📚فضيلت ميهمان بر ميزبان
محمّد بن قيس حكايت كند: روزى در محضر مبارک امام جعفر صادق عليه السلام نام گروهى از مسلمانان به ميان آمد و من گفتم: سوگند به خدا، من شبها شام نمىخورم مگر آن كه دو يا سه نفر از اين افراد با من باشند؛ و من آنها را دعوت مىكنم و مىآيند در منزل ما غذا مىخورند.
امام صادق عليه السلام فرمودند: فضيلت آنها بر تو بيشتر از فضيلتى است كه تو بر آنها دارى
عرض کردم:فدايت شوم چنين چيزى چطور ممكن است؟! در حالى كه من و خانوادهام خدمتگذار و ميزبان آنها هستيم، و من از مال خودم به آنها غذا میدهم و پذيرائى و انفاق مىکنم.
حضرت صادق عليه السلام فرمودند: چون هنگامى كه آنها بر تو وارد میشوند، از جانب خداوند همراه با رزق و روزى فراوان ميهمان تو میگردند و زمانى كه بيرون میروند، براى تو رحمت و آمرزش به جا خواهند گذاشت.
#قصه_شب
اهالی خبر در اینستاگرام اخبارمشهد همراه ما باشید👇
http://instagram.com/_u/akhbarmashad
📚پنجره طلایی
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب بر می خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود.
هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند. در دور دست ها خانه ای با پنجره هایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود.
با خود می گفت: اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود
بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم...
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند.
پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد.
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد.
بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید.
به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد.
پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود. سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر؟
پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب، خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.
#قصه_شب
مِخی زود بِفَمی مِشَد چِ خِبَره بیا👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚زن خوش صورت
عبید زاکانی نقل کرده، بازرگانی زنی خوش صورت زهره نام داشت. چون عزم سفری کرد برای زهره، جامه ای سفید خرید و کاسهای نیل(مادهای آبی رنگ) بـه خادم داد و گفت که هرگاه از این زن حرکتی ناشایست سر زد، یک انگشت نیل بر جامه او بزن تا وقتی برگشتم اگر تو حاضر نباشی بفهمم زنم چند بار کارهای ناشایست کرده، خادم قبول کرد و بازرگان به سفر رفت.
پس از مدتی خواجه در نامه ای رمزآلود بـه خادم نوشت کـه:
چیزی نکند زهره کـه ننگی باشد
بر جامه او زنیل رنگی باشد
خادم هم که دل پری از رفتارهای جلف همسر بازرگان داشت برایش پاسخ نوشت:
گر ز آمدن خواجه درنگی باشد
چون باز آید زهره پلنگی باشد
#قصه_شب
مِشَد فوری که مِگَن اینجِیه👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚🔸نگهبان پیر و وعده سلطان!
آنطور که سعدی در بوستان نقل کرده، سلطانی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد، هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد.از او پرسید: آیا سردت نیست؟نگهبان پیر گفت: چرا سلطان، اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
سلطان گفت:من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد، اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد!
صبح روز بعد جسد یخزده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردماما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد😔
#قصه_شب
مِشَدیا اینجِه رِ از دست نِدِن👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚خودكشی شيرين❗️
در زمانهای قدیم کودكی شاگرد خياطی بود. روزی استادش كاسه عسل بـه دكان برد و خواست كه پی كاری برود. کودک را گفت: در اين كاسه سم اسـت، نخوری كه هلاک میشوی. گفت: من با ان چه كار دارم؟ چون استاد برفت، کودک وصله لباس را فروخت و تكه نانی خرید و با آن تمام عسل را خورد.
استاد برگشت و وصله را طلبيد، شاگردش گفت: مرا مزن تا راست بگويم. حالی كه غافل شدم، دزد وصله را دزدید، من ترسيدم كه بيايي و مرا بزني. گفتم سم بخورم تا تو بيايي من مرده باشم. ان سم كه در كاسه بود، تمام خوردم و هنوز زندهام، باقی تو دانی.
#قصه_شب
اینستاگرام مِشدیای اصیل👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚 بهلول رفیق ناباب❗️
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!
#قصه_شب
اخبار رِ مِشدی ببینِن👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚سه انگشتر!
سلطان صلاح الدین به فکر فریب یکی از رعایای یهودی ثروتمندش افتاد که پیشه اش صرافی بود.اگر میتوانست او را بفریبد پول خوبی نصیبش میشد.پس یهودی را به حضور فراخواند و پرسید کدام دین بهتر است؟ صلاح الدین با خود اندیشید:«اگر بگوید دین یهود،به او خواهم گفت که طبق دین من او یک گناهکار است و اگر بگوید اسلام،به او خواهم گفت پس تو چرا یهودی هستی؟»
اما یهودی که مرد زیرکی بود،وقتی سؤال سلطان را شنید این چنین پاسخ داد:«عالی جناب ،روزی روزگاری پدر خانواده ای سه فرزند عزیز داشت و یک انگشتری بسیار زیبا که با سنگی قیمتی تزئین شده بود،بهترین سنگی که در دنیا وجود داشت.هر کدام از فرزندان از پدر میخواستند که در پایان عمر آن انگشتری را برای او بگذارد. پدر که نمیخواست هیچ کدام از آنان را برنجاند مخفیانه به دنبال زرگری ماهر فرستاد.به او گفت:استاد باید برایم دو انگشتری ،درست مثل این یکی برایم بسازی که روی هر کدام از آنها سنگی مشابه سنگ اصلی باشد؛زرگر خواسته او را انجام داد و دو انگشتری دیگر ساخت،آنقدر شبیه به اولی بودند که هیچکس نمیتوانست انگشتر اصلی را تشخیص بدهد؛هیچ کس جز پدر.
پس پدر فرزندان را یک به یک فرا خواند و در خفا به هر کدام یک انگشتری داد،به طوری که آنها فکر میکردند خود صاحب انگشتری اصلی شده اند.هیچ کدام غیر از پدر از واقعیت خبر نداشت.ادیان نیز این گونه اند عالیجناب! تو میدانی که ما سه دین داریم،پدر که آنها را به فرزندانش بخشیده،خود به خوبی میداند کدام یک بهترین دین است. ولی ما که فرزندان او هستیم ،هر کدام فکر میکنیم بهترین دین مال ماست؛و پدر به همه ما لبخند میزند و میخواهد هر یک انگشتری ای را که برایمان مقدور شده است بر انگشت داشته باشیم.»
#قصه_شب
اخبار مِشدی رِ اینجه ببینِن👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚رنو
وقتی برگه آزمایش را دیدم که در مقابل شغل داماد نوشته شده بود: کارگر، احساس خوبی به من دست داد... آخر می دانید در چنین مواقعی معمولا می نویسند: شغل آزاد.
روز عقد درست سر موعد عروس و داماد با رنو زهوار در رفته ای وارد حیاط دفترخانه شدند و خرسند و راضی برای انجام مراسم عقد پابه سالن عقد گذاشتند.
دقایقی بعد صدای داماد را شنیدم که در جر و بحث با یکی از همراهان می گفت: من همینم... من همین رنو رو دارم و برای خریدنش خودم زحمت کشیدم... حالا شما سمندتو به رخ من می کشی... ندارم چکار کنم.
بله... گویا خویشان بر او خرده گرفته بودند که چرا با خودرو بهتری عروس را نیاوردی یا مثلا چرا سمند منو نگرفتی که عروس رو با اون به محضر بیاری.
چند روز بعد با همان رنو، خرم و خندان آمدند، سند ازدواج شان را گرفتند و دست در دست هم رفتند و سوار رنو شدند.
#قصه_شب
اینستاگرام مِشدیای اصیل👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚سیگار و دعا
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟
ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟
جک نزد کشیش می رود و می پرسد: جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.
کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.
ماکس می گوید: تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.
ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم؟
کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئنا، پسرم. مطمئنا.
#قصه_شب
مِشدیای اصیل خبرها رِ اینجه دنبال مُکُنن👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚آیا تا به حال پلی ساختهایم؟
در زمانهای دور دو برادر در کنار هم، بر سر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار میکردند و در نزدیک هم خانههایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار میگذراندند.
برحسب اتفاق روزی بر سر مسئلهای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچکتر بین زمینها و خانههایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند.
برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچینهای بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد.
هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است.
برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بیصبرانه منتظر بازگشت او بود.
رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرتخواهی کرد.
دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد. اما او گفت: پلهای زیادی هستند که او باید بسازد و رفت.
#قصه_شب
بِچه های مِشَد بیِن اینجه👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚فرمانروای بیمار و پیراهن نداشته آدم خوشبخت!
فرمانروایی پس از اینکه بیمار شد گفت: نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند.
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانستند.
تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".
فرمانروا پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر فرمانروا از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟"
پسر فرمانروا خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش پدرش بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیکها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!
#قصه_شب
مِشدیای اصیل خبرها رِ اینجه دنبال مُکُنن👇
instagram.com/_u/mashadfori