امیر در جبهههای نبرد حق علیه باطل شجاعت و دلاوری و غیرت و دین مداری را از خود به یادگار گذاشت و سرانجام زمانی که ۲۵ سال بیشتر نداشت در شهر ماووت عراق در 31 خرداد 1366 بر اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن بعثی به دیار دوست شتافت و بر افتخارات غیور مردان خطه سر سبز گیلان افزود و شمع همیشه فروزان محفل بشریت شد تا در کنار پیکر پاک برادر ارجمندش طلبه شهید «حبیب محبی» آشیانه گزیند. از وی یک پسر و یک دختر به یادگار مانده که هم اکنون نوههای شهید به اتفاق مادر و مادربزرگ بر سر مزار پدربزرگ شهید خود در بقعه آقا سید ابراهیم نوخاله حاضر میشوند.
همسر شهید 👇👇👇
شبی خواهر زادهام (شهید سعید آزادی فرد) را در رؤیا دیدم، فضایی بود مانند برگزاری مراسم شهید، کنار او ایستاده بودم. گفت: خاله میخواهی مثل من سعادتمند شوی؟ گفتم: معلومه. گفت: پس با ایشان ازدواج کن. نگاه کردم دیدم آقای محبی است با فاصله صد متری. نشنیده گرفتم. صحبتش را تکرار کرد و من، چون خجالت کشیده بودم باز خود را به تغافل زدم که عصبانی شد و گفت: چرا گوش نمیکنی و دوباره حرفش را تکرار کرد. گفتم: کی را میگویی؟ گفت: برادر محبی را و از خواب پریدم و مانده بودم که این چه خوابی است.
چندی گذشت. روزی برای انجام کاری به سپاه رفتم. با خود گفتم خوب است از ایشان (شهید محبی) بپرسم شما روحانی هستید؟
(به علت اینکه معمولاً نماز جماعت و دعای کمیل و توسل و کارهای فرهنگی سپاه بانه و برگزاری مراسم شهدا را فعالانه انجام میداد) خوب با این ذهنیت این سوال برایم پیش آمد. ولی ایشان به جای جواب بلی یا خیر، دلیلش را پرسید و من جوابی ندادم و گفتم منظوری نداشتم و تنها یک سوال بود، ولی او قانع نشد و کراراً میپرسید که چرا این سوال را کردهای و من نمیتوانستم دلیلش را بگویم، شرم داشتم و اینکه به لسانی خواستگاری محسوب میشد و شرایط ما طوری نبود که بشود ازدواج کنیم. ایشان مرا به داخل اتاق پزشک کشیک خواند و نشست و گفت: تا نگویی چرا این سوال را کردی از اینجا نمیروی حتی اگر تا شب طول بکشد. دقایقی حدوداً شاید یک ساعت گذشت و من ابا داشتم از گفتن خوابم. در ضمن وضعیت هم خیلی بد شده بود، ولی گفت: اصلاً مهم نیست. ضمناً تهدید کرد که اگر نگویی من هم مسئله خیلی مهمی است که باید به شما بگویم، ولی نمیگویم.
یک روح در دو بدن
ناچار خوابم را تعریف کردم و ایشان که انگار جز این انتظار نداشت نفس راحتی کشید و گفت: خوب کجای این بد و مشکل بود که نمیگفتی؟ و ادامه داد:اما من هم چندی پیش خواب دیدم با شما دارم میروم مسجد برای نماز. مولایم امام صادق (علیه السلام) را زیارت کردم. ایشان فرمودند: اگر میخواهی شهید شوی با همین خواهر ازدواج کن. از خواب پریدم دیدم موقع اذان است و مؤذن میگفت: اشهد ان محمد رسول الله. شهید محبی بعد از گفتن خواب خود بلافاصله در همانجا از من جواب خواست که قرار شد با خانواده مطرح کنم.
توسلات ایشان به چهارده معصوم هر روز و هر ساعت واقعاً عجیب بود. ندیدهام کسی دائم الذکر، دائم الوضو و تمام لحظاتش با یاد خدا باشد. اگر بگویم غفلت او را ندیدم باورش مشکل است، ولی حقیقتاً چنین بود، مانده بودم با این همه اخلاص و تقوی و عشق، چرا خداوند او را اینقدر معطل کرد و چند سال شهادتش را به تأخیر انداخت در حالی که او بنده مخلص خدا بود. سراپای وجودش شور و شیدایی بود. میگفت: همه چیز باید رو به قبله قرار گیرد و جهت خدایی داشته باشد.
مهریهام، شفاعت
حقیقتاً دیدگاه من نسبت به خدا و دنیای اطرافم با ازدواج با ایشان رنگ و روی دیگری پیدا کرد و تازه خودم را شناختم و به وظایفم وقوف پیدا کردم و طرز عبادت کردن را از ایشان آموختم.
برای مهریه که با هم صحبت کردیم ایشان گفت: شاید پس از ازدواج فقط یکماه زنده باشم آیا میتوانی با این شرایط ...؛ گفتم: اگر قول بدهید مهریهام را شفاعت قرار بدهید یکساعتش کفایت میکند و این شد مهریهام. در مورد هدیه هم قرار شد برای من یک حلقه خریداری شود و ایشان هم گفتند برای من یک ساعت جیبی یا یک عبا تهیه کنید که، چون خیلی دوست داشتم مرد با «عبا» نماز بخواند، برای ایشان عبا هدیه گرفتم و در منزل امام جمعه وقت اصفهان، آیت الله طاهری توسط ایشان خطبه جاری شد.
اداره ثبت ازدواج به علت نداشتن مهریه ازدواجمان را ثبت نمیکردند، چون درصد میخواستند و علت قرار دادن مهریه این بود که نخواستم ازدواجی که سراپا معنویت و اراده مستقیم خداوند بوده آلوده به مادیات شود لذا آیت الله طاهری خودشان یک رساله امام خمینی (ره) و یک نهج البلاغه اضافه کردند و قضیه حل شد.
ایشان ساخته شده به جبهه آمده بود و شاهد قضیه، تصادفی است که برای او پیش آمده بود. آن موقع جهاد کار میکرد. در جاده کرج تهران تصادف شدیدی پیش میآید و پای چپش به شدت آسیب میبیند (تقریباً خرد میشود) مدت چند ماه در بیمارستان بستری و تحت درمان بوده و این پیشامد زمینه رسیدن او به خدا میشود. ایشان میگفت: انقلاب بود و هنوز بیمارستانها طاغوتی بود و پرستاران حجاب نداشتند. او در طول این چند ماه هرگز به خود اجازه نداده بود نگاهی به این پرستاران بیاندازد (در سن ۱۸ سالگی یا کمتر) میگفت: "خیلی نیاز داشتم انگشتان پایم را حرکت دهند تا از گرفتگی در بیاید، ولی علیرغم درد شدید، تحمل میکردم تا مبادا آنها (دخترهای پرستار) دستشان به پایم بخورد". در این مدت انحرافاتی را هم که از دیگران میدیده است، نصیحت میکرده و امر به معروف و نهی از منکر میکرده. پس از شهادتش دایی خودم را که از دنیا رفته است در خواب دیدم از او پرسیدم: دایی جان امیر مرا میشناسی؟ گفت: او را که نگو، خدا میداند «پایش» او را به چه مقامی رسانده است.
👇👇👇
مهمترین مشکلی که در زندگی ما وجود داشت، تشنج پسرمان عبدالحسین بود که از شش ماهگی بر اثر تب شدید برایش پیش آمد. خوب تحت درمان بود و مرتباً قرص «فنو باربیتال» میخورد و هرگاه تب میکرد باز تشنج پیش میآمد. آخرین باری که قرار شد به جبهه برود با توجه به مسائلی که پیش آمده بود برایم واضح بود که اینبار حتماً شهید میشود. لذا گفتم من یک خواسته دارم اگر آنرا حل کردی مشکلی ندارم و میتوانی با خیال راحت بروی و آن تشنج حسین است. واقعا نمیدانستم در ادامه با این مسئله چگونه برخورد کنم. گفت: خیلی خوب، این مشکل را هم حل میکنم با توکل به خداوند منان. بلافاصله رفت حرم (پابوسی امام رضا علیه السلام) و پس از نماز مغرب و عشا برگشت و بسیار محکم و مطمئن گفت: الحمد الله این مشکل هم حل شد و شفای حسین را از امام رضا (ع) گرفتم. گفتم: چطور؟ گفت: مناجات شعبانیه خواندم و امام هم شفا دادند؛ و به همان امام رضا (علیه السلام) قسم دیگر با تب ۴۰ درجه هم این بچه تشنج نکرد و شفای کامل گرفت.
شهادت ایشان در عملیات نصر ۴ در منطقه ماووت عراق اتفاق افتاد. بار دیگر خداوند او را به شهرستان بانه دعوت کرد، از آنجا با عزیزان مستقر در بانه دیدار و خداحافظی کرد و توسط یکی از خواهران که از دوستانم بودند برایم سلام رساند و گفت به همسرم بگویید از اینکه فرصت نشد یک بار دیگر تماس بگیرم پوزش میطلبم و حلالیت طلبیده بود و عازم عملیات شده بود (آن موقع تلفن نداشتیم و باید با خانه دوستانشان تماس میگرفت تا آنها بیایند به ما بگویند تا به منزل آنها بروم و منتظر باشم تا تماس بگیرند)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خار مغیلان
یا رقیه بنتالحسیــݩ😭😭😭
بمیرم برات بیبی😭
زندگی شهید «احمد بیابانی» یکی از همان روایت های ناب است که بسیاری از معادلات ذهنی ما از شهدا را بر هم می زند؛جوانی پر شر و شور و دعوایی، بزن بهادر و لات محله که یک جایی از مسیر پر فراز و نشیب زندگی اش چنان با مسیر انقلاب گره می خورد و مرید امام خمینی (ره) می شود که خیلی ها لقب «حر انقلاب» را به او می دهند.
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
زندگی شهید «احمد بیابانی» یکی از همان روایت های ناب است که بسیاری از معادلات ذهنی ما از شهدا را بر ه
جوان پر شر و شور و انقلابی چطور سر از مبارزات انقلابی درآورد؟ اصغر عسکرزاده راوی آغاز فصل دوم زندگی احمد بیابانی می شود؛«من و احمد سری ازهم سوا بودیم و قصه رفاقتمان ورد زبان خیلی ها بود. سال های دهه 50 من مغازه قصابی داشتم و احمد بیشتر روزها به من سر می زد.آن زمان اوج شر و شوری او بود و روزی نبود که به بهانه ای یک دعوا راه نیندازد. آن زمان من وارد فعالیت های انقلابی شده بودم و یخچال گوشت ها بهترین مکان برای پنهان کردن اعلامیه ها و کاست های سخنرانی امام خمینی(ره) بود و ساواکی ها به آن شک نمی کردند. اصلا رفت و آمد روزانه احمد به مغازه من هم باعث می شد ساواکی ها گمراه شوند و به من شک نکنند. احمد را همه به عنوان یک لات دعوایی می شناختند. هر چند ساواکی ها هم ظاهر ماجرا را می دیدند و خبر از سر درون و حال و هوای واقعی احمد نداشتند. یک روز که احمد به دیدنم آمده بود و داشت از آخرین دعوایی که راه انداخته بود می گفت خیلی اتفاقی چشمش به اعلامیه امام خورد و آن را با دقت خواند. همان طور که اعلامیه را می خواند گره اخم هایش بیشتر شد و از من پرسید تو چقدر این مرد را می شناسی؟ حرف حساب او و شما چیست؟ احمد علی رغم همه بزن بهادری هایش روحیه حق طلبی هم داشت و از ظلم و ستمی که طاغوتی ها در حق مردم می کردند به ستوه آمده بود. آن روز من گفتم و احمد شنید.من از روشنگری های امام خمینی(ره) می گفتم و راه مبارزه و رفیق پر شر و شور من ساکت و آرام فقط گوش می داد. یک دفعه دیدم بلند شد و ایستاد و دستش را جلو آورد و گفت من هم هستم. گفتم مطمئنی رفیق؟ گفت مطمئن تر از همیشه. به او اعتماد کردم و در یکی دو سال منتهی به پیروزی انقلاب احمد یار من در فعالیت ها و مبارزات انقلابی شد.»
روحیه بزن بهادری احمد و سر نترسی که داشت به کار مبارزات انقلابی می آمد. جالب تر آنکه خیلی ها فکر می کردند احمد ساواکی هست، اولین ماموریت انقلابی احمد سفر به علویجه اصفهان برای بردن اعلامیه های امام بود. با هم همراه شدیم. ساعت 12 بود که به اصفهان رسیدیم. کارمان را برای توزیع اعلامیه ها شروع کردیم که سر وکله ماموران ساواک پیدا شد و متوجه حضور ما و اعلامیه ها شدند. نمی دانستند با چه کسی طرف شده بودند. آن شب احمد حریف ساواکی ها شد و با آنکه آنها مسلح بودند آنقدر از احمد کتک خوردند که نمی توانستند از جایشان بلند شوند. بعضی وقت ها کلاه سرش می گذاشت تا کسی او را نشناسد.فعالیت انقلابی احمد بیایانی در شهرری همزمان با کله شقی هایش ادامه داشت و برای همین هم کسی او را باور نکرده بود و خیی ها فکر می کردند احمد جزو دار و دسته ساواک است.» بعد از پیروزی انقلاب و آغاز جنگ فصل تازه ای در زندگی احمد ورق خورد.
شعرهای شمس تبریزی را آنقدر زیبا می خواند که از شنیدنش سیر نمی شدی. بیشتر اشعار حافظ را از حفظ بود.حافظه احمد بی نظیر بود. قصه رستم و سهراب شاهنامه را بدون تپق زدن بلند بلند می خواند. آنقدر شعرهای شاهنامه را زیبا می خواند که هر وقت به قهوه خانه می رفتیم مثل نقال ها توجه همه را به خودش جلب می کرد. حاضران مات و مبهوت نگاهش می کردند.شاید هم در دلشان می گفتند احمد بزن بهادر را چه به شعرخوانی؟ احمد هر وقت موضوعی پیش می آمد چند بیت شعربا همان مضمون برایمان می خواند. اما یک بیت شعر همیشه ورد زبانش بود و من هم علاقه عجیبی به آن پیدا کردم. می گفت هر جا که دیدی سنگی خورد به پای لنگ / سری ست میان یزدان و سنگ و لنگ. سر از احوالات او در نمی آوردم.»
مگر لات ها هم به جبهه می روند؟
آن روز گره اخم های احمد را با هیچ حرف فکاهی نمی توانستی باز کنی. انگار همه غم های عالم را یک جا در دلش خالی کردند، وقتی دست رد به سینه اش زدند و گفتند احمد بیابانی کجا و جبهه کجا؟ مگر لات ها و عرق خورها هم به جبهه می روند؟ برو و دیگر هم این طرف ها پیدایت نشود و گرنه یک راست روانه زندان می شوی. این حرف ها پتکی بود که هر دم در سر احمد کوبیده می شد و حالش را از این رو به آن رو کرده بود. مدتی از آغاز جنگ گذشته بود. آن روز احمد برای گرفتن مجوز اعزام به جبهه به کمیته انقلاب در چهارراه آرامگاه رفته بود و همین که اعضای کمیته، او را دیده بودند یاد بزن بهادری هایش و چند دعوای جانانه ای که در شهرری به پا کرده بود افتاده و عذرش را خواسته بودند. اینها را اصغر گوید و ادامه می دهد:«دوباره طبع شعرخوانی اش گل کرده بود و هر شعر سوزناکی که به ذهنش می آمد برایم می خواند. ناراحت بود از اینکه چرا باورش نکرده بودند؟ کمی دلداری اش دادم و گفتم آقای اراکی را یادت هست؟ همان شخصی که در بحبوبه سال های قبل از انقلاب، رهبر بخشی از مبارزان در شهرری بود، از او برایت معرفی نامه می گیرم . فردای آن روز نامه را گرفتیم و این بار با هم به کمیته رفتیم. چشمشان که به احمد افتاد نزدیک بود از کوره در بروند اما نامه را که خواندند با کمال تعجب بالاخره اسم احمد را هم در لیست اعزامی ها به جبهه نوشتند. آن روز من در کمیته بالاخواه او در آمدم و گفتم احمد را بد شناختید. قبل از پیروزی انقلاب وقتی همه تان خواب بودید این احمد بیابانی بود که در سرمای نیمه شب های زمستان اعلامیه های امام را در دهات های شهر اصفهان پخش می کرد و به دست مردم می رساند.»
عسکرزاده روایت می کند:« احمد ذات خوبی داشت اما سرش بوی قرمه سبزی می داد و اوایل وقتی به جبهه رفته بود همان روحیه بزن بهادری را داشت و یک ماهی از رفتنش نگذشته بود که به دلیل دعوایی که کرده بود اخراج شد اما فرمانده بعدی منطقه جنگی ریجاب وقتی قصه حضور احمد بیابانی را می شنود پیغام می فرستد که به او بگویید دوباره برگردد. احمد وقتی بر می گردد حسابی تغییر می کند و از این رو به آن رو می شود. نمازهایش ورد زبان همه می شود. رزمنده ها از او التماس دعا می خواهند. البته هنوز همان شیرین کاری ها را در جبهه دارد. برای آنکه رزمنده ها دلی از عزا در بیاورند و یک نهار مفصل بخورند، نارنجک در رودخانه می انداخته و کلی ماهی شکار می کرده و همه رزمنده ها را مهمان ماهی کبابی می کند. یک روز آقای خامنه ای که آن زمان رییس جمهور بوده اند برای سرکشی به منطقه غرب می رود و احمد یکی از رزمنده هایی بود که به دلیل شجاعتش از طرف فرمانده منطقه جنگی برای محافظت از ایشان در جبهه انتخاب می شود و در همان زمان حضور آقای خامنه ای رزمنده ها با ایشان عکس یادگاری می گیرند و حالا آن عکس احمد هنوز هم در خانه مان هست و یادگاری او از روزهای جنگ است. رفقایش در جبهه می گفتند او سر نترسی داشت و خستگی برایش بی معنی بوده است.»
گفتم رفیق! برایم از جبهه بگو. چطور می گذرد؟ خنده ای کرد و گفت آنقدر خوب هست که دلم نمی آمد برگردم. آن روز با هم به حمام عمومی محله رفتیم. به جای دو لنگ از من خواست چند لنگ برایش بیاورم تا همه بدنش را بپوشاند. گفت نمی دانم چرا اما به دلم افتاده که این حمام، حمام آخر من است. از ته دل حرف می زد. یک طوری که دست و دلم می لرزید وقتی نگاهم در نگاهش گره می خورد. گفت رفیق برایم دعا کن. طوری شهید شوم که چشم مرده شور به بدنم نیفتد و آبروی رزمنده ها را نبرم. تمام بدن احمد پر از جای زخم بود. زخم چاقوهایی که در دعواهای مختلف به خودش زده بود و طرف مقابل دعوا به او زده بود.»
👇👇👇👇
بدنش سوخت، حاجت روا شد😭
«وقتی لنگ را با آب وتاب دور بدنش می پیچید و دعا می کرد که چشم مرده شورها به بدن زخم خورده اش نیفتد، هیچ وقت فکر نمی کردم خدا اینطور احمد را حاجت روا کند.» زمان برای «اصغر عسگرزاده» به عقب برگشته است و انگار همین امروز است که خبر شهادت رفیق قدیمی را برایش آورده اند؛«چند روز از رفتن احمد گذشته بود که خبر شهادتش مثل بمب در محله پیچید. منتظر وداع آخر بودیم اما خبردار شدیم که از آن قد و هیکل هیچ نمانده و تمام بدن احمد در اثر اصابت خمپاره و انفجار سوخته و از بین رفته است و رفیق خوب سال های کودکی، نوجوانی و جوانی ام حاجت روا شد. احمد همراه با محسن حاجی بابا فرمانده سپاه غرب و یک رزمنده دیگر برای شناسایی به منطقه رفته بودند که ماشینشان بر اثر اصابت خمپاره منفجر می شود و هر سه شهید می شوند. می گویند یک یادمان هم برای این سه شهید در گیلان غرب ساخته اند.»