فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️👆خیلی عالی .. #حتماً_ببینید 👌👌
❌تودهنی استاد #رحیمپور_ازغدی به مزدور فارسیزبان اسرائیل که کمک مردم ایران به لبنان را اشتباه جلوه داد و گفت:
چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۲۹تا۳۱ و چقدر این نوای شیرین به جان محمد حسین خوش آمد برگشت و به نفسش نگ
کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۳۲,۳۴
نفس:چشم قربان
محمد حسین: عه چه بچه حرف گوش کنی
نفس : نه بابا خوش خیال نباش مامانم میگه تا چند صباحی هر چی شوهرت میگه بگو چشم تا بعدش اون به تو بگه چشم
محمد حسین متفکر گفت : عجب معامله ای
در را بست و نفس شروع به انتخاب لباس کرد..
سپس لباس عروسکی آبی رنگ و روسری آسمانی و شلوار بگ یخی اش را به تن کرد و چادر به دست به پایین رفت .
امیر : وای خدایا شکرت یه نفس راحت از دست این نفس میتونیم بکشیم
امین : آخ عاره بخدا دیگه فضول تو خونه نیست
زهرا خانوم : عه پسرا؟
نفس نگاه خصمانه ای به آن دو کرد و با چشمهایش برایشان خط و نشان کشید که محمد حسین گفت :
با این نگاه نفس امید وارم دفعه بعد که میبینمتون زنده باشید.
نفس : احتمالش خیلی کمه
همگی خندیدند و نفس پدر و مادرش را بوسید و محمد حسین هم آنها را در آغوش گرفت و با امین و امیر دست داد .
امیر : آقا محمد حسین ؟
محمد حسین: جانم داداش؟
امیر: به این نفس خانوم یاد بده از برادران بزرگ ترش خداحافظی کنه بعد بره .
محمد حسین خندید که نفس با قیافه بامزه ای به خود گرفت و گفت :
عه ببخشید داداش امیر بعدم به سمت امین رفت و گفت :
شرمندم داداش بزرگه
میخواید از دلتون دربیارم ؟
تا من شرمگین رو اف بفرمایین؟
امین و امیر سری به تایید تکان دادند.
نفس در ذهنش نقشه پلیدی کشید و با خود گفت حالا که کنار هم نشستن میشه انجامش داد.
به سمت امین و امیر رفت و کشیده گفت : چشششششم
جلو رفت و کمی روی کاناپه خم شد و دست راستش رو به سمت سر امین و دست چپش رو به سمت امیر برد و سر هایشان را آرام به هم کوبید .
و بعد هم صدای خنده آمد امین و امیر بلند شدن و به دنبال نفس دویدند نفس هم با دیدن محمد حسین تکیه گاهی برای فرار پیدا کرد و خودش را پشتش پنهان کرد .
و صدای خنده های زهرا خانوم و حاج محسن چقدر شیرین بود .
امین و امیر جلو آمدند و گفتند :
محمد حسین نفسو بده و خودتو نجات بده
محمد حسین دست نفس رو گرفت و گفت :
عمرا بزارم جلوی من اذیتش کنیدا نگاه شیطنت آمیزی به قیافه نفس زنان نفس انداخت و ادامه داد حالا اگه من نبودم یه عالمه اذیتش کنید دمتونم گرم
امین و امیر : چشششششم حتما
نفس : محمد حسین؟!!!
محمد حسین قهقهه ای زد و گفت : شوخی کردم بابا
بعد هم به سمت امین و امیر رفت و گفت : وای به حالتون اگه بشنوم اذیتش کردینا...
امین و امیر که قدرت تکلم از دست داده بودند با چشم برای نفس خط و نشان کشیدند.
و نفسی که خیالش راحت بود و تا زمانی که محمد حسین در کنارش بود زورگویی و فرمانروایی میکرد .
نفس زبانش را بیرون آورد و گفت : حییییییحححح
حاج محسن آنقدر خندیده بود تعادل از دست داد و روی مبل نشست .
نفس و محمد حسین خداحافظی کردند
و بعد از خداحافظی از جمع با محمد
حسین به سمت ماشین رفتند.
محمد حسین:
آفرین نفس خوب حسابشونو رسوندیا
آیا تو یک نفری؟
یا مجموعه نفراتی؟
یا ترکیبی از اشارههای سراسر تصادفی از
چهرههای عزیزی هستی که میشناختهام؟!
نفس خواست بگوید اوهم شعر بلد است و گفت:
دل زان توست، بر سر جان گر سخن بُوَد
قسمت کنیم با تو
محمد حسین: نفس میدونی که من خیلی دوستت دارم؟
نفس : شما میدونی من چقد دوستت دارم؟
محمد حسین:هه نه بابا پس شمام آره و رو نمیکردی
کمی دیگر حرف زدند و مقابل خانه ای ویلایی پارک کردند و نفس و محمد حسین دست در دست هم وارد خانه شدند.
شیدا خانوم در را باز کرد و نفس را در آغوش کشید و گفت : سلام عزیز دلم خوبی دورت بگردم خوش اومدی به خونت
نفس : ممنون مامان جان
که دست پدرانه ای جلویش قرار گرفت پدر محمد حسین بود سید حمید،
نفس دستش را فشرد .
و بعد هم هانیه که در آغوش نفس پرید
شاید به این خاطر هانیه با نفس آنقدر راحت و خودمانی بود که نفس هم سن و سال خودش است.
