eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۲ خرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۲ خرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏السلام علیک یا علی بن موسی ایهاالرضا🤚🖤💔 پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله: پاره‏ تن من در سرزمين خراسان دفن می‌شود؛ هيچ گرفتاری او را زيارت نمی‌کند، جز اين که خداوند پريشانی را از او می‌زدايد. 🏴 به مناسبت ۲۳ ذی القعده ؛ روز شهادت امام رضا(ع) به روایتی و روز مخصوص زیارت حضرت علی‌‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌السلام... ⏯ احساسی 🍃چه کردی با قلبم 🍃که به عشق تو مانوسه 🎙 👌بسیار دلنشین (ع) @Alachiigh
۱۲ خرداد
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۵ شماره پریا رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده. بعد از چند بوق جواب دادو صدا
پریا درو باز کردو خودشو انداخت تو بغلمو زمزمه کرد _وای خیلی دلم برات تنگ شده بود! خندیدمو گفتم _ همین دو سه روز پیش دور‌هم جمع شدیما!! لبخندی زدو گونمو بوسیدو گفت _دله ‌دیگه دلتنگت میشه! لبخندی زدمو بوسیدمش. سوگند که تازه وارد خونه شده بود گفت _ایش!چندشارو نگا!!! خاله پریچهر خندیدو گفت _سوگند خاله بیا بغلم کمتر حسودی کن دختر! معترض گفت _واه واه!من به چیه این دوتا بابا غوری حسودی کنم!خودمو خودتو ،عشقه خاله ی گشنگم! همون لحظه ضحی کوچولو پرید وسط جمعمونو‌گفت _خانم محترم! گشنگو فقط من میگم...شما برو دنبال یه کمله جدید واسه خودت! ذوق زده بوسش کردمو گفتم _وای من غش کردم واسه گشنگ و کمله گفتن تو که! زود گونمو بوسیدو گفت _دور از جونت!زنعمو گشنگه! همون لحظه معصومه از اتاق خاله خارج شدو با تکون دادن سر و دستش سلام کرد و واسه بار هزارم دلم اتیش گرفت واسه سکوتش! اخه معصومه وقتی بچه بوده تصادف می کنن خدا رو شکر همشون سالم هستن ولی متاسفانه معصومه از ترس اون تصادف قدرت تکلمشو از دست داد... البته چند بار هم پارسا بهش اسرار کرد که گفتار درمانی کنه ولی خودش راضی نمی شد و میگفت حتما حکمتی تو لال بودن من هست! به بشکن زدنای سوگند جلو صورتم از فکر خارج شدم و گفتم _چته هی بشکن میزنی؟ انتظار داری جرقه بزنه ؟! سوگند چپ چپ نگام کردو گفت _ تو رو خدا جلوس بفرمایین پاتون درد میگیره ... مرگ تو نشسته هم میشه رفت تو هپروت! _جون من مگه دوغ و ماسته که قسم میخوری؟؟ سوگند گردنشو تکون داد و گفت _نه قرررربوووونت بشه بردیا الهیی....جونت دوغو ماست نیس...روغن هسته اناره!! روی مبل سه نفره نشستم و گفتم _جایزه نوبل خوشمزگی رو بهت نمی دن! اینهمه فسفور نسوزون الکی! کنارم نشستو گفت _به تو هم نمی دن گوله جان! پریا با خنده سمت راستم نشستو از پشت سرم با دستش کوبوند تو سر سوگند و گفت _وای سوگند تو این زبونو نداشتی خاله تو جوب ولت میکرد! سوگند خندیدو گفت _ بدم نمی شدا....با هم پله های ترقیو بالا میرفتیم و تمام پیچو خم جوبارو در کنارت یاد میگرفتم! و لبخند دندون نمایی زد پریا تا خواست جوابشو بده معصومه وخاله پریچهر با ضحی از اشپز خونه خارج شدنو روی مبل های مقابل ما نشستن. 👇👇👇
۱۲ خرداد
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۵ شماره پریا رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده. بعد از چند بوق جواب دادو صدا
پریا درو باز کردو خودشو انداخت تو بغلمو زمزمه کرد _وای خیلی دلم برات تنگ شده بود! خندیدمو گفتم _ همین دو سه روز پیش دور‌هم جمع شدیما!! لبخندی زدو گونمو بوسیدو گفت _دله ‌دیگه دلتنگت میشه! لبخندی زدمو بوسیدمش. سوگند که تازه وارد خونه شده بود گفت _ایش!چندشارو نگا!!! خاله پریچهر خندیدو گفت _سوگند خاله بیا بغلم کمتر حسودی کن دختر! معترض گفت _واه واه!من به چیه این دوتا بابا غوری حسودی کنم!خودمو خودتو ،عشقه خاله ی گشنگم! همون لحظه ضحی کوچولو پرید وسط جمعمونو‌گفت _خانم محترم! گشنگو فقط من میگم...شما برو دنبال یه کمله جدید واسه خودت! ذوق زده بوسش کردمو گفتم _وای من غش کردم واسه گشنگ و کمله گفتن تو که! زود گونمو بوسیدو گفت _دور از جونت!زنعمو گشنگه! همون لحظه معصومه از اتاق خاله خارج شدو با تکون دادن سر و دستش سلام کرد و واسه بار هزارم دلم اتیش گرفت واسه سکوتش! اخه معصومه وقتی بچه بوده تصادف می کنن خدا رو شکر همشون سالم هستن ولی متاسفانه معصومه از ترس اون تصادف قدرت تکلمشو از دست داد... البته چند بار هم پارسا بهش اسرار کرد که گفتار درمانی کنه ولی خودش راضی نمی شد و میگفت حتما حکمتی تو لال بودن من هست! به بشکن زدنای سوگند جلو صورتم از فکر خارج شدم و گفتم _چته هی بشکن میزنی؟ انتظار داری جرقه بزنه ؟! سوگند چپ چپ نگام کردو گفت _ تو رو خدا جلوس بفرمایین پاتون درد میگیره ... مرگ تو نشسته هم میشه رفت تو هپروت! _جون من مگه دوغ و ماسته که قسم میخوری؟؟ سوگند گردنشو تکون داد و گفت _نه قرررربوووونت بشه بردیا الهیی....جونت دوغو ماست نیس...روغن هسته اناره!! روی مبل سه نفره نشستم و گفتم _جایزه نوبل خوشمزگی رو بهت نمی دن! اینهمه فسفور نسوزون الکی! کنارم نشستو گفت _به تو هم نمی دن گوله جان! پریا با خنده سمت راستم نشستو از پشت سرم با دستش کوبوند تو سر سوگند و گفت _وای سوگند تو این زبونو نداشتی خاله تو جوب ولت میکرد! سوگند خندیدو گفت _ بدم نمی شدا....با هم پله های ترقیو بالا میرفتیم و تمام پیچو خم جوبارو در کنارت یاد میگرفتم! و لبخند دندون نمایی زد پریا تا خواست جوابشو بده معصومه وخاله پریچهر با ضحی از اشپز خونه خارج شدنو روی مبل های مقابل ما نشستن. 👇👇👇
۱۲ خرداد
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۶ پریا درو باز کردو خودشو انداخت تو بغلمو زمزمه کرد _وای خیلی دلم برات تنگ ش
معصومه با اشاره دستش گفت "بردیا کو؟" سوگند گاز گنده ای به سیبش زدو با دهن پر گفت _تو بیابون... دنبال اب و نون! خاله قهقه زدو گفت _سوگند از وقتی با دریا میگردی ماشالا زبونت رشد کرده از نیم مثقال تبدیل شده به هفت هشت کیلومتراا!! خندیدمو گفت _خاله من کاره ای نبودم....خودش استعدادشو داشت! معصومه بی صدا خندیدو با اشاره گفت "خیلی خوبی دریا" پریا و سوگند معترض گفتن _ _ما هم که سیب زمینی اب پز! خنده ی خاله بالا رفتو گفت _ دریا مادر با اینا نگرد....همینجوریش حرف تو استینشون داره چیکه چیکه میریزه بیرون...بیشتر باهات معاشرت کنن میترسم ابشار نیاگارا راه بیفته! معصومه بی صدا خندیدو با اشاره گفت "همه تون رو دوست دارم و در کنارتون احساس خوشبختی میکنم..." فکر کنم معصومه فیلم هندی زیاد می بینه! رو کرد به خاله و با اشاره دستش گفت "خاله دریا رو شما هم تاثیر گذاشته هاا!" خاله هینی کشیدو نمایشی صورتشو چنگ زد که صدای خندمون بلند شد... خدایا شکرت بابت این همه خوشبختی بردیا کلید انداختو وارد شد...با دیدنش لبخند زدمو خواستم از جام بلند شم که ضحی به سرعت نور از کنارم گذشتو خودشو پرت کرد تو بغل بردیا و هیجانی پرسید _قان عمو(خان عمو) اب و نونت کوو؟؟ بردیا گیج نگاهش کردو گفت _وای قرار بوده نون بگیرم؟! وای اب قطع شده؟؟!! پریا خندیدو گفت _داداش تو با این هوشت پلیس شدی؟؟ مطمئنی تقلب مقلب نکردی؟؟ بردیا توپ والیبالی که کنار در گذاشته بودیم واسه عصر رو برداشتو پرت کرد سمت پریا... پری هم جا خالی دادو توپ شپلق خورد تو ملاج سوگند که داشت با کلی تلاش برنج پاک میکرد واسه اش دوغ عصرمون. یا ابلفضلی که پریا با وحشت گفت باعث شد خندم بگیره که به محض خندیدنم یه لیوان اب خالی شد رو صورتم... با بهت چشامو باز کردم که چهره خندون سوگندو مقابلم دیدم! جیغ کشیدم _سوگند!!!!میییییکششششممممتت!!!!!! افتادم دنبالش و در نهایت تو حموم گیرش انداختمو با دوش حموم خیس ابش کردم.... هرچند خودمم کم خیس نشدم ولی می ارزید به موش اب کشیده شدن سوگند! بعد از خوردن ناهار درکنار پارسا و معصومه و دختر شیرین زبونشون به همراه خاله پریچهر و پریا و دلقک بازی های سوگند و در نهایت محبتای زیر پوستی بردیا ؛منو سوگند و پری راهی بازار شدیمو بعد از کلی پاساژ گردی سوگند راضی شد تا مانتوی اسپرت چارخونه ی نخی سورمه ای با خطوط ابی رو با‌کلی معطلی بخره و پریا هم طبق معمول کلی گیره ی روسری خرید... اخه خانم خیلی شلختست و هر دو ساعت یه بار، یه گیره گم میکنه! ساعت شیش و بیست دقیقه وارد باغ و به بقیه ملحق شدیم... _چیه حسین! حسین نگاهی به اطرافش انداختو بعد از کلی دید زدن اطراف وقتی خیالش راحت شد کسی نیست گفت _به یه بهونه از گوشی فاطمه با گوشی خودت زنگ بزن تا خطشو هک کنم! متعجب گفتم _چیکار کنی؟! حسین _مار پله بازی کنم!! اینم سواله که تو میپرسی! _حسین تو اجازه نداری بدون دلیل و مدرک و حکم اینکارو کنی! حسین _وای دریا!! کاری به اینا نداشته باش! _من نیستم! اگر فاطمه اون فرد مورد نظر ما نباشه! تو جرم کردی!! نفس عمیقی کشیدو خواست چیزی بگه که سوگند با عجله خودشو رسوند به ما و نفس زنون گفت _بدویین....بدویین که....هوووف....بدویین فاطمه و خاله هدی دعواشون شده! _ای وای!! حسین بدو بریم تا همه چی بهم نریخته! و سریع به سمت الاچیقمون دویدم. تا رسیدم بهشون رفتم سمت فاطمه و سعی کردم به ارامش دعوتش کنم و از اونجا دورش کنم. _فاطمه جان اروم باشو واسه من توضیح بده چی شده! چشماشو دوخت بهم و با تحقیر گفت _تو چی میگی؟! بکش کنار بزار باد بیاد بابا!! سعی کردم اروم باشم...لبخندی زدمو گفتم _میدونم الان عصبانی هستی...ولی مطمئنم با تعریف کردن ماجرا هم اروم میشی و هم میتونم کمکت کنم! نگاه ریزشدشو بهم دوختو گفت _چیه!! خاله جونتون گفتن تخلیم کنین خانم پلیس؟!! دارد... @Alachiigh
۱۲ خرداد
جلوی سرفه رانگیرید❗️ سرفه باتحریک ریه‌هاایجادشده و واکنشی برای مراقبت ازسیستم تنفسی است اگرسرفه نکنید مسیرهای تنفسی وخوراکیهایی که درون حلق هستندبه سمت ریه‌ رفته وموجب عفونت میشود @Alachiigh
۱۲ خرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۳ خرداد
