#تقلب_قشنگ 😂
در صف جماعت در انتظار حضرت آقا بودیم .
حدود سی دقیقه مانده بود تا اذان مغرب آقا تشریففرما شدند و پشت به قبله روبروی شاعران نشستند و مشغول احوالپرسی شدند .
فاصلهی زیادی با ایشان نداشتم اما از ترس محافظین نمیتوانستم برای دستبوسی مشرف بشوم .
ناگهان آقای محافظ صدا زد :
(شاعرانی که به تازگی مجموعه یا دیوان شعری چاپ کردهاند اگر میخواهند کتاب خویش را به حضرت آقا هدیه کنند در سمت راست ایشان صف بگیرند.)
من که مجموعهی تازهای چاپ نکرده بودم اما نگاهم به کتابی افتاد که در برابر دوست شاعرم مهندس #عبدالرحیم_سعیدی_راد افتاده بود .
آنرا برداشتم و رفتم به سمت صف .
عبدالرحیم گفت:
(کتابم را کجا میبری؟)
گفتم:
(نگران نباش ، میآورمش)
خلاصه در صف ایستادم تا رسیدم به حضرت آقا .
پس از سلام و احوالپرسی آقا فرمود:
(از اهواز چه خبر؟)
عرض کردم:
(حاجحبیبالله معلمی فوت کردند)
فرمودند:
(از طرف من به خانوادهی ایشان سلام برسان و تسلیت بگو)
بعد دست مبارکشان را سمت کتاب آوردند و فرمودند:
(کتاب تازه چاپ کردی؟)
با خنده عرض کردم:
(آقاجان ! لطفا از کتاب بگذرید و بیخیالش شوید)
فرمودند:
(چطور؟ مگر کتاب شما نیست؟)
عرض کردم:
(نه آقاجان ! این کتاب امانت مردم است .
فقط دستم گرفتم و در صف ایستادم محافظان شما را فریب بدهم)
آقا حسابی خندید و فرمود:
(آفرین آقای سنائی ! تقلب قشنگی بود)
بعد در حالی که میخندیدند ادامه دادند:
(تا حالا کسی نتوانسته اینها را گول بزند)😂
پینوشت:
موی سر و ریشم را شب قبل از دیدار رنگ کرده بودم .
#حاج_ابراهیم_سنائی_شاعر
http://eitaa.com/ebrahim_sanaei