الحقنی بالصالحین«یرتجی»
فرد گفت: شهید حجت الاسلام سلیمانی فرد محور نخستین گردان رزمی و تبلیغی طلاب در قم بود و این گردان به
شهید سلیمانی فرد متولد روستای «ازنی» بخش چهاردانگه شهرستان ساری است، وی در خانواده ای کشاورز به بالندگی رسید و پس از ازدواج مدتی در گرگان سکونت داشت و در ۲۲ مهرماه ۱۳۵۹ در سرپل ذهاب به فیض شهات نائل آمد.
نخستین شهید روحانی استان گلستان برای فراگیری علوم حوزوی در شهر قم نزد علمای برجسته اساتیدی چون شهید آیت الله مرتضی مطهری و آیت الله العظمی مکارم شیرازی، آیت الله نوری همدانی و… کسب فیض کرد و در دوران انقلاب نیز یکی از مبارزین به شمار می رفت و در شهرهای مختلف کشور از جمله شیراز، کرمان، خمین، زاهدان، اراک، ساری، گرگان به تبلیغ و افشاگری و مبارزه علیه رژیم پهلوی پرداخت و بر اثر این سنخنرانی ها از سوی ساواک بازداشت و مورد شکنجه قرار گرفت.
شهید سلیمانی فرد در همان روزهای ابتدایی جنگ به عنوان اولین گروه رزمی تبلیغی روحانیون در معیت حضرت آیت الله العظمی نوری همدانی عازم جبهه های حق علیه باطل شد و در منطقه عملیاتی سرپل ذهاب در جبهه های غرب کشور به انجام رسالت تبلیغی و جهادی خود پرداخت و در همان روزهای سیاه جنگ به مقام رفیع شهادت نائل شد.
31 شهریور سال 59 که آغاز جنگ بود و ابرقدرت های غرب و شرق با محوریت صدام ملعون و رژیم بعثی عراق نسبت به جمهوری اسلامی ایران تعرض داشت و در همان روزهای نخست جنگ نخستین گردان رزمی و تبلیغی طلاب در قم به سرپرستی آیت الله عظمی نوری همدانی از مراجع معظم تقلید شکل می گیرد که برخی از طلاب جوان استان از جمله شهید مبارز حجت الاسلام سلیمانی فرد عضو این گردان رزمی و تبلیغی بودند.
شهید سلیمانی فرد محور نخستین گردان رزمی و تبلیغی طلاب در قم بود و این گردان به منطقه عملیاتی اعزام می شوند.
این گردان در دو دسته یکی به غرب و دیگری به جنوب کشور اعزام می شوند و شهید حجت الاسلام سلیمانی فرد عضو دسته غرب بود و آیت الله نوری همدانی نیز این کاروان را رهبری می کردند.
شهید در کرمانشاه به لشکر زرهی و پس از آن به گیلان غرب و اسلام آباد و نهایتاً به پادگان ابوذر اعزام می شوند و این مهم در مقطعی بود که شهید بزرگوار شیرودی و کشوری که از ارتشیان ولایتمدار آن زمان بودند مقاومت می کردند.
در آن زمان قصر شیرین سقوط کرده بود و سرپل ذهاب نیز در محاصره تانک های بعثی قرار داشت و نیروهای رزمی انسجام لازم را نداشتند و گروه های مردمی شامل سپاه و بسیج و روحانیت نیز با لباس روحانیت در هفته نخست جنگ در منطقه حضور داشتند و این حضور برای رزمندگان سپاه و ارتش سیار تعیین کننده و امید بخش بود.
حجت الاسلام سلیمانی فرد سرانجام در تک دشمن و در منطقه دشت ذهاب در تاریخ 22 مهر سال 1359 به شهادت می رسد و با توجه به اینکه تا سال 60 بسیجیان و نیروهای مسلح پلاک نداشتند و تمام لباس مقدس روحانیت و کارت هایی که همراه داشتند در مدرسه سرپل ذهاب که قرارگاه آنها بود گرفته شده بود شهید جاویدالاثر شدند.
فرزند شهید می گوید 👇👇
پدر شهیدم به دنبال اسم و رسم نبودند و جایی که دفاع از اسلام، دفاع از انقلاب و مردم مطرح می شد محافظه کاری نداشتند و از نخستین روزهای جوانی به امام(رحمه الله علیه) لبیک گفتند و در کنار مردم قرار داشتند.
هنوز به دنیا نیامده بودم که پدرم به شهادت رسید و او وصیت کرده بود که اگر فرزندم پسر شد نامش را روح الله بگذارید و علت آن عشقی بود که شهید بزرگوار به امام خمینی (رحمه الله علیه) داشتند.
به وصیت شهید نام من روح الله گذاشته شد و 6 ماه پس از شهادتش بنده به دنیا آمدم ولی آن چیزی که از این شهید بزرگوار شنیدم چند خصوصیت شاخص بود و یکی از آنها مبارزه و ایستادگی در برابر رژیم طاغوت بود.
در زمان ستمشاهی ظلم زیادی به مردم شد و شهید بزرگوار چندین بار علیه شاه و رژیم صحبت کردند و سخنرانی هایی در زرند کرمان داشتند که نوارهای سخنرانی شهید موجود است، ایشان در شیراز، گرگان، استان مازندران و سیستان و بلوچستان با جسارت و روحیه انقلابی گری سخنرانی کردند.
در روزهایی که انقلاب اسلامی به پیروزی می رسد شهید بزرگوار تلاش کردند که کتابخانه برای نوجوانان و جوانان تاسیس کنند.
روستای ما تا سال 64 برق نداشت و با این وجود کاست های نوار را با صدای شیوای خود از زندگی معصومین(علیهم السلام) ضبط می کرد و در اختیار نوجوانان و جوانان قرار می داد.
سال 1355 در زادگاه خود در روستای ازنی در منطقه چاردانگه ساری کتابخانه تاسیس کردند، شهید در قم زندگی می کردند و پس از ازدواج در قم ساکن بودند.
دعای امام سجاد علیه السلام در هنگام بلا.mp3
1.64M
🎵 صوت دعای توصیه شده رهبر معظم انقلاب برای دفع بلا
#دعای_هفتم صحیفه سجادیه
4_5942831455884281557.mp3
2.58M
⭕️شهدا خیلی با ذکاوت هستند...
🔺پادکست زیبا و شنیدنی از سخنان شهید سلیمانی در مورد شهدا
دل #شهید جنتی است که
#ملائک بدان غبطه می خوردند
آری جنتی که جز حضور دائم چیزدگری نیست
#وعند_ربهم_یرزقون
ــــــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــــ
🔹صاحب مکیال می نویسد:
💎در عالم خواب به من گفته شد: درهمی که در راه امام #غایب خرج شود هزار و یک برابر ارزشمندتر از دوران حضور امام است
(مکیال المکارم ج2 ص 306)
📢📢📢📢📢
سلام علیکم💐
بزرگواران
قربانی برای سلامتی و فرج امام زمان علیه السلام 💫🌟
برای دفع بلا و بیماری از بلاد مسلمین ویژه شیعیان امیرالمؤمنین علیه السلام 👌
صدقه سر سلامتی حضرت سلامتی همه مومنین و مومنات 🙏🙏
👇👇👇👇
👈 ان شاالله قربانی در روز جمعه همین هفته انجام می شود
عزیزان !
بیمه کنید خودتان واهل بیتتان را👌
ولو به اندکی 👉
یاری کنید مارا
سهم خود را به این شماره ی
کارت واریز فرمایید:
6037 9973 5313 3474
خدیجه مولوی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
✅ قربانی این هفته از طرف مادر بزرگوارشان خانم نرجس خاتون هدیه می شود به بقیه الله الاعظم عج 👉
واریز تا 9 صبح جمعه ان شاالله
#مولا_جان
ترسم از آن روز که بیایی و من نباشم...
ترسم که توبیایی و من در خاک باشم...
مهدی فاطمه کی میآیی آقاجان😢
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
هدایت شده از الحقنی بالصالحین«یرتجی»
چله بیست و یکم
🌟 💫 رزمایش محمدی صلی الله علیه وآله
مهدوی عجل الله تعالی فرجه الشریف 💫🌟
#مراقبت بر
✅ 1- صد صلوات هدیه به حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها
✅ 2- دعای عهد
✅ 3- زیارت آل یاسین
✅ 4- نماز استغاثه به امام زمان علیه السلام
✅ 5- دعای هفتم صحیفه سجادیه
✅ 6- سلام بر اباعبدالله الحسین علیه السلام
#مراقبه رفتاری؛
✅ 7- احیای سبک زندگی اسلامی ایرانی با تاکید بر ضرورتهای
زمان حاضر،قواعد بهداشتی
#استاد_نیلچی_زاده
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
چله بیست و یکم 🌟 💫 رزمایش محمدی صلی الله علیه وآله مهدوی عجل الله تعالی فرجه الشریف 💫🌟 #مر
سلام علیکم 💐
بیست و چهارمین روز از ✨چله بیست و یکم ✨ سر سفره شهید سرفراز 🌷محمد رضا شفیعی 🌷هستیم
محمدرضا در سال 1346 به دنيا آمد و با آمدنش رزق و روزي پدرش خيلي رونق گرفت. بچه زرنگ، كنجكاو و با استعدادي بود. به همه چيز خودش را وارد مي كرد و مي خواست همه چيز را ياد بگيرد. او مهربان و غمخوار بود. هميشه كمك مادر بود و نمي گذاشت يك لحظه او دست تنها بماند. هميشه دوست داشت به همه كمك كند. 11 ساله بود كه پدرش از دنيا رفت. وقتي مادر گريه مي كردم به او مي گفت : گريه نكن من هم گريه ام مي گيرد. براي مرد هم خوب نيست گريه كند. بابا رفت من كه هستم.
مادر شهید می گوید : در دوران كودكي شيطنت هاي كودكانه اش همه را با خود مشغول مي كرد، در آن منزل قديمي كه بوديم ايوان كوچكي داشتيم كه پله هاي آن به آب انبار منتهي مي شد، محمدرضا مي خواست سيم برق را داخل پريز كند كه برق او را گرفت و با شدت هر چه تمامتر از بالاي پله هاي ايوان به پايين پله هاي آب انبار پرت شد. من تنها بودم و پايم هم شكسته بود و در اتاق زمين گير شده بودم. به هيچ وجه نمي توانستم از جايم بلند شوم. شروع كردم به يا زهراء و يا حسين گفتن. همسايه ها را صدا مي زدم كه تصادفاً خواهرم وارد خانه شد. با گريه و التماس از او خواستم محمدرضا را از پله هاي آب انبار بالا بياورد، وقتي بچه را آوردند چهره اش سياه و كبود شده بود و به هيچ وجه حركت و تنفس نداشت. او را بردند به سمت بيمارستان، يك بقال در محله داشتيم كه خدا او را بيامرزد به نام سيد عباس، در بين راه خواهرم را با بچه روي دست ديده بود بعد از شنيدن ماجرا بچه را بغل كرده بود، او سيد باطن دار و اهل معرفتي بود، خواهرم مي گفت: سيد عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع كرد چند سوره از قرآن را خواندن، به يكباره محمدرضا چشمانش را باز كرد و كاملاً حالش عوض شد سيد گفته بود نيازي به دكتر نيست، طبيب اصلي او را شفاء داده است
وقتی 14ساله شد تقاضاي جبهه كرد، ناراحت بود از اینکه او را قبول نمي كنند چون سنش كم بود، بايد 15 سال تمام داشته باشد. مادر به او مي گفت صبر كن سال بعد انشاءالله قبولت مي كنند. ولي صبر نداشت و مي گفت آنقدر مي روم و مي آيم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد. بالاخره شناسنامه اش را گرفت و دستكاري كرد و 1 سال به سن خود اضافه كرد، به مادرش گفته بود هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) كردم تا قبولم كنند، با اصرار زياد به مسئول اعزام، بالاخره براي اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمي شناخت تا خودش را به جبهه رساند.
مادر محمدرضا میگوید :وقتي از جبهه بر مي گشت خيلي مهربان مي شد، نمي گذاشت من يك تشك زيرش بيندازم، مي گفت: «مادر اگر ببيني رزمندگان شبها كجا مي خوابند! من چطور روي تشك بخوابم؟» اگر مي گفتم آب مي خواهم فوري تهيه مي كرد. خريد مي كرد مرا مي برد حرم حضرت معصومه (س) مي گفت نكند غصه بخوريد، من دارم به اسلام خدمت مي كنم، خدا عوضش را به شما مي دهد. خدا يار بي كسان است. حدوداً از سال 60 تا 65 در جبهه حضور داشت هر بار كه بر مي گشت از قصه هاي خودش برايم تعريف مي كرد. يكبار مي گفت سوار قاطر بودم و داشتم از كمر تپه بالا مي رفتم، قاطر را زدند، سرش جدا شد، ولي من يك تركش ريز هم سراغم نيامد. مي گفت يكبار ديگر داشتم با ماشين براي بچه ها غذا مي بردم، محاصره شديم هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) كردم، نجات پيدا كرديم. بار ديگر موج او را گرفته بود و ناراحت بود كه چرا فيض شهادت نصيبش نشده است. هر بار كه مرخصي مي آمد فقط به فكر مقابله با ضدانقلابها و اشرار بود، هر شب از خانه بيرون مي رفت و قبل از نماز صبح مي آمد
بچه تودار و مظلومي بود تا لازم نمي شد حرفي را نمي زد و كاري را انجام نمي داد. مثلاً من به عنوان مادر، بعد از دو سال فهميدم به سپاه رفته و پاسدار شده است، يك روز لباس سبزي به خانه آورد، به من گفت كه شلوارش را كمي تنگ كنم، بعد از سؤالهاي زيادي كه كردم فهميدم پاسدار شده و دوست داشت كسي از اين موضوع با خبر نشود
در مورد ازدواج که با او صحبت می کردند با خنده جواب مي داد كه خدا يار بي كسان است. زنم يك تفنگ است و همينطور خانه ام يك متر بيشتر نيست، ساخته و آماده نه آهن مي خواهد نه بنا!
اوائل ماه ربيع 6 عدد جعبه شيريني ، عطر و تسبيح و مهر و جانماز میخرد آماده و مهيا میشود ، در جواب مادر که به او گفته بود : «مادر تو كه پول زيادي نداري، از اين خرجها مي كني! فردا زن مي خواهي»، خانه مي خواهي، بعد با آرامش و لبخند شيرين جواب او را با اين يك بيت شعر مي دهد : «شما با خانمان خود بمانيد كه ما بي خانمان بوديم و رفتيم بعد گفته بود : در منطقه قرار است جشن ميلاد پيغمبر اكرم (ص) را داشته باشيم و به خاطر مراسم جشن اين وسايل را خريده ام. حالات عجيبي داشت، خلاصه خداحافظي میکند و حرف آخرش را به مادر می گوید : «مادر به خدا مي سپارمت»
چند روزي طول نكشيد كه شب در عالم خواب ديدم محمدرضا از در خانه داخل آمد يك لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در كه آمد يك شاخه گل سبز در دستش بود ولي جلوي من كه آمد يك بقچه سبز كوچك شد. سه مرتبه گفت: مادر برايت هديه آوردم، گفتم: «چطوري پسرم! اين بار چرا! اينقدر زود آمدي» گفت: «مادر عجله دارم، فقط آمدم بگويم ديگر چشم به راه من نباشيد»! صبح كه بيدار شدم از خودم پرسيدم چه اتفاقي افتاده است؟ شايد ديشب حمله و عمليات بوده است. به دامادم تلفن زدم و قصه را گفتم. دامادم خواب را خيلي تاييد نكرد. دوباره شب بعد همين خواب را ديدم محمدرضا گفت: «ديگر چشم به راه من نباشيد»! وقتي براي بار دوم به دامادم گفتم، رفت سپاه و پرس و جو كرد ولي خبري نبود از ما خواستند يك عكس و فتوكپي شناسنامه را پست كنيم براي صليب سرخ، كه ما همين كار را كرديم
هشت ماه از اين قصه گذشت يك روز عصر در خانه به صدا درآمد، در را كه باز كردم چند نفر ايستاده بودند، با لباس سپاه كه يك آلبوم بزرگ به دستشان بود، گفتند شما از اين تصاوير كسي را مي شناسيد، من ورق مي زدم ديدم چشمها همه بسته، دستها هم از پشت بسته، بعضي ها اصلاً قابل شناسايي نبودند، داشتم نااميد مي شدم كه در صفحه آخر عكس محمدرضا را ديدم، با حالت عجيبي در عكس خواب بود و لبهايش از هم باز شده بود، گفتم: «مادر به قربان لب تشنه اربابت حسين، آيا كسي به تو آب داده يا تشنه شهيد شدي»؟ برادر سپاهي گفت: شما مطمئن هستي اين پسر شماست؟ گفتم: «بله مطمئنم اين محمدرضاي من است. گفت: «پس چرا در اين عكس، محاسن ندارد ولي اين عكس در اتاق صورتش پر از محاسن است»؟ راست مي گفت او شب آخر محاسنش را كوتاه كرد و مي گفت احتمالاً در اين عمليات اسير شوم مي خواهم بگويم سرباز هستم نه پاسدار. خلاصه به ما اطلاع دادند كه محمدرضا در ارودگاه شهر موصل، بعد از 10 روز اسارت به شهادت مي رسد و جنازه او را در قبرستان الكخ مابين دو شهر سامرا و كاظمين دفن كرده اند.