و همان دختر و پسر جوان
دختر جلو آمد و گفت : نفس جون یاس هستم زن برادر آقا محمد حسین
آن مرد هم جلو آمد و گفت : زن داداش بنده هم محمد میعاد هستم برادر ایشون
نفس با لبخند گفت : خوش بختم
سپس به سمت اتاق محمد حسین راهی شد برای تعویض لباس
وقتی در آینه موهایش را باز کرد محمد حسین گفت: اووووووو چه بلند و قشنگگگ
میشه من ببندمش؟
نفس کشش را دستش داد و محمد حسین موهای نفس را بست زمانی که موهایش در دست محمد حسین بود نفس متعجب برگشت و گفت:
هوییییی تو از کجا بلدی آنقدر موهای یه دختر رو خوب ببندی؟
محمد حسین :
خب وقتی واسه زنای قبلیم میبستم یاد گرفتم
نفس مشتش را به سمت بازویش روانه کرد و گفت : محمد حسین اگه روزی بفهمم به غیر از من زنی تو زندگی
محمد حسین:عی بابا شوخی کردما بی جنبه زن به این خوشگلی دارم چرا باید یه زن دیگه بگیرم؟
نفس : اینکه بلهههه
محمدحسین : اعتماد به سقف و
پس از آماده شدن نفس به بیرون رفتند و شب به خوبی سپری شد .
👇👇
آلاچیق 🏡
کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۳۲,۳۴ نفس:چشم قربان محمد حسین: عه چه بچه حرف گوش کنی نفس : نه بابا خوش خ
کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۳۵,۳۷
به سالن رفتند و روی کاناپه نشستند که عمه ی محمد حسین گفت:
عمه دورت بگردم چه خوش سلیقه ای نفس جان یکی مثل خودتو سراغ نداری واسه پسر من؟
محمد حسین اخمی کرد و گفت : نفس تکه و مال منه عممه جون مثلش پیدا نمیشه
عمه : باشه عزیزم چرا دعوا داری
محمد حسین از نفس خواست که شب را در خانه ی آنها بماند اما نفس خواهش کرد که او را به خانه برگرداند.
محمد حسین:نفس جان صبح زود میام دنبالت
نفس : اما اما³⁵
محمد حسین:اما بی اما شب بخیر عزیزم
در امتدادِ تواَم
بیحساب و بیخواهش
خاموش چون سایه
مشتاق چون مجنون،،،
نفس آرام و متین گفت :
نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست..:)
بلافاصله سریع گفت : خداحافظ
چقدر محجوبی دختری که شده ای نفسم
نفس تمام پله ها را دوید و به طبقه ی بالا رسید و در را باز کرد.
نفس :سلام من اومدم خوش اومدم
زهرا خانوم: به به عروس خانوم
حاج محسن :سلام نفسم
و نفسی که با دیدن قیافه های عصبی تصنعی امین و امیر در جایش خشک شده بود امین و امیر بالش به دست منتظر انتقام بودن از نفس .
امین:چه عجب خانوم یادش افتاد که ماهم هستیم
نفس : برو بابا
امیر :عهههههه دختره ی چشم سفید وایساااا
نفس هرچه توان داشت در پاریخت و تا اتاقش پرواز کرد و درش را بست لباس هایش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید.
صدای پیامک گوشی اش آمد
محمد حسین بود:
تمام ذرات قلبم تو را میخوانند
درست مثل احتیاج کویری خشک
به قطرههای کوچک باران
همانقدر تشنهی حضورت
همانقدر بیتاب دیدنت ..
رسیدی تو اتاقت بلاخره؟
نفس :بله شما از کجا میدونی؟
محمد حسین:برق اتاقتو روشن کردی
نفس به سمت پنجره رفت و ماشینش را دید و نوشت:
دیگه برید امروز خیلی خسته شدی شب بخیر عزیزم
محمد حسین:
به کسی نِگر که ظلمت بزُداید از وجودت...
تو هم بخواب قلبم
نفس گوشی را خاموش کرد چون اگر قرار بود جواب دهند باید تا صبح بیدار بماند.³⁶
وای نفس خاک به سرت محمد حسین بود یه ربع به شروع کلاس مونده سریع لباس هایش را پوشید و کیفش را به شانه انداخت و خواست در خانه را بکشد که زینب خانوم لقمه به دست جلویش قرار گرفت و گفت:
قشنگم همه رفتن سر کارشون بیا اینو
بخور مریض میشی نفس لقمه را گرفت
و صورت زینب خانوم را بوسید و در چشم بر هم زدنی جلوی در قرار گرفت و محمد حسین را در حال ضرب زمین دید و به سمتش رفت و شرمنده گفت :
سلام ببخشید
محمد حسین لبخندی زد و روسری نفس را که خیلی نامنظم روی سرش بود درسا کرد و گفت : سلام عزیزم برو بشین.
محمد حسین: باز که صبحونه نخوردی؟
نفس : نمیدونم چرا جدید جا میمونم
محمد حسین:گفته باشما من نمیزارم اینطوری بمونه
به در دانشگاه رسیدند و محمد حسین دستش را به سمت نفس دراز کرد
نفس گفت : اما زشته
نفس : میخوام همه بدونن تو مال منی و دستان سرد نفس را در دست گرفت و در مقابل چشمان متعجب دانشجویان راه رفتند و به دفتر که رسیدند تبریک ها شروع شد از طرف استاد ها و رییس دانشگاه کمی بعد که وارد کلاس شدند بچه ها با چشمهای اندازه ی گردو شده به دستانشان خیره بودند خدا را شکر نفس موضوع را به آیناز گفته بود .
آیناز وقتی جو حاکم را دید سریع گفت :تبریک میگم استاد مبارکه
نفسی که از شدت استرس و اضطراب
سخت نفس میکشید .
•چقدر بهش گفتم این کارو نکن محمد حسین دیدی چی شد؟•
و بقیه بچه ها هم شروع کردند به تبریک
گفتن و آخر هم کلاس تمام شد و استاد
پیامی برای نفس فرستاد.
نفس جان بعد از کلاسات سریع بیا تا
باهم بریم
نفس چشم استاد
بعد از اتمام کلاس و رفتن محمد حسین یکی از دختر ها گفت :
خدا شانس بده بعضیا مهره ی مار دارن
آیناز که تیکه کلامش را نسبت به نفس گرفت گفت :
المیرا جون شما هم یکم از میزان سایه
و رژ لبت کم کن که قیافه ی خون آشام
نداشته باشی اون موقع نیاز به داشتن
مهره ی مار نیست سپس دست نفس را
گرفت و رفت.
آیناز : نفس واقعا دوستش داری؟
نفس : آیناز نمیدونی وقتی کنارمه چقدر
حالم خوبه چقدر خوشحالم ولی وقتی
نیست یجوریم آیناز : دختره ی دیوونه.
قرار بود نفس و محمد حسین به دنبال خانه بروند .
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
#نه_به_اجلاس_صهیونی_باکو
با امضاء کارزار زیر خواستار عدم شرکت مسئولان در اجلاس کاپ ۲۹ شوید
🔹بیست و نهمین اجلاس جهانی تغییر اقلیم (کاپ ۲۹) در باکو در حال برگزاری است. جمهوری آذربایجان که همسو با رژیم صهیونیستی است، در این اجلاس نقش مهمی ایفا خواهد کرد و این موضوع باعث نگرانیهای زیادی شده است.
🔹 آذربایجان به رژیم صهیونیستی کمک میکند و از جمله در تأمین سوخت برای جنگ علیه غزه، و این مسئله بر مشروعیت اجلاس تأثیر منفی دارد. لازم است دیپلماسی فعال ایران متوجه این موضوع باشد و کشورهای همسو را به عدم شرکت در این اجلاس ترغیب کند تا توطئههای اقتصادی رژیم صهیونیستی ناکام بماند.
🔹همچنین، برگزاری اجلاس در کشوری با کارنامه زیستمحیطی ضعیف نگرانکننده است و به نظر میرسد که پشت پردههایی در این انتخاب وجود دارد. به همین خاطر، توصیه به تحریم این اجلاس باید در اولویت مسئولان جمهوری اسلامی قرار گیرد.
🔹لذا با امضا این کارزار از مسئولین میخواهیم در این اجلاس شرکت نکنند.
برای امضا به لینک زیر مراجعه نمائید👇👇
https://www.karzar.net/166143
⭕️تصویری از #توئیت قدیمی داریوش ارجمند برای رهبر معظم انقلاب که بازنشر شده است
توئیت #داریوش_ارجمند خطاب به رهبر معظم انقلاب با دیالوگی از نقش مالک اشتر: ای کاش قادر بودم، علی را به روزگاری ببرم که مردمش قدر همچون او را می دانستند.
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌🚀میگن ایران اینبار با این میخواد اسقاطیل رو بزنه! 😎🫰
لحظه شلیک و اصابت موشک ضخیم خرمشهر 4 با سر جنگی 1.5 تنی
#وعده_صادق_۳
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌🎥مرعشی به نقل از ظریف:
روحانی و ترامپ اگر سلام و علیک میکردند، تحریمها لغو میشد!🤦🏻♂
✍چنین آدمهای ساده لوح و احمقی سالها سکاندار دستگاه سیاست خارجی ما بودند....
#سرطان_اصلاحات
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهاد میکنم ببینید
⭕️♦️پدر کریستوفر، کشیش مسیحی که تحقیقات فراوانی درباره تاریخ اسلام بخصوص زندگی حضرت زهرا و حضرت زینب سلام الله علیها کرده میگوید:
نیمی از قلب من برای حضرت زهرا و نیمی دیگر برای حضرت زینب است.
این کلیپ رو ببینید، چقدر زیبا درباره مقام و عظمت حضرت زینب صحبت میکنه
#میلاد_حضرت_زینب سلام الله علیها
و #روز_پرستار مبارک
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۳۵,۳۷ به سالن رفتند و روی کاناپه نشستند که عمه ی محمد حسین گفت: عمه دور
#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۳۸ـ۴۱
1سال بعد...
محمد حسین : نفسم بدووو مامان
منتظرمونه
نفس : اومدم دیگه عزیزم
نفس آمد و با مردش هم قدم شد امروز
تولد محمد حسین بود و همه هم در
خانه ی مادرش جمع بودند و وارد شدن و سلام کردند.
نفس : مامان جون کمک نمیخوای؟
شیدا خانوم: نه الهی قربونت برم فقط
حواست به این محمد حسین باشه
محمد حسین:
وا مامان مگه من بچم ؟
نفس زبانش رو بیرون آورد و گفت :
پس چی!
موقع فوت کردن شمع بود محمد حسین در آرزویش گفت :
دوست دارم خانمم همیشه ازم راضی باشه .
نفس تعجب کرد مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟
دوباره همان ترس و اضطرابی که یکسال
پیش داشت به سراغش آمده بود
نکند..نه
موقع دادن کادو ها بود نفس کادوی
خودش را که یک ساعت مردانه ی مارک بود ³⁹
محمد حسین دستش را جلوی همگی
بوسید و گفت دستت درد نکنه چه خوشگله
نفس آه ساختگی کشید و گفت:
پس اندازم رو همه به این دادم
محمد حسین:دستت درد نکنه بانو
شب بود محمد حسین پیشنهاد داد به
یاد روزی که میخواستند به ماه عسل
بروند به گلزار شهدا راهی شوند.
چرا اینقدر محمد حسین عجیب شده؟
چرا سعی در به یاد آوری گذشته داره؟
مگه ما الان باهم نیستیم ؟چرا حرف
رفتن میزند؟و هزاران چرایی که در ذهن
نفس بود و جوابی نداشت.
محمد حسین:نفس جان چرا ساکتی؟
نفس :هوم هیچی هیچی
محمد حسین : بریم بستنی فروشی بگیریم؟
نفس :آره
محمد حسین: شیکمووو
محمد حسین جلوی یه مغازه نگه داشت
و با دو بستنی زعفرانی برگشت تا گلزار
شهدا حرفی نزدم.
همین که به به گلزار رسیدند نفس دوید و
بر سر مزار برادر شهیدش ایستاد و
شروع کرد به صحبت با او .
محمد حسین لبخندی زد و گفت :
نفس جان یادته گفتم من هر از گاهی
میرم سوریه و بر میگردم؟الان زمان
حساسیه اون حرومزاده ها پایگاه ما رو
تو سوریه زدن نیازه به بودن من و من هاست..
او چه داشت میگفت چه میکرد با قلب
این نفسی که به سختی نفس میکشد؟
چه میگوییی مرد؟
نفس با من من گفت : ولی من بهت گفتم از تنهایی میترسم
محمد حسین دستش را گرفت و گفت:
تو تنها نیستی خدا هست در ضمن من
بادمجون بمم آفت ندارم حتما بر میگردم
نفس عصبی بود به زور جلوی اشک
هایش را میگرفت به تندی شروع به
دویدن کرد اگر آنجا میماند و از بغض
خفه میشد.
صدای محمد حسین را شنید : نفس چرا
اینطور میکنی؟اگه من و تو که مذهبی
هستیم نریم واسه دفاع کی میخواد بره؟
نفس دیگر کنترل نداشت با هق هق گفت :
چرا ؟ مگه ما مذهبیا چه گناهی کردیم؟
مگه ما نباید زندگی کنیم؟
مگه فقط ماها در مقابل این مردم
مسئولیم؟هان؟⁴¹
محمد حسین مقابلش قرار گرفت و آرام گفت:
عزیزم آروم باش ما اولا به خاطر خدا
میریم دوما این مردمی که میگی من
خودم رو در مقابل شون مسئولم نفس جان
الان به آدمایی مثل من احتیاجی من باید
برم الان ممکنه به ناموس حضرت علی
توهین شه نفس میفهمی؟
نفس دیگر کنترلی روی خودش نداشت با
مشت های محکم به سینه ی محمد
حسین میکوبید و گفت :
تو توی لعنتی تویی که میخواستی بری
چرا اومدی خواستگاری من؟
چرا منو وابسته خودت کردی؟
چرا منو بدبخت کردی؟
چرا اسم خودتو آوردی تو شناسنامم؟
هان؟چرا ؟با تو ام
محمد حسین حالش خراب تر از نفس بود
چرا نفس درک نمیکرد که او تمام زندگی محمد حسین است؟
سر نفس را به سینه اش چسباند و گفت :
نفس تو چرا این حرفا رو میزنی دورت بگردم ؟
میگم به وجود آدمایی مثل من نیازه
نفس سرش را از سینه ی او بیرون آورد و فریاد زد :
هه تو دربرابر مردم مسئولی؟
ولی اونا فکر میکنن به خاطر پول میری
بعد رفتنت بهت تو هین میکنن و میگن
به خاطر پول رفتی ولی چه پولی؟!
خیلی خب برو برو جایی که بهت نیاز
دارم برو به جهنم برو دست از سرم
بردار برو ولم کن ولم کن برو از زندگی
من بیرون بروووو و در آخر صدای روی
زمین افتادن نفس .
نفس محمد حسین روی زمین بود خدایا چرا؟
نفسی که محمد حسین حاضر است بمیرد برایش؟
نفس همه چیز محمد حسین بود حال به خاطر محمد حسین به این روزگار افتاده؟
چقدر سخته تمام دنیایت تمام زندگی ات
جلوی چشمانت به خاطر رفتن تو روی
زمین بیفتد خیلی سخت است خیلی.
👇👇
آلاچیق 🏡
#کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۳۸ـ۴۱ 1سال بعد... محمد حسین : نفسم بدووو مامان منتظرمونه نفس : اومدم د
#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۴۲ـ۴۴
محمد حسین به یاد آورد آخرین شعری را
که دیشب برایش موقع خواب خوانده بود:
میشود لیلای دنیایم تو باشی؟!
گریهی پشت پلکان ام تو باشی؟!
میشود عاشق شوی مجنون شود دل؟!
می شود دریای عشق دل ام تو باشی؟!
میشود عاقل شوی اندک در این عشق؟!
شوم فرهاد تو کوه را کنم در این عشق؟!
میشود اندکی در فکر من باشی در این عشق؟!
میشود دریا شوی ساحل تو شوم در این عشق؟!
میشود دل بدهی دل بدهم عاشق شویم در این عشق؟!
میشود تا آخر این راه عاشق بمانیم در این عشق؟!
هر دو عاشق هم بودند ولی قبل از این
عشق عاشق خدا بودند و خدا و ائمه اش
از همه چیز واجب تر بود ...
محمد حسین کلافه در بیمارستان راه
میرفت و می آمد.
آرام و قرار نداشت آخر تمام زندگی اش
نفسش تمام دنیایش ناراحت است مگر
میشود عاشق باشی و درد جانانت را
ببینی آرام و قرار داشته باشی؟
ناگهان نفس پلک زد .
با شتاب به سمتش رفت و گفت :
بیدار شدی عزیز دلم؟دورت بگردم خوبی؟
نفس : آ. آب
محمد حسین لیوان آب را به لبانش
نزدیک کرد و نفس جرعه ای آب خورد .
نفس وقتی اتفاقاتی را که گذشته به یاد آورد عصبی و کلافه گفت :
زنگ بزن مامان بابام بیان سراغم
محمد حسین: اما ما خودمون خونه داریم
⁴³
نفس پوزخندی از شدت عصبانیت زد و گفت :
هه ما با هم خونه داشتیم دیگه نداریم
منو یا ببر خونه یا بگو بیان ببرنم.
محمد حسین کلافه بود از دست نفسش
چرا نفسش آنقدر بی منطق شده ؟
محمد حسین که او را خیلی دوست دارد
الان دلش میخواهد خودش بمیرد ولی
یک تار مو از سر نفسش کم نشود حالا
نفس چه میگفت؟
محمد حسین سعی در راضی کردنش داشت و گفت :
باشه باشه خودم میبرمت
رفت بیرون و کارهای ترخیص رو انجام داد.
تا خواست به نفس کمک کند تا از تخت
پایین بیاید نفس داد زد :
به من دست نزن
محمد حسین کلافه گفت :
حالت بده دستت رو بده نفس
نفس بازهم داد زد : گفتم به من دست
نزن مگه برات مهمه من حالم بده ؟
تو که میخوای بری !
به راستی این نفس چرا انقدر بی منطق شده است ؟
مگر محمد حسین چه گناهی داشت که
اینگونه باید مجازات شود ؟
محمد حسین قصد داشت با او صحبت
کند اما به نظرش امشب وقتش نبود
ولی نباید میگزاشت امشب را در کنار خودش نباشد .
گفت :نفس پدر و مادرت نگران میشن تو
رو با این حال ببینن بیا ببرمت خونه ی
خودمون دوتا قول میدم هیچ حرفی نمیزنم. باشه؟
نفس سری تکان داد نمیخواست پدر و
مادرش را نگران کند .
آنها حق داشتند آرامش داشته باشند .
وارد خانه که شدند نفس به اتاق خودش
رفت و در را محکم بست ⁴⁴
چه بر زندگی قشنگ شان آمده بود؟
محمد حسین و نفس باید اینگونه با هم
تا کنند؟پس کجا رفت آن نجوا های
عاشقانه؟پس چه شد آنهمه دوستت دارم
ها؟اصلا این ماجرا تقصیر کیست؟
محمد حسینی که نمیتواند تحمل کند به
ناموس مولایش علی (ع) توهین کنند؟
یا نفسی که از تنهایی میترسد؟نفسی که
تازه طعم زندگی مشترک را فهمیده؟این
رسمش است که در اوج جوانی تنها شود؟
محمد حسین واقعا نفس را دوست
داشت به یاد خنده های نفس به یاد گریه
های بچگانه اش به یاد شیطنت هایش به
یاد تمام خاطراتش با نفس آهی کشید و
با خود زمزمه کرد :
کی گفته این خاطرات قراره ادامه پیدا
نکنه؟چرا نفس اینطوری میکنه؟
به یاد شب های گذشته در اتاق نشست و
گفت:
تا زمانے کہ ࢪسیدن بہ تو امکان داࢪد ...
زندگے دࢪد قشنگیست کہ جࢪیان داࢪد!
زندگے دࢪد قشنگیست بہ جز شب
هایش ...
کہ بدون تو فقط خواب پࢪیشان داࢪد!
یک نفࢪ نیست تو ࢪا قسمت من گࢪداند ؟
کاࢪ خیࢪ است اگࢪ این شهࢪ مسلمان داࢪد!
خوابِ بد دیدهام اے کاش خدا خیࢪ کند،
خواب دیدهام کہ تو ࢪفتے، بدنم جان داࢪد
شیخ و من هࢪدو طلبکاࢪ بهشتیم،ولے ...
من بہ تو، او بہ نماز خودش ایمان داࢪد ، ،
این که یک روز مهندس بِرَود در پی شعر...
سَر و سِریست که موی پریشان دارد
به اینجا که رسید صدای آرام نفسش را شنید :
من از آن روز که در بند تواَم فهمیدم
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد...
محمد حسین مغموم لب زد : این رسمش
بود نفس؟ شب تولدم باید با گریه های تو
تموم بشه ؟ چرا آتیش میزنی به قلب من دختر
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
🔴 برنج را قبل خوردن 1شب بخیسانید ...
♦️به گفته محققان دانشگاه انگلستان مواد شیمیایی ناشی از سموم صنعتی باعث آلودگی برنج میشود ولی خیساندن برنج در آب در طول شب میزان ماده سمی آرسنیک را 80%کم میکند
#برنج
#تغذیه
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
جونه جونه جونه زینب.mp3
9.16M
🙏السلام علیکِ یا سیدتی یا زینب کبری ♥️
🎙 جونه جونه جونه زینب
روز میلاد بانوی بزرگ اسلام، پرستار تمام نیکی ها
پرستار ارزش های مقدس عاشورا، زینب کبری علیها السلام
بر همه پرستاران و پیروانش مبارک باد . . .
💐♥️♥️
#میلاد_حضرت_زینب(سلام الله علیها )
#محمود_کریمی🎙
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️خانم معترض میگه: اگر امریکا هم به ما حمله کنه بهتر از این زندگیه که ما داریم
چون شب می خوابیم صبح بلند نشده می بینی دلار شده..........تومن!‼️
❌پاسخ های مجری مجرب شنیدنی، بیاد ماندنی، آینده نگرانه، عالمانه و بیدارکننده ی دل ها و ذهن مریض می باشد.
⭕️توجه کنید👆👆👆
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌⭕️ پزشکیان! :
برخی مقامات اقتصادی دولت به دنبال افزایش نرخ بنزین هستند
👤فرشاد مومنی، #اقتصاددان گفت: در دو سه هفته اخیر برخی مقامات کلیدی اقتصادی بیش از 30 جلسه برگزار کرده اند که زمینه را برای #افزایش_نرخ_ارز و #بنزین فراهم کنند.
پروژه شیلی سازی در راستای پروژه تجزیه ایران می باشد
از امروز هر اقدامی که دولت انجام داد را ببرید ذیل برنامه شیلی سازی
#پزشکیان
#نفاق_ملی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆⭕️وقتی #ظریف از زبان ترامپ مردم ایران را تهدید میکرد
شماها غلط میکنید #نفت میفروشید،
بذار #ترامپ برگرده حالیتون میکنم
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 فرشاد مومنی: پول برای آیفون هست ولی برای نوسازی تجهیزات پزشکی نیست؟
▪️#فرشادمومنی، #اقتصاددان گفت: انگار رهنمودهای ریچارد نفیو را برای متلاشی کردن اقتصاد ایران در حال پیاده کردن هستند. منابع ارزی کشور صرف موارد مصرفی غیر مولد مانند #آیفون و خودرو میشود.
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۴۲ـ۴۴ محمد حسین به یاد آورد آخرین شعری را که دیشب برایش موقع خواب خوا
#قسمت۴۵ـ۴۷
نفسی که صدایش را میشنید و هق هق
میکرد چه کسی فکرش را میکرد که نفس
دختر مغرور و زیبای حاج محسن اینگونه
اشک بریزد؟نفسی که همیشه آرزوی داشتن همسری مومن را داشت ولی دعا دعا میکرد خوبیش به حدی نباشد که شهید شودحال چرا باید همچین مردی قسمتش میشد.
نفس چشمش به سجاده پهن شده اش
افتاد خوشبختانه وضو داشت روی زمین
نشست و مثل گذشته ها کمی با خدایش راز و نیاز کرد:
خدایا یادته بهت میگفتم همیشه هوامو
داشته باش؟خدایا نکنه ولم کنی من هیچ هیچم و تو بینهایتی خدایا تو خودت محمد حسین رو به من
دادی حالا هم میگم به خودت که محمد
حسین رو ازم نگیر من هیچی نیستم
خدای خوبم مثل همیشه خوبی هاتو نشونم بده.
نفسی که سر سجاده خوابش برد.
محمد حسینی که به سمت اتاقش روانه
شده بود و کلافه روی تخت دراز کشید
چقدر سخت است که دلتنگ کسی باشی
که دیوار به دیوار توست ولی او نخواهد
که تو را ببیند.مگو در کوی او شب تا سحر بهر چه میگردی
کهدلگمکردهامآنجاومیجویمنشانش را!ッ
صدای اذان بلند شد ومحمدحسین به
یاداولین روز زندگی مشترک شان دراین
خانه افتاد،
ساعت 4 صبح بود و محمد حسین برای
نماز صبح بیدار شده بود به سمت
سرویس رفت و وضو گرفت خواست قامت ببندد برای نمازکه به یادش افتاددیگرخودش تنها نیست بلکه همسری هم دارد وبه سمت اتاق مشترک شان رفت ونفس را روی میز تحریر دیدو با خود
گفت مگرنفس کناراو نخوابیده بود؟حالانفس اینجا چه میکند؟چشمش که به جزوه ی درس خودش افتاد خنده اش گرفت و خواست که نفس را بیدار کند تا باهم نماز بخوانند وهم روی تخت بخوابد نه میز.
به گوشش نزدیک شد و زمزمه کرد:خب دانش جو های عزیز داشتم میگفتم که علم روانشناسی میگه که نفس تکانی خورد.
محمدحسین بلند تر گفت میگه که
نفس چشمانش را مالید و به حالت نق
گفت چی میگه دیگه استاد؟
محمدحسین صدایش را صاف کرد و گفت :
میگه که اگه یه نفر رو دوست دارین
نزارین بخوابه و برای نماز صبح بیدارش کنید.نفس متعجب گفت:مطمئنی اینو علم روانشناسی میگه؟
محمدحسین: خب نه اینو خودم میگم
درسرویس برد و گفت:زود باش وضو بگیریم که من زیادمنتظرت نمیمونما
نفس:اون موقع من میکشمتا
محمدحسین خنده ای از ته دل کرد و
دستش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و با
لحنی بامزه گفت:
اووووه ببخشید بانو لطفا بنده حقیر رو ببخشین.و بعد هم نماز دو نفره ای که با هم خواندن و عهدی که از یکسال پیش تا
الان به آن عمل کردند آن هم اینکه نماز
صبح را باهم بخوانند.
با یاد آوری آن خاطره شیرین در اتاقش
را آرام گشودو نفسش را روی سجاده دیدگویی نفس منتظرش بود یعنی نفس
هم مثل او روی عهدش مانده نفس سر
از سجده بلند کرد و در همان حالت نشسته ماند.محمد حسین آرام آرام جلویش رفتو نشست:سلام صبح بخیر
نفس با آن چشمان قرمز و باد کرده اش
سری تکان داد.
محمد حسین آرام گفت:
نفس عزیزم من باید باهات صحبت کنم
نفس بی منطق گفت :
چه صحبتی؟تو مگه نمیخایم منو ول
کنی و بری؟خب برو هر چی زود ترم برو
و منو راحت کن برو ولم کن بعد بلند تر
داد زد و گفت بروووو برو از زندگی من
بیرون بروو
نفس ایستاد و محمد حسین هم تصمیم
گرفت به نفسش بفهماند کارش اشتباه
است .
محمدحسین گفت :
نفس تو چرا اینطور شدی ؟
چرا آنقدر بی منطق شدی؟
روز خواستگاری رو یادته گفتی کسی رو
میخوای که وقتی اشتباه رفتی دستتو
بگیره وبهت بگه که اشتباه میکنی ⁴⁷
نفس خانوم روز خواستگاری رو یادته چی گفتی؟
گفتی کسی رو میخوای که وقتی اشتباه
رفتی دستتو بگیره وبهت بگه که اشتباه
میکنی بعد دست نفس رو گرفت و
گفت :
نفس خانوم آروین داری اشتباه میکنی
داری پشت منو میلرزونی
داری کاری میکنی که نرم
فکر کردی حال من خیلی خوبه ؟
نه من تو رو بیشتر از خودت دوست
دارم بفهمم .
نفس در حالی که سعی در خفه کردن
بغضش داشت پوزخندی عصبی زد و
گفت:
هه فکر کردی مثل این رمانای مذهبی
عاشقانه منم میگم وای راست میگی
بفرما برو و منو تو انتظار بزاری؟
نه آقا من دیوانه نیستم که خودمو
بیچاره کنم اونا داستانن.
حالا من بهت میگم اگه میخوای بری من
یه شرط دارم شرطی که هم باعث میشه
پشت تو نلرزه و هم من راحت شم و با
خیال راحت بتونی بری!
محمد حسین متعجب گفت :
چه شرطی؟
نفس: (این تنها راهیه که میتونم از رفتن
منصرفت کنم محمد حسین منو ببخش
که این حرفو بهت میزنم.)
نفس گفت : قبل رفتنت منو ..
نفسی کشید این تنها راهی بود که
میتوانست محمد حسین را منصرف کند
لبانش را خیس کرد و گفت من رو ط ..
طلاق بدی.
و رگ های غیرت برجسته و صورت قرمز
شده ی محمد حسینش محمد حسین چه
میکردم با این حرف سنگین نفس؟
دست محمد حسین برای فرود آمدن روی
صورت نفس بالا آمد اما در همان بالا
مشت شده ماند محمد حسین فریاد زد
فریاد زد : بسه نفس به ولایت علی قسم
یه بار دیگه این حرفو به زبون بیاری
بخدا..ادامه ی حرفش را خورد و
گفت : من و تو فقط وقت مرگ از هم
جدا میشیم فهمیدی؟
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#قسمت۴۵ـ۴۷ نفسی که صدایش را میشنید و هق هق میکرد چه کسی فکرش را میکرد که نفس دختر مغرور و زیبای ح
#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۴۸ـ۵۰
بعد جلو تر آمد و بلند تر گفت:
فهمیدی؟
نفس دیگر طاقت نداشت خودش را
در آغوش او انداخت راست میگفت
نفس واقعا بی منطق شده مگر در
عاشقی هم منطق وجود دارد؟
خدایا تو ما رو به هم رسوندی پس
خواهش میکنم هیچوقت ما دوتا رو
از هم جدا نکن حتی هنگام مرگ .
محمد حسین با این کار نفس کمی
آرام شده بود نفس را روی کاناپه
خواباند و کنارش نشست و سرش را
نوازش کرد...
نفس با آن صدای بغض آلودش که
آشوب در دل مردش میداخت گفت :
نوازشم ڪن من واقعیترین
بانو یِ افسانههایِ توام فرقی
نمیڪند ڪجا آغوش تو .......
هر جا ڪہ باز شودبا شڪوهترین
قصر دنیا ست قصری
ڪہ تنها آقایش تویے .....
محمد حسین ببخشید راست میگی
من خیلی تند رفتم میشه منو ببری
گلزار شهدا ؟
محمد حسین خوشحال از قانع کردن
نفسش گفت :
آره عزیزم آره آروم باش قشنگ من
ساعت 7 صبح بود که هر دو آماده
بودند برای رفتن به گلزار شهدا در
میان راه کسی به تلفن محمد حسین
زنگ زد .
پس از اتمام تماس محمد حسین رو
به نفس گفت : عزیزم سوریه رفتنم
جور شده ولی اگه تو نخوای جایی
نمیرم.
نفس: نه برو
محمد حسین:
امشب خونه مامان اینا دعوتیم
یجورایی مراسم خداحافظی
نفس ابرو در هم کشید
محمد حسین: چیزی شد؟
نفس: تو همه کاراتو کردی مهمونی
هم اوکی شده الان به من میگی؟
محمد حسین: ببخشید اما اگه تو
بخوای همه چیزو کنسل میکنم
نفس: نیازی نیست.
محمد حسین : الهی دورت بگردم دل
گیر نشو
نفس : نیستم ولی محمد حسین
هیچوقت فکر نمیکردم بتونم بهت
انقدر وابسته بشم!
محمد حسین: منم فکر نمیکردم یه
روزی عاشق یه دختر لوس ننر بشم! ⁴⁹
نفس : چچچچچی گفتی؟
محمد حسین آب دهانش را صدا دار
قورت داد و طوری وانمود کرد که انگار
ترسیده و گفت :
من گفتم منم فکر نمیکردم عاشق یه
خانم همه چیز تموم بشممم.
نفس : این شد
محمد حسین:
تو را دوست دارم و غمهایت را،
تو را دوست دارم و زخمهایت را،
تو را دوست دارم و دردهایت را،
تو را دوست دارم و نقصهایت را،
تو را دوست دارم و رنجهایت را،
تو را دوست دارم..
و تا همیشه همینطور به دوست
داشتنت ادامه میدهم...
نفس : عه شعر میخونی؟
جز کوی تو ، دل را نبوَد منزل دیگر
گیرم که بُوَد کوی دگر ، کو دلِ دیگر؟ :)
محمد حسین: هه اینجوریاس:در
میان این همه غوغا و شر.
عشق یعنی کاهش رنج بشر...
و رسیدن به مقصد باعث شد سکوت
کنند و دست در دست هم به سمت
گلزار راه افتادند.
محمد حسین وقتی بالای مقبر شهید
آرمان علی وردی قرار گرفت گفت:
سلام آقا آرمان
من و نفس اومدیم اینجا که نفس
جان از شما معذرت بخواد به خاطر
اینکه دیشب اومدیم با شما اختلاط
کنیم تبدیل شد به دعوا
نفس:سلام داداش آرمان
شرمنده من اون دفعه حرفای خوبی نزدم ببخشید
اصلا حالا که فکر میکنم شهادتم چیز قشنگیه
کاش این محمد حسینم شهید بشه
من بتونم نفس راحت بکشم.
محمد حسین:عهههه نفس؟
نفس : خیلی خب شوخی کردم بابا
محمد حسین:
نفس من خیلی دوستت دارم ولی اینو
بدون که شهادت همش سختی و
بدی نیست درسته میدونم انتظار داره
ممکنه تنهایی داشته باشه ولی فکر
کن عشق سه حرفه شهادت چهار
حرف شهدا خیلی از ما جلوتر ن
نفس شرمنده گفت :
میدونم محمد حسین جان ولی به
منم حق بده چرا ما باید از زندگی
خودمون بگذریم برای حفظ جون این
مردمی که شهدا براشون هیچ ارزشی نداره؟
برای چی باید جونتو بدی واس حفظ
امنیت همچین مردمی؟
محمد حسین: عزیزم من اینکار رو در
درجه ی اول برای خدا و بعدش برای
محافظت از ناموس امام علی میکنم
بعد این مردم و
نظر خدا برام مهمه نه مردم
ما وقتی زندگیمون خوب میشه که
فقط دنبال رضایت خدا باشیم .
بعد از کمی حرف زدن به سمت خانه
⁵⁰
روانه شدند هر دو به خاطر اینکه شب
گذشته را نخوابیدند به محض ورود به
خانه در تخت خواب قرار گرفتند و
خوابیدند.
نفس در خواب باز هم همان خانوم
سبز پوش را دید.
خانوم سبز پوش:
دخترم من که بهت گفتم حالا حالا ها
اتفاقی برای اون مرد نمیوفتن چرا
آنقدر نگرانی؟
نفس : خانوم جان محمد حسین
خیلی خوبه اگه بره سوریه حتما شهید میشه
خانوم سبز پوش:
در خوب بودنش شکی نیست اما
بودنش مفید تر از رفتنشه اون فعلا
قراره کار های مهمی رو انجام بده
و اگر هم قرارباشه شهید بشه هر دو باهم شهید میشید.
نفس شاد و خوشحال لب زد: خیلی
ممنونم خانوم جان
سپس از خواب بیدار شد اذان ظهر را
گفته بودند وضو گرفت و قامت بست
و به یاد سال گذشته اش با خدایش
درد و دل کرد که دستی روی شانه
اش نشست.
محمد حسین:
چیشده خانوم کبکت خروس میخونه؟
نفس: هیچی .. هرچند بار خواستی
بری سوریه برو راضی راضیم از ته قلب
محمد حسین ذوق کرد و گفت:
پس خود خانوم حضرت زینب حلش کرد ...
#ادامه_دارد
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
مداحی آنلاین - میدونی کربلاتو من - جواد مقدم.mp3
7.61M
🙏صَلَی اللهُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ♥️🤚
میدونی کربلاتو من
از ته دلم دوست دارم
خواب می بینم سرم رو روی
ضریح تو میزارم
بسیار زیبا... التماس دعا 🙏🙏
#جواد_مقدم🎙
#هیئت_مجازی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
@Alachiigh
🌹شهید صادق مزدستان🌹
💢خوشتیپ بود و خوشگل.دامادش حاج آقا موسوی تعریف میکرد سال ۵۹ اولین بار که صادق و بردم جبهه ، بچه ها میگفتند این بچه سوسول کیه آوردیش جبهه !!!!!
چند ماهی نگذشت که همین بچه سوسول بخاطر رشادت هایش و نبوغ نظامی ش شد فرمانده گردان و فرمانده تیپ دوم لشکر ویژه ۲۵ کربلا.عملیات محرم صادق فرمانده گردان صاحب الزمان بود و در این عملیات خط شکن بودند و بعنوان فرمانده ممتاز و گردان او بعنوان گردان خط شکن بعد عمليات مورد تقدیر فرماندهان سپاه قرار گرفت
💢سردار مرتضی قربانی : وقتی رمز عمليات محرم گفته شد سه دقيقه بعد سنگرهای عراقی را فتح کرد و فرياد اللّه اکبر صادق بلند شد . وقتی با بی سيم تماس گرفتيم ،گفتند مزدستان خودش با نيروهای عراقی می جنگيد . فکر می کنم اولين کسی که وارد سنگر عراقی ها شد مزدستان بود . گردان صاحب الزمان (عج) به فرماندهی مزدستان يکی از بهترين گردانهای لشکر 25 کربلا بود که در عمليات محرم خوش درخشيد.
💢سردار شهید صادق مزدستان که فرماندهی تيپ دوم مکانیزه لشکر 25 کربلا را به عهده داشت. در حالی که تنها دوازده روز از ازدواجش می گذشت در منطقه فکه در يک عمليات شناسايی در خط مرزی عين خوش و در جنگل امقر در اثر اصابت ترکش مين والمر به ناحيه سر در تاريخ 9 دی 1361 به شهادت رسيد.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh