eitaa logo
‌🍃🌸آرامـش بـٰا خُـ﷽ـدا🌸🍃
6.6هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
8 فایل
خـوش آمـدیـد 🌸 ⚘امیـدوارم یاد خدای مهربونC᭄ همیشه کنارتون باشه⚘ #لحظه‌هاتون‌پرازآرامش لطفا از بقیه کانالها حمایت کنید🙏 🔘صفحه به صفحه قـرآن @ghorankariim ⤵️ خادم کانال 🆔 @BanoNiyayesh ⤵ تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/4171694706C561b7929b0
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠 🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷 ⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° درباره سرود 🇮🇷 ای ایران 🇮🇷 در شهریور 1323، که نیروهای انگلیسی و دیگر متفقین، تهران را اشغال کرده بودند حسین گل گلاب در خیابان هدایت تهران می‌بیند که یک سرباز انگلیسی در حال کتک زدن و فحاشی به یک بقال ایرانی‌ است. حتی به یک افسر نظامی هم که به قصد مداخله وارد ماجرا می‌شود، سیلی محکمی می‌زند. گل گلاب، پس از دیدن این صحنه به دیدن روح الله خالقی، موسیقی‌دان می‌رود و ماجرا را تعریف می‌کند می‌گویند همان وقت بود که سرود ساخته شد با شعری از حسین گل گلاب و موسیقی روح الله خالقی در آواز دشتی ای ایران ای مرز پرگُهر ای خاکت سرچشمهٔ هنر دور از تو اندیشهٔ بَدان پاینده مانی تو جاودان ای دشمن ار تو سنگ خاره‌ای من آهنم جان من فدای خاک پاک میهنم مهر تو چون، شد پیشه‌ام دور از تو نیست اندیشه‌ام در راه تو، کِی ارزشی دارد این جان ما پاینده باد خاک ایران ما سنگ کوهت درّ و گوهر است خاک دشتت بهتر از زر است مهرت از دل کِی برون کنم بَرگو بی مهرِ تو چون کنم تا گردش جهان و دور آسمان بپاست نورِ ایزدی همیشه رهنمای ماست مهر تو چون، شد پیشه‌ام دور از تو نیست اندیشه‌ام در راه تو، کِی ارزشی دارد این جان ما پاینده باد خاک ایران ما ایران ای خرّم بهشت من روشن از تو سرنوشت من گر آتش بارد به پیکرم جز مهرت در دل نپرورم از آب و خاک و مهرِ تو سرشته شد گِلم مهر اگر برون رود تهی شود دلم مهر تو چون، شد پیشه‌ام دور از تو نیست اندیشه‌ام در راه تو کِی ارزشی دارد این جان ما پاینده باد خاک ایران ما🇮🇷 ‌‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
اولین ساعت روز را ڪه به "ساعت طلایی" معروف است صرف خودتان کنید. ⇦ حس خوب یعنی: درک ارزش باز کردن چشمی ڪه می‌توانست امروز، دیگر گشوده نشود ⇦ حس خوب یعنی: ارزش نگاه پر مهر دوبارهٔ تو در هر بامداد به چهره عزیزانی ڪه ممکن بود دیگر هرگز کنار تو نباشند ... ⇦ حس خوب یعنی: لبخندی مشتاقانه به کودکی ڪه چشم در چشم تو دوخته و عاطفه را می‌جوید ... ⇦ حس خوب یعنی: بی تابی تو برای گرفتن دست نابینای ناشناسی ڪه قصد عبور از خیابان را دارد ... ⇦ حس خوب یعنی: بوییدن عطر نان گرم صبحانه و یاد کردن اهل نیاز ... ⇦ حس خوب یعنی: نیت خیر برای آنانکه می‌شناسی و هر آنکس ڪه نمی‌شناسی ... ⇦ حس خوب یعنی: پشتوانهٔ دعای پـدر و مـادر ... ⇦ و حس خوب در یک‌ کلام یعنی: تبسّم دوباره خـدا به تـو در آغاز یک روز دیگر از باقیمانده زندگی‌ات ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda زندگی فقط در شادی‌هایش نیست ڪه زیباست زندگی با غم‌هایش هم زیباست با نبودن گاه به گاه چیزهایی که می‌خواهی زندگی چون هست، زیباست زندگی به بودنِ عادت هایش است به بودن همین دلخوری‌ها و گاه غصه خوردن هایش به همین خواندن چند خطی غم حتی نوشیدن دو خط چای بی وفایی زندگی به همین بودن است ڪه زیباست نیاز نیست نفست از جای گرم بلند شود در سرمای روزگار هم امیدی هست ڪه بگوید: اندکی صبر سحر نزدیک است زندگی به امید است ڪه زیباست به بودن نفس‌هایی ڪه از خدا گرفته‌ای زندگی در غم‌هایش هم زیباست نه فقط در شادی‌هایش زندگی زیباست...🌸
✔️قشنگ‌ترین متن مردونه‌ای بود که خوندم: از حموم نمره در اومدیم، نم نم بارون میزد خانومی جوان و محجبه بساط لیف و جوراب و ... جلوش پهن بود، دوستم رفت جلو و آروم سلام کرد و نصف بیشتره لیف و جوراباشو خرید ... تعجب کردم و پرسیدم: داداش واسه کی میخری؟ ما که تازه از حموم در اومدیم اونم اینهمه !!! گفت: تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی خرجشو در میاره وگرنه میتونست الان تو یه بغل نرم و یه جای گرم تن‌فروشی و فاحشگی کنه !!! پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ شه برگشت تو حموم و صدا زد: نصرت اینارو بزار دم دست مردم و بگو صلواتیه !!! ... ✍برگی از دفترچه خاطرات 🌸سلامتـی هـر کـی مـرده، نـه هـر چـی مـرده ‌‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda وقتی قهرمان جهان شدم🏅 آنگاه فهمیدم ڪه باید بیشتر خم شوم تا مدال قهرمانی را به گردنم بیاویزند! 🗓 پنجم شهریور زاد روز #جهـان‌پهلـوان‌تختـی گرامی باد🌸 روحش شاد و یادش جاودان 🌹
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠 🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷 ⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° تختی يک ماشين بنز 170 سبز رنگ داشت. هميشه برای تعمير به تعمیرگاه نادر می‌آمد که مالکانش دو شريک بودند به نام‌های علی و آوانس مردمی که گرفتاری يا مشکلی داشتند برای تختی نامه می‌نوشتند و به صاحبان این تعمیرگاه می‌دادند تا به دست تختی برسانند يک روز در اين تعمیرگاه نشسته بوديم که تختی بدون ماشینش آمد گفتيم ماشين کو؟ آقا تختی گفت: ديشب ماشين را دزديدند آوانس با شنيدن اين حرف گفت: آقا موقع رفتن ماشين منو ببر تا ببينم چه خواهد شد يک هفته بعد، در تعمیرگاه نادر بوديم که چند نامه به تختی دادند پهلوان در حالی که یکی از نامه‌ها را می‌خواند، يک دفعه خنده‌ بلندی کرد و گفت: نامه آقا دزده است!!! نوشته ماشينت مقابل شير پاستوريزه پارک شده و شرمنده‌ام که ماشینت رو دزدیدم به همراه تختی به محلی که سارق گفته بود رفتيم، ماشین آنجا بود تختی دور ماشين چرخيد و گفت: لاستيک‌ها، تودوزی، ‌ضبط و همه چيز ماشین نو شده!!! سارق بعد از اینکه فهمیده بود ماشین جهان پهلوان تختی رو دزدیده از کارش پشیمون شده و برای عذرخواهی همه چیز ماشین رو نو کرده بود بعد که سوار ماشین شدیم تختی گفت: عمو حيدر! بيا مبلغی که برای ماشين من خرج شده را به خيريه بدهيم در واقع تختی هر وقت می‌توانست به مردم خدمت می‌کرد، حتی زمانی که چنين اتفاقی برای او افتاد در يک کلمه بگويم تختی قهرمانی مردمی بود. ✍علی اکبر حيدری، دوست جهان پهلوان تختی و دارنده نشان برنز المپيک 1964 توکيو ‌⇦ ڪلیڪ ڪنید⇩‌‌⇩‌⇩‌ 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ ڪـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda ﺑﺎ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯼ ﺳﻤﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﯿﻢ❗️ ﺑﺎﻭﺭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺑﺎﻭﺭ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ می‌توانیم ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯿﻢ ﺑﺎﻭﺭ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﺮ ﺟﺎﯼ ﻓﻼﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻬﺘﺮﯼ داشتم ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻄﺎﺑﻖ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻣﺎ ﺭﻓﺘﺎﺭ کنند ﺑﺎﻭﺭ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﮐﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺷﺎﺩﯼ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﻓﺮﺩ ﺧﺎﺻﯽ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺭﺳﺖ می‌گوئیم ﻭ ﺣﻖ ﺑﺎ ﻣﺎﺳﺖ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﭼﻪ ﻓﮑﺮﯼ می‌کنند ﺑﺎﻭﺭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﺎ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺭﻗﻢ می‌زند افکار منفی به هر حال به سراغ ما می‌آیند و کلید این است آنان را بر زبان نیاوریم و توجه نکنیم هرگاه فکر کردید از پس مشکلی بر نمی‌آئید باید سه کلمه بگوئید: #خـدای‌مـن‌بـزرگـه
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠 🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷 ⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° این داستان را از دست ندهید بانوی مؤمنی در یکی از خاطرات خود می‌گوید: با جوانی بسیار متدین ازدواج کردم با پدر و مادر همسرم زندگی می‎کردیم همسرم نسبت به پدر و مادرش بسیار مهربان و خوش اخلاق بود. خداوند پس از یک سال دختری به ما عطا کرد که اسم او را اسماء نهادیم. مسئولیت همسرم به غرب عربستان انتقال یافت و یک هفته در اداره کار می‎کرد و یک هفته استراحت در حالی که دخترم پا در چهار سالگی نهاده بود همسرم هنگام بازگشت به خانه در ریاض در یک سانحه رانندگی به کما رفت و پس از مدتی پزشکان مغز و اعصاب ابراز کردند که ۹۵% از مغزش از کار افتاده است. برخی از نزدیکان پس از پنج سال از گذشت این حادثه سخت به من پیشنهاد کردند که می‎توانی از شوهرت جدا شوی! اما من این پیشنهاد را نپذیرفتم و مرتب به شوهرم در بیمارستان سر می‎زدم و جویای احوال او می‎شدم به تربیت و پرورش دخترم بسیار اهتمام می‎ورزیدم، بنابراین او را در دارالتحفظ ثبت نام کردم و در سن ۱۰ سالگی تمام قرآن را حفظ کرد. دخترم نوزده سالش شده بود و پانزده سال پس از سانحه‌ای که برای پدرش پیش آمده بود، زمانی که به اتفاق به ملاقات پدرش رفتیم اصرار می‎ورزید که شب نزد پدرش بماند و پس از اصرار زیاد او و مخالفت من سرانجام به پیشنهاد او تن دادم دخترم برای من نقل کرد که در کنار پدرم سوره‎ بقره را از حفظ خواندم، سپس خواب من را فرا گرفت و خود را در خواب بسیار خوشحال و مسرور دیدم. سپس برخاستم و تا توانستم نماز شب خواندم و پس از مدتی به خواب فرو رفتم. کسی در خواب به من می‎گفت: چطور می‎خوابی در حالیکه خدا بیدار است؟ برخیز! اکنون وقت قبول شدن دعاست پس دعا کن، خداوند دعاهایت را می‎پذیرد با عجله رفتم وضو گرفتم، با چشمانی پر از اشک به صورت پدرم می‎نگریستم و این چنین با خدا به راز و نیاز پرداختم یا حی یا قیوم، یا جبار یا عظیم یا رحمان یا رحیم این پدر من و بنده‎ای از بندگان توست که چنین گرفتار شده است و ما نیز در مقابل این مصیبت آرام گرفته و به قضا و قدر تو راضی شده‎ایم خداوندا! پدرم اکنون در سایهٔ رحمت و خواست توست خداوندا! همانگونه که ایوب را شفا دادی همانگونه که موسی را به آغوش مادرش برگرداندی، همانگونه که یونس را در شکم نهنگ و ابراهیم را در کورهٔ آتش نجات دادی پدرم را نیز شفا ده خداوندا! پزشکان ابراز داشته‎اند که هیچ امیدی به بازگشت او وجود ندارد، اما امیدواریم که تو او را به میان ما باز گردانی قبل از اینکه سپیدهٔ صبح بدمد خواب بر چشمانم چیره شد و باز در خواب فرو رفتم همین که چشمانم گرم شدند، شنیدم که صدای ضعیفی من را صدا می‎زد و می‎گفت: تو کی هستی؟ اینجا چکار می‎کنی؟ این صدا من را بیدار کرد و به طرف راست و چپ نگاه کردم. آنچه که من را در بهت و حیرت فرو برد این بود که صدای پدرم بود! با عجله و شور و شوق و گریه و زاری او را در آغوش گرفتم. او من را پس زد و گفت: دختر تو مَحرم من نیستی، مگر نمی‎دانی در آغوش گرفتن نامحرم حرام است؟ گفتم: من اسماء، دخترت هستم و با عجله و شکر و شور و شوق پزشک و پرستاران را باخبر کردم همه آمدند و چون پدرم را باهوش دیدند شگفت‎زده شدند و همه می‎گفتند: سبحان‌الله این کار خداوند است که مرده را زنده می‎گرداند. پدر اسماء پس از ۱۵ سال کما به هوش آمد، دربارهٔ آن رویداد تنها این را به یاد می‎آورد که قبل از سانحه خواستم توقف کنم و نماز چاشتگاه را بجا آورم و نمی‎دانم نماز چاشتگاه را خواندم یا نه! بدین صورت همسرم پس از ۱۵ سال کما و از دست دادن ۹۵% از مغزش به آغوش خانوادهٔ ما بازگشت و خداوند پسری به ما عطا کرد و زندگی به روال عادی خود بازگشت. پس هرگز از "" ناامید نشوید، هر کاری نزد خدا آسان است. ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠 🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷 ⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ماجرای ایستگاه مترو ❗️ متروی تهران ایستگاهی دارد به نام جوانمرد قصاب این جوانمرد همیشه با و‌ضو بود می‌گفتند عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟؟ می‌گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم او از ما راضی باشه! هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگینتر بود. اگر مشتری مبلغ کمی گوشت می‌خواست عبدالحسین دریغ نمی‌کرد می‌گفت: برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست وقتی که می‌شناخت که مشتری فقیر است، نمی‌گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید مقداری گوشت می‌پیچد توی کاغذ و می‌داد دستش کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس می‌زد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت را دو برابر پول مشتری گوشت می‌داد گاهی برای اینکه بقیه مشتری‌ها متوجه نشوند، وانمود می‌کرد که پول گرفته است گاهی هم پول را می‌گرفت و کنار گوشت توی روزنامه دوباره برمی‌گرداند به مشتری گاهی هم پول را می‌گرفت و دستش را می‌برد سمت دخل و دوباره همان پول را می‌داد دست مشتری و می‌گفت: «بفرما مابقی پولت» عزت نفس مشتری نیازمند را نمی‌شکست! این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات‌های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید. 🌷شهید عبدالحسین کیانی همان جوانمرد قصاب است... همهٔ ما می‌توانیم مانند جوانمرد قصاب، در کار خود و برخورد با مردم، جوانمردانه رفتار کنیم! ✨شادی روح پاک این جوانمرد و همهٔ شهدای جوانمردمان صلوات✨ 🍃⚘اَلّلهُـمَّ صَـلِّ عَلـی مُحَمَّـ♡ـد⚘🍃 وَ آل مُحَـ♡ــمَّد وَ عَجِّـــلْ فَـرَجَهُـــمْ ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠 🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷 ⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° گویند مردی در شهر خوی بود که به او تِرمان می‌گفتند او شیرین‌عقل بود و گاهی سخنان حکیمانهٔ عجیبی می‌گفت روزی از او پرسیدند: «مصدق خوب است یا شاه؟ بگو تا برای تو شامی بخریم ترمان گفت: از دو تومنی که برای شام من خواهی داد، دو ریال کنار بگذار و قفلی بخر بر لبت بزن تا سخن خطرناک نزنی !!! مرحوم پدرم نقل می‌کرد، در سال ۱۳۴۵ برای آزمون استخدامی معلمی از خوی قصد سفر به تبریز را داشتم ساعت ده صبح گاراژ گیتیِ خوی رفتم و بلیط گرفتم، از پشت اتوبوسی دود سیگاری دیدم نزدیک رفتم دیدم ترمان زیرش کارتنی گذاشته و سیگاری دود می‌کند یک اسکناس پنج تومانی نیت کردم به او بدهم او از کسی بدون دلیل پول نمی‌گرفت، باید دنبال دلیلی می‌گشتم تا این پول را از من بگیرد گفتم: ترمان این پنج تومان را بگیر به حساب من نهاری بخور و دعا کن من در آزمون استخدامی قبول شوم ترمان از من پرسید: ساعت چند است؟ گفتم: نزدیک ده گفت: ببر نیازی نیست خیلی تعجب کردم که این سؤال چه ربطی به پیشنهاد من داشت؟ پرسیدم: ترمان، مگر نهار دعوتی؟ گفت: نه، من پول نهارم را نزدیک ظهر می‌گیرم، الان تازه صبحانه خورده‌ام اگر الان این پول را از تو بگیرم یا گم می‌کنم یا خرج کرده و نهار گرسنه می‌مانم من بارها خودم را آزموده‌ام، خداوند پول نهار مرا بعد اذان ظهر می‌دهد واقعاً متحیر شدم رفتم و عصر برگشتم و دنبال ترمان بودم، ترمان را پیدا کردم پرسیدم: نهار کجا خوردی؟ گفت: بعد اذان ظهر اتوبوس تهران رسید، جوانی از من آتش خواست سیگاری روشن کند روشن کردم مهرم به دلش نشست و خندید، خندیدم و با هم دوست شدیم و مرا برای نهار به آبگوشتی دعوت کرد ترمانِ دیوانه، برای پول نهارش نمی‌ترسید، اما بسیاری از ما چنان از آینده می‌ترسیم و وحشت داریم که انگار در آینده دنیا نابود خواهد شد جمع کردن مال زیاد و آرزوهای طولانی و دراز داریم از آنچه که داری، فقط آنچه که می‌خوری مال توست، سرنوشتِ بقیهٔ اموال تو معلوم نیست. ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
@Arameeshbakhoda ⚠️ ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺻﺪﺍﯾﻤﺎﻥ قلبی ﺭﺍ ﻧﺸﮑﻨﺪ ﻋﯿﺐ آدم‌ها ﺭا ﺩﺍﺩ ﻧﺰﻥ ﺍﻭﻝ ﺷﺨﺼﯿّﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﺭا ﺗﺮﻭﺭ می‌کنی ﺑﻌﺪ ﺁﺑﺮﻭﯼ آنها را ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺻﺪﺍﯼ ترک دل‌ها را ﺯﻭﺩتر ﺍﺯ ﻓﺮﯾﺎد ﺯﺑﺎن‌ها ﻣﯽﺷﻨﻮد
➯ @Arameeshbakhoda کاش می‌شـد تمام آدم‌های غمگیـن و تنهـای جهـان را در آغـوش کشید برایشـان چـای ریخـت کنارشان نشست و با چند کلام ساده بہ لحظاتشان رنـگ آرامـش پاشیـد و حالشـان را خـوب کرد کاش می‌شـد ایـن را قاطعانـه و آرام در گـوش تمـام آدم‌ها گفت ڪه غـم و انـدوه رفتنی است و روزهـای خـوب در راهنـد ڪه حال همه‌مان خـوب خواهد شد آرزوهـایت را صـدا بـزن خوشبختی نـزدیک است مهـربانی را بہ قلبت بسپار شـادی را بہ خانہ ات دعـوت کن و قلبـت رو جایگاه عشـق و محبـت قـرار بـده دوستی‌هاتو با صـداقت رنـگ بـزن و زیبـا زنـدگی کـن