🥀🥀🥀🥀🥀🥀
نهر ِخین
فرمـانده : بچه ها ساڪت ,
از ڪسی صدایی در نیاد !
تیربار تمام آب را به رگبار بست
یڪی شانه اش تیـر خورد
یڪی سینه اش شکافت ،
و یڪی پیشانیاش ...
هیچ صدایی از ڪسی در نیامد ...🙏😔
⭐️ شادی روح پاک همه شهدا صلوات 🙏
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
🔴 دفاع با کش شلوار!🔴
❌زیر آتش بمباران دشمن
و این حد از غفلت؟!❌
🔻میزان هجمه ای که در یک سال و نیم گذشته برای عادی سازی کشف #حجاب و بی بند و باری صورت گرفته را در نظر بگیرید.
میزان #فساد و فحشای #فضای_مجازی کشور در سال های اخیر و همچنین در یک سال و نیم گذشته را در نظر بگیرید.
میزان اهتمام دشمن و بی بند و بارهای داخلی و فتح سنگر به سنگر آنها در زمینه حجاب و عفاف را در نظر بگیرید.
👈 آنگاه نوع ایستادگی و مقابله برخی #مسئولین با یک تهاجم گسترده برای تغییر #هویت_فرهنگی را با آن سطح از اقدامات دشمن و بی بند و بارهای داخلی مقایسه کنید.
⚠️ مانند این می ماند که آن طرف با موشک های بالستیک و هایپرسونیک ضد فرهنگی در حال #براندازی_فرهنگی و استحاله است و این طرف در برابر بمباران، با کش شلوار در حال سنگ زدن و دفاع است!!!
البته کش شلوار که هیچ! برخی هم هستند که هنوز حجاب برایشان اولویت ندارد!
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حتما_ببینید 👌👌👆
⭕️❌هشدار جدی به شما که بخاطر اشتباهات فامیلت باهاش قطع ارتباط کردی!
#درس_اخلاق استاد شجاعی
@Alachiigh
8.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️🔴⭕️
❌🎥 اینجوریه که نسل جدید گرفتار #ساسی_مانکن ها و #سلبریتیهای داخلی میشوند....
#افشاگری
@Alachiigh
🔴#مسابقه_فرهنگی_قرآنی
🔴شرایط شرکت در مسابقه:👇
⚜عضویت در کانال #آلاچیق
⚜پاسخ صحیح به تمام سوالات
⭕️یک شب در میان ۲سوال ارسال خواهد شد
💥🔴لطفاً موقع ارسال جواب، بخشِ چندمِ سوالات ،رو هم مشخص کنید🔴💥
✅#بخش_پنجم:
(جزء های ۹ و ۱۰ )
1⃣در کدام آیه از سوره انفال به پرداخت خمس اشاره شده است؟
الف-□آیه41
ب-□آیه29
ج-□آیه58
د- □آیه74
2⃣براساس آیات پایانی جزءدهم
(در سوره توبه)،خداوند به چه وسیلهای منافقان را مجازات میکند؟
الف_اقوام و آشنایان
ب_اموالشان
ج_اموال و فرزندانشان
لطفاً...👇
#بخش ..
#نامکامل
#نام پدر
#نام شهر خود را
به آیدی زیر ارسال بفرمایید 👇👇
@nilofarane56
💥((#5جایزه #100000تومانی))
💥((#5شارژ #10000تومانی))
#مسابقه_قرآنی
#ماه_مبارک_رمضان
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_صدو_هشتادو_یک هیچی نمیگفت. انگار صدام به گوشش نمیرسید. خیلی ترسیده بودم. این رفتار محمد
#قسمت_صدو_هشتادو_دو
اون شب تا صبح پلک رو هم نزاشتیم
بعد از نماز صبح محمد مثل همیشه مرتب لباس های سپاهیش رو پوشید و رفت که به قول خودش یکی از سخت ترین کار های زندگیش رو انجام بده.
__
دوماه و نیم از شهادت آقا میثم میگذشت و محمد مثل هفته های قبل زنگ زد تا بریم خونه ی شهیدو دوتا دختراش رو ببینیم .
آماده شدم و رفتم پایین. یک دقیقه بعد جلوی خونه امون نگه داشت.
تو ماشین نشستم که سلام کرد
_سلام
روی صندلی پشت ماشین یه نایلون پر از تنقلات بود.مثل همیشه دوتا عروسکم گرفته بود.