🌹 شهید مصطفی احمدی روشن ‌‌🌹 اذان گفته بودند. زود مهر برداشتم و رفتم برای نماز. مصطفی هنوز نیامده بود. برگشتم مثل همیشه کله اش را کرده بود داخل جا مهری و مهرها رو زیر و رو می کرد. فوت کرد و یکی را داد دستم. گفتم«این چیه؟» بشکن زد، گفت: «مهر کربلاست. بگیر حالشو ببر! خیلی وقت ها روی مهرها ننوشته تربت کربلا. گفتم «از کجا فهمیدی مهر کربلاست؟» گفت «مهر کربلا از قیافش پیداست..... ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
۱۳ خرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 حسرت! حالا که خیلی ها برای نشستن بر صندلی ریاست جمهوری به میدان آمده اند لازم است این فیلم ها پخش شود تا بدانیم مطلوب جامعه ایرانی چه شخصیتی دارد! 👆❌این فیلم را ببینید @Alachiigh
۱۳ خرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 حسرت! حالا که خیلی ها برای نشستن بر صندلی ریاست جمهوری به میدان آمده اند لازم است این فیلم ها پخش شود تا بدانیم مطلوب جامعه ایرانی چه شخصیتی دارد! 👆❌این فیلم را ببینید @Alachiigh
۱۳ خرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تاکید میکنم ببینید👆🔴 ❌🎥 حجت الاسلام نبویان نماینده مجلس: دولت روحانی به آمریکا تعهد داد و لاریجانی در مجلس تصویب کرد شهید سلیمانی را تحویل دهند. ❌❌ از برکات شهادت شهید رییسی است تا مجدد خیانت‌های این قوم بدتر از مغول را بازخوانی کنیم!⭕️⭕️ @Alachiigh
۱۳ خرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴❌🎥 چه کسی زورش به اینها میرسد؟ دکتر سید :می‌گوئیم چرا شرکت‌های فولادی و پتروشیمی که هستند، مرتب ارز را گران و زندگی را بر مردم سخت می‌کنند؟ می‌گویند هیچ دولتی زورش به اینها نرسیده است! بسیار خب!... موضوع انتخابات این باشد که چه کسی زورش به اینها می‌رسد... @Alachiigh
۱۳ خرداد
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۷و۱۸ معصومه با اشاره دستش گفت "بردیا کو؟" سوگند گاز گنده ای به سیبش زدو با
میدونستم همچین چیزو تحویلم میده پس سعی کردم خودمو ناراحت و کمی بهت زده نشون بدم... زمزمه وار گفتم _وای فاطمه جون این چه حرفیه اخه!! بخدا قصدم کمک بهت بود! و بعد با ناراحتی تصنعی سرمو پایین انداختمو به سمت الا چیق راه افتادم. دختره ی روانی سر من داد میزنه! حیف که کارم گیرته...وگرنه حسابتو میذاشتم کف دستت! وارد الاچیق شدمو کنار پریا نشستم. پریا _زده تو برجکت حسابیا! _به وقتش جبران میکنم...نگران‌نباش! خاله هدی کو؟ پریا خندیدو گفت _نبودی ببینی چی شد که!!! بنده خدا سرخ شده بود حسابی! با اقا هادی و خانومشون رفتن خونه! اخه فاطمه بهش گفت خاله خان باجیاتو بزار کنار و فضولی تو رابطه منو علیو هم بزار کنار! سوگند کنارم نشستو زمزمه کرد _برو بچ! قاطی پاتی داره میاد! نگاهشو دنبال کردم که دیدم منظورش از قاطی پاتی فاطمست! سریع خودمو ناراحت نشون دادمو دلخور خیره اش شدم. وقتی متوجه من شد سرمو پایین انداختم که مثلا نمی خوام بفهمه دید میزدمش! سوگند پچ زد _عجب جونوری هستی تو دیگه! زیر لب غریدم _بعدا جوابتو میدم! فاطمه مقابلم نشستو دستامو گرفت ایول نقشم داره خوب میگیره! خودمو ناراحت و البته متعجب کردمو اروم سرمو بلند کردمو خیره نگاش کردم! سرشو پایین انداختو گفت _ببخشید دریا جون ! نمی خواستم ناراحتت کنم! اره جون عمت! نمی خواستی و زدی شستیمون با تفات ... خدا به داد موقعی برسه که از عمد بخوای ناراحتم کنی! سکوتمو که دید ادامه داد _می بخشی منو؟! ( با لحنی فوق العاده چندشو لوس ادامه داد) _قول میدم علوش خوبی واشه خونوادتون باشم عجیجم! سوگند که داشت به حرفاش گوش میداد با این جملش گفت _هن؟! چی چی؟ علووش؟! و بعد چهرشو در هم کردو گفت سوگند_ ضحی که ۵ سالشه این مدلی حرف نمی زنه! سن زن اول نوحو داری و مثلا مثل بچه ها میحرفی؟ اگر مشکل تکلم داری میتونم واست یه دوره فشرده کلاس بزارما...اصلا تعارف نکن!! بعد اروم زمزمه کرد _علوش؟!! واشه؟!!! معتادا هم این مدلی نمی حرفن! فاطمه کارد میزدی خونش در نمی اومد! خوشم اومد سوگند به جای من تلافی کرد! سریع گفتم _فاطمه جان سوگند شوخی میکنه ‌..یه وقت به دل نگیریا!!! سوگند همون طور که خیار میخورد گفت _اره بابا!!راسی قاطی پاتی .. چیزه .. ینی فاطی جون اگر خواستی خشک شی برو زیر افتاب بشین! اینجا خشک نمی میشی! فاطمه ایشی کردو رفت پیش علی پریا_اِوا!!! این چرا رفت تو حلق پسرا!!! سرمو انداختم پایینو ریز خندیدم اروم به سوگند گفتم _فدایی داری سوگند! سوگند _چاکریم! خاله پریچهر نگاهی به فاطمه کردو رو به بردیا و حسین گفت _ پسرا بیاین اینطرف بشینین تا فاطمه خانم معذب نباشن خدایی نکرده!!!! دارد... @Alachiigh
۱۳ خرداد
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۹ میدونستم همچین چیزو تحویلم میده پس سعی کردم خودمو ناراحت و کمی بهت زده نشو
پریا اروم گفت _ایول مامان خودم... توهم مثل سوگند شستیش که! حسین و بردیا بلند شدنو کنار ما نشستن بردیا اشاره کرد جامو با سوگند عوض کنم تا جفتشون معذب نباشن. تا کنارش نشستم حسین گفت حسین_ خواهر زاده جغله ی ما چطوره! _حسین به جان خودم پا میشم جوری میگیرم میزنمت که بنیاد جانبازان ماهانه حقوق بده بهت! بردیا قهقه زدو گفت _حسین داداش! خوردی؟! حالا هستشو تف کن! سوگند گفت _ایول دریا! حسین مظلوم گفت _چند نفر به یه نفر؟؟ مظلوم گیر اوردین؟؟ پریا خنده ی ارومی کرد و گفت _اقا حسین یکی شما مظلومی یکی هم خدا بیامرز هیتلر! سوگند خندیدو گفت _سروان پویا! میبینم که بدخواه زیاد دارین! حسین خندیدو گفت _ادم محبوب بدخواه زیاد داره! پارسا هم همونطور که ضحی بغلش بود کنار حسین نشستو گفت ¬¬_داداش شنیدی میگن طرف هیچ کس محلش نمی زاره میگه بدخواه زیاد دارم؟! سوگند پقی زد زیر خنده...و با خنده ی اون خنده ی هممون بلند شد! علی بلند گفت _میخواستین فاطمه معذب نباشه...یا تحمل منو نامزدم واستون سخته؟! معصومه از جاش بلند شدو با لبخند دست فاطمه رو گرفت و با هم به سمت ما اومدن.. علی هم نفس عمیقی کشید بعد از چند دقیقه بهمون ملحق شد. حسین _علی واسمون جریان اشناییتو با فاطمه خانم نمی گی؟! فاطمه به جای حسین گفت _همکاریم....اونجا از هم خوشمون اومد؟! کمی بهت تو‌چهره علی پیدا شد ولی سریع خودشو جمع جور کرد. پس قاطی پاتی خانم اصل ماجرا رو نگفت. با لبخند یه دستی زدمو گفت _وااا...فاطمه جان علی ک یه چیز متفاوت با گفته شما واسم تعریف کرد! همه نگاهشونو به من دوختن ک گفتم _راستش علی به من گفته بود که.. پرید میون حرفمو گفت _حالا چه فرقی می کنه! مهم اینه که الان با همیم! سوگند شیطون نگاهی به فاطمه کردو گفت _نکنه تو خواستگاری کردی ؟؟؟ وای چقد مسخره!! حسین_وا خب علی توضیح بده دیگه علی کمی هول شد. اَه اَه این علی چرا انقد زن زلیل شده!اییش! علی_ راستش دو ماه پیش که فاطمه جان منتقل شد... (یه وجه تشابه با قاتل...بگو داداشم...بگو تا حسابی زن داداشمو بشناسم) علی_به پایگاه ما! از شهرستان انتقالی گرفته بود..یه روز ازم خواست که براش یه خونه پیدا کنم واسه مدتی ک اینجاست! (به به...دومیو هم پیدا کردم) علی_ گفتم میتونی همخونه خواهرم بشی! اول موافقت کرد ولی بعدش منصرف شدو گفت خونه فامیلشون مستقر شده... (لابد فامیلشون همون خونواده مقتوله! ) علی_خیلی ناراحت شدم که خونه ما نمی تونه بمونه! از اونجا بود که فهمیدم دلمو بهش باختم! فردا بلاخره میفهمم این قاطی پاتی خانم چیکارست! ایول علی خوب امار دادی! ولی خاک تو سرت! اخه داستان عشقی بهتر از این نتونستی گیر بیاری!! میگفتی خودم یادت میدادم! حسینو بردیا حسابی تو فکر بودن سوگندم زل زده بود به من! فاطمه مشکوک نگاهشو چرخوندو گفت _چیزی شده؟ سوگند سریع خودشو جمع و جور کردو گفت _اره فاطمه _چی؟ سوگند پوکر نگاهش کردو گفت _داستان عشقی بهتر از این نتونستین بسازین؟ ایول سوگند...خب ازم تغییر بحثو یاد گرفتی! ایول! دارد... @Alachiigh
۱۳ خرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۳ خرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۴ خرداد
🌹شهید حاج قباد شمس الدینی🌹 🔴من گوسفند دارم، حقوق نمی‌خواهم، حقوق مرا بدهید به افراد ندار و بی سرپرست 🔹در وصیت نامه‌اش نوشته بود: «من چندتا گوسفند به اندازه ای که بچه هایم شکمشان را سیر کنند دارم، حقوق مرا بدهید به افراد و ندار و بی سرپرست.» 🔸فرماندهان برای متقاعد شدنش گفته بودند که این حقوق ناچیز؛ حق خودش و فرزندانش است. 📌در جواب نوشت: «امام علی سلام الله علیه که افراد را به جنگ دعوت میکرد، یکی میگفت محصولم، یکی میگفت زن و بچه‌ام و... با این توجیهات علی رو تنها گذاشتن ایران کوفه نیست!» ➕و به فرزندانش گفت: شاید بعد من سپاه نتوانست به شما کمک کنه، که با نداری بسازید از اولاد امام حسین عزیزتر نیستید که این همه مصیبت کشیدند. 💐 شهیدی که حاج قاسم او را حبیب ابن مظاهر لشکر ثارالله نامیده بود ‌‌ ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
۱۴ خرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۴ خرداد
عرض ادب و احترام...💐🙏 عذرخواهی میکنم بابت اشکالی که پیش اومد و امکان پست گذاری نبود تا الان .. 💐💐🏴
۱۴ خرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این کلام امروز رهبری جگرمان سوخت👇 ❌ رهبر انقلاب:بعد از فقدان رئیس جمهور عزیز همه جریان‌ها از خدمات او حرف میزنند؛ دلم برای رئیسی سوخت، در زمان حیات او یک کلمه حاضر نبودند از این حرفها بزنند 🖤 @Alachiigh
۱۴ خرداد
نمودار تبیین رئیس جمهور تراز انقلاب- اندیشکده سعداء - ویرایش ۱.pdf
81.6K
محورهای تبیین رئیس جمهور تراز انقلاب که به مباحث مورد نیاز مبلغین و اصحاب رسانه برای انتخابات و بعد از آن می پردازد. ✍ اندیشکده راهبردی سعداء
۱۴ خرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۴ خرداد
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۲۰و۲۱ پریا اروم گفت _ایول مامان خودم... توهم مثل سوگند شستیش که! حسین و بردیا
اشاره ای به منو بردیا کردو گفت _از این دوتا یاد میگرفتین!هیجانی!و سرتا سر خنده! فاطمه که حسابی حواسش از دلیل سکوت بچه ها دور شده بود...بدون توجه به حرف سوگند رو به من گفت _وای تعریف کن! خندیدم نگامو به بردیا دوختمو بعد به فاطمه نگاه کردمو گفتم _توی یکی از ماموریتامون که گروگان گیری بود. بعد از دستگیری گروگانگیر که زن بود ، من گروگانگیر رو بردمش سمت ماشین که یهو بردیا پرید جلو زنه و گفت (صدامو کلفت کردمو ادامه دادم) _اخه شغل قحطیه!گروگان گیری هم شد شغل؟! از خانومی که دستگیرت کرده یاد بگیر! همه خندیدن و من ادامه دادم _زنه چپو چوله نگاهش کردو گفت : خانم این همکارتون پنج و شیش میزنه یا تو ستاد امر به معروف و نهی از منکر فعالیت میکرده؟! منم که زورم گرفته بود از دستش گفتم نخیر خانم....تو ستاد حال گیری مفسدی مثل تو...حرف نباشه سوار شو! بعد از این که سوار ماشینش کردمو به یکی از همکارا سپردم مراقبش باشه خواستم برم داخل تا به گروگان کمک کنم که بردیا با نیش شل و ولش گفت... (بازم صدامو کلفت کردمو ادامه دادم ) _ستوان فرهمند این همه جذبه رو از کجا پیدا کردین؟ منم چپ و چوله نگاش کردمو با گوشیم به حسین زنگ زدم تا بیاد دوستشو جمع کنه چون خدایی شک کردم که چیزی نزده باشه! خلاصه که من رفتم سمت گروگانو بردیا هم دنبالم...چند مین بعدشم حسین اومد پیشمونو وقتی در گوشش گفتم این دوستت چیزی مصرف میکنه خیلی جدی گفت اره معتاده... گفتم چی!؟.. اقا با لبخند دست انداخت دور شونه بردیا گفت... (صدامو کلفت کردمو ادامه دادم ) _معتاده...اونم چه معتاد برازنده ای....دریا جان...عزیز دایی.. این اق بردیا معتاد توعه! لبخندی به بردیا زدمو ادامه دادم _تا حسین اینو گفت بردیا سرشو کرد تو یقش! انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش با نیش باز جلوم وایساده بود! گروگانه هم خندیدو گفت عجب پلیسای خفنی‌.. تو ماموریت خواستگاری می کنین..بردیا سریع لبخند زدو جلوم زانو زدو اسلحشو گرفت سمتم...منم که هنگ بودم با این کارش ترسیدمو پریدم عقب... همه خندیدن که ادامه دادم _داشتم میگفتم.... پریدم عقب که بردیا گف ستوان فرهمند به من افتخار میدین بقیه ماموریتامونو در کنار هم موفق بشیمو واسه بچه هامون تعریف کنیم... سرمو انداختم پایینو ادامه دادم منم که گلوم پیشش گیر بودو دل باخته بردیا شده بودم! اسلحه رو ازش گرفتم که دیدم روی ماشه یه حلقست! برش داشتمو کردم دستمو گفتم جناب سروان بنظرتون میتونیم خوشبخت شیم! همون لحظه سرهنگ فرهمند بهمون پیوستو دست انداخت رو شونه بردیا و گفت _خل و چله ولی مرد زندگیه! حسینم مثل مشنگا‌ شروع کرد وسط عملیات کل زدن! همه خندیدن که حسین گفت _بچه پرو !!! بردیا وسط عملیات خواستگاری می کنه چیزی نیست ولی من واسه عوض کردن جو کِل بزنم بده؟! 👇👇👇👇
۱۴ خرداد
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۲۲ اشاره ای به منو بردیا کردو گفت _از این دوتا یاد میگرفتین!هیجانی!و سرتا سر
بردیا_داداش من دوساعت رو مخ سرهنگ بودم تا اجازه داد بعد از دستگیری خواستگاری کنم...ولی تو چی؟! حسین کم نیاوردو گفت _دایی عروس بودم...خوشحال شدم از ترشیدگی خلاص شده خب! کوبیدم تو سر حسینو گفتم _نگاش کنا!!!تو خودت هنوز زن نگرفتیا! نگاهی به سوگند انداختو سرش پایین انداختو گفت _انشالله (سرشو بلند کردمو ادامه داد) حسین _ به کوری چش تو هم که شده می رم یکی از خاطر خواهامو میگرم! صدای خیلی خیلی اروم سوگندو شنیدم که غرید _شما به غیر من غلط میکنی کسیو بگیری و خاطر خواهی داشته باشی! منو بردیا نگاهی بهم انداختیمو با شیطنت نگامونو به سوگند دوختیم وقتی فهمید چی گفته و منو بردیا شنیدیم سرخ شدو سر به زیر! بردیا نگاهشو دوخت به حسینو گفت _بادا بادا مبارک بادا ایشالله مبارک بادا! سریع گونه سوگند و بعدشم حسینو بوس کردمو رو به خاله پریچهر گفتم _خاله جون دیگه غصه سوگندو نخور.. شوهرش دادیم! حالا با خیال راحت غصه پریا رو بخور! همه خندیدن خاله ذوق زده گونه سوگندو که گوجه شده بودو بوسید و به حسین که نیشش تا بنا گوش باز بود تبریک گفت... بعد از خوندن نماز ، پسرا مشغول کباب کردن شدن و منو سوگندو پریا با معصومه و ضحی کوچولو مشغول گپ زدن شدیم... خاله هم به حرفای ما گوش میدادو گاهی تایید میکرد.. فاطمه خانووم هم به همراه شوهر گرامیشون رفتن قدم بزنن! چقد دختر لوس و مسخره ایه...اه! اه! با صدای پریا به خودم و اومدم با لبخند گفتم _ جانم!؟ پریا_ حوصله داری یکم حرف بزنیم؟ _اره عزیزم! درخدمت شمام ابجی... پریا اهی کشیدو گفت _امروز تو اینترنت یه مطالبیو دیدمو خوندم که دیگه چشمام از تعجب داشت از کاسه میزد بیرون! نمیدونم چرا اینجورین!! ادعای روشن فکریشون گوش فلکو کر کرده! ورد زبونشون اینه که هر کس یه عقیده داره و باید بهش احترام گذاشت اما به ما مذهبیا که میرسن یادشون میره به عقایدمون احترام بزارن! لبخندی زدمو دستمو روی پاش گذاشتمو گفتم _حرفات حرفای دل همه ی مسلمونا به خصوص شیعه هاست مامانم هر وقت حرفای تو رو بهش میزدم میگفت دخترم یه روزی میرسه که زنده نگه داشتن اسلام مثل گرفتن اتیش تو دسته! باید صبوری کنیو چشم انتظار منجی باشی! سوگند گفت _خدا عاقبتمونو بخیر کنه! این فضای واقعیه و کنترل کردنش برای دوری از گناه خیلی اسون تره. فضای مجازی خیلی وحشتناکه.به ضرب ثانیه میتونی بزرگترین گناهارو کنی! نصف بیشتر این دسته از افراد هم از طریق همین فضای مجازی اینجوری شدن! فضای مجازی زن و مرد نمیشناسه! درگیرش که بشی واویلا! خاله پریچهر _عزیزم حدیث امام علی که مادر دریا به دریا زده مثال امروزمونه! زنده نگه داشتن اسلام اینروزا خیلی سخته! جنگی که دشمن برای نابودی اسلام در پیش گرفته مخرب ترین جنگه! جنگ نرم ، میتونه از جنگ سخت و جنگ های فیزیکی وحشتناک تر باشه! معصومه نوشت "چاره چیه؟؟ چیکار باید کرد خاله؟ همه میگن جنگ نرم خطرناکه ولی نمی گن چجوری باید مقابله کنیم باهاش" لبخندی به روش زدمو گفتم _اینجاست که باید ما خانوما جهاد کنیم! پریا خندیدو گفت _چی میگی دریا؟؟ تفنگ دست بگیریمو بریم بکشیمشون؟؟ اصلا چرا می گی خانوما؟ خندیدمو گفتم _نه عزیز من! ما زنا نمی تونیم بریم جنگ! نمی تونیم مدافع حرم شیم! چون مردامون غیرتشون نمیزاره ناموسشون به سختی بیفتن!! خب...حالا که نمی تونیم بریم جنگ و جهاد در راه خدا کنیم بشینیم یه گوشه غصشو بخوریم؟ نه! ما خانوما باید وارد عرصه فرهنگی شیم و مجاهد فرهنگ اسلامی بشیم! کجا فعالیت کنیم؟ تو پایگاه بسیج! کجا این کارو به بقیه هم یاد بدیم؟ رسانه ها و فضای مجازی! دارد... @Alachiigh
۱۴ خرداد