⚜وقتی زندگی شیرینه
سپاسگزاری کن و لبخند بزن
⚜وقتی زندگی تلخه
شکر کن و رشد کن
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹شهیدعباسبابایی🌹
نمیخواهد شما خودتان را برای انقلاب
فدا کنید انقلاب راه خودش را میرود
شما خودتان را بسازید و اصلاح کنید.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
#غلط_زیادی_باکو👆
🔺کنایه بی سابقه مجری تلویزیون ،
به باکو: ویدئویی را بینیم در مورد آذربایجان سابق کشور عزیزمان که ان شالله به زودی به ما ملحق شود
❌❌اگر به برخی چیزی نگویی وهم برشان میدارد!
مجری تلویزیون باکو گفته بود کل ایران واسه ماست! قبلاً هم میگفتند آذربایجان و اردبیل و ... (برای ماست)
▪️اگر مجری تلویزیون باکو این برنامه را نگاه میکند، بداند که اگر ایران عزیز اراده بکند ما به زودی گزارش وضع هوای آذربایجان شمالی را هم در تلویزیون جمهوری اسلامی پخش میکنیم
والااااااا😎
#باکو
#وطنم_ایران
@Alachiigh
8.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پیشنهادویژه👌
❌🎥قصه #کارخانه_توپ_سازی_امیرکبیر
🔹امیرکبیر می خواست کارخانه توپ سازی بسازد تا ایران از نظر قدرت نظامی تقویت شود!
شایعه کردند مردم گرسنه هستند و امیرکبیر دنبال جنگ راه انداختن.
(یعنی دوقطبی نان و جنگ برای عوام)
🔸 هرجا هرکس فقیری میدیدند به کارخانه توپ امیرکبیر فحش می داد!
🔸امیرکبیر دستور داده بود توپ هایی بسازند که حتی در بارندگی نیز شلیک کند. همین طور توپ هایی بسازند که برخلاف توپ های انگلیسی و روسی، لوله شان یکپارچه ریخته شود تا محکم باشند و شلیک دقیق تر و سنگین تری داشته باشند. در قهوه خانه ها و شیرهکشخانه ها،بساط تمسخر و طنزها ساختند.
♦️کاری کردند که شاه (که علاقهی زیادی به امیرکبیر داشت) ؛ با دست خودش حکم قتلش را امضاء کرد!!
بعداز شهادت امیرکبیر ، انگلیس ، بوشهر و خارک را تصرف کرد تا ایران استقلال هرات و افغانستان را قبول کند.
با قرارداد پاریس ، آنهارا از ایران جدا کردند.
نتیجه مردم گرسنه تر شدند چرا؟
چون هرات دریچه تجارت ایران با خاور دور بود.(وسرچشمه گندم سیستان)
و بعد قحطی بزرگ معروف...
به همین سادگی !!
🔺با قتل امیرکبیر کارخانه به ثمر رسیده نافرجام ماند و تمام کارگران و صنعتگران آموزش دیده، توسط میرزا آقاخان نوری، اخراج شدند!
♦️تیغ دوقطبی نان و جنگ هنوز میتواند امیرکبیرها نابود کند.
♦️چندبار از این حربه دشمنان مکررا زخم خوردیم.
هنوز هم این شیوه استعمار جواب میدهد؟🤔
♦️حافظه تاریخی ملتها ضعیف است پس باید مکرر تاریخ میهن را مرور کنیم.
#انقلابیون
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
10M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥#حجاب بهانه است ، نابودی ایران نشانه است💥
📌نسل حرامزاده از هر بمب اتمی ویرانگرتر است و ماموریت مزدوران جریان زن_زندگی_آزادی، تحقق این توطئه در ایران است
📌📌غفلت نکنیم و مردم را نسبت به این خطر جدی و ویرانگر آگاه نماییم
#نسل_حرامزاده
#فتنه_ززآ
@Alachiigh
8.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥چه کسی در جامعه دو قطبی ایجاد میکند!؟
❌برخی طوری وانمود میکنند انگار که آمر به معروف؛ کسی که دارد با زبان خوش تذکر میدهد دو قطبی ایجاد کرده است!
🚨 به طور مثال راننده متخلفی در خیابان از چراغ قرمز رد میشود، یا خلاف از خیابان عبور میکند آیا بقیه رانندگان نظم خیابان را به هم میریزند یا راننده متخلف! در جامعه هم فردی که حدود شرعی را رعایت نمیکند، بیحجاب هست و چشمها را به خود خیره میکند، آرامش روانی مردان را به هم ریخته و دوقطبی ایجاد میکند. پس کسی که تذکر میدهد کار درست و بجایی انجام میدهد و فردی که همه خطوط قرمز اسلامی را رد کرده، فرد خاطی است و همه اعتراضها شامل او میشود
#دوقطبی
#امربه_معروف
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شصت_شش یک ماه بعد صمد آمد. این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند. بر خلاف
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_شصت_هفت
همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود. خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند. خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: «خانم محمدی را جلوی در می خواهند.»
سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در.
صمد روی پله ها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «اول مژدگانی بده.»
خندیدم و گفتم: «باشد. برایت سوغات می آورم.»
آمد جلوتر و آهسته گفت: «این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش.»
همان طور که به شکمم نگاه می کرد، گفت: «اصلاً چطور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدم خیر.»
می دانست که از اسمم خوشم نمی آید. به همین خاطر بعضی وقت ها سربه سرم می گذاشت.
گفتم: «اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟!»
گفت: «اسممان برای ماشین درآمده.»
خوشحال شدم. گفتم: «مبارک باشد. ان شاءالله دفعة دیگر با ماشین خودمان می رویم مشهد.»
دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «الهی آمین خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت می خواهد.»
وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: «چه خوب، صمد راست می گوید این بچه چقدر خوش قدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین. خدا کند سومی اش هم خیر باشد.»
هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه می کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: «خانم محمدی را جلوی در کار دارند.»
صمد ایستاده بود جلوی در. گفتم: « ها، چی شده؟! سومی اش هم به خیر شد؟!»
خندید و گفت: «نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوس ها آماده می شوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم.»
خندیدم و گفتم: «مرد! خجالت بکش. مگر تو کار نداری؟!»
گفت: «مرخصی ساعتی می گیرم.»
گفتم: «بچه ها چی؟! مامانت را اذیت می کنند. بندة خدا حوصله ندارد.»
گفت: «می رویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمی گردیم.»
گفتم: «باشد. تو برو مرخصی ات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم.»
دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام شدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: «خانم ها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید.»
سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلی ها نمی دانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی می کردند و می خواستند زودتر سوار اتوبوس شوند.
توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده. آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: «قدم! مرخصی ام را گرفتم، اما حیف نشد.»
دلم برایش سوخت. گفتم: «عیب ندارد. برگشتنی یک شب غذا می پزم، می آییم باباطاهر.»
صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: «قدم! کاش می شد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری.»
👇👇