『🧕🏻🌱🌻•○』
مَــن چادرم را با هیچ لباس رنگارنگی عوض نمی کنم ،
زیرا چادر من میراث مادرم است !♥️
🌸حال من با چادر مشکی خوش است🌸
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@Ammar_noghtezan
غزلی با التزام نام رهبر عزیزمان سیّد علی خامنه ای🌸
زنده شد هر بی بصیرت با دَمِ سیّد علی🌸
دشمنان لرزان زِ اَبروی خمِ سیّد علی🌸
گر علمدار و محبّ این ولایت میشوی🌸
خاطرت آسوده زیرِ پرچم سید علی🌸
چشمِ ادنا چشمِ بد خواهان نالایق بدید🌸
در همان خواب و خیالش ماتم سید علی🌸
قسمتم باشد اگر روزی روم دیدارشان
جان نثاری میکنم بر مقدمِ سید علی🌸
مکتب عشق بسیجی ها بدل از کربلاست🌸
وقتِ بحران هر بسیجی همدمِ سید علی🌸
دشمن نادان ببیند یأس رهبر را به خواب🌸
دشمن نادان نمیبیند غمِ سید علی🌸
کس ندیده چون تدابیر و صلابت های او🌸
این غزل ها قطره ای شد از یَمِ سید علی🌸
🌴اللهم عجل لولیک الفَرَج🌴
@Ammar_noghtezan
🌹 رزمندگان بم در قلم تصویر 🌷
⚘ از سمت راست: ۱- شهید پاسدار عیسی پارسا (داماد شهید حجت الاسلام محمّد خواجه بمی) ۲- شهید علیرضا صدیقی ( برادر جانباز پاسدار محمّد صدّیقی و برادرِ جانبازِ دفاع مقدس و «شهید امنیّت» طلبه حمید صدیقی) ۳- ............................
⚘استخراج عتیقه های گَنج جَنگ (۳):
⚘امام خامنه ای (دام ظلّه): "چه كسى مى تواند اين شكوه را به ما نشان بدهد؟ اين شكوه وجود دارد، ولى يك نفر بايد آن را به ما نشان بدهد. او، چه كسى است؟ او، شماييد. يعنى اگر شما قدر خودتان را بدانيد، مى توانيد حامل آنچنان نورانيتى باشيد كه انسانها را تكان مى دهد. آنطور حقايق واقعاً ماها را منقلب مى كند. آن حقيقت اتفاق افتاد و يك لحظه از بين رفت. البته در ملكوت باقى است؛ امّا در عالم ناسوت و در مادّيت و حساب زمان و مكان ما، در يك لحظه حادثه يى اتفاق افتاد و تمام شد و رفت. چه چيزى مى تواند اين حادثه را ماندگار كند؟ چه چيزى مى تواند آن را به گونه يى كه حتّى چشم عادى در حضور نمى بيند، در غياب آن حادثه، به دل و بصيرت انسان تفهيم بكند؟ آن، هنر است. هنر اين نقش را دارد و مى تواند اين كار را انجام بدهد".
⚘(حدیث ولایت، بیانات، (25/ 04/ 1370) بيانات در ديدار با مسئولان، نويسندگان و هنرمندان...)
4_5954239816735393081.mp3
1.35M
شـہــید گمنام سلامـ😭
#بہ_وقتــــــ_دلتنگی 💔
#بہ_یادشہـــــداء🥀
🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالروز عملیات بیت المقدس 7
جمعه 23 خرداد 99
بهشت زهرا
گردانهای حبیب و ابوذر
لشکر 27 محمد رسول الله(ص)
@Ammar_noghtezan
❌ #رفیق اونی نیست که #لواسان را به نامت کنه ...
✅ #رفیق اونی ه که تا #بهشت همراهت باشه ...
#خوشا_بحال_شهدا 🌹
#حاج_قاسم_سلیمانی
#ابومهدی_المهندس
چه دارے⁉️
در اَعماق
#چشمانتَ…!!!
کہ این
چنین
جـ♥️ـانِ مــرا
به #اِسارت مــی بــرد...؟؟؟
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🌹🍃🌹🍃
🌹 رزمندگان بم در قلم تصویر 🌷
⚘ ایستاده از راست: ۱- جانباز %75، آزاده با هفت سال اسارت، (مرحوم) حسین قائمی*.
⚘ ضرورت حفظ فرهنگ جنگ (۲):
⚘ امام خامنه ای (دام ظلّه):
⚘ "آنجايى كه نوشته هاى شما حاكى از اخلاص است، آن نقطه انسان را تكان مى دهد. هر چيزى شما ارايه كنيد كه نشانگر اخلاص باشد، خيلى اهميت دارد؛ و الّا همه فداكارى مى كنند؛ براى تعصب و خودنمايى هم فداكارى مى كنند؛ خطر مرگ هم دارد. مثلًا خلبانى در يك مانور، جلوى چشم مردم چند معلق مى زند و صدى پنجاه هم ممكن است سقوط كند؛ اما او اين را براى خودنمايى قبول مى كند. به خاطر خودنمايى، بيش از اين را هم مى كنند؛ مثلًا بعضى خودشان را آتش مى زنند! اينها ارزشى ندارد. آنجايى كه كار با اخلاص همراه است، يعنى انسان فقط براى خاطر خدا و براى انجام وظيفه ى الهى كارى را انجام مى دهد، آن صفا و درخشندگى اين را دارد. در نشان دادن اين نقطه ها و جارى كردن اين روحيه در طول و امتداد تاريخ ما، بايد خيلى تلاش كرد؛ از آن هشت سال جنگ بايد استفاده كرد".
⚘ (حدیث ولایت، بیانات، (25/ 04/ 1370) بيانات در ديدار با مسئولان، نويسندگان و هنرمندان...).
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم صبحگاه دوکوهه و دعای:
بسم الله الرحمن الرحیم
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
هیئت شهدای گردانهای حبیب وابوذر
@Ammar_noghtezan
99.03.22.pdf
394.7K
📞 #فایل_PDF برنامه #درسهایی_از_قرآن●↶ 22 خرداد 99
🔰 حجت الاسلام والمسلمین قرائتی
👈 امام خمینی، احیاگر قرآن در عصر حاضر
هدیه به اهل بیت (ع) و شهدا
با صلواتی بر محمد و آل محمد (ص)
شبتون مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فریب برخی تبلیغات رو نخورید ،مانتو حجاب کامل نیست......
سلمان:
شهادت دو برادر بابلی با یک گلوله کاتیوشا
هر دو دلباخته بودند.
جعفر دلباخته حضرت زهرا(س)
ناصر عاشق ۶ماهه رباب
آنقدر عاشـق که
شهادتشان هم مثل آنها بود
🌷 #شهید_جعفر_بذری از پهلو
🌷 #شهید_ناصر_بذری از گلو
🍃🌹🍃🌹
❣ #سلام_امام_زمانم❣
خبر دارم که در فردای فرداها
#بهار_بهترینی هست
دری🚪 را میگشایی:
پشت آن ... درهای دیگر هم
خبر دارم ... گشوده میشود
آن #آخرین_در هم
بهاری پشتِ آن در
#لحظهها را میشمارد باز
و هر قفلی🔐
کلیدی تازه دارد باز
من از دیروزهایِ رفته دانستم
که در #امروزِ ما
تقدیرِ فردا آفرینی هست👌
#خبر دارم
بهار بهترینی هست😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
#محمد_شمسی
🌷🌷🌷🌷🌷
👈 یکی از بسیجیان لشکر 31 عاشورا تعریف می کند:
شب عملیات والفجر 8 شهید «محمد شمسی» در حاشیه اروندرود به مانعی بر می خورد و به شدت مجروح می شود. هرچه برادران اصرار می کنند «بیا تو را به عقب برگردانیم» قبول نمی کند و می گوید:
شما به عملیات ادامه بدهید و نگذارید عملیات لو برود.
وضع عجیبی بود. به هر زحمت بود، بچه ها را متقاعد کرد که به پیشروی ادامه دهند.
من از فاصله نه چندان دور او را زیر نظر داشتم. زخم هایش عمیق بود و خونریزیش شدید.
برای آن که سر و صدا نکند و عملیات لو نرود، سرش را داخل رود فرو کرد و در همان حال مظلومانه به شهادت رسید👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
شهید حسن طهرانی مقدم:
❇️ کاری که انجام میدهید حتی نایستید که کسی بگوید خسته نباشید. از همان در پشتی بیرون بروید، چون اگر تشکر کنند تو دیگر اجرت را گرفته ای و چیزی برای آن دنیایت باقی نمیماند....
#پنهان_کردن_خوبیها
mohamadhoseinhadadian-@yaa_hossein.mp3
4M
⚫️حوزه علمیه تو بوده حسینیه تو
🎤 محمدحسین_حدادیان
🏴 شهادت امام صادق علیه السلام
animation.gif
245.3K
ای مهر ازلی و نور لم یزلی، آفتاب تابان مشرق اندیشه؛ مرد تمام فصلهای انسانیت، امام یکه تازان صدق و صداقت؛ جاریترین تفکر ماندگار شیعه! نور وجودت، به گردباد حوادث، خاموشی گرفت؛ اما فروغ اندیشه ات در جان جهان مانادگارست.
خاموش کسی است که تو را برنمی تابد. مرده باد دلی که خدا را در تو نمی یابد!
ای فرزانه ترین قامت افراشته دین خدا؛ سرچشمه نابترین نگاه شیعه! در صبوری سینه ات شکی نیست؛ تو از سلاله سینه سوختگان شریعت شیرین خدایی و پاسدار ویژگیهای رفیع اسلام؛ بهشت گوارایت!
صادق آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم
اندیشه ها که مقابل هم قرار می گرفتند، نفسها در سینه حبس می شد؛ اما از ابتدا، دلها به صدق گفتار تو روشن بود و صادق آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم پیروز همیشه مباحثه ها می شد.
در حلقه دانشمندان، همیشه رأی تو جلوه میکرد و بر جرگه عشاق، نور تو می تابید.
حاشا اگر گمان کنم که لحظه ای نام تو فراموش بشود! تابش خورشید پیشانیت، کلام صادقانه و نیکویت و روش روشن بینانه ات، همیشه مایه مباهات اندیشه مسلمین خواهد بود.
آقای من! از پس سالها دوری، دلم را به مهر ولایتت روشن کن!
@Ammar_noghtezan
خرداد سال ۹۲ قرار بود با هفت تُن بار ممنوعه به سمت دمشق پرواز کنیم. علاوه بر بار، تقریباً ۲۰۰ مسافر هم داشتیم که حاج قاسم یکیشان بود. حاجی مرا از نزدیک و به اسم میشناخت. طبق معمول وارد هواپیما که شد اول سراغ گرفت خلبان پرواز کیه؟ گفتند اسداللهی. صدای حاج قاسم را که گفت “امیر” شنیدم و پشت بندش دَرِ کابین خلبان باز شد و خودش در چارچوب در جاگرفت. مثل همه پروازهای قبلی آمد داخل کابین و کنارم نشست. زمان پرواز تا دمشق تقریباً دو ساعت و نیم بود. این زمان هر چند کوتاه بود ولی برای من فرصت مغتنمی بود که همراه و هم صحبتش باشم. تقریباً ۷۰ ، ۸۰ مایل مانده به خاک عراق قبل از اینکه وارد آسمان عراق شویم باید از برج مراقبت فرودگاه بغداد اجازه عبور میگرفتیم. اگر اجازه میداد اوج می گرفتیم. و بعد از گذشتن از آسمان عراق بدون مشکل وارد سوریه می شدیم. گاهی هم که اجازه نمی دادند ناگزیر باید در فرودگاه بغداد فرود میآمدیم و بار هواپیما چک می شد و دوباره بلند میشدیم. اگر هم بارمان مثل همین دفعه ممنوع بود اجازه عبور نمی گرفتیم از همان مسیربه تهران بر می گشتیم. آن روز طبق روال اجازه عبور خواستم، برج مراقبت به ما مجوز داد و گفت به ارتفاع ۳۵ هزار پا اوج گیری کنم. با توجه به بار همراهمان نفس راحتی کشیدم و اوج گرفتم. نزدیک بغداد که رسیدیم، برج مراقبت دوباره پیام داد. عجیب بود! از من میخواست هواپیما را در فرودگاه بغداد بنشانم. با توجه به اینکه قبلا اجازه عبور داده بودند شرایط به نظرم غیر عادی آمد. مخصوصاً اینکه کنترل فرودگاه دست نیروهای آمریکایی بود. گفتم:” با توجه به حجم بارم امکان فرود ندارم. هنگام فرود
خرداد سال ۹۲ قرار بود با هفت تُن بار ممنوعه به سمت دمشق پرواز کنیم. علاوه بر بار، تقریباً ۲۰۰ مسافر هم داشتیم که حاج قاسم یکیشان بود. حاجی مرا از نزدیک و به اسم میشناخت. طبق معمول وارد هواپیما که شد اول سراغ گرفت خلبان پرواز کیه؟ گفتند اسداللهی. صدای حاج قاسم را که گفت “امیر” شنیدم و پشت بندش دَرِ کابین خلبان باز شد و خودش در چارچوب در جاگرفت. مثل همه پروازهای قبلی آمد داخل کابین و کنارم نشست. زمان پرواز تا دمشق تقریباً دو ساعت و نیم بود. این زمان هر چند کوتاه بود ولی برای من فرصت مغتنمی بود که همراه و هم صحبتش باشم. تقریباً ۷۰ ، ۸۰ مایل مانده به خاک عراق قبل از اینکه وارد آسمان عراق شویم باید از برج مراقبت فرودگاه بغداد اجازه عبور میگرفتیم. اگر اجازه میداد اوج می گرفتیم. و بعد از گذشتن از آسمان عراق بدون مشکل وارد سوریه می