eitaa logo
اندیشه جوان
115 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
736 ویدیو
13 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍁اول هفته تون عالی 🍁🌼صبح زیباتون عالی 🌼🍁آرزومندم 🍁🌼پر رنگترین لبخندها 🌼🍁بر لبانتان و پرمهرترین 🍁🌼نگاه بدرقه راهتان 🌼🍁و پربرکت ترین روزها 🍁🌼سهمتـون باشـه روزتون زیبا و در پناه خدا 💐💐 @Andisheh_javan
امیــد بهترین سرمایه برای ادامه زندگی است. باد با چراغ‌ خاموش کاری ندارد اگر در سختی هستی این را بـدان که روشنی⭐️ @Andisheh_javan
«قدرت ایمان» جمعه ۲۱ مهرماه سر ظهر از میدان پلیس قم، مردی را که معلوم بود عجله دارد سوار کردم. حدود ۵۰ ساله بود و پلاستیکی در دست داشت. تا نشست گفت: «حاج آقا! امروز صبح رفته بودم سر مزار مرحوم پدرم که موتورم را دزدیدند. ۶۰ میلیون پولش بود و هنوز ۲۰ میلیون از قسطهابش باقی مانده است.» خواستم کمی دلداری‌اش دهم که گفت: «حالا این که چیزی نیست، سه ماه است همسرم سکته مغزی کرده است و در کماست. دکترها گفته‌اند که تا چند روز دیگر به هوش نیاید، اعضایش را به بقیه می‌دهند. مگر می‌توانند بدون اجازه من این کار را بکنند؟!» این را گفت و با کمی لحن تندتر ادامه داد: «چند روز پیش یکی از دکترها مرا کنار کشید و گفت که یک آمپولی هست که می‌تواند همسرت را به هوش بیاورد ولی گران است و یک میلیارد هزینه‌اش می‌شود. من هم به او گفتم مرد حسابی چرا می‌گویی آمپول یک میلیارد است؟ بگو یک میلیارد به من رشوه بده تا جان زنت را نجات بدهم!» در طول این مدت با خودم می گفتم که این بنده خدا چقدر تحت فشار است و البته سعی می‌کردم با جملات کوتاهی آرامَش کنم... . کمی که گذشت، گفت مداح است و در کوچه آهنی مغازه لباس بچه دارد. می‌گفت به سبک شیرازی می‌خواند و به این سبک مشهور است. کمی از او خواستم و برایم خواند؛ سبکی نزدیک سبک دشتی بود (البته با تفاوت‌هایی). با زبان گرم و داش‌مشتی‌اش خیلی اصرار می‌کرد که حتما برای خرید لباس بچه‌ها به مغازه‌اش بروم. به او گفتم به شرط اینکه پول لباس‌ها را بگیرد، حتما به او سر می زنم. به روح پدرش قسم خورد که پول نخواهد گرفت. دیگر به شهر قائم رسیده بودیم. در حال پیاده شدن از او پرسیدم که اینجا چکار دارد؟ درحالی که در ماشین را می‌بست گفت: «اینجا فقیری است که برای بچه‌هایش لباس ندارد. از مغازه برایش لباس آورده‌ام... .» دو قدم بر نداشته، برگشت. سرش را ز پنجره ماشین داخل آورد گفت: «هرکاری می‌کنم، از صبح تا الان نمی‌توانم دزد موتورم را نفرین کنم. با خودم می‌گویم شاید احتیاج داشته که برده است! ولی از خدا می‌خواهم که اگر احتیاج ندارد، به دلش بیندازد و موتور من را برگرداند، عصای دستم بود... .» او رفت و من را مبهوت رها کرد. از ظهر تاکنون ذهنم درگیر این سؤال است: «چقدر قدرت ایمان ناشناخته است؟! ➖«چقدر می‌تواند انسان را بزرگ کند و تاب‌آوری‌اش را فوق تصور نماید؟!» @Andisheh_javan
🤍 ✨﷽✨ همگی لبو فروش ها را دیده ایم، فریاد می زنند: لبو لبو ... و همیشه هم سرشان شلوغ است و مشتریانشان زیاد اما تا به حال الماس فروشی را ندیده ایم که فریاد بزند: الماس الماس...!! آنها صبور هستند، مدتهای زیادی... حتی سالیان زیادی زمان می برد تا الماس آنها به فروش برود. چون هر کسی سراغ الماس نمی آید، کسانی خریدارش هستند که قدرش را می دانند، قیمتش را می پردازند و شیوه نگهداری از آن را بلد هستند. هیچ وقت الماس برای اینکه دور و برش شلوغ باشد و زود به فروش برود، لبو نمی شود. برای الماس شدن باید صبوری کرد، باید با تمام وجود تلاش کرد و باید خالص بود. @Andisheh_javan
📸 🔹به همت بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور شهرستان زرند برگزار شد : 🔸برنامه ستاد استقبال از دانشجویان جدیدالورود و تکمیل فرم عضویت در بسیج دانشجویی با همکاری واحد فرهنگی دانشگاه @Andisheh_javan
🔆همسنگر گرامی سلام ⚜دفاع مقدّس یک حرکت حیاتی بود، یک نفس کشیدن بود برای این ملّت؛ نفس نمی‌کشیدیم، می‌مردیم؛ این را باید زنده نگه داشت. رهبر انقلاب ۱۳۹۵/۱۲/۱۶ 💠برای زنده‌ نگه‌داشتن این حرکت حیاتی، با گروه جوان و دانش‌بنیان "مَطْرا" در فناوری زیارت‌بنیان راهیان نور، همراه شوید.👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/3617652979C868956f3a1 @Andisheh_javan
📸 درس بزرگ شهید مهدی باکری برای تاریخ 🔹وقتی سرلشکر مهدی باکری فرمانده نام‌آور لشکر ۳۱عاشورا به پشت تریبون رسید، قبل از هر اقدامی خم شد و پتوی کهنه سربازی را که به احترام فرمانده زیر پایش انداخته بودند را برداشت و با وقار و مهارت خاصی آن را تکان داد و خیلی آرام تایش کرد و به جای زیر پایش بر روی تریبون نهاد و آنگاه با لحنی آرام جمله‌ای را گفت که هرگاه و در هر شرایطی برای هر کسی گفته ام متأثر شده است. 🔹خاک بر سرت مهدی آدم شده‌ای که بیت‌المال را به زیر پایت انداخته‌اند؟ @Andisheh_javan
📕 کاسه یخ ننه نخودی ننه‌ نخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچ وقت بچه‌دار نشده بود. بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم و اولین چیزی هم که دلم میخواست بخرم یک یخچال برای "ننه‌ نخودی" بود. می‌گفتند در جوانی شاداب و سرحال بود و برای بقیه نخود می‌ریخت و فال می‌گرفت. پیر که شد، دیگر نخود برای کسی نریخت ؛ اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش. زمستان و تابستان آب‌یخ می‌خورد، ولی یخچال نداشت. ننه شبها می‌آمد درِ خانه‌ی ما و یک قالب بزرگ یخ می‌گرفت. توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسه‌ی ننه‌ نخودی" بود. ننه با خانه‌ی ما ندار بود. درِ خانه اگر باز بود بدون در زدن می‌آمد تو ، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم می‌آوردیم برای او. با بابا رفیق بود! برایش شال‌گردن و جوراب پشمی می‌بافت و در حین صحبت با پدر توی هر جمله‌اش یک "پسرم" می‌گفت. یک شب تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم ؛ ننه ، پرده را کنار زد و وارد حیاط شد. بچه‌ی فامیل که از دیدن یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود ، جیغ زد و گریه کرد. ننه بهش آبنبات داد. ولی نگرفت و بیشتر جیغ زد. بچه‌ را آرام کردیم و کاسه‌ی ننه نخودی را از جا‌یخی برایش آوردیم. بابا وقتی قالب یخ را توی زنبیل ننه انداخت، آرام بهش گفت: "ننه! از این به‌ بعد در بزن!" ننه، مکث کرد و به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بی‌حرف رفت... بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد. کاسه‌ی ننه‌ نخودی مدتها توی جایخی یخچالمان ماند و روی یخ‌اش، یک لایه برفک نشسته بود.. یک شب، کاسه را برداشتم و با بابا رفتیم درِ خانه‌ی ننه. در را باز کرد. به بابا نگاه کرد. گفت: "دیگه آبِ یخ نمی‌خورم، پسرم!" قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود. او توی خانه‌ی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر". یک درِ آهنی، یک در نزدن و حرف پدر، ننه را برد به دنیای تنهایی خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که "پسرش" پسرش نبوده! ننه‌ نخودی یک روز داغ تابستان از دنیا رفت... توی تشییع‌ جنازه‌اش کاسه‌ی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادر مرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد. یک حرف، یک نگاه، یک عکس العمل چقدر آثار تلخی به همراه دارد.... کاسه یخ؛ انگار بهانه ی عشق و مهربانی بود... خدا میدونه کاسه یخ هر کدوم از ما کِی، کجا و در یخچال دل چه کسانی هزار بار برفک گرفت و شکست و خورد شد و دیده نشد... حواسمان به یکدیگر باشد. در پیچ و خم این روزگار، هوای دل همدیگر را داشته باشیم و محبت و مهربانی را به بوته فراموشی نسپاریم. 🌸 نگذاریم گل محبت، پشت درِ نامهربانی پژمرده شود... 🌿 @Andisheh_javan
برای زندگیمان رژیم بگیریم رژیم کمترحرص خوردن رژیم کمترغصه خوردن رژیم بی اندازه مهربان بودن بی ریاکمک کردن بی توقع دوست داشتن و رژیم دوری ازافکارمنفی بیایید رژیم آرامش بگیریم🌸 @Andisheh_javan
گلدانهای را در حیاط چهره بگذارید چشم های عاشقتان را آب بزنید پلکهای خسته را جارو کنید و صبح را با عشق آغاز کنید سلام صبح زیباتون بخیر☕️ @Andisheh_javan
📢نشست مجازی 🔰با موضوع: تحولات فلسطین و شکست غیرقابل ترمیم 🔹سخنران: دکتر محسن عسکرزاده، جانشین سازمان بسیج دانشجویی استان کرمان 🕗چهارشنبه ٢۶ مهر ماه ساعت ١٨:٠٠ 🔹پخش زنده در اسکای روم : https://www.skyroom.online/ch/nasra1401/idea-114812/l/fa @Andisheh_javan
📸 🔹به همت بسیج دانشجویی دانشگاه صنعت ومعدن شهرستان زرند برگزار شد : 🔸برنامه ستاد استقبال از دانشجویان جدیدالورود و تکمیل فرم عضویت در بسیج همراه با پذیرایی ورزق معنوی ومعدن_شهرستان_زرند @Andisheh_javan