+فاطمه نمیدونی چقدر دوستشون دارم. وقتی طهورا صدام میزنه دلم براش ضعف میره. خیلی ناز و بامزه است خدا حفظش کنه.
طهورا دختر سه ساله آقا میثم بود. حلما هم خواهر نه ساله ی طهورا بود.
محمد عاشق بچه بود،بچه که میدید هوش از سرش میرفت.گاهی وقت ها یهو دلش برای فرشته کوچولوشون تنگ میشد و میرفتیم خونه داداش علی برای دیدنش.
رسیدیم به خونه اشون.چون میدونستم الان طهورا میادومیپره بغل محمد من نایلون هارو دستم گرفت. محمد جلوی درشون ایستاد.از قبل به دایی بچه ها که یکی از دوستاش بود خبر دادکه میاد بچه هارو ببینه. در رو باز کردن و حلما از پشت آیفون با صدای بچه گونش گفت:
+بفرمایین داخل.
رفتیم تو حیاطشون .نزدیک در وروی ایستادیم محمد چند بار یا الله گفت که در آروم باز شد و ازپشتش طهورا کوچولو اومد بیرون.
محمد با دیدنش گل از گلش شکفت و بغلش کرد و گفت :
+سلام خانوم خوشگله
خوبی شما؟
+سلاااام عمو محمد.
_فدات شه عمو محمد چقدر دلم برات تنگ شده بود.
چندبار پشت هم لپش و بوسید
با لبخند بهشون زل زده بودم . میدونستم پنج دقیقه احوال پرسیشون در این حالت طول میکشه.
یهو نگام افتاد به حلما که کنار در ایستاده بود و به محمد نگاه میکرد. از نگاهش حس کردم ناراحته.
تو دستش یه کاغذ بود.
وقتی نگاه خیره اش رو به محمدو طهورا که داشت تو بغل محمد میخندید دیدم
گفتم:
_آقا محمد
محمد با صدای من برگشت ومتوجه حضور حلما شد.رو کرد سمتش و گفت:
+به سلام حلما خانوم گل،خوبی عمو؟
حلما فقط سلام کرد و رفت داخل . این رفتار حلما برامون عجیب بود.
میدونستیم که حلما چقدر محمدرو دوست داره.
دایی حلما از خونه اومد بیرون و گفتم :
+سلام...
سلام خوش اومدین.ببخشید دستم بند بود ،چرا نیومدین داخل؟
باهاش احوال پرسی کردیم و رفتیم داخل. مامان حلما بیرون بود.
محمد کنار گوشم گفت:
+میشه بری ببینی چیشده که حلما اینجوری گذاشت رفت؟
_چشم میرم الان
چندتا ضربه به در اتاقش زدم و بعد از شنیدن صداش رفتم تو.
روی تختش نشسته بود و زانوهاش و تو بغلش جمع کرده بود
_چیشده حلما جان با من قهری؟
+با عمو محمد قهرم
_چرا عزیزدلم؟عمو محمد که تورو خیلی دوستت داره.
+عمو محمد من و دوست نداره،طهورا رو دوست داره،همه طهورا و دوست دارن.
_چرا این و میگی حلما جون؟ شده تا حالا چیزی برای اون بخره برای تو نخره؟
+نه ولی دیگه من و بغل نمیکنه. فقط طهورا و بغل میکنه.عمو محمد دیگه من و دوست نداره.ببین براش نقاشی کشیده بودم ولی دیگه بهش نمیدم.
_ببینم نقاشیتو
محمدرو کشیده بود که یک دستش تو دست حلما بود و دست دیگه اش تو دست طهورا. کلی شکلات و عروسک هم کنارشون کشیده بود دور نقاشی هم کلی قلب کشیده بود و بالاش نوشت عمو محمد خیلی دوستت داریم
لبخندی زدم و بهش نگاه کردم
یه روسری گل گلی سرش کرده بود.
بغلش کردم و سرش و بوسیدم .
_ببین عزیزم،تو اول ازش دلیل رفتارش و بپرس بعد باهاش قهر کن. من مطمئنم که عمو محمد تو رو خیلی دوست داره. الانم ناراحت شده که باهاش قهر کردی و اومدی تو اتاق.من رو فرستاد که بپرسم چرا حلمای خوشگلمون جوابش رو نمیده. تازه یه چیز خوشگلم برات خریده.
بریمپیش عمو محمد؟
+باشه،بریم.ولی من قهرم!
خندیدم و گفتم:
_باشه
در اتاقش رو باز کردم ومنتظر موندم که بیاد.گره ی روسریش و محکم کرد و اومد کنارم. خیلی دختر ریزه میزه ای بود و بهش میخورد که کوچیک تر باشه.
_نقاشیت و نمیاری؟
+نه
لبخند زدم و چیزی نگفتم.با هم رفتیم و تو هال نشستیم.
محمد که دید حلما نگاش نمیکنه به من نگاه کرد و آروم گفت:
+چیشد؟
حلما با فاصله ی زیادی از ما نشست و زیر چشمی به عروسک تو دست خواهرش نگاه میکرد.
رفتم طرف محمد و به زور آب نبات طهورا رو ازش جدا کردم و آروم طوری که حلما متوجه نشه قضیه رو به محمد گفتم.خیلی ناراحت شده بود.
عروسک و کتابی که برای حلما خریده بود و برداشت و رفت روبه روش نشست.
روی سرش دست کشید و گفت: خوبی عمو ؟کتابات و خریدی؟
حلما:
+خوبم. کتاب هامم خریدم
محمد عروسک خوشگلی که یه چادر گل گلی سرش بود و به حلما داد و گفت:
+ این دختر خانومی که میبینی،همسن شماست.چون نه سالش شده و به سن تکلیف رسیده، حجاب گرفته.از اون جایی که شما دختر خیلی باهوش و زرنگی هستی یه کتاب برات خریدم، حتما بخونش!
حلما کتاب رو از محمد گرفت و نگاش کرد.توش راجع به حجاب نوشته بود و محرم ها و نامحرم ها رو مشخص کرده بود
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#قسمت_صدو_هشتادو_دو اون شب تا صبح پلک رو هم نزاشتیم بعد از نماز صبح محمد مثل همیشه مرتب لباس های سپا
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_سه
محمد:عموجون چون شما خانوم شدی، بزرگ شدی من اجازه ندارم بغلت کنم ولی این دلیل نمیشه که دوستت نداشته باشم.
آروم تر گفت: من حتی تورو از طهورا کوچولو بیشتر دوست دارم.
سرگرم بازی با طهورا شدم اوناهم باهم حرف میزدن.
حدس زدم محمد تونسته حلما رو قانع کنه و درست حدس زده بودم.
حلما رفت تو اتاق و نقاشیش رو برای محمد اورد و دوباره مثل قبل اتفاقایی که تو این چند روز افتاد و براش تعریف کرد.
اون شب محمد دیگه طهورا و بغل نکرد.
خیلی حالم خوب میشد از رفتار محمد با بچه ها. همش رفتارش و با بچه ی خودمون تصور میکردم و دلم براش غنج میرفت .
محمد خیلی بابای خوبی میشد. از الان به بچه ی آیندمون بخاطر داشتن بابایی مثل محمد،حسودی میکردم.
کتاب های درسی حلما رو گرفت و همشون وجلد کرد و مرتب تو کیفش گذاشت.
این مهرش به بچه های شهدا خیلی برام عجیب و جالب بود.جوری باهاشون رفتار میکرد که حس میکردم واقعا محمد عموشون و منم زن عموشونم.
____
اوایل مهر بودیم که محمد بالاخره گفت عیدیش چی بود. با بلیط سفر کربلا خیلی غافلگیر شده بودم. خیلی وقت بود که دلم یه سفر دو نفره میخواست.
قبل از شروع شدن کلاس های دانشگاه وسایلمون رو جمع کردیمو بعد از حلالیت گرفتن از خانواده رفتیم برای مسافرت.
اون سفر یکی از بهترین تجربه های زندگی من بود.
محمد کاری کرده بود که تا آخر عمر هر وقت یاد اون سفر میفتادم و اسم کربلا رو میشنیدم لبخند از ته قلبم روی لبام مینشست.
هیچ وقت اونقدر حالمخوب نبود. هیچ وقت به اون اندازه احساس آرامش نمیکردم. حس میکردم دیگه همه ی دنیا رو دارم.خودم و خوشبخت ترین دختر دنیا میدیدم.
___
ساعت چهار ونیم صبح بود که با شنیدن صدایی از خواب بیدار شدم.
محمد کنارمنبود. خیلی گرمم شده بود.
کلافه از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون که صدا با وضوح بیشتری شنیده شد.
تشنه ام شده بود. با تعجب راهم و از آشپزخونه به اتاق چرخوندم. تازه فهمیدم صدایی که میشنیدم صدای گریه های محمد بود .
نماز میخوند و بلند بلند گریه میکرد.
انقدر تو حال خودش غرق بود که متوجه حضورم نشد. برگشتم و نخواستم که خلوتش بهم بریزه. دلم گرفت. یه لیوان آب خوردم و دوباره برگشتم وروی تخت دراز کشیدم. هرکاری کردم دیگه خوابم نبرد. نفهمیدم چقدر به محمد فکر کردم و چقدر به صدای گریه اش گوش کردم که صدای اذان موبایلش بلند شد. صدای قدمهاش و که شنیدم چشم هام و بستم تا نفهمه بیدارم.
صدای باز و بسته شدن کشو رو شنیدم.
یخورده چشم هام و باز کردم که دیدم تیشرتش و با یه پیراهن به رنگ روشن عوض کرده. به کف دست ها و محاسنش عطر زد و موهاش و با شونه مرتب کرد.
مثل همیشه قبل نماز خوشتیپ و تمیز و مرتب بود.
یخورده به خودش تو آینه نگاه کرد و روی تخت کنارم نشست. روی موهام دست میکشید و آروم صدام میزد
پنج دقیقه همینطور روی موهام دست کشید که بلاخره رضایت دادم و چشم هام و باز کردم.
اتاق تاریک بودو صورتش به وضوح مشخص نبود. نگام کرد و باخنده گفت: سلام
مثل خودش جوابش و دادم و از جام بلند شدم. رفتم توآشپزخونه کنار شیر آب تا وضو بگیرم.
وقتی وضو گرفتم رفتم تو اتاق و سجاده ام و دیدم که کنار سجاده ی محمد پهن شده بود .
ایستاده بود و دستش و کنار سرش گرفته بود و میخواست نمازش و ببنده. سریع چادر نماز آستین دار گل گلی که دوخته بودم و سرم کردم و بهش اقتدا کردم.نمازمون که تموم شد مثل همیشه به سمتم برنگشت.
تسبیحاتم که تموم شد سجاده رو تا کردم و کنارش نشستم.سرم و خم کردم و به صورتش زل زدم.داشت ذکر میگفت و سرش و پایین گرفته بود. نور لامپ آشپزخونه یخورده اتاق و روشن کرده بود.
_آقا محمد،چرا نگام نمیکنی؟
سرش و که بالا گرفت تازه متوجه چشم های قرمزش شدم.
نمیخواست اینجوری ببینمش دوباره سرش و پایین گرفت. با اینکه نگران شده بودم ترجیح دادم اذیتش نکنم.
از جام بلند شدم و چادرم و تا کردم و از اتاق رفتم .
با اینکه فکرم خیلی مشغول شده بود
رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن صبحانه شدم. محمد هنوز تو اتاق بود.
بیشتر وقت ها بعد از نماز صبح نمیخوابید و صبح زود میرفت پیاده روی و بعدشم سر کار.
امروز برای ورزش نرفته بود. از اتاق که اومد بیرون با لبخند گفتم :صبحت بخیر همسرجان
اونم با خنده جواب داد:صبح قشنگ شما هم بخیر خانم خونه ام
_نمیری پیاده روی؟
+نه کار دارم
دیگه چیزی نپرسیدم.
کارم که تموم شد روی مبل نشستم و به ماهی های توی تنگ زل زدم
محمد رفت و پیراهن و اتو رو از اتاق آورد. از جام بلند شدم و رفتم تا پیراهن و از دستش بگیرم.
پیراهن و بهم نداد ودوشاخه اتورو به پریز برق وصل کرد و روی زمین نشست.
پیراهنش و روی یه بالشت انداخت و ایستاد که اتو داغ شه.
دیگه کلافه شده بودم. لباس هاش و خودش با دست میشست. پیراهنش و خودش اتو میزد. کفش هاش و خودش واکس میزد.
#فاء_دال
#غین_میم
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 علت آب امدن از دهان در خواب عمدتا به دلیل سردی معده است ...
👌 حتما هفته ای ۳ بار شربت زنجبیل و عسل بخورید.
#معده
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh