❌♦️👆توییت شرم آور علی لاریجانی (کاندید انتخابات ریاست جمهوری)و همقطارانش و طعنه به نحوه شهادت #رییسجمهور_شهید
❌👆🔻واکنش دبیر شورای اطلاعرسانی دولت به بیاخلاقی علی لاریجانی ساعاتی پس از ثبتنام در انتخابات
🔴❌حالا با ذره بین دنبال انسان با اخلاق و با شرفی چون شهید رئیسی بگردید. حقیقتا گهر کم یاب و در گرانبهایی بود.
🔹نگاه کنید. حتی بعد از شهادتش هم دست از کنایه و توهین و تمسخر بر نمی دارند. این ادب این جماعت است. خیلی ادعای ادب می کنند و خودشان را انسان های فرهیخته و موجهی نشان می دهند اما در عمل می بینید که فرقی با بقیه ندارند و از نیش و کنایه حتی برای زدن شهدای خدمت نمی گذرند.
🔸واقعا ما نمی خواهیم به دوره نحس بی اخلاقی های روحانی برگردیم.مردم از تخریبگری و بی اخلاقی های سیاسی خسته شده اند.
#انتخابات۱۴۰۳
#رئیسی_عزیز
#شهیدجمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 هرکسی نباید جای آقای #رئیسی بنشیند.
🔻 ما در روزگاری هستیم که مهمتر از اینکه کی رئیس جمهور میشه، اینه که الگوی ریاست جمهوری چی باید باشه.
▪️این گفتمان را آنقدر سنگین کنید که هرکسی جرئت نکند خودش را کاندیدا کند.
حجتالاسلام مهدوی_ارفع
#شهید_جمهور
@Alachiigh
❌❌میگن چرا از خدمات رضاخان نمیگی؛
آقا چرا فکر میکنین
من خدمات رضاخان رو قبول ندارم؟
بخدا قبول دارم
رضاخان خیلی خدمت کرده
مخصوصا به انگلیسیها😐
🔺مثلا؛ در جریان جنگ جهانی اول
وقتی هنوز رضاخانی در کار نبود
حکومتِ مرکزی ایران خیلی ضعیف بود
و حتی از تهران هم نمیتونست دفاع کنه
▫️تو این شرایط
انگلیسیها از جنوب و روسها از شمال
به ایران حمله کردن
خب، حکومت مرکزی که قدرت مقاومت نداشت.
چی شد پس؟
▫️یه سری آدم وطنپرست و مبارز
بهصورت خودجوش در سرتاسر کشور
اسلحه دست گرفتن و جلوی نظامیان خارجی ایستادن؛
🔺هر کدوم در منطقهی خودشون
از ورود خارجیها به شهر جلوگیری میکردن. در نتیجه
تعرض و غارت و دزدی
توسط نیروهای خارجی به حداقل میرسید.
🔺جنگ که تموم شد، رضاخان اومد سرکار
و یکی از ارزندهترین خدمات خودش رو شروع کرد؛💪
از همون اول یکییکی مخالفین انگلیس و آزادیخواهان وطنپرست رو از بین برد.
▫️مرحوم مدرس
▫️محمدتقی خان پسیان
▫️سردار قشقایی
▫️سردار ماکویی
▫️واعظ قزوینی
▫️میرزا کوچک خان جنگلی
▫️علیمردان خان بختیاری
▫️و...
🔺اینها البته دونه درشتها بودن...
▫️نزدیک به بیست سال کشور زیر چکمهی رضاخان بود و یکییکی آزادیخواهان حذف شدند.
نتیجه چی شد؟
بیست سال گذشت و سال ۱۳۲۰ باز انگلیسیها و روسها به ایران حمله کردن، مثل قبل، حکومت مرکزی و ارتش رضاخانی که شصت درصد بودجهی کشور رو میبلعید، حتی توان دفاع از تهران رو هم نداشت.
منتهی با یه تفاوت بزرگ؛
اگه تو جنگ جهانی اول، افرادی بودن که خودشون قیام کنن و شهر خودشون رو از گزند نظامیان خارجی حفظ کنن، حالا دیگه به لطف رضاخان همه از بین رفته بودن و در جنگ جهانی دوم کشور خیلی راحتتر از جنگ اول اشغال شد.
و این یکی از مهمترین خدمات رضاخان بود
البته به انگلیسیها😐
#روشنگری
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۳ دریا . با تموم شدن فایل صوتی نگاهمو دوختم به سرهنگ قضیه پیچیده تر از چیزیه
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۴
سرهنگ مهدوی_تا نگین دلیل ملاقاتت با متهم چیه،همچین دستوری نمیدم!
نفس عمیقی کشیدمو رو به بردیا کردمو با چشمام خواستم تا اون جریانو بگه.
بردیا هم خنگ تر از همیشه نگاهشو لوچ کرد برام.
نفسمو اینبار پر شدت تر از دفعه قبل بیرون فرستادم
وای خدایا به من صبر بده با این شوهر مشنگم!
گفتم
_قربان من کسیو میشناسم که طبق گفته های متهم پرونده، یعنی همون پدر مقتول باهم شباهت زیادی دارن...ازتون میخوام تا قرار ملاقتمو باهاش تو زندان رو هماهنگ کنین...میخوام عکس فردی که میشناسمو به پدر مقتول نشون بدم!
سرهنگ مهدوی _بسیار خب من با رئیس زندان هماهنگ میکنم که یه ملاقات پنهونی با متهم داشته باشی
لبخندی زدمو بعد از تشکرو احترام به همراه بردیا از اتاق خارج شدیم.
به محض خروجمون حسینو سوگند جلومون قرار گرفتن و هم زمان گفتن
_ _چی شد؟
و واسه هم دیگه پشت چشمی نازک کردن.
با بردیا خنده ی کوتاهی کردیم که بردیا ادامه داد
_هیچی!فعلا سرهنگ قرار ملاقات دریا با سرمد(پدر مقتول) رو هماهنگ میکنه.
حسین متفکر چونشو خاروندو گفت
_بهتره یه دورهمی داشته باشیم و یکم این فاطمه خانومو بیشتر بشناسیم.
سرمو بالا و پایین کردمو گفتم
_اره موافقم!سوگند کار خودته...یه جوری تخلیه اطلاعاتیش کن که ننه بزرگشو ندیده بشناسی!!
سوگند معترض گفت
_عه !!چرا من ؟!!
حسین لبخند حرص دراری زدو گفت
_چون مثل خاله پیرزانا یا داری غر میزنی یا فضولیی؟!
بردیا با خنده سرشو از روی تاسف واسشون تکون دادو گفت
_متفرق شین وگرنه سرگرد میفرستتمون بازداشتگاه!!
رو کرد به سوگندو ادامه داد
_پارتی بازی هم نمی کنه...مگ نه خاله پیرزن!
سوگند که خیلی سعی میکرد خودشو خونسرد نشون بده گفت
_راستش تا حالا این مدل تنبیه نشدم...بهتره از سروان پویا(حسین) بپرسین که ماشالا ماشالا...چش نخوره...خدا زیادش کنه...تو این زمینه تجربه زیادی داره...
سرمو پایین انداختمو ریز خندیدم.
حسین که از این حرف سوگند حسابی زورش گرفته بود قیافشو لوچ کردو با بردیا به سمت اتاقشون راه افتادن
همون طور که میرفت بلند گفت
_سروان فرهمند!!دورهمی امشبو اوکی کن...ساعتشو خبر بده...
جوابشو دادمو همراه سوگند وارد اتاق شدم.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۴ سرهنگ مهدوی_تا نگین دلیل ملاقاتت با متهم چیه،همچین دستوری نمیدم! نفس عمیق
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۵
شماره پریا رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده.
بعد از چند بوق جواب دادو صدای ملیحش توی گوشم پیچید
_سلام ابجی دری خودم!چطوری؟!
لبخندی زدمو معترض گفتم
_اولا علیک سلام..دوما خوشت میاد منو حرص بدی؟؟
قه قه زدو گفت
_نه که توهم زبون نداریو نمی تونی منو حرص بدی!
خندیدمو گفتم
_واس حرص دادنت زنگ نزدم! خواستم خبرت کنم امروز عصر بریم باغ نرگس و دورهم خوش بگذرونیم!
ذوق زده جیغ ارومی کشیدو گفت
_وای دریا نمی دونی چقدر خوشحال شدم از این خبرت...امروز زدن تو برجکم بدجور...ولی الان با این خبرت کلا باز سازی و ترمیم شد! خب حالا ساعت چند؟!
_ راستش اولین نفر خواستم به تو و خاله پریچهر خبر بدم ، بعد به پارسا و معصومه جون و بعدشم به علیو خاله و داییم! هنوز ساعتشو نمی دونم!
پریا کمی سکوت کردو اونطرف خط پچ پچ ریزی اومد...فکر کنم با خاله حرف میزد!
کمی بعد صدای دلنشین خاله پریچهر تو گوشم پیچید
_سلام دختر قشنگم!خوبی مادر ؟؟
لبخندی از این همه محبت خاله روی لبم نقش بست
دریا _سلام خاله جان! مگه میشه صدای شما رو بشنومو خوب نباشم !! شما خوبین؟ سلامتین؟؟
خاله پریچهر _اره دخترم...الحمد الله خیلی خوبم...دخترم معصومه هم همینجاست سر ظهر هم پارسا میاد اینجا...جریان دورهمیو واسشونمیگم.
_دستتون درد نکنه خاله!!
خاله_ درمونده نباشی! فقط دریا جان!
_جونم؟!
خاله_بی بلا مادر....اگ اداره ای همراه بردیا ناهار بیاین اینجا!
لبخندم تشدید شدو گفتم
_خیلی لطف داری خاله!ولی شرمنده که دعوتتو رد میکنم!سوگند امروز قراره بره خرید ، منم همراهش قراره برم!
ناهارو هم بیرون میخوریم!
خاله معترض گفت
_ عه!عه! دریا جان غذای بیرونو به خونه ترجیح میدی؟ با سوگند بیاین همینجا عصر هم با پری برین بعدشم بیاین باغ!
کمی سکوت کردمو حرفای خاله رو واسه سوگند پچ پچ کردم.
اونم طبق معمول با کله قبول کردو گوشیو از دستم قاپیدو بعد از احوال پرسی با خاله گفت
_ وای خاله دستت درد نکنه!میدونی چند روزه این مامانمو دریا بهم غذا ندادن ؟!
_...
_وای خاله! چقد تو عروس ذلیلی!!اییش!!!
_... ... ...
سوگند قهقه ای زدو گفت
_باشه خاله..........خب پس منو پری و دری تا ساعت شیش خودمونو میرسونیم باغ..........سریع و سیر خودمو میرسونم خونت که دلم لک زده واسه خودتو اون کلم پلوی محشر تر از خودت........ قربانت........یا علی!
شاکی نگاش کردم که گوشیو به سمتم پرت کردو گفت
_ها؟؟چیه؟؟چپ چپ نگا نکنا...مث که مادر شوهر عروس زلیل جنابعالی خاله بنده هستا! اصلا دلم خواست دو کلوم باهاش اختلاط کنم نصیحتش کنم تو رو انقد لوس نکنه!!
گوشیو رو هوا قاپیدمو گفتم
_گوشیمو نابود نکن...نصیحت کردن خاله پریچهر پیشکش!
سوگند قیافشو جم کردو گفت
_ایییششش!!همین گوشیو سر چارراه میده چارتاش دوقرون!!!
بهت زده گفتم
_دو قرون چیه؟!!! بشین سر جات ببینما!!!!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🌹شهید_احسان_قدبیگی🌹
⭕️ 2 سال پیش، نخبه دهه هفتادی دانشگاه شریف #شهید_احسان_قدبیگی توسط رژیم صهیونیستی ترور شد.
آیا در سالگردش صدایی از انجمن مثلا اسلامی این دانشگاه یا از اساتید عشق مجازیاش شنیدید؟
اگر به ایران لگد نزنی اینها در دفاع از تو لال میشوند حتی اگر برای ایران خون بدهی.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهاد میکنم حتما ببینید 👌🙏
💢👆👆🎥 اینگونه دختر عالمه تربیت کنیم
محصول تربیت شهیدجمهور، رئیسی مظلوم و همسر مکرمه عالمه را ببینید ...
⭕️ ویژگی های گفته نشده شهید جمهور، در بیان دختر فاضله ی ایشان در سوگواره شهیدان پرواز اردیبهشت
▪️ مراسم گرامیداشت شهدای خدمت، جامعه بانوان مشهد درحسینیه آیت الله شیرازی مشهد.
#رئیسی_عزیز
#شهیدجمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh
🇮🇷🇵🇸
﷽
🖼 #عکس_نوشت | سرنوشت مقلدان امام خمینی علیه الرحمه چیزی جز شهادت نیست ...
🍃🌹🍃
#ثامن40
#انتخابات_1403
@Alachiigh
🇮🇷🇵🇸
﷽
🖼 #عکس_نوشت(2) | امام خامنهای مدظلهالعالی: مهم ترین ابتکار امام خمینی(ره) جمهوری اسلامی است
🍃🌹🍃
#ثامن40
#انتخابات_1403
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏السلام علیک یا علی بن موسی ایهاالرضا🤚🖤💔
پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله:
پاره تن من در سرزمين خراسان دفن میشود؛ هيچ گرفتاری او را زيارت نمیکند، جز اين که خداوند پريشانی را از او میزدايد.
🏴 به مناسبت ۲۳ ذی القعده ؛ روز شهادت امام رضا(ع) به روایتی و روز مخصوص زیارت حضرت علیبنموسیالرضا علیهالسلام...
⏯ #نماهنگ احساسی
🍃چه کردی با قلبم
🍃که به عشق تو مانوسه
🎙 #مهدی_سلحشور
👌بسیار دلنشین
#23_ذی_القعده
#روز_زیارتی_امام_رضا(ع)
#هیئت_مجازی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۵ شماره پریا رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده. بعد از چند بوق جواب دادو صدا
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۶
پریا درو باز کردو خودشو انداخت تو بغلمو زمزمه کرد
_وای خیلی دلم برات تنگ شده بود!
خندیدمو گفتم
_ همین دو سه روز پیش دورهم جمع شدیما!!
لبخندی زدو گونمو بوسیدو گفت
_دله دیگه دلتنگت میشه!
لبخندی زدمو بوسیدمش. سوگند که تازه وارد خونه شده بود گفت
_ایش!چندشارو نگا!!!
خاله پریچهر خندیدو گفت
_سوگند خاله بیا بغلم کمتر حسودی کن دختر!
معترض گفت
_واه واه!من به چیه این دوتا بابا غوری حسودی کنم!خودمو خودتو ،عشقه خاله ی گشنگم!
همون لحظه ضحی کوچولو پرید وسط جمعمونوگفت
_خانم محترم! گشنگو فقط من میگم...شما برو دنبال یه کمله جدید واسه خودت!
ذوق زده بوسش کردمو گفتم
_وای من غش کردم واسه گشنگ و کمله گفتن تو که!
زود گونمو بوسیدو گفت
_دور از جونت!زنعمو گشنگه!
همون لحظه معصومه از اتاق خاله خارج شدو با تکون دادن سر و دستش سلام کرد و واسه بار هزارم دلم اتیش گرفت واسه سکوتش!
اخه معصومه وقتی بچه بوده تصادف می کنن خدا رو شکر همشون سالم هستن ولی متاسفانه معصومه از ترس اون تصادف قدرت تکلمشو از دست داد...
البته چند بار هم پارسا بهش اسرار کرد که گفتار درمانی کنه
ولی خودش راضی نمی شد و میگفت حتما حکمتی تو لال بودن من هست!
به بشکن زدنای سوگند جلو صورتم از فکر خارج شدم و گفتم
_چته هی بشکن میزنی؟ انتظار داری جرقه بزنه ؟!
سوگند چپ چپ نگام کردو گفت
_ تو رو خدا جلوس بفرمایین پاتون درد میگیره ... مرگ تو نشسته هم میشه رفت تو هپروت!
_جون من مگه دوغ و ماسته که قسم میخوری؟؟
سوگند گردنشو تکون داد و گفت
_نه قرررربوووونت بشه بردیا الهیی....جونت دوغو ماست نیس...روغن هسته اناره!!
روی مبل سه نفره نشستم و گفتم
_جایزه نوبل خوشمزگی رو بهت نمی دن! اینهمه فسفور نسوزون الکی!
کنارم نشستو گفت
_به تو هم نمی دن گوله جان!
پریا با خنده سمت راستم نشستو از پشت سرم با دستش کوبوند تو سر سوگند و گفت
_وای سوگند تو این زبونو نداشتی خاله تو جوب ولت میکرد!
سوگند خندیدو گفت
_ بدم نمی شدا....با هم پله های ترقیو بالا میرفتیم و تمام پیچو خم جوبارو در کنارت یاد میگرفتم!
و لبخند دندون نمایی زد
پریا تا خواست جوابشو بده معصومه وخاله پریچهر با ضحی از اشپز خونه خارج شدنو روی مبل های مقابل ما نشستن.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۵ شماره پریا رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده. بعد از چند بوق جواب دادو صدا
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۶
پریا درو باز کردو خودشو انداخت تو بغلمو زمزمه کرد
_وای خیلی دلم برات تنگ شده بود!
خندیدمو گفتم
_ همین دو سه روز پیش دورهم جمع شدیما!!
لبخندی زدو گونمو بوسیدو گفت
_دله دیگه دلتنگت میشه!
لبخندی زدمو بوسیدمش. سوگند که تازه وارد خونه شده بود گفت
_ایش!چندشارو نگا!!!
خاله پریچهر خندیدو گفت
_سوگند خاله بیا بغلم کمتر حسودی کن دختر!
معترض گفت
_واه واه!من به چیه این دوتا بابا غوری حسودی کنم!خودمو خودتو ،عشقه خاله ی گشنگم!
همون لحظه ضحی کوچولو پرید وسط جمعمونوگفت
_خانم محترم! گشنگو فقط من میگم...شما برو دنبال یه کمله جدید واسه خودت!
ذوق زده بوسش کردمو گفتم
_وای من غش کردم واسه گشنگ و کمله گفتن تو که!
زود گونمو بوسیدو گفت
_دور از جونت!زنعمو گشنگه!
همون لحظه معصومه از اتاق خاله خارج شدو با تکون دادن سر و دستش سلام کرد و واسه بار هزارم دلم اتیش گرفت واسه سکوتش!
اخه معصومه وقتی بچه بوده تصادف می کنن خدا رو شکر همشون سالم هستن ولی متاسفانه معصومه از ترس اون تصادف قدرت تکلمشو از دست داد...
البته چند بار هم پارسا بهش اسرار کرد که گفتار درمانی کنه
ولی خودش راضی نمی شد و میگفت حتما حکمتی تو لال بودن من هست!
به بشکن زدنای سوگند جلو صورتم از فکر خارج شدم و گفتم
_چته هی بشکن میزنی؟ انتظار داری جرقه بزنه ؟!
سوگند چپ چپ نگام کردو گفت
_ تو رو خدا جلوس بفرمایین پاتون درد میگیره ... مرگ تو نشسته هم میشه رفت تو هپروت!
_جون من مگه دوغ و ماسته که قسم میخوری؟؟
سوگند گردنشو تکون داد و گفت
_نه قرررربوووونت بشه بردیا الهیی....جونت دوغو ماست نیس...روغن هسته اناره!!
روی مبل سه نفره نشستم و گفتم
_جایزه نوبل خوشمزگی رو بهت نمی دن! اینهمه فسفور نسوزون الکی!
کنارم نشستو گفت
_به تو هم نمی دن گوله جان!
پریا با خنده سمت راستم نشستو از پشت سرم با دستش کوبوند تو سر سوگند و گفت
_وای سوگند تو این زبونو نداشتی خاله تو جوب ولت میکرد!
سوگند خندیدو گفت
_ بدم نمی شدا....با هم پله های ترقیو بالا میرفتیم و تمام پیچو خم جوبارو در کنارت یاد میگرفتم!
و لبخند دندون نمایی زد
پریا تا خواست جوابشو بده معصومه وخاله پریچهر با ضحی از اشپز خونه خارج شدنو روی مبل های مقابل ما نشستن.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۶ پریا درو باز کردو خودشو انداخت تو بغلمو زمزمه کرد _وای خیلی دلم برات تنگ ش
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۷و۱۸
معصومه با اشاره دستش گفت
"بردیا کو؟"
سوگند گاز گنده ای به سیبش زدو با دهن پر گفت
_تو بیابون... دنبال اب و نون!
خاله قهقه زدو گفت
_سوگند از وقتی با دریا میگردی ماشالا زبونت رشد کرده از نیم مثقال تبدیل شده به هفت هشت کیلومتراا!!
خندیدمو گفت
_خاله من کاره ای نبودم....خودش استعدادشو داشت!
معصومه بی صدا خندیدو با اشاره گفت
"خیلی خوبی دریا"
پریا و سوگند معترض گفتن
_ _ما هم که سیب زمینی اب پز!
خنده ی خاله بالا رفتو گفت
_ دریا مادر با اینا نگرد....همینجوریش حرف تو استینشون داره چیکه چیکه میریزه بیرون...بیشتر باهات معاشرت کنن میترسم ابشار نیاگارا راه بیفته!
معصومه بی صدا خندیدو با اشاره گفت
"همه تون رو دوست دارم و در کنارتون احساس خوشبختی میکنم..."
فکر کنم معصومه فیلم هندی زیاد می بینه!
رو کرد به خاله و با اشاره دستش گفت
"خاله دریا رو شما هم تاثیر گذاشته هاا!"
خاله هینی کشیدو نمایشی صورتشو چنگ زد که صدای خندمون بلند شد...
خدایا شکرت بابت این همه خوشبختی
بردیا کلید انداختو وارد شد...با دیدنش لبخند زدمو خواستم از جام بلند شم که ضحی به سرعت نور از کنارم گذشتو خودشو پرت کرد تو بغل بردیا و هیجانی پرسید
_قان عمو(خان عمو) اب و نونت کوو؟؟
بردیا گیج نگاهش کردو گفت
_وای قرار بوده نون بگیرم؟! وای اب قطع شده؟؟!!
پریا خندیدو گفت
_داداش تو با این هوشت پلیس شدی؟؟ مطمئنی تقلب مقلب نکردی؟؟
بردیا توپ والیبالی که کنار در گذاشته بودیم واسه عصر رو برداشتو پرت کرد سمت پریا...
پری هم جا خالی دادو توپ شپلق خورد تو ملاج سوگند که داشت با کلی تلاش برنج پاک میکرد واسه اش دوغ عصرمون.
یا ابلفضلی که پریا با وحشت گفت باعث شد خندم بگیره که به محض خندیدنم یه لیوان اب خالی شد رو صورتم...
با بهت چشامو باز کردم که چهره خندون سوگندو مقابلم دیدم!
جیغ کشیدم
_سوگند!!!!میییییکششششممممتت!!!!!!
افتادم دنبالش و در نهایت تو حموم گیرش انداختمو با دوش حموم خیس ابش کردم....
هرچند خودمم کم خیس نشدم ولی می ارزید به موش اب کشیده شدن سوگند!
بعد از خوردن ناهار درکنار پارسا و معصومه و دختر شیرین زبونشون به همراه خاله پریچهر و پریا و دلقک بازی های سوگند و در نهایت محبتای زیر پوستی بردیا ؛منو سوگند و پری راهی بازار شدیمو
بعد از کلی پاساژ گردی سوگند راضی شد تا مانتوی اسپرت چارخونه ی نخی سورمه ای با خطوط ابی رو باکلی معطلی بخره و
پریا هم طبق معمول کلی گیره ی روسری خرید...
اخه خانم خیلی شلختست و هر دو ساعت یه بار، یه گیره گم میکنه!
ساعت شیش و بیست دقیقه وارد باغ و به بقیه ملحق شدیم...
_چیه حسین!
حسین نگاهی به اطرافش انداختو بعد از کلی دید زدن اطراف وقتی خیالش راحت شد کسی نیست گفت
_به یه بهونه از گوشی فاطمه با گوشی خودت زنگ بزن تا خطشو هک کنم!
متعجب گفتم
_چیکار کنی؟!
حسین _مار پله بازی کنم!! اینم سواله که تو میپرسی!
_حسین تو اجازه نداری بدون دلیل و مدرک و حکم اینکارو کنی!
حسین _وای دریا!! کاری به اینا نداشته باش!
_من نیستم! اگر فاطمه اون فرد مورد نظر ما نباشه! تو جرم کردی!!
نفس عمیقی کشیدو خواست چیزی بگه که سوگند با عجله خودشو رسوند به ما و نفس زنون گفت
_بدویین....بدویین که....هوووف....بدویین فاطمه و خاله هدی دعواشون شده!
_ای وای!! حسین بدو بریم تا همه چی بهم نریخته!
و سریع به سمت الاچیقمون دویدم.
تا رسیدم بهشون رفتم سمت فاطمه و سعی کردم به ارامش دعوتش کنم و از اونجا دورش کنم.
_فاطمه جان اروم باشو واسه من توضیح بده چی شده!
چشماشو دوخت بهم و با تحقیر گفت
_تو چی میگی؟! بکش کنار بزار باد بیاد بابا!!
سعی کردم اروم باشم...لبخندی زدمو گفتم
_میدونم الان عصبانی هستی...ولی مطمئنم با تعریف کردن ماجرا هم اروم میشی و هم میتونم کمکت کنم!
نگاه ریزشدشو بهم دوختو گفت
_چیه!! خاله جونتون گفتن تخلیم کنین خانم پلیس؟!!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
❌جلوی سرفه رانگیرید❗️
سرفه باتحریک ریههاایجادشده و واکنشی برای مراقبت ازسیستم تنفسی است اگرسرفه نکنید مسیرهای تنفسی وخوراکیهایی که درون حلق هستندبه سمت ریه رفته وموجب عفونت میشود
#سرفه
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹 شهید مصطفی احمدی روشن 🌹
اذان گفته بودند. زود مهر برداشتم و رفتم برای نماز.
مصطفی هنوز نیامده بود. برگشتم
مثل همیشه کله اش را کرده بود داخل جا مهری و مهرها رو زیر و رو می کرد.
فوت کرد و یکی را داد دستم.
گفتم«این چیه؟»
بشکن زد، گفت: «مهر کربلاست. بگیر حالشو ببر!
خیلی وقت ها روی مهرها ننوشته تربت کربلا.
گفتم «از کجا فهمیدی مهر کربلاست؟»
گفت «مهر کربلا از قیافش پیداست.....
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 حسرت!
حالا که خیلی ها برای نشستن بر صندلی ریاست جمهوری به میدان آمده اند لازم است این فیلم ها پخش شود تا بدانیم مطلوب جامعه ایرانی چه شخصیتی دارد!
👆❌این فیلم را ببینید
#انتخابات۱۴۰۳
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 حسرت!
حالا که خیلی ها برای نشستن بر صندلی ریاست جمهوری به میدان آمده اند لازم است این فیلم ها پخش شود تا بدانیم مطلوب جامعه ایرانی چه شخصیتی دارد!
👆❌این فیلم را ببینید
#انتخابات۱۴۰۳
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تاکید میکنم ببینید👆🔴
❌🎥 حجت الاسلام نبویان نماینده مجلس: دولت روحانی به آمریکا تعهد داد و لاریجانی در مجلس تصویب کرد شهید سلیمانی را تحویل دهند.
❌❌ از برکات شهادت شهید رییسی است تا مجدد خیانتهای این قوم بدتر از مغول را بازخوانی کنیم!⭕️⭕️
#روحانی_نما
#یکی_مثل_رئیسی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴❌🎥 چه کسی زورش به اینها میرسد؟
دکتر سید #یاسر_جبرائیلی :میگوئیم چرا شرکتهای فولادی و پتروشیمی که #مالکان_انحصاری_ارز هستند، مرتب ارز را گران و زندگی را بر مردم سخت میکنند؟
میگویند هیچ دولتی زورش به اینها نرسیده است! بسیار خب!...
موضوع انتخابات این باشد که چه کسی زورش به اینها میرسد...
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۷و۱۸ معصومه با اشاره دستش گفت "بردیا کو؟" سوگند گاز گنده ای به سیبش زدو با
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۹
میدونستم همچین چیزو تحویلم میده پس سعی کردم خودمو ناراحت و کمی بهت زده نشون بدم...
زمزمه وار گفتم
_وای فاطمه جون این چه حرفیه اخه!! بخدا قصدم کمک بهت بود!
و بعد با ناراحتی تصنعی سرمو پایین انداختمو به سمت الا چیق راه افتادم.
دختره ی روانی سر من داد میزنه! حیف که کارم گیرته...وگرنه حسابتو میذاشتم کف دستت!
وارد الاچیق شدمو کنار پریا نشستم.
پریا _زده تو برجکت حسابیا!
_به وقتش جبران میکنم...نگراننباش! خاله هدی کو؟
پریا خندیدو گفت
_نبودی ببینی چی شد که!!! بنده خدا سرخ شده بود حسابی! با اقا هادی و خانومشون رفتن خونه! اخه فاطمه بهش گفت خاله خان باجیاتو بزار کنار و فضولی تو رابطه منو علیو هم بزار کنار!
سوگند کنارم نشستو زمزمه کرد
_برو بچ! قاطی پاتی داره میاد!
نگاهشو دنبال کردم که دیدم منظورش از قاطی پاتی فاطمست!
سریع خودمو ناراحت نشون دادمو دلخور خیره اش شدم.
وقتی متوجه من شد سرمو پایین انداختم که مثلا نمی خوام بفهمه دید میزدمش!
سوگند پچ زد
_عجب جونوری هستی تو دیگه!
زیر لب غریدم
_بعدا جوابتو میدم!
فاطمه مقابلم نشستو دستامو گرفت
ایول نقشم داره خوب میگیره!
خودمو ناراحت و البته متعجب کردمو اروم سرمو بلند کردمو خیره نگاش کردم!
سرشو پایین انداختو گفت
_ببخشید دریا جون ! نمی خواستم ناراحتت کنم!
اره جون عمت!
نمی خواستی و زدی شستیمون با تفات ...
خدا به داد موقعی برسه که از عمد بخوای ناراحتم کنی!
سکوتمو که دید ادامه داد
_می بخشی منو؟!
( با لحنی فوق العاده چندشو لوس ادامه داد)
_قول میدم علوش خوبی واشه خونوادتون باشم عجیجم!
سوگند که داشت به حرفاش گوش میداد با این جملش گفت
_هن؟! چی چی؟ علووش؟!
و بعد چهرشو در هم کردو گفت
سوگند_ ضحی که ۵ سالشه این مدلی حرف نمی زنه! سن زن اول نوحو داری و مثلا مثل بچه ها میحرفی؟ اگر مشکل تکلم داری میتونم واست یه دوره فشرده کلاس بزارما...اصلا تعارف نکن!!
بعد اروم زمزمه کرد
_علوش؟!! واشه؟!!! معتادا هم این مدلی نمی حرفن!
فاطمه کارد میزدی خونش در نمی اومد!
خوشم اومد سوگند به جای من تلافی کرد!
سریع گفتم
_فاطمه جان سوگند شوخی میکنه ..یه وقت به دل نگیریا!!!
سوگند همون طور که خیار میخورد گفت
_اره بابا!!راسی قاطی پاتی .. چیزه .. ینی فاطی جون اگر خواستی خشک شی برو زیر افتاب بشین! اینجا خشک نمی میشی!
فاطمه ایشی کردو رفت پیش علی
پریا_اِوا!!! این چرا رفت تو حلق پسرا!!!
سرمو انداختم پایینو ریز خندیدم
اروم به سوگند گفتم
_فدایی داری سوگند!
سوگند _چاکریم!
خاله پریچهر نگاهی به فاطمه کردو رو به بردیا و حسین گفت
_ پسرا بیاین اینطرف بشینین تا فاطمه خانم معذب نباشن خدایی نکرده!!!!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۹ میدونستم همچین چیزو تحویلم میده پس سعی کردم خودمو ناراحت و کمی بهت زده نشو
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۲۰و۲۱
پریا اروم گفت
_ایول مامان خودم... توهم مثل سوگند شستیش که!
حسین و بردیا بلند شدنو کنار ما نشستن بردیا اشاره کرد جامو با سوگند عوض کنم تا جفتشون معذب نباشن.
تا کنارش نشستم حسین گفت
حسین_ خواهر زاده جغله ی ما چطوره!
_حسین به جان خودم پا میشم جوری میگیرم میزنمت که بنیاد جانبازان ماهانه حقوق بده بهت!
بردیا قهقه زدو گفت
_حسین داداش! خوردی؟! حالا هستشو تف کن!
سوگند گفت
_ایول دریا!
حسین مظلوم گفت
_چند نفر به یه نفر؟؟ مظلوم گیر اوردین؟؟
پریا خنده ی ارومی کرد و گفت
_اقا حسین یکی شما مظلومی یکی هم خدا بیامرز هیتلر!
سوگند خندیدو گفت
_سروان پویا! میبینم که بدخواه زیاد دارین!
حسین خندیدو گفت
_ادم محبوب بدخواه زیاد داره!
پارسا هم همونطور که ضحی بغلش بود کنار حسین نشستو گفت
¬¬_داداش شنیدی میگن طرف هیچ کس محلش نمی زاره میگه
بدخواه زیاد دارم؟!
سوگند پقی زد زیر خنده...و با خنده ی اون خنده ی هممون بلند شد!
علی بلند گفت
_میخواستین فاطمه معذب نباشه...یا تحمل منو نامزدم واستون سخته؟!
معصومه از جاش بلند شدو با لبخند دست فاطمه رو گرفت و با هم به سمت ما اومدن..
علی هم نفس عمیقی کشید بعد از چند دقیقه بهمون ملحق شد.
حسین _علی واسمون جریان اشناییتو با فاطمه خانم نمی گی؟!
فاطمه به جای حسین گفت
_همکاریم....اونجا از هم خوشمون اومد؟!
کمی بهت توچهره علی پیدا شد ولی سریع خودشو جمع جور کرد.
پس قاطی پاتی خانم اصل ماجرا رو نگفت.
با لبخند یه دستی زدمو گفت
_وااا...فاطمه جان علی ک یه چیز متفاوت با گفته شما واسم تعریف کرد!
همه نگاهشونو به من دوختن ک گفتم
_راستش علی به من گفته بود که..
پرید میون حرفمو گفت
_حالا چه فرقی می کنه! مهم اینه که الان با همیم!
سوگند شیطون نگاهی به فاطمه کردو گفت
_نکنه تو خواستگاری کردی ؟؟؟ وای چقد مسخره!!
حسین_وا خب علی توضیح بده دیگه
علی کمی هول شد.
اَه اَه این علی چرا انقد زن زلیل شده!اییش!
علی_ راستش دو ماه پیش که فاطمه جان منتقل شد...
(یه وجه تشابه با قاتل...بگو داداشم...بگو تا حسابی زن داداشمو بشناسم)
علی_به پایگاه ما! از شهرستان انتقالی گرفته بود..یه روز ازم خواست که براش یه خونه پیدا کنم واسه مدتی ک اینجاست!
(به به...دومیو هم پیدا کردم)
علی_ گفتم میتونی همخونه خواهرم بشی! اول موافقت کرد ولی بعدش منصرف شدو گفت خونه فامیلشون مستقر شده...
(لابد فامیلشون همون خونواده مقتوله! )
علی_خیلی ناراحت شدم که خونه ما نمی تونه بمونه! از اونجا بود که فهمیدم دلمو بهش باختم!
فردا بلاخره میفهمم این قاطی پاتی خانم چیکارست!
ایول علی خوب امار دادی!
ولی خاک تو سرت!
اخه داستان عشقی بهتر از این نتونستی گیر بیاری!!
میگفتی خودم یادت میدادم!
حسینو بردیا حسابی تو فکر بودن سوگندم زل زده بود به من!
فاطمه مشکوک نگاهشو چرخوندو گفت
_چیزی شده؟
سوگند سریع خودشو جمع و جور کردو گفت
_اره
فاطمه _چی؟
سوگند پوکر نگاهش کردو گفت
_داستان عشقی بهتر از این نتونستین بسازین؟
ایول سوگند...خب ازم تغییر بحثو یاد گرفتی! ایول!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh