eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 مـــادر نوزاد بنـد قنداقه... مادر جـوان بنـد ڪـفن.... به بـُنیَّ گفـتنِ مادران ، خـو گرفته ایم...😔 @Ahmadmashlab1995
🌸🍃 سلام ارباب خوبم✋🌸 لطفی بنما که خاک پایَت گردم دامن بتکان تا که گدایت گردم دلتنگ زیارت توأم اربابم من را به حرم ببر فدایت گردم... 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995❤️
°•|🌸🍃 #سݪام_بر_شھـــــدا ●/…در کـــــوله بارم ●/…چیـــــزی ندارم ●/…غیر از دلـــــــی ●/…مست شـــــوق ●/…شهــــــــــــادت #شهید_احمد_مشلب #دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے @Ahmadmashlab1995
°•|🍃🌸 °•{شهید تـــــرور شهيده_مريـــــم_فرهانيـــــان🕊🌹}•° 🔸آدم موقعی كه ساقط می‌شود، مثل اين زباله می‌شود. زباله را می‌شود بازيافت كرد، آدم ساقط بازيافت هم نمی‌شود. به قول شما آدم ساقط از زباله هم بدتر می‌شود. @Ahmadmashlab1995
🌷 زهرا سامری همرزم شهيده مريم فرهانيان: رمز موفقيت مريم اين بود كه هيچ‌گاه دلبسته دنيا نشد و دنيا و زرق و‌ برقش را نمی ديد. مريم روحی پويا داشت و سكون و يك‌جا ماندن را نمی توانست تحمل كند و اگر می ديد در جای ديگری می تواند خدمت كند خود را به آنجا می رساند.🌹 روزی وارد خانه شدم و مريم را رو به قبله ديدم، وقتی جلوتر رفتم، ديدم مريم روی دستانش می زند و از او سؤال كردم كه مشكلی پيش آمده، چيزی نگفت اما بعدها برای من تعريف كرد كه من هر روز اعضای بدنم را مواخذه می كنم و از آنها می پرسم كه امروز برای خدا چه كاری انجام داد‌ه‌ايد. در ايام فاطميه روزی سرزده وارد خانه شدم و ديدم مريم به پهنای صورت اشك می ريزد و نام حضرت زهرا(س) را صدا می زند. به او گفتم كه چرا اينقدر اشك می ريزی؟ گفت: «شما اگر مادرتان فوت كند چه كار می كنيد، شادی می كنيد يا گريه؟» مریم علی‌رغم فعاليت زيادی كه داشت روزه می‌گرفت و تنها با نان و آب افطار می كرد . 🌷بانوی شهیده مریم فرهانیان🌷 منبع: سایت شهیدان وبلاگ زن امروزی🌹 🌸🍃 @ahmadmashlab1995❤️
🌸🍃 در محضر شهید علیرضا موحد دانش شهید علیرضا موحد دانش متولد سال ۱۳۳۷ تهران میباشد. ایشان پس از حضور در جبهه های غرب و جانبازی در منطقه ی عملیاتی بازی دراز در سال ۱۳۶۰، راهی جبهه های جنوب شدند. در یکی از عملیات ها جانشین فرمانده شهید محسن وزوایی بودند و پس از آن خود فرماندهی چند عملیات را بر عهده گرفتند. جبهه های جنگ جای شناختن مردان بزرگ خداست. و این بزرگ مرد بالاخره در تاریخ۱۳مرداد ۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۲ به آرزوی دیرین خود دست یافت. 🌹شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
الان همه ی رابطه ها در موبایل است و روابط بین دختر و پسرها زیاد شده! عجیب است این ها از کجا مےآیند؟؟؟ #کلام_شهید_احمد_مشلب #غریب_طوس 🍃🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یــا امـــام رضــــا (ع) از ردِ پای شما مےگیـرد نشان، هر کـه دارد آرزوی آســمان باید گرفت از #مشهدت رزق #شهادت را .... شهیدان از سمت راست: محمدمحرابی پناه محمد منتظرالقائم مصطفی (کمیل)صفرےتبار @Ahmadmashlab1995
