون رو بهم نشون نداده بود باور نمی کردم اون پسر یکی از بزرگ ترین سیاست مدارهای جهان بود😳 اولش که گفت فکر کردم شوخی می کنه اما حقیقت داشت ...
هادی پسر یکی از بزرگ ترین سیاستمدارهای جهان بود، به راحتی به 10 زبان زنده دنیا حرف می زد و به کشورهای زیادی سفر کرده بود.
بعد از مسلمان شدن و چندین سال تقیه، همه چیز لو میره
پدرش خیلی سعی می کنه تا اون رو منصرف کنه حتی به شدت پسرش رو تحت فشار می گذاره اما هادی، محکم می ایسته و حاضر به تغییر مسیر نمیشه.
پدرش، هم با یه پاسپورت، هویت جدید و رایزنی محرمانه با دولت وقت ایران، مخفیانه، پسرش رو به اینجا می فرسته...
هادی از سخت ترین لحظاتش هم با خنده حرف می زد.
بهش گفتم: "چرا همین جا، توی ایران نمی مونی؟"🤔
نگاه عمیقی بهم کرد
"شاید پدرم برای مخفی کردن مسلمان شدن من و حفظ موقعیت سیاسیش، من رو به ایران فرستاد اما من شرمنده خدام. پدر من جزء افرادیه که علیه اسلام فعالیت و برنامه ریزی می کنه، برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد می کنه ... اما به خاطر منافع سیاسی، این حقیقت رو نادیده می گیره😔
وظیفه من اینه که برگردم حتی اگر به معنی این باشه که حکم مرگم رو پدر خودم صادر کنه"😉
اون می خندید اما خنده هاش پر از درد بود
گذشتن از تمام اون جلال و عظمت و دنبال حق حرکت کردن ...
نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ ... .
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- یه چیزی رو می دونی؟ اسم من، مناسب منه ... اما اسم تو نیست ... باید اسمت رو میزاشتی سلمان ... یا ... هادی سلمان ... .
- هادی سلمان؟😳😂بلند خندید ... این اسم دیگه کامل عربیه ... ولی من برای عرب بودن، زیادی بورم😁😂
تازه می فهمیدم چرا روز اول من رو کنار هادی قرار دادن.
حقیقت این بود هر دوی ما مسیر سخت و غیر قابل تصوری رو پیش رو داشتیم
مسیر و هدفی که قیمتش، جان ما بود ...
من با هدف دیگه ای به ایران اومدم اما هدف بزرگ تر و با ارزش تری در من شکل گرفت
امروز، هدف من ... نه قیام برای نجات بومی ها، که نجات استرالیاست ... .
من این بار، می خوام حسینی بشم
برای خمینی شدن باید حسینی شد ... .
وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون ... گریه ام گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...
#پایان
〰〰〰〰〰
و اینهم قسمت آخـــرداستانــ سرزمین زیبای من....
داستانی کاملا واقعی.....
داستانی که نتیجه اش این بود که اسلام دین برادری وبرابری سیاه وسفید...زرد وسرخ...فرقی نداره...و رهبری که نامش زینت بخش قلب جوانان کل دنیاس.... و تلاش می کنن... برای خمینی شدن ... و عاشق مقام معظم رهبری ............. التماس دعا....
یا علی
.....
التماس دعای شهادت.
✍سید طه ایمانی
@AhmadMashlab1995