Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت140 فتح المبین افسر عراقی را به بچههای گردان تحويل داد. پرسيدم
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت141
مجروحيت
همه گردانها از محورهای خودشان پيشروی كردند. ما بايد از مواضع مقابلمان
و سنگرهای اطرافش عبور ميكرديم. اما با روشن شدن هوا كار بسيار سخت شد!
در يك قسمت، نزديك پل رفائيه كار بسيار سختتر بود. يك تيربار عراقی
از داخل يك سنگر شليك ميكرد و اجازه حركت را به هيچ يك از نيروها
نميداد. ما هر کاری كرديم نتوانستيم سنگر بتونی تيربار را بزنيم.
ابراهيم را صدا كردم و ســنگر تيربار را از دور نشان دادم. خوب نگاه كرد
وگفت: تنها راه چاره نزديك شدن و پرتاب نارنجك توی سنگره!
بعد دو تا نارنجك از من گرفت و سينهخيز به سمت سنگرهای دشمن رفت.
من هم به دنبال او راه افتادم.
در يكی از سنگرها پناه گرفتم. ابراهيم جلوتر رفت و من نگاه ميكردم. او
موقعيت مناســبی را در يكی از ســنگرهای نزديك تيربار پيدا كرد. اما اتفاق
عجيبی افتاد! در آن ســنگر يك بسيجی كم سن و سال، حالت موجگرفتگی
پيدا كرده بود. اســلحه كلاش خودش را روی سينه ابراهيم گذاشت و مرتب
داد ميزد: ميُكشمت عراقی!
ابراهيم همينطور كه نشســته بود دســتهايش را بالا گرفــت. هيچ حرفی
نميزد. نفس در ســينه همه حبس شــده بود. واقعًا نميدانستيم چه كار كنيم!
چند لحظه گذشت. صدای تيربار دشمن قطع نميشد.
راوی: مرتضی پارسائيان، علی مقدم
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism