هدایت شده از [ لبیکــیامهــدـــے]🇵🇸
تار عنکبوت سهم شما!
ما خیلی ساله دلمون رو به تار فرش های حرمش گره زدیم :》
#همه_خادم_الرضاییم♥︎
🦋⃟@LabbaikYM🌱
•
.
کجا از مرگ می هراسد،
آن کس که به جاودانگی روح
در جوار رحمت حق آگاه است؟!
.
#حاج_قاسم
#شهادت
#امام_زمان
•
『 🌱 @Amir_Hossein13 🌱』
•
.
#حدیث
امامعلی(ع):
بامردم همچون حیوان درنده مباش!
که خوردن آنان را غنیمت دانی!
که مردم دو گروهند:
^یابرادرت در دین ویاهمانندتدرآفرینش
مانندتوپایشانمیلغزدوضعفهابهآنان
رومیآورد
وبهعمدخطاشتباهاتیمیکنند...؛
●پس به همان میزان که علاقه داری
خداوند بخشش و چشم پوشی اش را
شامل حالت گرداند!
آنها را عفو کن..."
.
#امام_علی
#امام_زمان
•
『 🌱 @Amir_Hossein13 🌱』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از تاریخچه شکل گیری جشنواره فیلم کن چه میدانید ؟
ببینید تا بهتونید بهتر تحلیل کنید که چطوری سینما برای غرب کاربرد یک سلاح کُشنده رو داره
『 🌱 @Amir_Hossein13 🌱』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونستید فرانسوی ها یه قاتل زنجیره ای داشتن که پلیس بوده و 35 سال دنبالش بودن و در آخر هم مجبور میشن از تمام پلیسها ازمایش DNA بگیرن تا پیداش کنن
ولی هیچکس نمیاد این موضوعات رو فیلم کنه توی فرانسه....
『 🌱 @Amir_Hossein13 🌱』
هدایت شده از [ لبیکــیامهــدـــے]🇵🇸
سلام رفقا✋🏿
به مناسبت میلاد با سعادت حضرت معصومه (س) و روز دختر
فردا 50 پرداخت ایتا داریم😍
همراهمون باشید.🌸
[لبیکیامهدی]
🦋@LabbaikYM🦋
مـُنـتَظِرٰانِمـَــهـدٖۍ'عـج'(:
-
گویند بھ گوش هم در افلاك و زمین
حق حضرت زهرای دگر آورده (:
ـ عیدکممبروك 🌸 .
*بسمربمهدی*
عدد اسم ابجد حضرت فاطمه معصومه (س)
۳۱۲هست کسی چه میدونه شاید اون یکی ما باشیم👀
بیاین صلوات هدیه کنیم بهشون
شاید ۱+۳۱۲
شاید ظهور✨
شاید حاجترواییمون🌱
خدا رو چه دیدی🤷🏻♂️
بیاین صلوات هدیه کنیم
چیزی که از دست ندادیم
ایشونکریمهاهلبیت علیهسلامهستن🥰
بیشک بیجواب نمیذارن هدیهای رو ک به در خونشون بفرستیم✋🏿
بسمالله بگید رفقا🙂
آیدیجهتثبتصلوات:
@Ya_shahid_A_Daneshgar🎀
سلام علیکم رفقا✨
امیدوارم حالتون خوب باشه🌱
ان شاءالله از فردا فعالیت شروع میشه🌿
لطفا لف ندید 🖐🏻🚶🏿♂
🔹 #او_را ... (۸۷)
کم کم هوا داشت روشن میشد !
اما هنوز داشتم میخوندم .
اونقدر مغزم پر از سوال بود که هرچی میخوندم ، کم بود !!
آرزوهایی که هیچوقت بهشون نرسیده بودم
چیزایی که دوست داشتم اما نداشتم
شرایطی که من رو تو فشار قرار بده تا رشد کنم و بزرگ بشم
برنامه ریزی هایی که به هم میخورد
و خلاصه تلخی دنیا ...
این همون واقعیتی بود که اون شب راجع بهش تو اون جلسه ، شنیده بودم !
همون واقعیتی که اگر بپذیری ، افسرده نمیشی !!
ناخودآگاه مغزم شروع به مقایسه کرد !
مقایسه ی این حرفها با حرفهای مرجان !
قبول رنج ، تلاش ، رسیدن به لذت و آرامش دائمی ؛
فرار از رنج ، قبول پوچی ، رسیدن به لذت و آرامش چند ساعته !!
حرفهای هردوشون منطقی به نظر میومد
اما حرف مرجان حالم رو بد میکرد !
یاد روزایی افتادم که همه جوره میخواستم از منطقی که مرجان به کار برده بود ، فرار کنم
و آخرش با حقارت تسلیم شدم و زندگیم از قبل هم تلختر شد !!
نفسمو دادم بیرون
میارزید یه بارم حرف های اون رو که خودش غرق تو آرامش بود ، قبول کنم
حداقل یه مدت امتحانی !
خودکارم رو برداشتم و آخر صفحه نوشتم : قبول!!
نور خورشید خودش رو از لابه لای پرده ، به اتاقم رسوند
خواب کم کم داشت میومد سراغم .
دم ظهر بود که چشمام رو باز کردم
از گرسنگی شکمم رو گرفتم و رفتم بیرون .
از بوی قشنگی که تو خونه پیچیده بود فهمیدم که شهناز خانوم اومده !
هروقت که میومد لااقل سه چهار مدل غذای سنتی درست میکرد و میذاشت تو یخچال
شهناز خانوم تنها کسی بود که بابا بهش اعتماد داشت و اجازه میداد برای تمیز کردن خونه بیاد .
بعد از خوردن سوپ خوشمزه ای که بوش خونه رو برداشته بود ، به اتاقم برگشتم .
سه شنبه بود
دلم میخواست یک بار دیگه هم به اون جلسه برم.
فضای دلنشینی داشت ...
البته باید خیلی زود برمیگشتم که دوباره مجبور نشم تهدیدهای بابا رو بشنوم !
چند ساعتی وقت داشتم . نشستم پشت میز و دفترچه رو باز کردم
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹#او_را ... (۸۸)
این یکی رو دیگه نمیتونستم قبول کنم !
" هرچی بیشتر دنبال خواهشهای دلت بری ،
بیشتر ضربه میخوری ! "
این مدلش از همون حرفهای آخوند جماعت بود !
همونا که تموم خوشی آدم رو ازش میگیرن به بهونه حروم بودن !!
" تو انسانی !
چرا انسان آفریده شدی؟! "
چقدر اینجای حرفش آشنا بود !!
کجا شنیده بودم ...!؟؟
یدفعه یاد اون جلسه افتادم! اونجا شنیده بودم...!
به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد چی بود ...
" خالقت چرا تو رو به شکل انسان خلق کرده؟! چرا تو رو آفریده ؟
میگه تو رو خلق کردم برای خودم ...!! "
سرم رو تکون دادم
هرچی که میخوندم و هرچی که به ذهنم میرسید تند تند مینوشتم !
بقیهاش رو خوندم
" تو انسان نشدی که بری دنبال هرچی که دلت میخواد !
اونی که میره دنبال دل بخواهی هاش ، یه موجود دیگهست !!
انسان نیست ! "
یعنی چی؟ منظورش چی بود؟
حیوون رو میگفت ؟
داشت بهم برمیخورد !!
دفترچه رو بستم و با اخم به پشتی صندلی تکیه دادم !
" اصلاً کی گفته من باید هرچی که اون تو نوشته رو قبول کنم ؟
مگه من خودم عقل ندارم؟؟
چرا !
ولی عقلم هم با دفترچه همدست شده بود !
" خب... راست میگه ...
اما نمیفهمم منظورش رو
یعنی چی ؟
پس تموم زندگیم حسرت لذت هایی که دلم میخواد رو بخورم ؟؟! "
دوباره یاد اون جلسه افتادم !!
" اگر لذت نمیبردی از زندگیت ،
از دینداریت ،
خودت رو مؤمن معرفی نکن !
آبروی دین رو نبر !! "
واقعا احساس خنگی بهم دست داده بود !
ناامیدانه به دفترهایی که جلوم باز کرده بودم نگاه کردم !
چرا همه چی یهجوری بود !!؟
یه پازل تو ذهنم درست شده بود
خودکار رو برداشتم و همه رو نوشتم :
رنج ، لذت ، انسان ، حیوان ، دین ، زندگی ، خدا ، خواهش های دل !!
نمیدونستم یعنی چی!!
حتی نمیتونستم باهاشون جمله بسازم!!
ساعت رو نگاه کردم و بلند شدم !
دوست نداشتم بازم با تعجب نگاهم کنن !!
بعد از مدت ها یه مانتوی دکمه دار و کمی بلندتر از بقیه مانتوهام رو پوشیدم
و به ارایش خیلی کم راضی شدم !
دوباره ماشین خودم رو گرفته بودم
اون که نبود !
دیگه چه فرقی داشت با چه ماشینی برم و بیام !!
آهنگ رو پلی کردم و راه افتادم !
ولی به قدری ذهنم درگیر بود که هیچی نمیشنیدم !
قطعش کردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم !
مغزم نیاز به آرامش داشت ...
هنوز هم نگاهها روم سنگینی میکردن،
سرم رو انداختم پایین و رفتم همون جای قبلی نشستم .
این دفعه صاحب پایی که جلوم جفت شد رو میشناختم !
منم بهش لبخند زدم و چایی رو برداشتم !
یه دخترکوچولو برام قند آورد
داشت دور میشد که یه نفر دستشو گذاشت رو پام !
سرم رو برگردوندم و با دو جفت چشم آشنا و یه لب خندون رو به رو شدم !
- خوش اومدین !
همون دختر چایی به دست کنارم نشسته بود !
با لبخند همراه با تعجب نگاهش کردم !
- ممنونم !
هم سنهای خودم بود !
روسری ابریشمی سورمه ای رنگی با گل های ریز سفید،صورت مهربونش رو قاب گرفته بود !
- احتمال میدادم بازم بیای
خودمم از وقتی این حاج آقا جدیده اومده ، دلم نمیاد یه جلسه رو هم از دست بدم !
- اره خب حرفاش جالبه!
با شروع سخنرانی ، هر دو به هم لبخند زدیم و ساکت شدیم !
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹#او_را ... (۸۹)
" جلسه پیش راجع به هدف خلقت کمی صحبت کردیم ،
وقتی به خود این کلمه فکر میکنی ، میفهمی که انگار اهمیتش خیلی بالاست !!
« هدف خلقت! »
یعنی تو اصلا برای این آفریده شدی !
اگر کارهات برای رسیدن به این نباشه ،
همه تلاشهات کشکه !!
تو آفریده شدی که لذت ببری !
ببینید !
حس پرستیدن خیلی حس خاصیه !
خیلی بالاتر از دوستت دارم و عاشقتم و برات میمیرم ...!
تو اگر از پرستش این خدا لذت نبری یعنی اصلاً راه رو اشتباه اومدی !
بزن بغل ، برگرد از اول جاده !!
واسه همینه که میگم قبول کنید واقعیت های دنیا رو !
این قبول کردنه ، اول جادست !
قبول کنی دیگه شاکی نمیشی !
کفر نمیگی !
قاطی نمیکنی یهو !
قبول کنی ، عاشق میشی ...
آروم میشی ...!
تو باید اینقدر عاشق این خدا بشی ، که اصلا دلت بخواد بخاطرش رنج بکشی ! "
حرفاش همونجوری آروم و دوست داشتنی بود ، اما
من چرا باید برای خدایی رنج میکشیدم که نه میشناختمش نه قبولش داشتم ، نه حتی باورش داشتم !!؟
" البته خدا دوست نداره تو رنج بکشی
اما رنج نکشی فکر میکنی اومدی این دنیا کنگر بخوری و لنگر بندازی !
رنج نکشی یادت میره هدفت رو !
رنج نکشی ، نمیتونی لذت ببری !! "
وای !
باز دوباره داشت از اون حرف هایی میزد که من ازش سر در نمیاوردم !
دوست داشتم زودتر بحث راجع به خدا رو تموم کنه و به همون بحث رسیدن به آرامش بپردازه !
چه هدفی؟؟
چه لذتی؟؟
کدوم خدا؟؟
هنوز نفهمیده بودم معنی حرفی رو که سجاد گفته بود !
" خدا رو تو اتفاقاتی که برات میفته ببین! "
دوباره حواسم رو دادم به سخنرانی
"خدا میخواد با این رنج ها تو رو قوی کنه !
آه و ناله کنی به جایی نمیرسیا
ببین هرچی میخوایم بریم جلو ، برمیگردیم سر پله ی اولمون !
پذیرش این واقعیت ها خیلی مهمه! خیلی! "
ساعت رو نگاه کردم ، وقتم تموم شده بود !
به دختری که کنارم نشسته بود نگاه کردم.
- عزیزم؟
-زهرا هستم گلم. جانم؟
- خوشبختم زهرا جان ، منم ترنمم
من نمیتونم بیشتر بمونم ، باید برم.خوشحال شدم از آشنایی با شما .
- عه...چه حیف! باشه گلم.امیدوارم بازم ببینمت.
تقریباً به موقع رسیدم .
مامان تازه اومده بود و بابا هم بعد از من رسید .
اینقدر تو راه به حرفهایی که این چندوقته شنیدم ، فکر کرده بودم که مخم داشت سوت میکشید !!
با مامان مشغول صحبت بودم که بابا وارد آشپزخونه شد .
طبق معمول این چند وقته ، به من که میرسید ، اخماش میرفت توهم !
سراغ نمراتم رو گرفت و بعد از اینکه گفتم هنوز نیومده ،
دیگه با من حرفی نزد و حتی موقع رفتن به اتاقش ، شب بخیر هم نگفت !
روز به روز اخلاقش باهام بدتر میشد .
فکری که از سرم گذشت ، برام خنده دار بود !!
" رنجت رو بپذیر ، نپذیری افسرده میشی! "
ناخودآگاه بلند شدم و قبل از اینکه بره بالا ،
صداش کردم .
- شب بخیر بابا !
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹 #او_را ... (۹۰)
با تعجب بهم خیره شد و سرش رو تکون داد !
- شب بخیر !!
این رنج من بود ، پس باید میپذیرفتم ، چون نمیتونستم برطرفش کنم !
به اعتقاد پدرم ، من تا وقتی که میتونستم یکی بشم شبیه خودشون
ارزش داشتم
وگرنه یه وصله ی ناجور به این خانواده بودم !
هماهنگی حرف های سجاد ، با حرف هایی که تو جلسه میشنیدم ، برام عجیب بود !!
و از اون عجیب تر اینکه بار اولی بود که چنین حرفهایی رو میشنیدم !
نمیتونستم بقیه حرف های تو دفترچه رو بخونم !
اینقدر برام عجیب و جدید بودن که ترجیح میدادم تا وقتی یک مسئله برام حل نشده ، سراغ بعدی نرم !
نمره هام اومد !
هرچند خیلی بد نبود ، اما میدونستم این اون چیزی نیست که بابا میخواد .
و دقیقاً همینطور بود !
بعد از جنگی که توی خونه به پا شد،
پول توجیبی ماهیانم ، نصف شد و تعویض ماشینم هم کنسل شد !!
بیشتر از هفته ای دوبار هم حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم !
اون شب به قدری تحقیر شدم که دیگه دلم نمیخواست حتی یک لحظه تو اون خونه بمونم !
با گریه رفتم تو اتاق و در رو بستم .
دلم میخواست با یکی صحبت کنم !
به مرجان زنگ زدم و همه اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم .
- الهی بمیرم برات ...
فکرشو نکن. بیخیال!
- مرجان ، هرچی که دلش میخواست بهم گفت !
مامانمم فقط یه گوشه نشسته بود و نگاه میکرد !
خوردم کرد مرجان ...
خوردم کرد ...
- عزیزم...گریه نکن دیگه ترنم !
من نمیفهمم بابای تو چرا اینقدر عجیبه !
خانواده من یهجور منو بدبخت کردن ،
خانواده توهم یهجور !!
- خب مدل دنیا اینجوریه دیگه !
به قول خودت هرکی یه بدبختی داره .
البته اینا باید باعث رشد بشه ولی نمیدونم چجوری !!
- چی؟؟!!
- هیچی! هیچی!
میگم یعنی ...
نمیدونم ، بیخیال!
- من که بهت گفتم !
زندگی همینه ، مزخرفه.
باید سعی کنی یجوری سر خودت رو گرم کنی تا یه روزی بمیری و همه چی تموم شه !
- نه مرجان! نه!
با این فکر دیگه هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن نمیمونه !
اونجوری فقط اذیت میشی ، همین !
ولی اگر سعی کنی قبولشون کنی ، آرامشت رو نمیتونن به هم بزنن !
- چی داری میگی ترنم؟!
نمیفهمم !!
- ببین تا یه جایی از حرفات درسته ،
همه تو زندگیشون مشکل دارن ،
اما نباید از واقعیت فرار کرد !
اگر قبول کنی که دنیا همینه به آرامش میرسی !!
- خب که چی بشه؟؟!!
- چی چی بشه!؟
- به آرامش برسی که چی بشه!؟
راستش اصلا نمیفهمم چی میگی !!
- ها؟ خب...
یعنی چی؟ خب آرامش خوبه دیگه !
- ترنم تو باز خل شدی!!!
- نه ...
خب ...
- اصلاً اگه اینجوریه ، چرا به من زنگ زدی؟
برو دردتو قبول کن ، خوب بشی دیگه!!!
- خب خواستم درد و دل کنم !
- تو خودتم نمیدونی چی میگی ترنم !!
به هرحال برو بهش فکر کن ،
اگر به آرامش نرسیدی ،
بیا اینجا مشروب در خدمت باشیم !
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
خیلۍوقتمون رونمیگیره رفقا..🌷
╔♡❀✨•••❀•••✨❀♡╗
@Amir_Hossein13
╚♡❀✨•••❀•••✨❀♡╝
•ا﷽ا•
#انس_با_قرآن🍃
+تلاوتقرآنهمراهباترجمه 🌱📖
+صفحه ‹ 60 ›
[سوره آل عمران، آیات 78 تا 83🌸]
♥︎|@Amir_Hossein13|♥️