شدیم. گاهی هم که اجازه نمی دادند ناگزیر باید در فرودگاه بغداد فرود میآمدیم و بار هواپیما چک می شد و دوباره بلند میشدیم. اگر هم بارمان مثل همین دفعه ممنوع بود اجازه عبور نمی گرفتیم از همان مسیربه تهران بر می گشتیم. آن روز طبق روال اجازه عبور خواستم، برج مراقبت به ما مجوز داد و گفت به ارتفاع ۳۵ هزار پا اوج گیری کنم. با توجه به بار همراهمان نفس راحتی کشیدم و اوج گرفتم. نزدیک بغداد که رسیدیم، برج مراقبت دوباره پیام داد. عجیب بود! از من میخواست هواپیما را در فرودگاه بغداد بنشانم. با توجه به اینکه قبلا اجازه عبور داده بودند شرایط به نظرم غیر عادی آمد. مخصوصاً اینکه کنترل فرودگاه دست نیروهای آمریکایی بود. گفتم:” با توجه به حجم بارم امکان فرود ندارم. هنگام فرود چرخهای هواپیما تحمل این بار را ندارد. مسیرم را به سمت تهران تغییر می دهم.” به نظرم دلیل کاملاً منطقی و البته قانونی بود اما در کمال تعجب مسئول مراقبت برج خیلی خونسرد پاسخ داد: نه اجازه بازگشت ندارید در غیر اینصورت هواپیما را می زنیم!من جدای از هفت تُن بار، حجم بنزین هواپیما را که تا دمشق در نظر گرفته شده بود محاسبه کرده بودم تا به دمشق برسیم بنزین می سوخت و بار هواپیما سبک تر می شد. تقریباً یک ربع با برج مراقبت کلنجار رفتم، اما فایده نداشت. بی توجه به شرایط من فقط حرف خودش را می زد. آخرش گفت: آنقدر در آسمان بغداد دور بزن تا حجم باک بنزین هواپیما سبک شود. حاج قاسم آرام کنار من نشسته بود و شاهد این دعوای لفظی بود. گفتم: حاج آقا الان من میتونم دو تا کار بکنم، یا بی توجه به اینها برگردم که با توجه به تهدید شان ممکنه ما رو بزنن، یا اینکه به خواسته شان عمل کنم. حاج قاسم گفت: کار دیگه ای نمیتونی بکنی؟ گفتم: نه. گفت: پس بشین! آقای رحیمی مهندس پروازمان بین مسافرها بود، صدایش کردم. داخل کابین گفتم؛ لباس هات رو در بیار. به حاج قاسم هم گفتم: حاج آقا لطفاً شما هم لباس هاتون رو در بیارید. حاج قاسم بی چون و چرا کاری که خواستم انجام داد. او لباس های مهندس فنی را پوشید و رحیمی لباس های حاج قاسم را. یک کلاه و یک عینک هم به حاجی دادم.
از زمین تا آسمان تغییر کرد. و حالا به هر کسی شبیه بود الا حاج قاسم. رحیمی را فرستادم بین مسافرها بنشیند و بعد هم به مسافرها اعلام کردم: برای مدت کوتاهی جهت برخی هماهنگی های محلی در فرودگاه بغداد توقف خواهیم کرد. روی باند فرودگاه بغداد به زمین نشستیم. ما را بردند به سمت “جت وی” که خرطومی را به هواپیما می چسبانند. نیم ساعت منتظر بودیم، ولی خبری نشد. اصلاً سراغ ما نیامدند. هر چه هم تماس می گرفتم می گفتند صبر کنید…
بالاخره خودشان خرطومی را جدا کردند و گفتند استارت بزن و برو عقب و موتورها را روشن کن و دنبال ماشین مخصوص حرکت کن. هرکاری گفتند انجام دادم. کم کم از محوطه عادی فرودگاه خارج شدیم، ما را بردند انتهای باند فرودگاه جایی که تا به حال نرفته بودم و از نزدیک ندیده بودم. موتورها را که خاموش کردم، پله را چسباندند. کمی که شرایط را بالا و پایین کردم به این نتیجه رسیدم که در پِیِ حاج قاسم آمده اند. به حاجی هم گفتم، رفتارش خیلی عادی و طبیعی بود. نگاهم کرد و گفت: تا ببینیم چه میشه. به امیر حسین وزیری که کمک خلبان پرواز بود گفتم: امیرحسین! حاجی مهندس پرواز و سر جاش نشسته! تو هم کمک خلبانی و منم خلبان پرواز. من که رفتم، دَرِ کابین رو از پشت قفل کن. بعد هم با تاکید بیشتر بهش گفتم: این “در” تحت هیچ شرایطی باز نمی شه، مگه اینکه خودم با تو تماس بگیرم.
از کابین بیرون آمدم. نگاهم روی باند چرخید. سه دستگاه ماشین شورلت ون، به سمت ما می آمدند. دو تایشان، آرم سازمان اف بی آی آمریکا را داشتند و یکی شان آرم استخبارات عراق را. شانزده، هفده آمریکایی و عراقی از ماشین ها پیاده شدند و پله ها رابالا آمدند و توی پاگرد ایستادند. برایشان آب میوه ریختم و سر حرف را باز کردم. به زبان انگلیسی کلی تملق شان را گفتم و شوخی کردم و خنداندمشان تا فقط حواسشان را از سمت کابی
ن پرت کنم.
سه چهار نفرشان که دوربین های بزرگ فیلمبرداری داشتند وارد هواپیما شدند. توی هر راهرو هواپیما دو تا دوربین مستقر کردند. بعد هم یکی یکی لنز دوربین را روی صورت مسافر ها زوم می کردند.رفتارشان عادی نبود. به نظرم داشتند چهره ی مسافران پرواز را اسکن می کردند و با چهرهای که از حاج قاسم داشتند تطبیق می دادند. این کارها یک ربع، بیست دقیقه ای طول کشید و خواست خدا بود که فکرشان به کابین خلبان نرسید. آمریکایی ها دست از پا درازتر رفتند و عراقیها ماندند. تا اینکه گفتند: زود در “کارگو” را باز کن تا بار رو چک کنیم. نفسم بند آمد. خیالم از حاج قاسم تا حدودی راحت شده بود، اما با این بار ممنوعه چه کار باید می کردم؟! این را که دیگر نمی شد قایم یا استتارکرد. مانده بودم چطور رحیمی را بفرستم کارگو را باز کند؟ این جزو وظایف مهندس فنی پرواز بود، اما رحیمی که لباس شخصی تنش بود هم مثل بید می لرزید، منم بلد نبودم. دیدم چارهای برایم نمانده، خودم همراهشان رفتم. از پله ها بالا رفتم و از روی دستورالعملی که روی در کارگو نوشته بود در را با زحمت و دلهره باز کردم. یکی شان با من آمد یک جعبه را نشان داد و گفت: این جعبه رو باز کن… سعی کردم اصلا نگاش نکنم. قلبم خیلی واضح توی شقیقه هایم می زد. حس میکردم رنگ به رویم نمانده. دست بردم به سمت جیب شلوارم، کیف پولم را بیرون کشیدم و درش را باز کردم و دلارهای داخلش را مقابل چشمش گرفتم. لبخند محوی روی لبش آمد و چشمکی حواله ام کرد. نمیدانم چند تا اسکناس بود همه را کف دستش گذاشتم، او هم چند عکس گرفت و گفت بریم…
🔶روی باند فرودگاه دمشق که نشستیم، هوا گرگ و میش بود. حاجی رو به من گفت: امیر پیاده شو. پیاده شدم و همراهش سوار ماشینی که دنبالش آمده بود شدیم. رفتیم مقرشان توی فرودگاه. وقت نماز بود. نمازمان را که خواندیم گفت: کاری که بامن کردی کی یادت داده؟ گفتم: حاج آقا من ۶۰ ماه توی جنگ بوده ام این جورکارها رو خودم از برم…
قد من کمی از حاجی بلندتر بود، گفت: سرت رو بیار پایین. پیشانی ام را بوسید و گفت: اگرمن رئیس جمهور بودم مدال افتخار گردنت می انداختم. گفتم: حاج آقا اگه با اون لباس میگرفتنتون قبل از اینکه بیان سراغ شما، اول حساب من رو میرسیدند، اما من آرزو کردم پیشمرگ شما باشم…
تبسم مهربانی کرد و اشک از گوشه ی گونه هاش پایین افتاد.
♦️راوی کاپیتان امیر اسداللهی خلبان هواپیمای ایرباس شرکت هواپیمایی ماهان.
@Ammar_noghtezan