بابایی‌توکه‌د‌ق‌مرگم‌کردی بابایی‌بگوکِی‌برمیگردی

یادشھدا،توهمه‌جلسات،‌خصوصاًجلسه حضرت‌رقیه‌بایدزنده‌باشه:)

می‌گفت:یه‌هفته‌ازشهادت‌باباش‌گذشت، بهش‌برنامه‌ی‌امتحانی‌دادن، گفتن‌بایدببری‌خونه،بابات‌ببینه،💔🖤 امضاکنه،بعدبیاری‌مدرسه..

دختری‌که‌یه‌هفته‌باباش‌رو ازدست‌داده‌اومدتو‌خونھ، زانوی‌غم‌روبغل‌گرفت، هرچی‌مادرش‌سوال‌میکنه، چی‌شده‌دخترم؟!

به‌کسی‌چیزی‌نگفت! شب‌همه‌بایدبرن‌مهمونی، رفتن‌خونه‌روتنهاخلوت‌کردن، این‌دخترتنهامونده‌بااین‌ کارنامه‌ای‌که‌بایدباباامضاکنه:)🖤

اومدعکس‌باباش‌روبغل‌کرد شروع‌کردگریه‌کردن، -بابامن‌به‌کسی‌نگفتم،باباندارم💔 هرچی‌اومدم‌به‌معلمم‌بگم‌بابام‌شهیدشده روم‌نشد،چیکارمیکنی‌بابا،توبایدامضاکنی،

میگه‌خوابش‌میبره،توعالم‌رویابابامیاد اول‌میادتوحیاط‌خونه

باباامدتوخونه‌ڪاغذوازاین‌دخترگرفت، گفت:باباغصه‌نخور خودم‌برات‌امضاءمیکنم دختر‌میگه‌یه‌خودڪارآبی‌دادم‌به‌بابام، بابام‌امضاءکرد..(:

یه‌وقت‌ازخواب‌بیدارشدم، اینقدرگریه‌کردم،چراخواب‌بودم، چراخواب‌دیدم،اومدم‌سراغ‌کارنامه‌ام، می‌تونی‌بری‌ببینی‌دست‌خط‌این‌شهیدرو، هنوزتوموزه‌شهداهست‌توتهران،

میگه‌اومدنگاه‌کرد،دیدبا خودکارقرمزامای‌بابای‌شهیدش‌رو، باباش‌نوشته،ملاحضه‌شد اینقدراین‌کاغذروبھه سینه‌چسبوندگریه‌کرد،

ان‌شاء‌اللّٰه‌یه‌روزبیادآخرنامه‌ی ماهم‌یه‌دست‌خط‌بنویسه ان‌شاءاللّٰه‌آخراین‌دهه زیرنامه‌ات‌بنویسه‌قبول‌شد:))💔

آرزوداشت،‌باباش‌بیادبا اون‌دستای‌قشنگش‌بغلش‌کنه، موهاش‌روشونه‌بزنه🖤 روزخم‌هاش‌دست‌بذاره بچه‌کوچیک‌به‌آرزوش‌زنده‌است،🥀