Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت40 بعد بچهها آمدند که ما ببرند بیمارستان.
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت41
برای من عجیب بود که این یک عزیزی است که این طور شده، چرا باید بیندازیش دور؟ چرا در سردخانه. خیلی فریاد میزدم؛ این خود عزیز ماست. این خود مصطفی ماست، مصطفی چی شد؟ مگر چه چیز عوض شده؟ چرا باید سردخانه باشد؟ اما کسی گوش نمیکرد. بالاخره آن شب اول در اهواز برایم خیلی درد بود. همه دورم بودند برای تسلیت، اما من به کسی احتیاج نداشتم. حالم بدبود. خیلی گریه میکردم صبح روز بعد به تهران برگشتیم. برگشتن به تهران سختتر بود. چون با همین هواپیمای c-۱۳۰ بود که آخرین بار من و مصطفی از تهران به اهواز آمدیم و یادم هست که خلبانها اورا صدا میکردند که «بیا با ما بنشین.» ولی مصطفی اصلاً من را تنها نگذاشت، نزدیک من ماند. خیلی سخت بود که موقع آمدن با خودش بودم و حال با جسدش میرفتم. اصرار کردم که تابوتش را باز کنند، ولی نکردند. بیشتر تشریفات و مراسم بود که مرا کشت. حتی آن لحظات آخر محروم میکردند.
وقتی رسیدیم تهران، رفتیم منزل مادر جان، مادر دکتر. بعد دیگر نفهمیدم دکتر را کجا بردند. من در منزل مادرجان بودم و همه مردم دورم. هرچه میگفتم، مصطفی کو؟ هیچ کس نمیگفت. فریاد میزدم: از دیروز تا الان؟ آخر چرا؟ شما مسلمان نیستید؟ خیلی بیتابی میکردم. بعد گفتند مصطفی را در سردخانه غسل میدهند گفتم: دیگر مصطفی تمام شد، چرا این کارها را میکنید؟ و گریه میکردم. گفتند: میرویم اورا میآوریم. گفتم اگر شما نمیآورید خودم میروم سردخانه نزدیکش وبرای وداع تا صبح مینشینم. بالاخره زیر اصرار من مصطفی را آوردند و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در مسجد محل، محله بچه گیش، غسلش داده بودند، و او با آرامش خوابیده بود. من سرم را روی سینهاش گذاشتم و تا صبح در مسجد با اوحرف زدم. خیلی شب زیبایی بود و وداع سختی. تا روز دوم که مصطفی را بردند و من نفهمیدم کجا. من وسط جمعیت ذوب شدم. تا ظهر، مراسم تمام شد و مصطفی را خاک کردند. آن شب باید تنها برمی گشتم. آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعاً تمام شد. در مراسم آدم گم است، نمیفهمد.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت40 ان جوان با طعنه گفت: «خب، ما مثل شماها فرشته
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت41
با اشاره مسئول بازداشتگاه، پاسداری رفت و زندانی را آورد.
زندانی بـاديـدن بروجردی چهره اش شكفت و آهسته گفت: «آمديد! ميخواهم تنهايی با شما حرف بزنم. فقط من باشم و شما!»
محمد دست زندانی را گرفت و با او بیرون رفـت
كنـار محوطـه بازداشـتگاه ولابه لای درختهای سپيدار شروع كردند به قدم زدن. زندانی بـی مقدمه گفـت: «ازديشب دارم به حرفهای شما فكر ميكنم. الان لحظه ای نيست كه آدم بـه خـودش
دروغ بگويد. امروز، انگار روز قيامت است. اصلاً نميشود دروغ گفت».
محمد گفت: «خوشحالم كه به خودت آمده ای؟»
زندانی گفت: «كاش همه مثل شما بودند».
محمد گفت: «نه برادر، من هم بنده كوچك خدايم. همه از من بهترند!»
زنداني پرسيد: «شما بچه كجايی؟»
ـ بروجرد. يكی از روستاهای پرت و دورافتاده اش؛ دره گرگ.
زندانی آهی كشيد و گفت: «ديشب كه حرف ميزدی، بين حرفهای گفتـی بايـديك فكری به حال ما جوانها كرد. ميخواهم صادقانه بگويم؛ اگر كسی زودتـر ازاينها به فكر ما می افتاد ما الان اينجا نبوديم و خيلی از مسائل هم پيش نمی آمد».
محمد گفت: «چی شد كه به اين راه كشيده شدی؟»
زندانی گفت: «خانواده ما خيلي فقير بود. من ميديدم كه از پول و جنس صدقهای روزی ميخوريم، به همين دليل، از اين وضع بيزار بودم. نميخواستم فقير باشيم وچشممان به دست اين و آن باشد. اما هر چه بيشتر سعی می كـردم، كمتـر موفـق می شدم.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت40 جهشمعنوی: در زندگی بســياری از بزرگان ترک گناهی بزرگ ديده مي
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت41
جهشمعنوی:
نگاهی به قد و بالای ابراهيم انداختم و گفتم: با اين تيپ و قيافه که توداری، اين اتفاق خيلی عجيب نيست! گفت: يعنی چی؟! يعنی به خاطر تيپ و قيافه ام اين حرف رو زده. لبخندی زدم وگفتم: شک نکن!
روز بعد تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت. با موهای تراشيده آمده بود محل كار، بدون کت و شــلوار! فردای آن روز بــا پيراهن بلند به محل کار آمد! با چهره ای ژوليده تر، حتی با شــلوار کردی و دمپائی آمده بود. ابراهيم اين کار را مدتی ادامه داد. بالاخره از آن وسوسه شيطانی رها شد.
ريزبينی و دقت عمل در مسائل مختلف از ويژگی های ابراهيم بود. اين مشخصه، او را از دوستانش متمايز ميکرد. فروردين 1358 بود. به همراه ابراهيم و بچه های کميته به مأموريت رفتيم. خبر رسيد، فردی که قبل از انقلاب فعاليت نظامی داشته و مورد تعقيب ميباشــد در يکی از مجتمع های آپارتمانی ديده شده.آدرس را دراختيار داشتيم. با دو دستگاه خودرو به ساختمان اعلام شده رسيديم.
وارد آپارتمان مورد نظر شديم. بدون درگيری شخص مظنون دستگيرشد.
ميخواستيم از ســاختمان خارج شــويم. جمعيت زيادی جمع شده بودند تا فرد مورد نظر را مشــاهده کنند. خيلی از آنها ساکنان همان ساختمان بودند.
ناگهان ابراهيم به داخل آپارتمان برگشت و گفت: صبر کنيد!
با تعجب پرسيديم: چی شده!؟ چيزی نگفت. فقط چفيه ای که به کمرش بسته بود را باز کرد. آن را به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسيدم: ابراهیم چيکار ميکنی !؟
در حالی كه صورت او را ميبست جواب داد: ما بر اساس يك تماس و خبر، اين آقا را بازداشت کرديم، اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرويش رفته و ديگر نميتواند اينجا زندگی کند. همه مردم اينجا به چهره يک متهم به او نگاه ميکنند.
اما حالا، ديگر کسی او را نميشناسد . اگر فردا هم آزاد شود مشکلی پيش نميآيد.
وقتی از ساختمان خارج شديم کسی مظنون مورد نظر را نشناخت. به ریزبینی ابراهيم فکر ميکردم. چقدر شخصيت و آبروی انسانها در نظرش مهم بود.
راوی:جبارستوده،حسیناللهکرم
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism