-به من بود میگفتم دو ساعت
آفتاب بياد، بيست و دو ساعت بقيه شب باشه.
+عه، چرا خب؟
-چون همهی دردا از حرف نزدنه،
همه حرفهای نزدهت شب يادت ميُفته.
خودِ تو،
اگر پتو میپيچيدی دورت ميزدی از خونه بيرون از جلوی خونشون رد میشدی يهو در باز میشد اونم اومده بود يه دوری بزنه،
بهش نمیگفتی دلت براش تنگ شده؟
ولی الان چی؟!
پتو رو میپيچی دورت به اون پهلو ميشی چشماتو محكم میبندی فردا صبح باز لباس رسمياتو میپوشی به جلو خونشون كه ميرسی قدمهاتو تند میكنی رد ميشی.
تاريكی ميذاره حرف بزنی،
روشنايی خفهَت میكنه.
#مرآجان
@Anarestun
اگر عشقی که حافظ داشت آسان مینمود اول
از اول عشق ما پر بود از سختی و مشکلها
#احمد_منجذب
@Anarestun
در ادبیات فارسی برای جای خالی «سه نقطه» را در نظر گرفتهاند، در حالی که ...
@Anarestun
من هوس کردم که مهمانت کنم یک بوسهای
حیف سرما خوردهای ، فعلا بیا شلغم بخور...
@Anarestun
پایان «با هم بودن»، آغازی به «دلتنگی» است
در آخر هر سوره بسم الله می آید...
#حسین_زحمتکش
@Anarestun