✅تصویر باز شود ⬆️⬆️⬆️ اگر میماندم در آینده شرمنده #امام و#شهدا میشدم... 😔 #دانش_اموز_شهید #علیرضا_دلوی شهدا شرمنده ایم #کوچولو_ها_هم_شهید_می‌_شوند 🌿🌺 @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_بیست_و_هفتم •°•°•°• گونه هام رنگ سرخی به خودشون گرفت. خجال
•°•°•°•. نمیتونستم  اتفاقی که افتاده رو هضم کنم. و همین بر شدت گریه ام اضافه میکرد. داداشش که پشت سر ما بود سریع اومد و به کمک ماشین و کشوندن کنار گاردریل. ومن همینطور بهت زده نگاهشون میکردم. چندساعتی طول کشید تا پلیس بیادو صورت جلسه کنه. خسته شده بودم و به این فکر میکردم که چرا روز عقد من باید اینطور بشه آخه؟ به گفته داداشش وخودش یه ماشین پیچید جلومون و باعث شد ما منحرف بشیم. خدایا شکرت که سالمیم. تمام کارا رو کرده بودن و ماشین و بکسل کردن و بردن تعمیرگاه و بعد از اون ورم رفتیم خونه. همین که از در وارد شدیم تا پیشونیه رو دیدن و اینکه دیدن با ماشین خودمون نیستیم خیلی هل کرده بودن. لبخندی زدو تمام ماجرا رو تعریف کرد. بماند که چقد تو سرو صورت خودشون زدن وچقد خداروشکر گفتن. یه اسپندم دود کردن... . دوهفته اس از عقدمون میگذره. هرچی میریم جلوتر به عروسی مون نزدیک تر میشیم استرسم بیشتر میشه. تمام کارا رو کردیم.از خونه و جهاز گرفته تا لباس عروسو ماشین و ارایشگاه. توی اتاقم نشسته بودم و خیره شده بودم به روتختی گل گلیم.عاشق رنگ و طرحش بودم. زمینه آبی فیروزه ای و رنگ گل گلیش... خودمم یه لباس بااین طرح و رنگ داشتم... یاد دانشگاه افتادم😭 باید بعداز عروسی حتما ادامه بدم. تصویر زهرا تو ذهنم نقش بست. چقد دلم براش تنگ شده بود.... نمیدونم از چیزی خبر داره یانه اما مطمئنا از دستم خیلی ناراحته. باید دعوتش کنم... تصمیم گرفتیم که برای عروسی یه کار غیرمنتظره کنیم... گوشیم زنگ خورد. بود: +جانم _سلام عزیزم☺ +سلام آقایی خسته نباشی🙈 _ممنونم... زنگ زدم بهت بگم که اون کارم حل شده همه چی آماده است... باخوشحالی جیغ کشیدم: + وااای توروخدا😍 چه عالییی _اره خیلی خوب شد😊 من فعلا باید برم. شب میبینمت +باشه. قربانت یاعلی _یاعلی . _میتونی چشماتو باز کنی😊 آروم چشمامو باز کردم و با بهت به خودم خیره شدم... چقد تغییر کرده بودم... صدای در اومد.ارایشگر سریع شنلمو انداخت سرم و باشیطنت گفت:اول رونما بگیر از شادوماد😉😊 و فیلم بردار وارد شدن. صدای قدم هاشو که به سمتم میومد رو شنیدم. قلبم تند میزد و کف دستم عرق کرده بود. شنلو آروم بالا زد. چشمای آبیش از همیشه آبی تر بودو میدرخشید. لبخندمهمون لباش بود. آروم و ناگهانی بوسه کوتاهی به پیشونیم زد. و زیر گوشم زمزمه کرد: _... . . ⬅ ادامه دارد... •°•°•°• @Ahmadmashlab1995