eitaa logo
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
2.7هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
9هزار ویدیو
238 فایل
انس با شهداء برای همنشینی با امام زمان«ع» ومرافقةالشهداء من خلصائک اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله) السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی
مشاهده در ایتا
دانلود
. تعهد او به کارش آنقدر زیاد بود که سه روز قبل از بستری شدنش در بیمارستان هم سر شیفتش حاضر شد. آخرین روز، خودم تا بیمارستان بردمش، گفتم حالت خوب نیست کاش مرخصی می گرفتی. زیر بار نرفت و گفت در این شرایط نمی توانم خانه بمانم و استراحت کنم. اوضاع بیمارستان ها اصلا خوب نیست. مادرم در آی سی یو بستری بود و بابا هر روز بهش سر می زد. آخرین روزی که از سرکار آمد، در خانه از حال رفت و او هم در بیمارستان بستری شد. در زمان دفاع مقدس دو روز بعد از ازدواج به جبهه رفت و ۴ سال جنگید. در این ۴ سال، چند بار مجروح شده بود، در یکی از عملیات ها نیروهای بعث عراق اسیرش کرده بودند و در میانه مسیر فرار می کند. در همه این سال ها هیچ وقت خاطراتش از جنگ را برای ما روایت نکرد.فقط بعضی وقت ها که عکس هایش را ورق می زد با گریه می گفت یک گردان رفتیم عملیات، من برگشتم و چند نفر دیگر، همه شهید شدند.
هیچ وقت نه دنبال درصد رفت نه سابقه جنگ و جبهه را در کارش در بیمارستان دخیل کرد. گفتم چرا ثبت نکردی بابا، گفت کسی که باید ثبت می کرده این کار را انجام داده و امیدوارم از من قبول کرده باشد. وقتی هم که از جبهه برگشت درسش را ادامه داد به عنوان کارشناس ارشد پرستاری، در بیمارستان بقیة الله (عج) تهران لباس خدمتش شد لباس پرستاری و در سال های خدمت تمام تعهدی که به این لباس داشت را ادا کرد، هیچ وقت برای میز و منصب کار نکرد، اگر کار کرد، مخلصانه بود و برای رضای خدا. همیشه می گفت پرستاری کار نیست، پرستاری را نمیشه با حقوق و دستمزد معنی کرد، پرستاری عشق است و باید عاشق باشی تا این لباس برازنده ات باشد.
«پدرم زاده کربلا بود و هر سال روز عاشورا کربلا بودیم، روبه روی ضریح شش گوشه شانه به شانه هم بلند بلند می گفتیم بِاَبی اَنتّ و اُمی و نَفسی یا اباعبدالله(ع)."احمد داستانی" خودش را فدایی مکتب امام حسین(ع) کرد، چون بازنشست شده بود و بعد از آمدن کرونا داوطلبانه در سنگر مبارزه ایستاد. او پای آرمان و اعتقادش ماند و شهید شد، مادرم را هم با خودش برد. رفتن آنها اجابت دعاهای خودشان در زیارت عاشورا بود.»
قصه پرغصه خانواده شهید مدافع سلامت اولین قابی که بعد از ورود به خانه شهید چشمانمان را پر می کند، لباس مقدس پرستاری و لباس رزم پدر است و  تصویر پدر و مادر که کنار هم زینت بخش بالا نشین خانه شده است. قصه ها دارد دختر یک دانه با لباس مقدس پدر. هر سال ماه محرم که می آمد پدر و مادر، خانه را سیاه پوش می کردند. مادر مداح بود و خانه اش روشنایی چراغ روضه خانگی در محله. امسال که نیستند فرزندان شهید بعد از 6 ماه از شهادت پدر و مادرشان دیوارها را سیاه بندان کردند و خانه شان شده تکیه عزای امام حسین(ع). در یکی از روزهای ماه محرم، بی مقدمه و بی سوز صدای مداح، مجلس روضه در خانه شهید مدافع سلامت برپا می شود، وقتی دختر 20 ساله شهید می گوید؛« ما هر چه داریم از این روزها و روضه هاست. روضه اهل بیت تسلای دل ما بود وگر نه در برابر این غم، کمرمان خم می شد.»
محمدرضا داستانی» چه با صلابت در میان این همه غم، نقطه اتصال را پیدا می کند و با بغضی که در صدایش می دود  می گوید:«اگر پدر و مادرم را به فاصله چند ساعت از دست دادم،اگر غسلشان ندادند، اگر کفنشان نکردند، اما به خواهرم احترام گذاشتند، خواهرم را به اسارت نبردند. پدرم زاده کربلا بود،هر سال روز عاشورا کربلا بودیم و روبروی ضریح شش گوشه شانه به شانه هم بلند بلند می گفتیم بابی انت و امی و نفسی یا اباعبدالله(ع). پدرم، پرستاری بود که خودش را فدای مکتب امام حسین(ع) کرد و گرنه هیچ تعهدی نداشت که با آمدن کرونا در بیمارستان بماند، چون بازنشست شده بود. پای آرمان و اعتقادش ایستاد و شهید شد و مادرم را هم با خودش برد. رفتن پدر و مادرم اجابت دعاهای خودشان در زیارت عاشورا بود.»
بچه ها می گفتند عشق پدر و مادرشان به هم نسخه امروزی قصه لیلی و مجنون بود. دیوانه وار عاشق هم بودند. مرضیه 20 ساله از آخرین مکالمه پدر و مادرش می گوید:« مادرم بدنش ضعیف بود و زودتر از پدر در بیمارستان بستری شد، پدرم در خانه استراحت می کرد. یک شب با موبایل مادرم تماس تصویری گرفتیم. بابا به مادرم گفت انشاالله من پیش مرگت بشم، روی تختی که بستری شدی بخوابم، تو برگردی خانه. دقیقا روز آخر پدرم روی همان تختی از دنیا رفت که مادرم قبل از اینکه به آی سی یو برود در آن بستری بود. پدرم فقط چند ساعت بعد از مرگ مادرم زنده ماند، دوری او را طاقت نیاورد و شهید شد.» بعد از روایت هر خاطره ای اشک، آخرین تلاش فرزندان شهید برای آرام شدن است. مرضیه ادامه می دهد؛« شهادت ناگهانی پدرم و مرگ مادرم ما را شوکه کرده. از وقتی پدر و مادرم هر دو با هم رفتند، در این خانه بسته شد. من طاقت ماندن در خانه خودمان را نداشتم.امروز بعد از شش ماه به خانه مان آمدیم و وقتی کلید انداختم و وارد شدم منتظر بودم مادرم از آشپزخانه بیرون بیاید، منتظر بودم بابا روی مبل برام شعر بخونه.ما آرزوداشتیم نوکری پدر و مادرم را بکنیم. ما هنوز چروک های صورت بابا را ندیده بودیم، اما راضی هستیم به رضای خدا.»
دختر شهید می گوید : 👇 💔 روز پدر بود، حال پدر و مادرم بد بود و هر دو بستری بودند. صبح روز پدر، مادرم از دنیا رفت و خبرمرگ او را ساعت 11 صبح به ما دادند. دنیا روی سرمان خراب شد. نمی دانستیم باید چه کنیم. گفتم ای کاش این خبر را به پدرم ندهند، داشتم دق می کردم اما می خواستم پدرم نفهمد که من حال خوبی ندارم. به موبایلش زنگ زدم، امید نداشتم گوشی را بردارد، اما جواب داد. بغضم را به سختی قورت دادم و سلام کردم و خیلی کوتاه گفتم بابا می خواستم روزت را تبریک بگم. انشالله  خوب می شی و برمی گردی پیش ما، گفت دعا کن من هم زودتر برم پیش مادرت، فهمیدم از مرگ مادرم خبردار شده. صدای گریه هایش از پشت گوشی می آمد. با هم گریه کردیم. نتوانستم ادامه دهم. گفتم خیلی دوست دارم بابا. قطع کردم و فکرش را هم نمی کردم که این مکالمه کوتاه، آخرین باری بود که صدای پدرم را می شنیدم. بابا  چند ساعت بعد از مرگ مادرم در روز پدر شهید شد. اما خبر شهادت او را به برادرم داده بودند اما هیچ کس به من حرفی نزد.»
برای تشییع پیکر مادرم رفتم و پیکر بی جان پدر را هم دیدم «برای تشییع پیکر مادرم به سمت بهشت زهرا می رفتیم و من هنوز نمی دانستم پدرم هم از دنیا رفته و امروز روز به خاک سپردن هر دوی آنهاست. نزدیک بهشت زهرا که شدیم مادربزرگم با مقدمه چینی به من گفت یادت هست پدرت همیشه آرزو داشت شهید شود؟ یادت هست می گفت بدون مادرت زنده نمی ماند؟ بابا احمدت به آرزویش رسیده و شهید شده است. قرار است او را هم کنار مادرت خاک کنیم.هاج و واج مانده بودم. باورم نمی شد. شوک زده بودم. رفتیم بهشت زهرا به جای یک تابوت، دو تابوت دیدم، تابوت پدر و مادرم هر دو کنار هم.» تلخ ترین لحظات زندگی اش را روایت می کند و ادامه می دهد:«آن لحظه های سخت خاطره یک سال قبل مادرم را مرور کردم وقتی می خواست برای زیارت به سفر سوریه برود، قبل رفتن گفت مرضیه دوست داری از سوریه برات چی سوغات بیارم؟ گفتم فقط یک درخواست دارم؛ از حضرت زینب بخواه که معلم مرضیه باشد. وقتی پدر و مادرم را به فاصله چند ساعت از دست دادم، من احساس کردم دعای مادرم استجابت شده و حضرت زینب معلمم شده، اولین درسی که از حضرت زینب گرفتم صبر بود. و گرنه با وابستگی شدیدی که من به پدر و مادرم داشتم همیشه فکر می کردم اگر یک روزی آنها نباشند من هم زنده نمی مانم. حالا شش ماه گذشته و هنوز زنده ام.»
خاطره ها یکی یکی در ذهن«محمدرضا داستانی»؛ پسر شهید نقش می بندد، خاطراتی که هم تلخند و هم شیرین و یکی از این خاطرات روزی است که در ناباوری تمام برای تحویل گرفتن پیکر پدر و مادرش به سردخانه بیمارستان رفته بود؛«وقتی رفتم پیکر پدر و مادرم را از سرد خانه بیمارستان تحویل بگیرم، مسئول سردخانه که از همکاران پدر و دوستانش بود با گریه خودکار را دستش گرفت تا اسم متوفی را روی کاوری بنویسد که پیکر پدرم در آن بود. وقتی می نوشت احمد داستانی دستش می لرزید، می گفت حیف از این همه مهر و عطوفت که اینقدر زود زیر خاک برود و صد حیف که جامعه پرستاری احمد داستانی را از دست داد.» 
اوایل کرونا بود که پدرم شهید شد و مادرم را از دست دادیم، آن زمان همه از پیکر اموات کرونایی می ترسیدند و فرار می کردند. هیچ کس حاضر نبود دست به پیکرها بزند،هیچ کس حاضر نبود پیکر پدر و مادرم را خاک کند. من خودم لباس تنم کردم، پدرم و مادرم را با دستان خودم در خاک گذاشتم، برایشان تلقین خواندم. من تکه تکه های قلبم را خاک کردم اما، اناالله و انا الیه راجعون. خدا را شاکرم که پدرم به آنچه لیاقتش را داشت رسید و شهید شد.»