eitaa logo
Anti_liberal🚩
7.4هزار دنبال‌کننده
32.1هزار عکس
15.7هزار ویدیو
87 فایل
✨️پیشنهادات و انتقادات: @Jahadi68✨️ ✨ادمین تبادل و تبلیغات : @mahwm21 ✨ 🛑کانالی برای سوزش برعندازان😂 🛑تحلیل جالب از اتفاقات روز دنیا👌 🛑دفاع منطقی از ایدئولوژی انقلاب🇮🇷 🛑متناسبترین واکنش به رویدادهای روز دنیا🔥
مشاهده در ایتا
دانلود
Anti_liberal🚩
꧁بر مـــدار عشــــ♡ــــــق꧂ ✨❤️|| 📍[#پارت_هفتم] ولی منوچهر تحصیلات نداشت، تا دوم راهنمایی خوانده
🍁꧁بر مـــدار عشـــ♡ـــق꧂🍁 ✨❤️|| 📍[] + «حالا من قربانی شدم یا تو؟» منوچهر زل زد به چشم هام، چشم هایم را دزدیم و گفتم این که، این همه فکر ندارد معلوم است من. منوچهر از ته دل خندید. من به گردنبندی که سر عقد داده بود و تاریخ بیست و یک بهمن پشت آن کنده شده بود نگاه می کردم. حالا احساس می کردم اگر آن روز حرف های منوچهر برایم قشنگ بود، امروز ذره ذره ی وجودش برایم ارزش دارد و زیباست. او مرد رویاهایم بود، قابل اعتماد، دوست داشتنی و نترس. هر چه من از بلندی می ترسیدم او عاشق بلندی و پرواز بود. باورش نمی شد من بترسم؛ می گفت:«دختری که با سه چهار تا ژـ سه و یک قطار فشنگ دوشکا، ده دوازده تا پشت بام را می پرد، چه طور از بلندی می ترسد؟» کوه که می رفتیم باید تله اسکی سوار می شدیم. روی همین تله اسکی ها داشتم حافظ قرآن می شدم. من را می برد پیست موتور سواری. می رفتیم کایت سواری. اگر قرار به فیلم دیدن بود من را می برد فیلم های نبرد کوبا وانقلاب الجزایر. برایم کتاب زیاد می آورد، مخصوصا رمان های تاریخی. با هم می خواندیمشان. 🌿🌼 @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
🍁꧁بر مـــدار عشـــ♡ـــق꧂🍁 ✨❤️|| 📍[#پارت_هشتم] + «حالا من قربانی شدم یا تو؟» منوچهر زل زد به چشم ه
🍁꧁بر مـــدار عشـــ♡ـــق꧂🍁 ✨❤️|| 📍[] منوچهر تشویقم می کرد به درس خواندن، خودش تا دوم راهنمایی بیشتر نخوانده بود. برایم تعریف می کرد وقتی بچه بود می رفت مدرسه، با دوستش علی برادر خوانده شده بود، فقط به خاطر این که علی روی پشت بام خانه شان یک قفس پر از کبوتر داشت. پدرش برای اتمام حجت سه بار از منوچهر می پرسد: می خواهی درس بخوانی یا نه؟ منوچهرم می گوید:«نه» برای این که سر عقل بیاید می گذاردش سر کار مکانیکی. منوچهر دل به کار می دهد و درس و مدرسه را می گذارد کنار. به من می گفت:«تو باید درس بخوانی» می نشست درس خواندنم را تماشا می کرد. دوست داشتیم تمام لحظه ها کنار هم باشیم. نه برای این که حرف بزنیم؛ سکوتش را هم دوست داشتیم. توی همان محله مان یک خانه اجاره کردیم؛ نیمه شعبان عروسی گرفتیم. دو سه روز مانده به امتحانات ثلث سوم. شب ها درس می خواندم. منوچهر ازم می پرسید، می رفتم امتحان می دادم. بعد از امتحانات، رفتیم ماه عسل ، یک ماه و نیم همه ی شمال را گشتیم. هر جا که رسیدیم و خوشمان می آمد؛ چادر می زدیم و می ماندیم، تازه آمده بودیم سر زندگیمان، که جنگ شروع شد. ادامه دارد... 🌿🌼 @Antiliberalism