هدایت شده از الحقنی بالصالحین«یرتجی»
✨ا ﷽ ا✨
#چله_بیستونهم
جوانان انقلابی ؛ یاران مهدی عج
مراقبتهای معنوی 👇👇
تلاوت قرآن و ذکر هدیه به شهدای روز
درماه شعبان 👈 مناجات شعبانیه
درماه رمضان 👈 دعای افتتاح و ابوحمزه ثمالی
✅ مرور ویژگیهای جوانان انقلابی و مطالبات حضرت آقا از جوانان
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
✨ا ﷽ ا✨ #چله_بیستونهم جوانان انقلابی ؛ یاران مهدی عج مراقبتهای معنوی 👇👇 تلاوت قرآن و ذکر هدیه
هفدهمین روز از 🌟💫چله ( بیست و نهم) 🌟💫 مهمان سفره شهید 🌷 ناصر فولادی 🌷 هستیم.
موقع شهادت ذکرش «یا مهدی» بود
ناصر آرزو داشت مستقیماً شهید نشود، همیشه میگفت: «اول اسیر و شکنجه شوم و بعد بر اثر شکنجه به شهادت برسم».
وقتی ناصر شهید شد و خبر شهادت ناصر را برایم آوردند، همرزمش گفت: تا زمانی که ناصر به بیمارستان منتقل شد ذکر «یا مهدی» از زبانش قطع نشد و با ذکر «یا مهدی» به شهادت رسید.
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
موقع شهادت ذکرش «یا مهدی» بود ناصر آرزو داشت مستقیماً شهید نشود، همیشه میگفت: «اول اسیر و شکنجه شو
«ناصر فولادی» در سال 1338 در شهر کرمان به دنیا آمد. بعد از پایان تحصیلات متوسطه، در رشته مهندسی مواد دانشگاه صنعتی شریف تهران پذیرفته شد و زمان جنگ عازم جبهههای حق علیه باطل شد و در آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید.
شهید ناصر فولادی «حنظله شهدای استان کرمان» است که بلافاصله بعد از مراسم عقد عازم جبهه و 20 روز بعد شهید شد و در عمر کوتاه اما با برکت خویش علاوه بر اینکه از دانشجویان پیرو خط امام بود، مدتی هم به عنوان بخشدار «جبالبارز» از توابع شهرستان جیرفت خدمت کرد.
"ناصر فولادی" از جمله دانشجویانی بود. که در سال ۵۷ دیپلم گرفت و در کنکور همان سال شرکت کرد و در رشته مهندسی متالورژی دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شد. او در اشغال لانه جاسوسی جزو دانشجویان پیرو خط امام بود و نقش فعالی را در انقلاب ایفا نمود.
بعد از تحویل گروگانها و بسته شدن دانشگاهها در جریان انقلاب فرهنگی، به سپاه پاسداران «منطقه 6» کرمان ملحق شد و پس از گذراندن دوره تعلیمات نظامی، جهت کمک رسانی به مردم فقیر مهاباد و کامیاران به آنجا اعزام شد.پس از آغاز جنگ تحمیلی، ناصر به سومار اعزام شد و مسئولیت انتقال شهدا و مجروحین به کرمان را برعهده گرفت
مادر شهید فولادی در بخشی از خاطرات خود از فرزند شهیدش میگوید: ناصر یکی از فعالین زمان انقلاب بود، برای مبارزه با رژیم ستمشاهی کیلومترها از روستای سعدی به سمت باغین و کرمان جهت توزیع اعلامیههای حضرت امام به اتفاق دوستانش پیاده میرفت.
ناصر با حضور در میان دانشجویان پیرو خط امام افتخار تسخیر لانه جاسوسی نصیبش شد و نقش فعالی را در انقلاب ایفا کرد و بعد از آرام شدن این ماجرا در صف پاسداران انقلاب در آمد و راهی کردستان شد.
مدتی بخشدار جبالبارز استان کرمان شد و در خدمت به مردم محروم منطقه بسیار کوشید، ناصر در خرداد1361 در خرمشهر شهید شد.
حضرت امام را خیلی دوست داشت و همیشه سفارش میکرد برای ایشان دعا کنیم و شعار دل و زبانش در هر جا که حضور پیدا میکرد «پیروی از خط امام و دفاع از اسلام» و دعایش «توفیق شهادت» بود و با تمام وجود خود را برای شهادت آماده میکرد. ناصر به پدرش میگفت: «بابا شما چند پسر دارید یکی را در راه خدا بدهید».
ناصر لیاقتش شهادت بود
خدا رو شکر میکنم که ناصر شهید شده، ناصر لیاقتش شهادت بود. او در زمانی هم که بخشدار بود به مردم بسیار خدمت میکرد، یک خدمتگزار واقعی برای مردم بود.
ناصر در زندگی بسیار ساده میپوشید و ساده غذا میخورد، همکاران ناصر میگفتند: یک شب خواستیم مهمان بخشدار شویم. ناصر با آغوش باز قبول میکند که امشب از آنها پذیرایی کند. سفره پهن میشود و ناصر با یک ظرف ماست و پیاز وارد میشود و همه میپرسند این شام امشب است؟
ناصر می گوید: تازه این دو نمونه غذا است، هر کس یک نمونه را انتخاب کند.
پارچه نوشته «آزادی خرمشهر را به حضور امام و امت حزبالله تبریک میگوییم» بر فراز مسجد جامع خرمشهر یادگار شهید ناصر فولادی است.
* به عنوان بخشدار معرفی شده بود، ولی ما نمیدانستیم. وقتی آمد توی بخشداری، مثل یک ارباب رجوع یک گوشه نشست. چای که خورد، یکی از همکاران پرسید: خب! شما چهکار دارید؟
گفت: من برادر کوچک شما هستم. از استانداری معرفی شدهام تا با شما همکاری کنم.
* هیچوقت ندیدم پشت میز بنشیند. یک قلم و کاغذ دستش بود و احتیاجات مردم را در هرجایی که بود، مینوشت. میگفت: من را بخشدار صدا نزنید، من برادر کوچکتر شما هستم. به من بگویید ناصر، برادر فولادی.
* برای اتمام ساختمان بخشداری، به سیمان نیاز داشتیم. یک روز دو کامیون سیمان به بخشداری آوردند، ولی کارگر نداشتیم تا سیمانها را خالی کنیم. ناصر دستبهکار شد و شروع کرد به خالی کردن کیسههای سیمان. وقتی دو کیسه سیمان روی شانههایش گذاشت، یکی از رانندهها پرسید: این کارگر کیه که اینقدر خوب کار میکند؟
گفتم: بخشدار منطقه!
* چند نفر از روستاییها با پای برهنه کنار جاده ایستاده بودند. ناصر که پشت فرمان ماشین نشسته بود، کنارشان ایستاد و سوارشان کرد تا به مقصد برساندشان. از محلی که باید پیادهشان میکرد، گذشتیم. روستاییها که خیال میکردند ما قصد اذیت کردنشان را داریم، شروع کردند به بدوبیراه گفتن به ناصر. برگشت و آنها را در جایی که میخواستند، پیاده کرد. کمی آنطرفتر،ایستاد و شروع کرد به گریه کردن. پرسیدم: چی شده؟ از این که جلوی من بهت ناسزا دادند، ناراحتی؟
اشکهایش را پاک کرد و گفت: نه! از این ناراحتم که در ایران چنین افرادِ محرومی داریم. من بدوبیراههای اینها را به جان میخرم و از خدا میخواهم به من توفیق دهد تا در خدمت مردم محروم باشم.
داشتم گندم درو میکردم. آقای بخشدار آمد به طرفم، دستم را گرفت و من را به طرف خودش کشید. دستم را بوسید و گفت: من باید دست تو را روی چشمهایم بگذارم. به فرموده پیامبر (ص)، دستی که زحمت میکشد، نمیسوزد.
* قرار بود یک جادة 10 کیلومتری را با پای پیاده طی کنیم. گفتم: آقای فولادی! راه زیاد است. توانش را دارید که بیایید؟
گفت: بله! من باید به کارهای مردم رسیدگی کنم. خدا این مسئولیت را بر گردن من گذاشته و من هم باید انجامش دهم.
ساعتها در یک راه صعبالعبور پیادهروی کردیم تا به یک روستا رسیدیم. رفت وسط مردم روستا و به کار همه رسیدگی کرد. یکی از اهالی روستا جلو آمد و از ناصر خواست که برایش کاری انجام بدهد، ولی انجام آن کار در توانش نبود.
یک گوشه نشسته بود و گریه میکرد. گفتم: آقاناصر! چی شده؟ چرا ناراحتی؟
سرش را بالا آورد و با چشمهای خیس گفت: من نمیتوانم خواسته این مرد را برآورده کنم. گریهام برای این است که در برابر خواسته این بنده خدا ناتوانم.
* از یک روستای دورافتاده، خودش را به بخشداری منطقه رسانده بود تا ناصر را ببیند و مشکلش را به او بگوید. وقتی از بخشداری رفت بیرون، ناصر گفت: میخواهم بروم به روستایی که این بنده خدا میگفت، تا وضع زندگیاش را ببینم.
گفتم: آقاناصر! باید 30 کیلومتر پیاده برویم تا به روستا برسیم؛ اشکالی ندارد؟
گفت: نه! چه اشکالی دارد؟
پیاده رفت توی روستا، مشکل اهالی را از نزدیک دید و از هیچ خدمتی فروگذار نکرد.
* تعدادی از مردم روستاهای منطقه به بخشداری شکایت کرده بودند که آب منطقه تأمین نیست و بخشداری باید یک نفر را به عنوان مسئولِ تقسیم آب تعیین کند. ساعت هفت شب، توی بخشداری جلسه گذاشت و از بین مردمی که به بخشداری آمده بودند، فقیرترینشان را بهعنوان مسئول تقسیم آب انتخاب کرد. مردم وقتی دیدند ناصر یک مرد فقیر را انتخاب کرده، زدند زیر خنده و او را مسخره کردند. رو کرد به مردم و گفت: آقایان! حکومت، حکومتِ مستضعفین است. برای همین مردم هم است که انقلاب شده.